صفحه 4 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 46

موضوع: بامداد سرنوشت | نسرين بناني

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    حرفم را نمی فهمید. هیچ وقت مرا نفهمید. دردم همین بود. مرد زندگی نبود. همه چیزش، خوش گذرانی اش و عیاشی بود. بچ هبود. خیلی بچه تر از سنش. حتی مسئولیت نان گرفتن هم برایش سنگین بود. چه برسد به چرخاندن یک زندگی. فقط نگاهش کردم. از روی تحقیر گفت: چیه ؟ نمی شناسی؟
    سرم را تکان دادم و اشک هایم روی گونه ام رخت. با دیدن اشک هایم و چانه ام که به شدت می لرزید. قهقهه زد: نیگا کن دیوونه. تو روانی بودی و مادرت تو رو انداخت به ما. بی خودی دائم گریه می کنی. خوب، خلی دیگه! و رفت.
    خدا خدا می کردم سینا بخوادب که من هم چرتی بزنم. اگار کوه کنده بودم. ظهر غذایش را دادم و به هر ضرب و زوری بود خواباندمش.
    نزدیک عید بود. همه مشغول خانه تکانی بودند. دیگر به زندگیم عادت کرده بودم و تنها به عشق سینا راه می رفتم و نفس می کشیدم. کارگر امد و همه جا را شست و رفت. خانه مثل دسته گل شده بود. خرید رفتم، برای سینا، برای هف سین. برای پذیرایی عید. ولی کدام عید؟ نه رویم می شد جایی بروم. چون سروش به خانه خانواده من نمی آمد نه کسی بود که به دیدنم بیاید. از مامان مهین هم خبری نبود. با من قهر بودند. خاله مهری در حد زنی می دیدم که با سروش به خانه من امده بود. فقط گاهگاهی به موبایل سروش زنگ می ز و حال بچه را می پرسید. سروش پیشنهاد داد که عید جایی برویم. پول حسابی توی دست و بالش بود. می دانستم وضعش خوب شده. گفت: کجا بریم؟ با خنده گفتم: چی بگم؟
    - خوب بگو دیگه. دوست داری کجا بریم؟
    - نمی دونم.
    - شرق خوبه؟ تا حالا اون طرف نرفتیم. هان؟ خوبه؟
    من ساده هم باور کردم. غافل از اینکه داشت از من و بچه سواستفاده می کرد. ما هم جزونقشه بودیم. یعنی به عنوان رد گم کردن باید با او می رفتیم. دوباره گفت: کجای شرق رو دوست داری؟
    از خدا خواسته گفتم: من تا حالا امام رضا نرفتم. اگه می شه بریم مشهد.
    کف دست هایش را بر هم کوبید و گفت: ای وای... زدی تو خالو منم چند ساله که نرفتم. پس بار و بندیل رو جمع کن روز اول راه بیفتیم.
    - باشه. وسایل پخت و پز هم بیارم؟
    - نه بابا . اصلا خوشم نمیاد تو سفر غذا بپزی. بی خیال این حرف ها.
    سال تحویل شد. امسال توی هفت سین، سه تا شمع روشن کردم. سه تا تخم مرغ رنگ کردم. حالا دیگر سینا هم حساب می شد. تازه زبان باز کرده بود و با شیرینی زبانی هایش دلم را می برد. راهی مشهد شدیم. ولی با ماشین خودمان. تعجب کرده بودم. می دانستم مشکل مالی نداریم. پس چرا باید به سختی برویم؟ چرا با هواپیما نمی رویم. دلم طاقت نیاورد. از سروش پرسیدم: راستی چرا با ماشین؟ خوب با هواپیما می رفتیم.
    داشت چمدان ها را در صندلی عقب جای می داد که گفت: دِ نمی دونی. مشهد باید با سختی رفت.
    - چرا؟
    - ثواب داره خانوم. ثواب داره. اونم دفعه اول.
    به گروه خونش نمی خورد از این حرف ها بزند. اهلش نبود. تنها چیزی که سرش نمی شد اعتقادات مذهبی بود. حالا برای من منبر می رفت. می دانستم علت خاصی دارد اما نمی دانستم عمق فاجعه اش چقدر است. راه افتادیم. هوا خنک و خوب بود. هر از گاهی جایی نگه می داشت پیاده می شدیم. چای می خوردیم. سینا کمی بازی می کرد بعد هم راه می افتادیم. شهر به شهر جاهای دیدنی می رفتیم. با عکس گرفتن خاطره برای خودمان ثبت می کردیم. هر جا پلیس راه بود بدون هیچ مشکلی عبور می کردیم. بالاخهر رسیدیم. در شهر چرخیدیم تا به خیابان اصلی که مرقد مطهر امام هشتم بود رسیدیم. گنبد طلایی و گل دسته ها نمایان شدند. بدنم به شدت می لرزید. احساس می کردم امام رضا فقط مرا می بیند. احساس می کردم به قصر پادشاهی با قدرت می روم. حتی بلد نبودم سلام بدهم. با زبان عامیانه سلام کردم و دل پرم را با اشک هایم خالی کردم. چقدر خوب بود. چه احساس خوبی داشتم. سبک شده بودم. انگار روحم در بدنم نبد. غربت امام رضا را چشیده بودم. با دل گرفته برای خودم و اقا حسابی زار زدم. سروش جلوی حرم نگه داشت. من و سینا پیاده شدیم. گفت: شما برید زیارت . من هم برم هتل جای بگیرم.
    بعد نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
    - ساعت دهه. من ساعد یازده و نیم همین جا منتظرت هستم. گم نشی ها؟!
    - نه تو برو. خداحافظ.
    دست سینا را گرفتم و چشم به گنبد اقا به طرف حرم راه افتادم. چه جاه و جلالی. چه شکوه و عظمتی؟ فواره های حوض روشن بود. در حوض چراغ های رنگی روشن بود و اب را چند رنگ نشان می داد. صحن پر از جمعیت بود. این موقع شب چقدر شلوغ به نظر می رسید.
    چراغ ها همه جا روشن بودند. برق طلایی گنبد و جلوه گل دسته ها زیر نور چراغهای بیشتر به چشم می خورد. کفش هایم را به کفشداری دادم و با سینا قدم به داخل حرم و رواق ها گذاشتیم. قلبم به شدت می زد. همه جا غرق نر و اینه بود. سنگ های مرمر سبز پای زوار را می بروسید و فرش های بزرگ و پهن کرم رنگ چشم هر بیننده ای را خیره می کرد. جمعیت موج می زد. شانه به شانه همه حرکت کردم تا جایی که زن ها را از مردها جدا می کرد. چه کار خوبی! چقدر انسان احساس ارامش و سبکی می کند. به همراه موج مردم می رفتیم تا ضریح اقا نمایان شد. به مردم نگاه کردم. هر کسی گوشه ای مشغول درددل با اقا بود. به پیروی مردم دستم را روی سینه ام گذاشتم و سرم را خم کردم. سینا از فشار جمعیت و گرما گریه می کرد. یک باره صورتم خیس شد. اشک هایم مثل سیلاب پایین می امد. گوشه ای نشستم و بغض چهارسال چنان رها شد و چانه ام می لرزید که کلمات به درستی ادا نمی شدند. بوی عطر محمدی سرمستم می کرد. بوی بهشت بود. از هر شهر و دیاری امده بودند. همه به اقا اما رضا متوسل شده بودند و راز دل می گفتند. سینا هم محو در و دیوار شده بود. چنان به چلچراغ ها چشم دوخته بود که انگار بود و نبود مرا حس نمی کرد.
    هر چه دلم می خواست به اقایم اما رضا گفتم. بدون رودربایستی. بدون اینکه غرورم جریحه دار شود. بدون اینکه خجالت بکشم و یا بخواهم ابرو داری کنم. حرف هایی که حتی به مادر نمی توانستم بگویم به اقا گفتم. دانه های اشکم به حد نهایت درشت شده بود. هر کسی از کنارم رد می شد می گفت: خانم التماس دعا.
    نه کسی را می دیدم و نه کسی برایم اهمیت داشت. به اقا امام رضا گفتم: اقا شما رو به خدا کمکم کنید. اقا از خدا بخواهید نجاتم بدهد و یا مرگم را برساند. به خدا خسته شدم.
    حرف هایم تمامی نداشت. غصه هایم روی هم تلنبار شده بود و محرمی غیر از اقا امام رضا را از گوشه دلم باخبر نکرده بودم. نه دعا خواندن بلد بودم و نه قران خواندن. ولی همین حرف زدن به اندازه تمام دنیا دلم را سبک کرد. با چشمان قرمز و پف کرده نگاهی به ساعت کردم باید می رفتیم. سروش منتظرمان بود. دلم نمی امد این همه صفا را بگذارم و بروم. حرم هم خلوت تر شده بود. در راه برگشت دری بود مانند ضریح اقا، فقط سفید رنگ بود.
    پشت در زن ها و بچه ها با طناب های بلند و کوتاه خود را به مشبک های در بسته بودند. تعجب کردم. چند لحظه ای گوشه ای ایستادم و نگاهشان کردم. بعضی بچه ها که طناب به گردنشان بود روی پای مادران به خواب رفته بودند. بعضی گریه می کردند. بعضی زن ها زیر لب حرف می زدند و دستشان را به در می کوبیدم. از یکی پرسیدم: چرا اینها اینجا جمع شده اند و چرا با طناب و این وضع خوابیده اند؟
    اشک صورت زن را خیس کرد و گفت: غریبی؟
    گفتم: بله المان بودم و تا به حال اما رضا نیامده ام.
    - خوش به سعادتت. تو رو به جان پسرت من رو هم دعا کن.
    اشک هایم را پاک کرد و ادامه داد: اینها همه مریض اند. اینجا می مانند تا امام رضا شفایشان بدهد. همه مریض لاعلاج دارند. از همه جا رونده هستند دعا کن دخترم. چون دفعه اول هست که اومدی، هر حاجتی بخواهی اقا امام رضا می ده. اینها رو هم دعا کن شفا بگیرند.
    مات و بمهوت به همه انها نگاه کردم. دلم گرفت. سینا رابیشتر توی اغوشم فشردم و صورتش را بوسیدم. بدترین غصه ها را قبول می کردم اما حاضر نبودم خراشی به دست و پای بچه ام بیفتد. بچه های معصوم با صورت های خسته و خواب الود روی پای مادرها دراز کشیده بودند. به طرف در خروجی رفتم. اما غصه مردم دلم را می ازرد. سروش با دیدنم دادش بلند شد: معلوم هست کجایی؟ صد جور فکر کردم گفتم گم شده. تو نباید یه نیگاهی به ساعت کنی.
    راست می گفت. هوش و حالم جا نبود.
    گفتم: راست می گی. از دستم در رفت.
    آه بلندی کشیدم و سوار شدم. زیاد از حرم دور نشده بودیم که جلوی هتلی ایتساد. بد نبود. تر و تمیز و مدرن بود. اتاقمان روبه روی گنبد طلایی امام رضا بود. پنجره را که باز کردم. گنبد نمایان می شد. از همانجا با گنبد حرف می زدم. قربان صدقه اما رضا می رفتم و در حق همه دعا می کردم. سروش در چهار روزی که در مشهد بودیم فقط دوبار حرم امد و خیلی زود هم برگشت. ولی من دل نمی کندم. فقط برای غذا و استراحت به هتل می امدم و بقیه روز را کنار امام رضا می ماندم. جای همه خالی بود. جای مامان که از خاطرات مشهد رفتنش برایم می گفت. جای پدر، جای عزیز، جای اقاجون، عمه مهاز. وای چقدر دلم برایشان تنگ شده بود. وقتی ادم از همه دور می شود بیشتر دلش هوای انها را می کند. به نیابت همه زیارت کردم. حتی برای قمر هم زیارت کردم. بیچاره پیرزن تمام ارزویش این بود که باز هم مشهد و مکه بورد. اگر اره کربلا باز شود به پابوس اما حسین هم برود. با دلی پر از غم و اندوه از امام رضا خداحافظی کردم و راهی تهران شدیم. سروش سرحال بود. تلفن از دستش نمی افتاد و من ساده فکر می کردم برای کارش با تلفن حرف می زد. بعدا متوجه شدم که شوهرم، تکیه گاه زندگیم، من و بچه را سپر بلای خودش کرده و برای اینکه خرش از پل بگذرد، ما را به مشهد برده. ما دکور کارش بودیم. او مخدر قاچاق کرده بود و برای اینکه مامورها متوجه نشوند، ما را همراه خود کرده بود. ولی برایم انقد زیارت امام رضا شیرین بود که خاطره اش همه چیز را شست و با خورد برد. دو روز نگذشته بود که سروش گفت عازم سفر است. داشتم قاشی می کشیدم که قفل در صدا کرد و سروش امد. سینا تا او را می دید همه اسباب بازی هایش را رها می کرد و به طرفش می دوید. سروش هم کم نمی گذاشت. از هر جیبش یک شکلات درمی اورد و با صدبار بوسیدن، سینا رضایت می داد و رهایش می کرد.
    مصرف مواد مخدر لاغرش کرده بود. لباس هایش به تنش زار می زد. خودش هم حس کرده بود. برای همین تمام ریشش را می تراشید و موهایش را قارچی کوتاه کرده بود. کلمه ای حرف بین ما رد و بدل نمی شد. ان روز برعکس همیشه یک راست امد بالای سرم و پرسید: خوب سر خودت رو گرم کردی ها.
    جوابی ندادم. دوباره گفت: خسته نشدی عزیزم؟ و از پشت شانه هایم را شروع کرد به مالیدن.
    پرسیدم: چیه؟ باز کار داری؟ از این طرفا؟
    - نه جون تو.
    - پس چی؟ دلت برای من شور می زنه؟
    - عیبی داره؟
    - نه فقط از نگرانی پس نیفتی.
    - ببین حالا. هی لیچار بار ما کن. اصلا به شما زنا خوبی نیومده. هر کاری ما بکنیم باز یه ایرادی روش هست.
    قلم را کنار گذاشتم و به طرفش چرخیدم: سروش راست و حسینی بگو چیکار داری؟
    - اخ قربون ادم چیز فهم. یه سفر دیگه می خوام با من بیای.
    - چرا من؟
    - همین جوری. تفریح اشکالی داره؟
    فکر کردم و گفتم: نه. ولی تو ایندق رمشتاق من و سینا نبودی. حالا برای ما پرپر می زنی!
    - ای بابا. من دربست مخلص تو و اقازاده ام. فرمایشاتی می کنید ها!
    خندیدم و گفتم: نه سروش جان. ما نمی آییم.
    چشمانش گشاد شد: دِ، چرا؟
    - خوب خسته سفر مشهدیم. بعدم من کلی کار دارم.
    - گور پدر کار. من می گم بیا. تو هم می گی چشم. باشه؟
    - نه عزیزم. دلم نمی خواد بیام.
    با دست زد به سرش: ای خاک بر سر احمق من. که به فکر توام. به جهنم. گور پدر تو و اون بچه.
    کفش هایش را بسرعت پوشید و در را محکم به هم کوبید و رفت.
    بو برده بودم که در سفر مشهد مواد مخدر قاچاق کرده و گردش و تفریح و زیارتی در کار نبوده. امیدوار بودم از مسافرتش دست بردارد و بدون ما کاش راه نیفتد. اما افسوس که پول هنگفت قاچاق مواد مخدر بدجوری به دهانش مزه کرده بود. نمی دانست که بار کج به مقصد نمی رسد. نمی دانست که برای این کار ها باید تاوان سختی بدهد. تاوانی که نابودی به ارمغان می اورد. ولی کجا بود پوش شنوا؟ رهایش کردم و امید داشتم نرفتنم برنامه اش را به هم بریزد. شب پکر برگشت. مثل اینکه مواد هم گیرش نیامده بود. مدام بینی اش را بالا می کشید. سینا به طرفش دوید، پاهایش را گرفت و با زبان کودکانه اش به به می خواست. حتی حوصله او را هم نداشت. داد زد: کتی بیا این بچه رو بگیر. دیوانه ام کرد.
    اوضاع قمر در عقرب بود. سریع سینا را بغل کردم. زد زیر گریه و دست کوچکش موهایم را می کند که چرا از سروش جدایش کردم. در دستک یک مشت شکلات داشتم. مشتم را جلویش باز کردم و گفتم: ببین مامان. به به . بیا.
    گریه اش قطع شد و شروع کرد به باز کردن کاغذ شکلات. سروش بی حال روی کاناپه افتاده بود. پاهایش تا وسط اتاق امده بود و به پشتی کاناپه تکیه داده بود. انگار سرش روی گردنش سنگینی می کرد. بدون انکه به من نگاه کند گفت: من فردا می رم سفر. یعنی باید برم.
    پرسیدم: کجا؟
    - ترکیه. چند روز بیشتر نیست. فقط حواست را جمع کن. اگر کسی تلفن زد و با من کار داشت، بگو نمی دونم کجا رفته. حالیت شد؟
    سرم را به علامت مثبت تکان دادم و ادامه دادم: چه سفری هست که اینقدر مخفیانه.
    با بی حالی گفت: سفر کاری. جنس ها رو باید بیارم این ور.
    خنده شیطنت امیزی کردم و گفتم: جنس ها . چه جنسی هست؟
    از لحنم حرص خورد و گفت: یعنی چی؟ چرا سین جین می کنی؟ همه چیزتون که رو به راهه، هار شدین!
    با عصبانیت گفتم: خودتی. من دیگه حوصله این گندکاری تو رو ندارم. دیگه بس مه.
    داد زد: گند کدومه. باز خیال بافی هات شروع شد؟
    - برو خودت رو سیاه کن. چی قاچاق می کنی؟ هان؟
    - خفه شو دهنت رو ببند.
    - چرا، هان؟ چرا دروغ می گم؟
    - زیادی زر بزنی همین جا می کشمت. به خدا می کشم.
    واقعا قیافه اش عین حیوان درنده شده بود. ترسیدم. بلند شدم و به اشپزخانه رفتم. دلش طاقت نیاورد و دنبالم امد. او هم ترسیده بود. از اینکه من از کارش سردر اوردم. جلوی اپن ایستاده بود و گفت: قاچاق چیه؟ هان؟
    جواب نمی دادم و با سرعت و نیرویی بیش از حدم در اشپزخانه کار می کردم. دوباره پرسید: با توام. حرف بزن. پس چرا خفه خون گرفتی؟ دیدی گرت گفتی! چیزی........
    تا صفحه 290


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    نداری بگی.میدانست که بو برده ام.میخواست مرا تحریک کند تا باز بگویم و او توجیهم کند.خوب بگو.اگه میدونی بگو تا روشنت کنم.
    با حرص ظرف در دستم را به ظرفشویی کوبیدم و گفتم:خیالت راحت میدونم.مواد مخدر قاچاق میکنی.اگه ایندفعه هم بکنی میرم لو میدم.
    -غلط زیادی زبون در آوردی.کثافت تو از من بدتری.چطور پول خرج کردنش خوبه!ادا در میاری؟نفستو میبرم.
    گریه ام گرفت:بخدا نمیخوام من این پول رو نمیخوام.به چون سینا نمیخوام سروش.
    -بتو مربوط نیست من چیکار میکنم.باز بهت رو دادم.باز به روت خندیدم.
    هق هق گریه میکردم و توی گریه گفتم:سروش تو رو خدا اینکار رو نکن جون سینا دست بردار.همیشه از قاچاقچیان مواد مخدر متنفر بودم.آدمهایی که انگل جامعه بودند و جوانان را به نیستی و نابودی میکشاندند.چقدر میتوانستند بیرحم باشند.آنقدر که بخاطر پول و خوش گذرانی راضی به فنا شدن دیگری بودند.سینا از داد و بیداد ما گریه کنان بطرفم دوید.سورش هم زیر لب بد و بیراه میگفت و به اتاقش رفت.بچه ام را بغل گرفتم و صورتش را شستم و به ارامش دعوتش کردم.صبح سروش زیپ ساک بسته اش را کشید و گفت:من رفتم.فقط با اردشیر در تماس باش هر کاری هم داشتی به او بگو.
    خواب آلود بودم.دستی به موهایم کشیدم و رفتن سروش را نظاره کردم.کاری نداری؟مواظب سینا باش.دلم شور میزد.ما از هم خیلی دور بودیم.ولی اینبار دلم گواهی بدی میداد.سینا را حسابی بوسید و طبق معمول سینا گریه سر داد برای اینکه با سروش برود.دستهایش را که لباس سروش را گرفته بود کشیدم و باز شروع کرد به زدن من.سروش خداحافظی کرد و رفت.تا 24 ساعت تلفن میزد و با موبایل با ما در تماس بود.ولی بعد از 24 ساعت دیگر تماس نگرفت.هر چه زنگ میزدم یا خاموش بود یا در دسترس نبود.اردشیر دو سه بار تماس گرفت و گفت:کتی خانم هر کاری داشتید به موبایلم زنگ بزنید یه وقت تعارف نکنید ها!تشکر کردم و سراغ سروش را گرفتم با اطمینان گفت:خیالت راحت رسیده و دنبال کاره.اگه خبری شد حتما به شما زنگ میزنم.
    -لطف میکنید خیلی ممنون.
    -کاری با بنده حقیر ندارید؟
    -خیلی زحمت کشیدید نخیر.و خداحافظی کرد.
    یکهفته گذشت و سروش نیامد.هر بار با اردشیر تماس میگرفتم با دستپاچگی مرا دست به سر میکرد.دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.انگار قرار بود اتفاق وحشتناکی بیفتد.بعد از دو هفته اردشیر به خانه مان آمد.با شیرینی و کلی تنقلات برای سینا.یک عروسک بزرگ هم برای او گرفته بود.نمیدانم چرا ولی اصلا از اردشیر خوشم نمی آمد.نگاههایش به رویم سنگینی میکرد.حرف زدنش با عشوه بود.چای تعارف کردم و نشستم.سینا را روی پایش نشانده بود و بازی میکرد.رو به من گفت:خوب حالتون خوبه؟
    -خیلی ممنون تو رو خدا از سروش چه خبر؟شما چرا بمن چیزی نمیگید هر دفعه یه حرفی میزنید.قرار بود یک هفته ای بیاد ولی الان دو هفته شده و هیچ خبری هم نیست.تو رو خدا خواهش میکنم با من روراست باشید.
    اردشیر با لبخند گفت:کتی خانم شما که دلش خوشی از سروش نداری.پس چرا اینقدر نگرانی؟البته حالش خوبه.ولی...
    نگذاشتم حرفش تمام شود.راست میگفت من از سروش متنفر بودم ولی تنها دلخوشیم سینا بود که دلم نمیخواست بی پدر بزرگ شود.من و سروش مدتها بود که مثل دو غریبه فقط زیر یک سقف زندگی میکردیم.گفتم:ولی نداره بالاخره زن و شوهر دعوا دارن.ولی سروش مرد زندگی منه.پدر بچه ی منه.
    -بخدا حیف از شما حیف از این همه خانمی و گذشت.
    دوباره حرف را عوض کردم:خوب از سروش چه خبر؟نگفتید!
    -چیز مهمی نیست نمیخواستم بگم ولی اصرار شما.خوب هر کسی خربزه میخوره پای لرزش هم میشینه.
    -خوب تو رو خدا اصل مطلب رو بگید.
    -گرفتنش مرز ترکیه.البته بچه ها دنبال کارش هستن که یه جوری ردش کنن.ولی ترکیه خیلی وضع خرابه.مخصوصا کسی بره تو زندان دیگه در آوردنش کار حضرت فیله.
    با دست زدم به صورتم:یا خدا.کی؟چطوری؟
    -با مواد گرفتنش.برای همین هم کارش سخت شده.یه ده روی میشه.
    عصبی بودم و سرم را به علامت ندامت تکان میدادم:چقدر گفتم چقدر گفتم نکن.این کارا عاقبت نداره.مگه به خرجش رفت.یاسین بود به گوش...دستهایم را رو به آسمان گرفتم:ای خدا تو به دادمون برس.
    اردشیر متاثر شد و گفت:بخدا چند وقت دیگه آزاد میشه.مطمئن باشید بچه ها دنبال کارش هستن.
    آرام و قرار نداشتم.در اتاق راه میرفتم از این سر به آن سر از آن سر به این سر.اردشیر متوجه خرابی حالم شد گفت:خوب با اجازه من برم فعلا کاری ندارین؟
    اصلا متوجه او نبودم.گفتم:نه خیلی ممنون.تا دم در بدرقه اش کردم و رفت.
    یکماه گذشت.هیچ خبری از سروش نبود.چله ی تابستان بود.پولم ته کشیده بود.حتی یک ریال هم نداشتم.باید فکری میکردم.نباید به امید سروش میماندم.هیچ چیز معلوم نبود.با هر صدای زنگ در یا تلفن از جا میپریدم.روزهایم به سختی میگذشت.تصمیم گرفتم طلاهایم را بفروشم تا بالاخره خبری از سروش بشود.محرم بود.طلا ارزان شده بود.اما به اجبار همه را فروختم و مبلغ نسبتا چشمگیری جور شد.تا اوایل پاییز هم سر کردیم.ولی آخرش چه؟با خودم حرف میزدم.گاهی فکر میکردم دیوانه شده ام.هیچ کس را برای درد دل نداشتم.از خانواده ی پدرم که خجالت میکشیدم چرا که در نهایت میگفتند ای داد بیداد خود کرده را تدبیر نیست.مامان هم که روی دشمن را سفید کرده بود.گاهی یک غریبه یک دوست از صد تا فامیل دلسوزتر است.آخرین روزهای مهر بود که آینه و شمعدان عروسی مان را هم فروختم.اصلا دلم نمی آمد.شاید ازدواج موفقی نبود و هر چند که دل خوشی از سروش نداشتم و او بدترین کارها را با من کرده بود ولی آینه و شمعدانم سمبل عشق و زندگیم بود.بغض توی گلویم جمع شده بود.ولی خرج خورد و خوراک و بچه شوخی بردار نیست.اواخر پاییز بود که دنبال کار میگشتم.در روزنامه ها در شرکتها در کارخانه ها هر جایی که فکرش را میتوان کرد.رفتم از صبح با سینا در خیابانها راه می افتادیم و بعدازظهر خسته و هلاک برمیگشتیم.رنگ شهر برگهای خشک و زوزه ی باد دلم را بیشتر می آزرد.بارانهای پاییزی با ابرهای تیره تنهایی ام را غم بار تر میکرد.خسته شده بودم.هیچ جایی برایم کار پیدا نمیشد.یا در مصاحبه و آزمون رد میشدم و یا با بچه قبولم نمیکردند.سینا هم آنقدر وابسته ام بود که لحظه ای از من جدا نمیشد.متساصل مانده بودم و تمام توکلم بخدا بود.خدایی که در همه لحظات و شرایط مرا تنها نگذاشته بود.خدایی که همیشه در بدترین موقعیت ها ابرویم را حفظ کرده بود.مطمئن بودم اینبار هم یار و یاورم است و به من و بچه کوچکم رحم خواهد کرد.
    بعدازظهر روزی ناامید از شرکتی بیرون آمدیم.روبرویش پارک بود.به اصرار سینا به پارک رفتم و آنقدر خستگی بر بدنم عارض شده بود که از خدا خواسته روی یکی از نیمکتها ولو شدم.به مردم نگاه میکردم.هر کس حالی داشت.پیر جوان خسته شکست خورده عصبانی داغ احساسات همه و همه چهره هایشان را بازگو میکرد
    درختان برهنه و هوا ابری بود.هر از گاهی باد تندی میوزید و برگهای خشک ریخته روی زمین را جابجا میکرد.تنها بچه ها بودند که صدای جیغ و خنده شان آزادانه از دل کودکانه شان بلند میشد.به آنها حسرت میخوردم و ارزو میکردم ای کاش هنوز بچه بودم.ای کاش تنها مشغله ام بازی بود و بس.ای کاش فارغ از همه ی درد و مشکلات میخندیدم و میدویدم.سخت است.واقعا سخت است.چقدر آن روزها به نیازمندان و تهیدستان فکر میکردم.گاهی با دیدن کودکان خردسال در سر چهارراه ها بغضم میترکید.درد را حس کردن با درک کردن خیلی فرق میکند.اینکه بدانی شب نانی در سفره نداری.اینکه بدانی بچه ات گرسنه است و تو دست بسته و بیچیز باید به تماشای او بنشینی.اینکه بچه ات چیزی بخواهد و نتوانی برایش تهیه کنی.ولو یک موز ساده تبلیغات تلویزیون درد را برایم بیشتر میکرد.گاهی سینا با دیدن چیزی در تلویزیون آن را از من طلب میکرد و منهم براحتی برایش تهیه میکردم.ولی آنهایی که حساب ریالهای خود را تا آخرین روز ماه دارند چی؟جواب بچه های آنها را چه کسی میدهد؟بوی غذاهای رستورانها که تا دهها متر همه را گیج میکند با دل کودکان آنها چه میکند؟میوه ها نوبرانه انواع آجیل شب چله که داخل سبدهای پشت ویترین دل را میبرد.از همه چیز تنفر داشتم.با صدای سینا که گفت اب میخوام مامان.به خودم آمدم.لیوانم را از کیفم در آوردم و دستش را در دستم گرفتم و طرف آبخوری راه افتادیم.لیوان را پر کردم لب دهانش گرفتم.چند لب خورد و گفت:سیر شدم.دوید و بطرف وسایل بازی رفت.
    دوباره سرجایم نشستم.اما اینبار پیرمردی هم کنارم نشسته بود.کلاه پشمی به سر داشت و بارانی بلندی به تن کرده بود.عصای کنده کاری شده اش را روی پایش گذاشته بود و روزنامه را میخوانند.باز سینا بطرفم آمد و دستم را گرفت:پاشو پاشو من تاب میخوام.و منهم گفتم:نه مامان برو یه بازی دیگه.نمیتونم بیام.برو
    پیرمرد سر از روزنامه برداشت و نگاهش را روی من و سینا متمرکز کرد و گفت:به به چه پسر خوبی اسمت چیه؟
    سینا دستم را رها کرد و جلوی پیرمرد ایستاد.نگاهش به عصای او بود.پیرمرد دوباره گفت:نگفتی اسمت چیه؟
    دست کوچکش را دراز کرد و عصا را برداشت.بطرفش خیز برداشتم و عصا را از دستش کشیدم:نه نه این مال آقاست.چرا دست زدی؟
    سینا گریه اش بلند شد.پیرمرد زود گفت:بیا بابا.خانم شما بیخودی عصبانی شدید.من خودم گفتم که برداره بیا پسرم.
    با خجالت و شرمندگی گفتم:نه حاج اقا.خواهش میکنم.به این حرف این گوش ندید.سینا با دست مرا زد و من هر کاری میکردم آرام نمیگرفت.
    پیرمرد از جیبش شکلاتی در آورد و جلوی سینا گرفت:بفرمایید.
    -دست شما درد نکنه.
    سینا ساکت شد و شکلات را گرفت و شروع کرد به باز کردن.پیرمرد پرسید:خوب آخر ما نفهمیدیم اسم این آقا پسر چیه!
    با لبخند گفتم:سینا حاج آقا.

    -به به چه اسم قشنگی.آقا سینا بابات مَرده یا تو؟
    سینا با زبان کودکانه اش گفت:بابا رفته.
    -خوب امشب میاد حالا کدوم مَردین؟
    سینا دوباره گفت:نه نمیاد.
    یکدفعه اشک روی صورتم را خیس کرد.پیرمرد بیچاره هول شد و گفت:خانم طوری شده؟از دست من کمکی بر میاد؟تعارف نکنید.
    صورتم را پاک کردم و گفتم:نه شما ببخشید.بخدا خیلی خسته و پریشونم حاج آقا.
    -چرا بابا؟جوونی بچه به این سرحالی داری نکنه با شوهرت...
    سرم را با تاسف تکان دادم و گفتم:شوهرم مرد نبود.بخدا سرتون رو درد میارم.
    -نه بابا بگو ما مردم باید بداد هم برسیم وگرنه به درد لای جرز میخوریم.
    سرم را پایین انداختم و ادامه دادم:از خانواده ی بی بند و باری بود.شوهرم رو میگم.هر کاری دلش میخواست میکرد.من هم شده بودم کنیزش و مطیع اوامرش.رفت ترکیه و حالا هم میگن افتاده زندون.
    -ای داد بیداد لا اله الا الله.
    -یکماهه دنبال کارم.هیچ جا با بچه بهم کار نمیدن.
    -پدر و مادرت چی؟اونا کمکی نکردن؟
    -آلمان هستن.برم اونجا که چی؟بشم اینه ی دقشون!یکی رفتم دو تا برگردم!
    -پدر و مادر شوهرت چی؟اونا...
    نگذاشتم حرفش تمام شود.گفتم:خدا خیرتان بده.یکماه بعد از عروسی ما از هم طلاق گرفتن و بعد هم هر کدوم غیبشان زد.
    عصایش را قائم نگه داشته بود و سینا با انگشتهای کوچکش روی کنده کاری های آن دست میکشید.گفت:چه کاری بلدی؟با بند کیفم بازی میکردم و گفتم:کار فنی بلد نیستم.تابلوهای نقاشی میکشم.رشته ام بوده.ولی برایم مهم نیست هر کاری باشه میکنم.
    پیرمرد گفت:عجب بازی روزگاره دیگه.باید صبر کرد.خوب منهم کارخونه دارم و هم شرکت.با تعجب به صورتش نگاه کردم.چشم به دهانش دوختم:ولی فکر کنم توی شرکت برای شما بهتر باشه.اونم با این بچه ی معصوم.
    اشک در کاسه ی چشمم حلقه زد و لبخند بروی لبهایم نقش بست.گفتم:تو رو خدا راست میگین؟یعنی برای من کار دارید؟
    -بله بالاخره بنی آدم اعضای یکدیگرند.امروز من به شما کمک میکنم فردا نوبت شماست.شاید من به شما محتاج بشم.آه بلندی کشید و گفت:همیشه همینطوره.نوبت به نوبت.خدا همه جا کمک میکنه.از خدا غافل نشو
    صورتم را پاک کردم و گفتم:بخدا حاج آقا غیر از اون به هیچکس توکلم نبود.شما رو هم خدا فرستاد.
    -فردا برو به این نشونی و پسری قد بلند و مو مشکی به اسم یونسی رو پیدا کن.بگو منو حاج طاهر فرستاده.پسرمه.امشب بهش خبر میدم که فردا انشالله کاری برات جور کنه.
    نشانی را گرفتم و راه افتادم.بی شباهت به پدربزرگم نبود.مثل حاج صادق با جذبه و مهربان بود.صلابت از صورتش میبارید.از خوشحالی روی پا بند نبودم.هر چه سینا میگفت با جان و دل انجام میدادم.تا صبح خوابم نرفت.دلم هزار راه میرفت.نکند سرکار باشم!نکند خواب دیدم!نکند دروغ باشد!چرا ساعت جلو نمیرفت؟بالاخره صبح شد و با شور و شوق فراوان سینا را حاضر کردم و روانه ی محلی شدم که نشانی اش را از پیرمرد گرفته بودم.نشانی دقیق بود.ساختمان چند طبقه ای که انتظار ما را میکشید.بسم الله گفتم و داخل شدم.سراغ آقای یونسی را گرفتم.دو طبقه بالا رفتم.پشت در اتاقش نوشته بود مدیر کل منشی با آیفون خبر ورودم را داد و اقای یونسی به داخل دعوتم کرد.دست سینا را گرفتم و با گامهای کوچک او با داخل رفتم.مرا بیاد خیریه مهدی انداخت.شیشه های دودی.گلدانهای گل و از همه مهمتر چند شاخه گل مریم که روی میز بود.البته مصنوعی بودند.دلم بجایی دیگر پر کشید چرا بغض گلویم را میفشارد؟با خودم گفتم خجالت بکش.اینجایی.پیش آقای یونسی.برای کار.لب پایینم را به دندان بالا گرفته بودم و بطرف میز آقای یونسی رفتم.سلام کردم.سرش پایین بود و چیزی مینوشت.گفت:بفرمایید بنشینید.نشستم و سینا را هم روی پایم گذاشتم.
    چند ثانیه بعد قلمش را روی میز گذاشت و گفت:شما خانم تهرانی نسب هستید؟
    گفتم:بله حاج آقا...
    هنوز نگفته بودم که ادامه داد:بله بله حاج اقا بمن گفتند شما امروز می آیید.تحصیلاتتون چقدره؟
    -دیپلم دارم.گرافیک هم دوره ی کاملش رو دیدم.
    -خوبه شما از امروز در قسمت حسابداری مشغول به کار بشید.سندها رو وارد دفتر کنید و کپی ها رو یادداشت کنید.همین.فکر

    تا ص 300


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #33
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    نکنم زیاد مشکل باشه.باز هم رو در بایستی نکنید.اگر سخت بود حتما به خبر بدید.»
    «نه،نه ،اصلا سخت نیست.هر کاری شما بفرمایید من انجام می دم.»
    « به امید خدا.پس بفرمایید بریم که هم اتاق و هم همکار ها رو بهتون معرفی کنم.»
    بلند شدم و پشت سرش راه افتادم.قد بلند و خوش لباس.از سر و وضعش معلوم بود که آدم متمولی است.مبادی آداب بود وهمین دلگرمی خوبی برایم بود.با اینکه مرا نمی شناخت بسیار احترامم کرد و در حین صحبت،نهایت ادب را رعایت می کرد.همکارم یک خانم و اقا بودند.هردو مسن و مهربان و حسابی با سینا گرم گرفتند و از این بابت خیالم راحت شد.حقوقم زیاد نبود.اما کفاف زندگی من و سینا را می داد.البته مثل گذشته نمی توانستم خرج کنم.خرجمان محدود و به اندازه دخلمان بود.ولی باز جای شکرش باقی استکه توانستم کاری پیدا کنم و دستم را پیش این و آن دراز نکنم.
    زمستان با تمام سختی اش گذشت.در برف و بوران رفتن،صیح زود که هوا هنوز تاریک است بیدار شدن،آن هم با یک بچه کوچک که خواب شیرنش را ول نمی کند،خیلی سخت است.سینا دو سالش تمام شد.واقعا زیر بار مشکلات زندگی خم شده بودم.عید شد خسته بودم،آنقدر که تنها دلخوشی ام تعطیلات بود.چون می توانستم استراحت کنم و چند روزی را در خانه بمانم.روز اول فروردین بود که در کمال تعجب زنگ خانه مان به صدا در امد.بدنم لرزید.فقط سروش می توانست باشد.اردشیر هم قبل از آمدن تلفن می زد و خبر می داد.پس حتما سروش است.دست و پایم یخ کرده بود.ایفون را برداشتم:«کیه؟»وای خدای من باورم نمی شه.صدای گرم پدر و مادرم بود.از ذوق جیغ کشیدم و سینا را بغل کردم و مرتب می بوسیدمش.بچه هاج و واج مانده بود.در را باز کردم و به انتظار ایستادم..به نظرم شکسته تر شده بودند.یکدیگر را در آغوش گرفتیم به اندازه تمام این سالها گریستم.آنها از درد سینه ی من چیزی نمی دانستند و همه اشکهایم را پای غربتم می گذاشتند.آن سال زیباترین عید را داشتم.سرتغ سروش را گرفتند گفتم برای کار به مسافرت رفته .همه جا رفتیم خانه اقا جون،خونه عمه ملوک،نسیم،همه جا غیر از خانه مامان مهین.مادرم هم یک نوک پا رفت و برگشت.پدرم از صبح تا شب با سینا مشغول بود.هر روز او را به خیابان می برد و با یک اسباب بازی گران قیمت بر می گشتند..شب سیزدهم عمه مهناز تلفن زد و دعوتمان کرد.چه سیزده بدری بود.همه دور هم جمع شده بودیم.عزیز خوشحال و سرحال بود.اقا جون سینا را در باغ راه می برد.نسیم از شوهرش می گفت،عمه ملوک از سروش می پرسید و هانیه هم نامزد کرده بود.غافل می شدیم هر دو در باغ گم و گور می شدند.
    ظهر سفره را روی ایوان پهن کردند.با قالاپلو با گوشت،خورشت فسنجان ،آلبالوپلو،سبزی خوردن،ماست،دوغ خلاصه خوردیم و گفتیم و خندیدیم.بعد از ظهرم همه مشغول خوردن آجیل بودند و بعد هم کاهو و سکنجبین.عزیز سبزه ها را آورد و گفت هر کس آرزویی داره،نیت کنه وگره بزنه»من هم نیت کردم و گره زدم.چقدر خوش گذشت انگار در خواب بودم.انگار همه چیز را باد از خاطرم برده بود.بوی چمن تازه،بوی نم خاک،صدای شر شر آب حوضها،همه قلبم را ارامش می دادند.
    نیمه فروردین بودکه پدر و مادرم با قلبی شکسته به آلمان برگشتند.پدر می گفت:«قرار است کارهایمانن را بکنیم و به ایران بیاییم دوری تو را نمی توانم تحمل کنم.»
    بهار با همه زیبایی اش گذشت و تابستان هم به دنبالش،ولی از سروش خبری نبود.دیگر به روال زندگی ام عادت کرده بودم.دیگر بود و نبودش برایم فرقی نمی کرد.تنها دلم برای سینا می سوخت.چراباید بی پدر بزرگ شود؟چرا همه ی بچه دست پدرشان را می گیرند و سینای من دست مرا می گیرد؟چرا لفظ بابا برای او مرده است؟پسرم چقدر به این و آن عمو بگوید؟او هم مثل همه،بچه های دنیا بابا می خواست،فقط بابا.سروش نه مرد زندگی بود و نه پدر برای پسرش.من سوخته بودم و زندگی ام به خاکستر نشسته بود ولی حاضر نبودم سینا هم بسوزد و یک عمر بی پدری را یدک بکشد.
    اوایل پاییز بود هوا رو به سردی می رفت.باران تندی می بارید.نزدیک غروب بود سینا را حمام کرده بودم و داشتم لباس هایش را تنش می کردم.صدای در ورودی بلند شد.کسی داشت با دست به ان می کوبید.تعجب کردم و بلند شدم و به پشت در رفتم.گوشم را به در گذاشتم:گفتم:«کیه؟»یک زن تنها بودم و می ترسیدم.از همه چیز،حتی از سایه خودم.جوابی نیامد.دوباره پرسیدم باز جوابی نیامد.برگشتم به طرف سینا .هنوز دو قدم برنداشته بودم که باز صدای در بلند شد.از همانجا داد زدم:«کیه؟چرا جواب نمی دی؟»
    صدای ضعیفی بود:«باز کن منم.»
    پاهایم می لرزید.صدای سروش بود.در را باز کردم.اول لای در ایستادم و سرک کشیدم.خودش بود.به محض دیدنش دررا تا انتها باز کردم و با چشمان از حدقه در آمده گفتم:«سلام بیا تو»
    سلام کرد و داخل شد.از سر تا پایش خیس آب بود.بوی نم و عرق می داد.لباسهایش چرک بود.ریشش بلند شده بود،خیلی بلند،یک کلاه بافتنی روی سرش بود.بدون توجه به من به طرف سینا رفت.سینا بلند شد و ایستاد.چند ثانیه نگاهش کرد و به سرعت به طرف من دوید.دستهای سروش باز مانده بود.دلم برایش سوخت،برای او که نه برای پدری که دلش برای پسرش تنگ شده.کلاهش را از سرش کشید.موهایش را از ته تراشیده بود.لاغر و زرد شده بود.روی مبل ولو شد.با حیرت کنارش نشستم.از سر تا پایش را ورنداز کردم و گفتم:«خوبی؟ تموم شد؟»
    ساکت بود و در و دیوار را نگاه می کرد.انگار اولین بار است خانه را می بیند.سینا با دو دست گردنم را محکم گرفته بود و حتی حاضر نبود روی پایم بنشیند.سروش تازه مرا دید:«چقدر لاغر شدی؟»
    خندیدم و گفتم:«از خودت خبر نداری تو که بدتری!»
    سرش را میان دو دستش گرفت و گفت:«داغونم ،داغون»
    خسته بود،شکسته بود.اگر در خیابان می دیدمش حتما پولی کف دستش می گذاشتم.
    سریع برایش یک فنجان چای اوردم و جلویش گذاشتم:«بخور گرم شی.»
    بلند شد:«نه،اول بم حموم بعد برام چای بیار.»لباسهایش را در آورد و به حمام رفت.
    نمی دانم چرا غریبه شده بود.احساس راحتی نداشتم.اصلا نمی شناختمش.تازه به نبودش عادت کرده بودم.یکی ساعتی کشید و از حمام امد.با حوله روی مبل نشست.ریشش را تراشیده بود.دوباره چای ریختم.گفت:«چه خبر؟ چه می کنی؟»
    شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:«هیچی،کار و کار»
    «زندگی بدون ما خوب بود؟»
    خندیدم و گفتم:«تو چطوری؟»
    دستی به سرش کشید:«من که زندگی نداشتم،اسارت بود،نه زندگی.»
    «آزاد شدی؟»
    خندید از روی تمسخر.گفت:«آزاد!دلت خوشه.خوابشم اونجا نمی بینی،چه به اینکه آزادم بشی.»سرش را جلو آورد و آهسته گفت:«فرار کردم،فرار.»
    خوب،خدا رو شکر حالا دیدی من بیراه نمی گفتم،دیدی خیر خواهت بودم،دیدی گفتم این کارها تاوان داه.بفرما.به این همه مصیبت می ارزید؟ولی حیف که اونموقع کر بودی.یک سال از عمرت را تلف کردی.بازم جای شکرش باقیه.»
    سینا در بغلم خوابش رفته بود.بلند شدم و سرجایش خواباندمش.سروش ساکت شده بود.بهتر بگویم لال شده بود.سروش بلبل زبان حرف نمی زد.فقط گوش می داد.در حالی که می دانستم که یک دنیا حرف دارد.فقط پرسید:«سرکار می ری؟»
    «آره تو یه شرکت مشغولم.»
    «چقدر می دن؟»
    «150 تومن»
    خنید و گفت:«فقط 150 تومن.»
    با حرص گفتم:«آره نه پس،یک میلیون.»
    «یعنی تو با 150 تومن داری زندگی می کنی؟»
    بله مجبورم،یه ریال هم حسابش رو دارم.فکر کردی پول علف خرسه یا پول در آوردن را حته !مردم و زنده شدم.شب و روزم یکی شده.باید با بچه سر کار برم.سرکار برم کار خونه رو بکنم.هم مرد باشم و هم زن.تو اصلا می فهمی کار کردن یعنی چی؟»
    گریه ام گرفت.دیگر نتوانستم بقیه حرفم رو بزنم.چان ام می لرزید.اشک امانم نمی داد.سروش سرش را پایین انداخته بود.هیچ نگفت.نه ها گفت ونه ،نه.دلم پر بود.بغض یک سالم کم نبود.تا نیمه شب بیدار بودیم و حرف می زدیم.صبح سروش خواب بود که با سینا به شرکت رفتم.بعد از ظهز که برگشتم هنوز در خانه بود.اعتراض کرد:«چرا سینا رو بردی؟»
    «خوب هنوز به تو عادت نکرده.گفتم شیون راه نندازه.»
    «ا،پس من لولوام!»
    «تو رو خدا بس کن.بگذار برسی،بعد شروع کن.آخه تو کی از لجاجت بر می داری؟دیشب دیدی که بچه از تو می ترسید.کپ کرده بود.اگه صبح تو رو می دید،من هم که نبودم بچه سکته می کرد.»
    «باشه خانم.ولی بدون،سینا پسره منه.خیال خامه که ازمن جداش کنی.»
    «دیوونه باور کن عقلت سر جاش نیست.»
    با حرص گفت«آره.فقط تو خانوادت عاقلین.»لباس پوشید و رفت.
    دستی به خانه کشیدم.سینا بیشتر به وجود سروش عادت کرد.هنوز بغلش نمی رفت ولی فرار هم نمی کرد.شام مفصلی درست کردم و به انتظارش ماندم.سرحال بود.شام رو خوردیم و به گپ زدن مشغول شدیم.
    «خوب،سروش،حالا می خوایی چی کار کنی؟»
    «فعلا که سرمایه ام دود شد رفت هوا.لامروتا همه رو گرفتن.ولی خوب باید از یه جا شروع کنم.»
    «بازم؟»
    «نه بابا!می خوام با اردشیر کار کنم.تو بازار تو کار کیف و کفشه.»
    با ملایمت گفتم:«تو رو خدا بچسب به کار و زندگی.هر چی بوده گذشته.فقط دیگه دنبال این کارا نرو.از ما گفتن.»
    در فکر بود.گفت:«این دفعه بلدم چی کار کنم.حالا می بینی.»
    هر روز صبح می رت و بعد از ظهر می آمد.مثلا مشغول کار بود.اصرار داشت که سرکار نروم،ولی من کارم را رها نکردم.هر چند که سخت بود ولی عادت کرده بودم.سینا سه ساله شد.وضعمان رو بهراه تر شده بود.یک ماه نکشید که سروش دوباره برگشت سر خانه اولش.باز حشیش می کشید.مشروب می خورد.پارتی می رفت و از دختر بازی خودش را خفه می کرد.دائم تلفن زنگ می خورد و حتی زمانی که من گوشی را بر داشتم با وقاحت می گفتند:«آقای سلیمی هستند؟»
    سروش هم جلوی من می نشست و حرف می زد و بعد هم می گفت:«همکار هستیم.فکر بد نکنی ها.»
    خون خونم را می خود از سر تا پایم می جوشید.تحمل این یکی را نداشتم.از تحقیر شدنم اتش می گرفتم.من هم برای سروش یکی ازاین هرزه ها بودم و فرقی برایش نداشتم.لیاقتش چنین زنهایی بود و من هم به اشتباه برخورده بودم.از اینکه من سرکار می رفتم خوشحال تر بود.می دانستم دخترها را به خانه می آورد.هفته ای یکی دو بار،وقتی از محل کارم به خانه ام می امدم اثار برجا مانده اش را می دیم.مثلا روی بالشم،بوی عطر دیگری می داد.یا توی برسم،موهای رنگ دیگر پیدا می شد.گاهی زیر سیگاری روی میز بود و چند ته سیگار تویش که بعضی از آنها اثر رژلب رویشان باقی بود.خیلی سخت است اینها را ببینی و بگذری.در دلم اشوبی بر پا بود.گاهی وقتها با خودم فکر می کردمکه اخر چرا سروش دنبال اینها می رود؟من که در زیبایی چیزی کم نداشتم و آنها هم جز ظاهر چیزی نداشتند!پس چرا آنها را به من ترجیح می دهد؟ و در نهایت به نتیجه ای می رسیدم که بارها رسیده بودم.خودم را گول می زدم.خودم را به تجاهل می زدم.شوهرم و امثال او عادت به هرزگی داشتند.کارشان این بود.در خانواده امثال او تنها چیزی که اهمیت داشت این است که بچه هایشان چیزی از مادیات کم نداشته باشند.فقط درد بچه های آنها،پول تو جیبی است و هر کاری بکنند از نظر آنها مشکلی ندارد.
    یک ماه به عید بود.مردم با وجود برف و باران و به خرید عید مشغول بودند.سینا بزرگ شده بود و شیطنت می کرد و برایم توی شرکت مشکل ساز شده بود.جرات پیدا کرده بود و به همه جای ساختمان می رفت.آنقدر همه او را دوست داشتند و به او محبت کرده بودند که با همه بی رو دربایستی شده بود.همه را اذیت می کرد و آنها هم به خاطر من دم نمی زدند.
    کم و بیش در این فکر بودم که به سر کار نروم و بعد از عید به حاج آقا بگم که دیگه به سرکار نمی یام.اما برای بار دوم سروش را گرفتند.البته اینبار داخل ایران،نزدیک اصفهان با مواد گرفته بودند.ته دلم خوشحال بود.احساس می کردم خداوند می خواهد به سزای عملش برساندش.به تهران منتقل شد و به زندان افتاد.
    باز بهار امد.ولی اینبار غربتش به حد نهایت بود.بهاری که لبخند را به لب همه آورد،برای من درد آور بود.تحمل دیدن شادی دیگران را نداشتم.دیدن مردهایی که بچه به بغل داشتند و دست بچه های دیگرشان را گرفته بودند و با همسرشان می رفتند.بغضم را باز می کرد.چرا هیچ کس مرا تسلی نمی داد؟چرا هیچ کس با من همدرد نبود؟امثال سروش در خیابان ها زیاد بودند.دیگر وقتی صدای ضبط ماشینشان تا یک کیلومتر شنیده می شد،می دانستم که مست هستند.یا وقتی با سرعت بالا می رفتند می فهمیدم که کله هایشان داغ است و بیچاره دخترانی که گول انها را می خورند.دست در دست این جانورها،گوششان را برای واژهای عاشقانه می سپارند.خاطرات عید سال گذشته را مرور کردم.آرزو کردم که باز پدر و مادرم بیایند.اما وقتی به المان تلفن کردم وآنها جواب منفی دادند،رشته امیدم قطع شد.
    اردیبهشت بود که اردشیر به خانه مان آمد.پرسیدم:«از سروش چه خبر؟»
    «بد نیست بدجور بدبیاری اورده.»
    خندیدم و گفتم:«آدم احمق،هر چی بکشه کمه.من منتظر چنین روزی بودم اقا اردشیر.»
    اردشیر که نسبتا از دل پر خون من با خبر بودگفت:«بلاخره هر چی باشه برای سینا پدره.»
    تیر به هدف خورد.آه از نهادم برآمد.راست می گفت.هر چه بود بچه من به او نیاز داشت.خیار توی پیش دستی را برداشت و در حالی که پوست می کند گفت:«برای آزادی سروش باید پول جور کنیم.»
    با تعجب گفتم:«پول!»سرش پایین بود و سرگرم پوست کندن خیار.با همن خونسردی قبل گفت:«بله،پول»
    «من که پولی ندارم.»
    «می دونم ولی....»گازی به خیار زد و با دهان پر گفت:« می دونم ولی باید جور کنیم.»
    «چطوری؟از کجا؟»
    خیلی مکث می کرد.خونسرد بود و همین اعصابم را خرد می کرد.دلم می خواست خفه اش بکنم.خوب می جوید و بعد یک کلمه حرف می زد.
    «خیلی راحت جور می شه.»
    من ساکت نگاهش می کردم.می فهمیدم طفره می رود.مزه مزه کرد و گفت:«خونه رو بفروشیم.»
    با داد گفتم:«خونه؟محاله!»
    تا صفحه310


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    چه فرمایشاتی می کنید ها، شوهرتون به این پول نیاز داره. اگه جریمه رو بدیم، دو، سه ماه دیگه میاد بیرون. اگه هم شما راضی نشید که فاتحه.
    فکرم حسابی به هم ریخت. بین دو راهی مانده بودم. پرسیدم: خوب اگر فروختیم تکلیف ما چی می شه؟
    خنده تمسخر امیزی کرد و گفت: ای بابا، رو زمین که نمی مونید. یه جایی رهن می کنیم. حالا فعلا باید خونه رو بفروشیم تا بهد.
    اردشیر بلند شد. کف دست هایش را به هم مالید و گفت: خوب پس اگه فکر کردید به من تلفن بزنید.
    - باشه تا ببینم چی می شه.
    - اجازه مرخصی می دید؟
    - خواهش می کنم.
    و رفت.
    چند روز فکر کردم . فایده ای نداشت. یعنی راه دیگری نبود. به بنگاه محل رفتم، قیمت گرفتم و بعد مشخصات خانه را دادم. لحظات بحرانی بود. باید می نشستم و به تاراج رفتن داشته هایم را نگاه می کردم. همه یزمان به باد رفته بود. می گویند پول باد اورده را باد می برد. تنها چیزی را که مایه ارامشامان بود از دست دادیم. مشتری ها می امدند و می رفتند. به همه جا سرک می کشیدند. دل دل می کردم کسی نپسندد. خانه ام ار دوست داشتم واقعا دلم نمی خواتس ترکش کنم. بالاخره زن و مرد مسنی طالب شدند. کمی بر سر قیمت چانه زدند، ولی اردشیر گفت یک ریال هم تخفیف نداددم. ولی بیچاره ها تن دادند. خانه فروخته شد. ما یک ماه مهلت گرفتیم. دست تنها بودم. وسایل را کارتن می کردمو اشک می ریختم. انگار غم عالم بر دلم نشسته بود. بهانه گیر شده بودم. مرتب به سینا می پریدم. طفل معصوم از حرکات عصبی من هاج و واج می ماند. چقدر در ان روزها کتکش زدم. سر هر چیز کوچکی چنان داد می زدم که بچه یا از دستش می افتاد یا در جا خودش را خیس می کرد. زبان نفهم بود و بی گناه. دلم نمی خواست من و سینا تاوان کارهای سروش را پس بدهیم. ولی سرنوشت بازی دیگری داشت. انگار تر و خشک باید با هم می سوختند. سوختیم و خاکستر هم شدیم. به اندازه یک زن مسن تجربه داشتیم، آبدیده شده بودم. سرد و گرم را چشیده بودم. ولی اخر خامی که کردم، در مورد خانه و پول خانه بود. در نهایت سادگی به رغم ب یاعتمادی که به اردشیر داشتم، پول ها را به شماره حسابی که او داده بود ریختم. چه غلطی کردم. کاش لحظه ای بیشتر فکر می کردم. ای کاش همه را به چشم پاک خودم نمی دیدم. ای کاش از ریسمان سیاه و سفید می ترسیدم. ولی که افسوس با سر به دهان اژدها رفتم. جوان بودم و ساده. اصلا نمی دانستم چطور باید ملکم را به نام دیگری بزنم. حتی اگر در نقل و انتقال سرم کلاه می گذاشتند ذزه ای نمی فهمیدم. اگر تمام چک پول ها را هم تقلبی می دادند، سر درنمی اوردم.
    دختر خانه بودم. دخترر آفتاب، مهتاب ندیده. ناز پرورده پدر و مادر که با هزار امید قدم به خانه بخت می گذارد. تا اینجای کار هم خیلی صبوری کرده بودم. خیلی بیشتر از تحملم، دو سه روز بعد سر و کله اردشیر پیدا شد. طبق معمول ایفون را زدم و در ورودی را باز کردم. اما اردشیر، اردشیر همیشه نبود. چشمانش قرمز و نیمه باز بود. تعجب کردم. اما باز رودربایستی نگذاشت حرفی بزنم. داخل شد. در را پشت سر خودش بست و کلید را توی در چرخاند. بند قلبم پاره شد. با لبخند گفتم: چه عجب از این طرفا؟
    به دیوار تکیه داده بود و مرا خیره خیره نگاه می کرد. هول شده بودم. دوباره گفتم: از سروش چه خبر؟
    سینا به طرفش دوید . دستش را گرفت و خواست او را به اتاقش ببرد. اما دستش را از دست سینا محکم بیرون کشید: اه، ول ن بچه.
    تازه متوجه شدم حرف زدنش طبیعی نیست. تلو تلو می خورد. مست مست بود. سینا زد زیر گریه. خودم را از تک و تا نیندناختم. سینا را بغل کردم و گفتم: مامان جان عمو خسته اس. تو برو بازی کن.
    از جلوی در ورودی کنار نمی رفت. گفتم: بفرمایید. با دست به سمت مبل ها اشاره کردم.
    فقط گفت: خیلی می خوامت. از روز اول که دیدمت دلم رفت. تو برای سروش حیفی.
    به طرفم راه افتاد.
    سینا بغلم بود. عقب عقب می رفتم. گفتم: اقا اردشیر، حالتون خوب نیست.
    - اتفاقا زدم. سرحالم.
    - تو رو خدا به ما رحم کنید. تو رو خدا برو بیرون.
    می خندید و جلو می امد. پشت مبل ها رفتم و او طرف دیگر بود.
    گفت: با زبون خوش بچه رو بذار زمین.
    - نه تو رو خدا برو گمشو.
    مثل دیوانه ها می خندید: گم شم؟ من عاشقتم. من دوستت دارم از من بدت میاد؟
    جیغ کشیدم و به سمت پذیرایی دویدم.
    - بی خود وقت تلف نکن. اگر دمق بشم، هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.
    سینا گریه می کرد و من هم با او زار می زدم. مثل موش و گربه دور اتاق می دویدم. فرصت اینکه کلید را روی در بچرخانم نداشتم. گلدان کریستال بزرگی را که روی میز ناهارخوری بود به طرفش پرت کردم. جلوی پایش خرد شد: دِ از این کارها قرار نبود بکنی. دختر خوب. من فقط دوست دارم.
    با تمام قدرت جیغ می زدم. هر چی جلوی دستم به طرفش پرت می کردم. یک لحظه پایش به صندلی گیر کرد و روی زمین ولو شد. من هم از فرصت استفاده کردم و با سرعت به طرف در ورودی رفتم. کلید را چرخاندم و با پای برهنه بیرون زدم.از پله ها پایین رفتم. دنیا دور سرم می چرخید. می ترسیدم اگر به انتظار اسانسور بمانم باز گیرش بیفتم. زدم به خیابان. مردم در خیابان از دیدن سر و وضعم و چشم گریانم با تعجب نگاهم می کردند. می دویدم و جیغ می زدم. پشت سرمان نمی امد ولی باز می دویدم. مدام برمی گشتم و پشتم را نگاه می کردم. بعضی ها با تعجب می پرسیدند چی شده. زبانم لال شده بود. هوا از گلویم پایین نمی رفت. نفس نفس می زدم . سینا هم پا به پای من زار می زد. از پا افتاده بودم. خانمی سینا را از بغلم گرفتو هر کی چیزی می گفت ولی من نه می شنیدم و نه متوجه کسی بودم. دو نفر زیر بغلم را گرفتند و روی پله ها مرا نشاندند. بیچاره پیرزنی که بعدا فهمیدم همسایه مان است. لیوانی اب قند جلویم گرفت و گفت: بخور مادر، الان از دست می ری. بخور.
    زن جوان دیگری شانه هایم را می مالید. یکی بادم می زد. هنوز وحشت شده در ساختمان را نگاه می کردم. میان مردم قوت قلب گرفته بودم لیوان اب را خوردم و سرم را به شانه خانمی تکیه دادم. سینا ارام نمی گرفت. غریبی می کرد. از میان بازوان خانمی که او را در برگرفته بود پایین امد و گریه کنان روی پایم نشست. دستی به سر و رویش کشیدم. بمیرم برات مادر. بچه ام داشت جان می داد. نه، هر دو داشتیم جان می دادیم. همه می گفتند: خانم حالتون خوهب؟
    سرم را به نشانه تایید تکان دادم. زبانم سنگین شده بود. خانمی که بادم می زد مدام سوال می کرد: شوهرت کتک زده؟ می خواست بکشدت؟ دزد خونه تونه؟
    ده دقیقه ای طول کشید تا حالم جا امد. مردها هم ایتساده بودند. به چند دقیقه جمعیت زیادی جمه شد. از گرمای هوا خیس عرق بودم. پچ پچ مردم تمامی نداشت. مردی درشت یکل با سبیلی کلفت و صورت سوخته جلوامد. پیراهن گلدار به تن داشت و شلوار گشاد پیلی دار مشکی به پایش بود. گفت: ابجی حرف بزن. چی شده؟
    دستم را روی سینه ام گذاشتم و بریده بریده گفتم: اقا تو رو خدا جون بچه هاتون برید اونو از خونم بیرون کنید. مرتیکه بی ابروی کثافت.
    نگاهی به من کردو دوباره گفت: کی رو خانم؟
    - اقا طبقه دهم. در خونمون بازه. تو خونه بود. مست مستم هست. بی شرف دنبال من افتاده بود.
    همان اقا با چند جوان دیگر راهی طبقه بالا شدند. زن ها دور من بودند و هر کدام چیزی می گفتند. تازه متوجه شدم شلوار سینا خیس است. چند دقیقه ای کشید و مردها امدند: خانم هیچ کس توی خونه نبود.
    - اقا تو رو خدا می خواستید همه جا رو بگردید.
    جوان دیگری گفت: همه جا رو دیدیم. ولی کسی نبود.
    بلند شدم و جلو راه افتادم: اقا ببخشید، ولی یک بار دیگه هم با من بیایید.
    - باشه ابجی بیفت جلو.
    پاهایم می لرزید. به ووضح حس می کردم. در را به ارامی باز کردم. اول سرک کشیدم. کسی نبود. داخل رفتم. همه جای خونه به هم ریخته بود. از دیدن خانه، دلم می لرزید. قیافه اش تداعی می شد. مردها هر کدام به یک طرف رفتند، اتاق خواب ها را گشتند، حتی داخل کمدها را دیدند. داخل اشپزخانه، روی بالکن، حمام و خلاصه همه جا را بازدید کردند. اما هیچ کس نبود. پس کجاست؟ پس ان جانور کجاست؟ همین جا بود. مردها رو به من گفتند:
    - خانم خیالت راحت شد؟ هیچ کس اینجا نیست. شما تنهایید؟
    مات و مبهوت دورم ا نگاه می کردم. بله. شوهرم مسافرت است.
    - ابجی بیشتر مراقب خودت باش. در رو روی هر کس باز نکن. اعتبار نداره. دنیاست دیگه. هزار زیر و رو داره.
    - اره خانم، کی به کیه. هیچ کس به داد کسی نمی رسه.
    - اگر فرمایشی ندارید مرخص بشیم.
    دلم نیم خواست بگویم ولی گفتم: نخیر، لطف کردین. برادری کردین.
    رفتند و در را پشت سرشان بستم. چند قفل کردم. روی مبل نشستم و تازه با دل ارام زدم زیر گریه. وسایل خانه جمع شده بود و صدایم در خانه می پیچید. همه جا به هم ریخته بود. صدای جیغ سینا از توی پذیرایی بلند شد. با سرعت با چند قدم بلند بالای سرش رسیدم. نشسته بود و پایش را گرفته بود. کف پایش خون می امد. شیشه شکسته شده پایش را بریده بود. زدم به سرم. وای خدا اگر شیشه توی پایش رفته باشد. بغلش کردم. پایش را حسابی شستم. چند شت اب به صورت کوچکش زدم. روی پایم نشاندم. داخل بریدگی را وارسی کردم. ولی به لطف خدا چیزی نبود. جای نشستن نبود. بلند شدم و هر چه خرده شیشه بود، جارو کردم. از در و دیوار وحشت داشتم. از سایه خودم می ترسیدم. هوا رو به تاریکی می رفت. تمام چراغ ها را روشن کردم. هر از گاهی از پنجره بیرون را نگاه می کردم. با هر صدای تق می پریدم و سینا را بغل می کردم. مثل کابوس بود. اصلا باورم نیم شد به سروش بد و بیراه می گفتم. لعنت می فرستادم. لیاقتش امثال اردشیر بود. چقدر شب طولانی است. پس چرا صبح نمی شود. از فشار خواب پلک هایم سنگین شده بود. ولی جرات بر هم گذاشتن پلک هایم را نداشتم. مثل مجسمه بالای سر سینا که مست خواب بود نشسته بودم. یعنی حالا چه می شود؟ یعنی دوباره چشمم به چشم اردشیر می افتد؟ تکلیف پول ها چه می شود؟ سروش چی؟ اگر ازاد نشود؟ باز مرد بود و بالای سرم. خدایا خودت کمکم کن. یا امام رضا. اخ چقدر دلم هوای حرم امام رضا را کرده بود. چقدر دلم پر شده. ای کاش در کنار حرم امن اقا بودم. یا امام رضا، شما که دور و نزدیک ندارید، اقا، خودم و بچه ام را به شما سپردم. هوا خاکستری بود. دیگر تحمل نگه داشتم پلک هایم را نداشتم و خوابم رفت. صبح با صدای سینا بیدار شدم. می خواست دستشویی برود. روز دوباره مثل قبل اغاز شده بود. همه چیز از یادم رفته بود. به یاد اتفاق دیروز افتادم. تنم لرزید. دلم نمی خواست به هیچ عنوان از خانه بیرون بروم. به محل کارم تلفن زدم و گفتم چند روز نمی توانم بیایم. تا سه روز در خانه ماندم. کم کم مثل بقیه چیزها که فراموش می شود، موضوع کم رنگ شد. ترسم ریخته بود. برخلاف میلم روز چهارم به ارسلان دوست مشترک سروش و ارسلان تلفن زدم. از وقتی که با خاله مهری دیده بودمش، از دیدن قیافه و شنیدن صدایش حالم به هم می خورد. بعد از سلام و احوال پرسی گفتم: شما از اقا اردشیر خبر ندارید؟
    با تعجب گفت: اردشیر؟ نه چطور؟ طوری شده؟
    گفتم: نه طوری که نشده. قرار بود برای ازادی سروش کارهایی بکند. ولی چند روزه ازش خبری نیست.
    - شما مطمئن هستید؟
    - اره چطور مگه؟
    - والا چند روز قبل اردشیر از همه بچه ها خداحافظی کرد و ....
    - خداحافظی برای چی؟
    - عازم امریکا بود. می گفت دیگه وقت رفتن شده. می گفت بالاخره به ارزویش رسیده.
    ارسلان حرف می زد و من خشکم زده بود. تمام دنیا بر سرم کوبیده شد. گوشی کم کم سر خورد و از دستم رها شد. با دهان باز، به روبه رویم زل زده بود و اشم هایم از دو گوشه چشمم مثل ناودان پایین می امد. انقدر ضربه سنگین بود که جای ضجه و داد زدن نداشت. همه چیزم و تنها درایی ام به غارت رفته بود. دنیا در نظرم تیره و تار شده بود. فقط ارزوی مرگ می کردم. ای کاش همه اینها خواب و رویا بود. ای کاش الان مادرم صدایم کند و بیدار شوم. المان باشم. روی تخت خودم. تک و تنها و ازاد و بی دغدغه. ای کاش مهدی کنارم بود. ای کاش مرد خانه ام بود. الان می امد و سرم را روی شانه اش می گذاشتم و او تسکینم می داد. دیگر توان ندارم. دیگر پاهایم حرکت نمی کند. نگاهی به دور و برم انداختم. کجا بروم؟ این اسباب و زندگی را کجا ببرم؟ فکرم کار نمی کرد. مغزم ایستاده بود. خانه حاج صادق بروم؟ نه انجا جای من نیست. من طرد شده هستم. چطوری به صورت اقاجون نگاه کنم. نه نمی توانم. پس کجا بروم؟ خانه مامان مهین هم صد سال نمی روم. کجا را دارم؟ جایی نیست، چه کنم؟ قلبم درد می کرد. بغض فقط چانه ام را می لرزاند. سینا خوشحال و از همه جا بی خبر بازی می کرد. می خندید و دلم برای خنده اش فشرده می شد. پسرم نمی دانست چه مصیبتی بر سرمان امده. سبک و بی خیال می دوید و من بیشتر از شادی او اتش می گرفتم. چه روزهایی در پیش داشتیم.
    از فردای ان روز دنبال خانه راه افتادم. یک پاپاسی هم نداشتم. به هر مسجد و خیره ای سر زدم. همه می گفتند: نوبت. شما باید توی نوبت بمانید.
    من وقت نداشتم. فقط دو هفته دیگر مانده بود. باید خانه را تحویل می دادم. چرا هیچ کس درد مرا نمی فهمید؟ من مهلتم تمام شده. با یک بچه کوچک مستاصل مانده ام. چرا به دادم نمی رسید؟ همه راحت زندگی می کردند. همه در رفت و امد بودند. هیچ کس اضطراب و تشویش خاطر مرا نداشت. هیچ کس از دل من خبر نداشت. انقدر گرفته بودم که در شرکت همه از حال و روزم باخبر شدند. باز هم گلی به جمال حاج اقا یوسفی. باز هم او به دادم رسید. خدا از بزرگی کمش نکند. به من وام دادند. پانصد هزار تومن. البته سال 75 این مبلغ ارزش داشت. ولی نه انقدر که همه جا خانه بدهند. شب نفس راحتی کشیدم. حالا باید هم قسط این پول را می دادم و هم قسط خانه را. خورد و خوراکمان هم که به جا بود. به دیدم سروش رفتم، همه چیز را گفتم. باور نمی کرد. او به اردشیر وکالت داده بود. داد زد، هوار زد، با مشت چنان به در دیوار کوبید که دستش غرق خون شد. ولی حقیقت جز این نبود. چاره ای جز باور نداشت. قول دادم تلاش کنم که زودتر بیرون بیاید. ولی مشکلات یکی دو تا نبود. در تابستان داغ از این بنگاه به ان بنگاه می رفتم. هیچ کس با این مبلغ کم و اجازه ناچیز به ما خانه نمی داد. تازه درد انهایی که مسکن نداشتند می فهمیدم. ای کاش صاحبخانه ها ذره ای از درد انها را حس کنند. همه ابرو دار هستند و مستاصل. خیلی سخت بود. از همه جا رانده می شدم و سرخانه اول بودم. کم کم از مرکز شهر هم پایین تر رفتم. تقریبا منطقه کاملا جنوب شهر بود که کم و بیش دو سه خانه ای نشانم دادند، محله های قدیمی، کوچه های باریک و تنگ. خانه هایی که می گفتی هر ان فرو می ریزد. بچه های زیاد و خانه های کوچک. سر و وضعشان معلوم بود که به نان شب محتاجند. رنگ انها نبودم. هر جا می رفتیم با نگاههای متعجب و متحیر، مرا نظاره می کردند. از هر اتاق چند نفر بیرون می امد. بعضی همه زندگی شان توی دو دست رختخواب و یک چراغ خوراک پزی خلاصه می شد.
    بالاخره خانه ای پیدا کردم. در انتهای کوچه ای باریک و دراز. در وسط کوچه جوب باریکی بود که بچه ها به راحتی از این طرف به ان طرف می پریدند. در کوچه بچه های مو تراشیده با صورت ها کثیف می لولیدند. انتهای کوچه در طوسی رنگی بود که یک زنگ بیشتر نداشت. پیرزنی خمیده قامت و تنها، صاحبخانه بود. در را باز........


    تا صفحه 320


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #35
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    کرد با یک پله به حیاط داخل میشدیم.حیاط که چه عرض کنم یک غربیل بیشتر نبود.دستشویی گوشه ی حیاط بود و روبرو ساختمان کهنه ای قرار داشت.طبقه ی اول خود پیرزن زندگی میکرد دو اتاق و یک آشپزخانه.پله های آهنی از حیاط به طبقه ی بالا میبرد.دو اتاق بزرگ که به ایوانی یک متری مشرف بودند و یک اشپزخانه و حمام همه ی ملک بود.ملکی که باید در آن زندگی میکردم.به دلم نشست تمیز بود.قبول کردم و او نیز ما را پذیرفت.بیشتر وسایل خانه را فروختم مبلمان ناهار خوری وسایل اتاق سینا همه را فروختم.هر چه مانده بود بار کامیون کردیم و آمدیم.کامیون داخل کوچه نمیرفت.کارگرها وسایلمان را از همان سرکوچه تا خانه آوردند.سینا سر کیف بود.از چیزی سر در نمی آورد.فقط ذوق بچه های کوچه را داشت.میان بچه ها میپلکید و با آنها بازی میکرد.دوست نداشتم در کوچه بماند و با آنها همبازی شود ولی آنروز آنقدر سرم شلوغ بود که از او هم غافل بودم.تا ظهر وسایل جابجا شد.ظهر پیرزن که انیس خانم نام داشت یک سینی بزرگ برایمان آورد.در سینی یک دیس پلو با خورشت قیمه بود.شاید تا امروز قیمه ای به آن خوشمزگی نخوردم.آنقدر خسته و هلاک بودیم که با سینا مثل گرسنه های آفریقایی حمله کردیم.
    انیس خانم زن مهربانی بود.مدام مرا به ارامش میخواند.همیشه میگفت خدا همه ی کارها را درست میکند فقط صبر ما کم است.او بعد از مادرم تنها کسی بود که داستان زندگیم را براش گفتم همه را بدون جا افتادگی.مثل عزیز بود.آرام و سنگ صبور.بچه نداشت و شوهرش فوت کرده بود.بعدازظهرا چای درست میکرد و با سینی هندوانه بالا می آمد.روی ایوان کوچکمان مینشستیم و دردل میکردیم.خدا را شکر تلفن هم داشت.به پدر و مادرم زنگ زدم و گفتم که جابجا شده ام. سرماه شد.حقوق گرفتم قسط وام از حقوقم کسر شد.اجاره خانه را هم به انیس خانم دادم.من ماندم و 90 هزار تومان پول آب پول برق پول تلفن به خارج از کشور داشتند کمرم را میشکستند.حقوقم کفاف زندگی محقرمان را هم نمیداد.سعی میکردم خورد و خوراک سینا را به بهترین نحو جور کنم.گرچه خودم گرسنه بمانم که میماندم.بارها میشد که با نان و پنیر و خیار خودم را سیر میکردم.سخت بود و طاقت فرسا همه ی کارها بر دوش خودم بود.شب خرد و خمیر در تخت می افتادم و به شماره سه نرسیده بیهوش میشدم.از خستگی انگار کف پایم میخ فرو میرفت.در خانه ی جدید مشکلات زیادی داشتیم.دستشویی در حیاط بود و برای سینا مشکل صد بار از پله های آهنی پایین رفته بودم ولی باز هم بچه به بغل با ترس و لرز پایین می آمدم.همیشه فکر میکردم الان سر میخورم و از لای پله پایین می افتم.نیمه شب ها طفل معصومم از خواب بیدار میشد و باید اینهمه راه را به سختی پایین بیاورم تا دستشویی کند.مشکل بعد شستشو بود.ظرفها را باید در حیاط میشستیم.چمباتمه میزدم و میشستم و وقتی میخواستم بلند شوم کمر و پشتم تیر میکشید.نمیتوانستم صاف شوم.از همه اینها بدتر خانه قدیمی بود و پر از جانوران موذی سوکسههای درشت و گردن کلفت گاهی هزار پا و خرخاکی میدیدم.خیلی میترسیدیم وقتی سوسک میدیدیم.هر دو انقدر جیغ میزدیم تا انیس خانم بکشدش و تا جنازه اش را نمیدیدم نفس راحت نمیکشیدیم.سینا از من تقلید میکرد با دیدن مورچه هم جیغ میزد.
    چندش آور بود.مخصوصا شبها که گاهی به رختخواب هم می آمدند.هر چه به انیس خانم میگفتم سمپاش بیاورم زیربار نمیرفت.عاقبت بدون آنکه به او بگویم خودم سمپاش آوردم و تمام خانه را سمپاشی کردم.بهتر شد خیلی بهتر از قبل.خودم حساب کردم و سمپاش راضی رفت.پول چشمگیری بود ولی تامین روانی نداشتم.شب تا صبح خواب سوسک و مارمولک میدیدم.هر جای بدنم میخارید دستم را به سرعت رویش میکشیدم و جیغ میزدم.
    مشکل دیگر بچه های کوچه بودند.سینا غیر قابل کنترل شده بود.حریفش نمیشدم.از من حساب نمیبرد.اگر هم جلویش می ایستادم و نه میگفتم آنقدر گریه و زاری میکرد داد میکشید تا به کارش تن بدهم.اعصابم خراب شده بود و تحمل ضجه و جیغ او را نداشتم.هر روز در کوچه ولو بود.کثیف و خاکی با بچه ها بازی میکرد و لذت میبرد.گاهی بچه ها کتکش میزدند و چشم گریان به خانه می آمد.صورتش را میشستم بغلش میکردم و میگفتم:دیدی گفتم نرو!دیدی اینا بچه های بدی هستن.ولی یکساعت بعد همان آش و همان کاسه.اسباب بازی هایش را به کوچه میبرد بچه ها دورش جمع میشدند و با غرور دو دستی محکم میگرفت و فقط نشانشان میداد.بیچاره بچه ها هر چه التماس میکردند به دستشان نمیداد.با دهانهای باز و مبهوت نگاه میکردند.گاهی هم به یکی دو تا که حسابی رفیق شده بود میداد و بقیه تماشاچی بودند.خوراکی هایش را هم میبرد و بچه ها میریختند سرش و با چشم گریان بدون اینکه چیزی خورده باشد بازمیگشت.زنها دائم روی پله ی جلوی در خانه شان ولو بودند.تخمه میشکستند غیبت میکردند و از زمین و زمان حرف میزدند.بی زرق و برق اما خوشحال بودند.
    دو خانه آن طرفتر از خانه ما خانمی که شوهرش شهید شده بود و در محله سرشناش بود زندگی میکرد.ماهی یکبار روضه داشت اولین بار با انیس خانم همراه شدم و رفتم.خانم با صلابت و شایسته ای بود.خیلی مرا تحویل گرفتند.در آخر هم که میخواستیم بیایم به اهستگی در گوشم نجوا کرد:اگر کاری داشتی رو من میتونی حساب کنی.چشمانش همیشه میخندید.با خجالت به صورتش نگاه کردم و گفتم:خیلی ممنونم شما لطف دارین.
    -نه بخدا بدون تعارف گفتم.
    دستی به سر سینا کشید و آمدیم.به دلم نشست.سادات خانم صدایش میزدند.باوقار بود و به زنهای بی سواد و عامی آنجا شباهت نداشت.پاییز از راه رسید.زندگی برایم سخت شده بود.در مضیقه بودم.ده روز به آخر برج پولهایم ته میکشید.قرضهایم تلنبار شده بود.کم کم خواب شب بر چشمم حرام شد.مدام در فکر حساب و کتاب بودم.نیمه ی مهرماه بود که انیس خانم متوجه ی پریشانی ام شد دو سه روز بعد سر و کله ی سادات خانم منزل ما پیدا شد.شستم خبردار شد.کار انیس خانم بود.با سینی چای داخل اتاق میانی شدم که به اصطلاح خانه مان بود:خوش آمدید.قدم سر چشم گذاشتید.
    سادات خانم با صورت همیشه خندانش گفت:شما که ما رو تحویل نمیگیرید.قابل نمیدونید ما مزاحم شما شدیم.
    خجالت زده لبم را گاز گرفتم و گفتم:خدا مرگم بده!این حرفها چیه بخدا من خیلی گرفتارم شما که میدونید هم مرد زندگیم هم زن.
    سرش را به زیر انداخت و گفت:خدا نکنه گرفتار باشی.سینا را روی پایش نشاند و یک بسته شکلات دستش داد و همانطور که موهای سینا را با دست شانه میکرد گفت:شما هم زیادی به خودتون سخت میگیرید.بالاخره یک دست صدا نداره باید کمک بگیری.اون هم توی این روزها که دست تنهایی.سر آخر شوهرت میاد و وضع بهتر میشه ولی حالا...
    فنجان چای را جلوش گذاشتم و گفتم:بفرمایید سرد میشه.از ترحم دیگران بیزار بودم.از دلسوزی دلم میگرفت.دلم نمیخواست هیچوقت درمانده شوم ولی روزگار درمانده ام کرد.همیشه با غرور همه را از بالا نگاه میکردم.همیشه برای دیگران دل میسوزاندم.هیچوقت فکر نمیکردم روزی خودم به ورطه ی بیچارگان بیفتم.
    سادات خانم واقعا خیرخواه بود.مردهای محل روی حرفش حرف نمیزدند.گره گشا بود.خانم بود به معنای واقعی خانم بود.ادامه داد:دست شما درد نکنه.به هر حال امروز شما فردا یکی دیگه ما باید به داد هم برسیم خدا شاهد به روح شوهرم قسم بدون تعارف میگم.مدیونی اگر کاری داشتی به ما نگی.
    خندیدم و گفتم:لطف دارید.فقط یه کم قرض دارم.اونا رو صاف کنم روبراه میشم.خیالتون راحت.حس کرد توانسته در من نفوذ کند پرسید:چقدر قرض داری؟همه رو روی هم بگو.
    فکری کردم و گفتم:180 هزار تومان.
    فنجان چایش را سر کشید و روی میز گذاشت:خوب کلا اینقدر میشه.
    با چشمان پر سوال گفتم:آره چطور مگه؟
    -یه پیشنهاد دارم.
    به معنای اینکه من شنوای پیشنهادش هستم چند ثانیه سکوت بینمان برقرار شد:یه حاج آقایی رو میشناسم خیره.میتونیم از اون قرض بگیریم.بعد بهمه طلبکارات پولهاشون رو بدی فقط بمونه حاج اقا اونم سر فرصت نه با عجله.
    گل از گلم شکفت با شرم و حیا لبخندی رو لبانم آمد و گفتم:نمیدونم هر جور شما صلاح بدونید.
    -اینطوری بهتره شما هم سبک میشی.حالا تا بعد خدا بزرگه.بلند شد.چادرش که دور کمرش افتاده بود برداشت و سرش کرد:خوب خانمم با من کاری نداری؟خیلی هم زحمتت دادم.
    به احترامش ایستاده بودم.گفتم:اختیار دارید.من مزاحم شما شدم.انشالله جبران...
    نگذاشت حرفم تمام شود لبش را گاز گرفت و بطرف حیاط براه افتاد:اصلا از این حرفها نزن پس من به حاج اقا بگم به شما خبر میدم.
    -دستتون درد نکنه.
    دنبالش از پله ها پایین رفتم گفت:نه نه نیا تو رو خدا نیا من راه رو بلدم برو با این بچه.
    -نه بابا این حرفها چیه؟
    برگشت و دستش را روی سینه ام گذاشت:دختر برگرد قسمت دادم.گناه داره برو.
    -اینطوری بده.
    بالای پله ها ایستادم و سادات خانم رفت.غرق فکر بودم.در دنیای به این بزرگی چه آدمهای بزرگ و خوش قلبی پیدا میشد.فنجانها را در سینی گذاشتم و به اشپزخانه همان اتاق شش متری که فقط یک کابینت داشت بردم.
    فردا بعدازظهر که از شرکت برگشتم در کوچه سادات خانم را دیدم.خرید کرده بود و با زنبیل سنگینش راهی خانه بود.سلام و احوالپرسی کردیم.نگاهی به دور و بر و در پنجره ها کرد و با صدای آهسته گفت:من به حاج آقا گفتم.فردا همین موقع میاد منزلتون.یه حرفهایی میزنه که من سرم نمیشه.باید به خودت بگه.
    میدانستم میخواهد وضع ما را از نزدیک ببیند تا مطمئن شود.با روی باز گفتم:باشه سادات خانم منزل خودتونه.شما هم تشریف بیارید.
    -حالا ببینیم چی میشه.
    یک لنگه در چوبی خانه اش را باز کرده و میانش ایستاده بود.تعارف کرد:بفرمایید تو.
    -نه نه برم این بچه خسته شد.خیلی ممنون.
    -به امید خدا.
    آنشب تا صبح راحت خوابیدم.صدبار بجان انیس خانم و سادات خانم دعا کردم.همه ی حساب و کتابهایم را روی یک کاغذ مرتب نوشتم خدا به هردویشان خیر بدهد.الهی هر چه میخواهند خدا صد برابر بهشان بدهد.ای کایش یک موی گندیده ی اینها بتن سروش و خاله ام بود.
    فردا از سرکار که برمیگشتم میوه خریدم شیرینی گرفتم و خانه را حسابی مرتب کردم.حیاط کوچکمان را شستم هوا تقریبا رو به تاریکی میرفت که صدای زنگ در بلند شد.خودشان بودند.طبق معمول انیس خانم لنگ لنگان رفت تا در را باز کند.به سرعت به اتاقم رفتم مقنعه ام را پوشیدم و نگاهی به اتاق انداختم.همه چیز مرتب بود.در این فاصله صدای سلام و احوالپرسی انیس خانم و سادات خانم و آقایی می آمد.به سینا گفتم:پسرم آقا باشی ها.
    صدای یالله یالله بلند شد.سادات خانم پشت سر هم میگفت:بفرمایید حاج آقا بفرمایید.
    در چوبی اتاق وسط را باز کردم و روی ایوان آمدم.خم شده بودند تا کفشهایشان را در بیاورند.نگاهم به سادات خانم بود که جلوتر می آمد.همدیگر را در برگرفتیم و روبوسی کردیم.به اصطلاح حاج آقا هم دو قدم برنداشته بود که صورتش نمایان شد.خشکم زد دنیا بر سرم کوبیده شد.با دهان باز میان ایوان مانده بودم.مهدی من.حاج آقا مهدی من بود.وای سرم گیج میرود چرا همه جا تیره و تار شد.هوا سرد است پس چرا اینقدر گرمم شده.ای کاش زمین دهان باز میکرد نمیخواستم مرا در این وضعیت ببیند.نمیخواستم بداند که محتاج یک لقمه نانم شده ام.سینا جلو دوید ماشین اسباب بازیش دستش بود و با صدای کودکانه اش گفت:سلام عمو.
    مهدی سر بلند کرد:سلام پسر گل.دستش را دراز کرد تا با سینا دست بدهد.سینا با خجالت دست کوچکش را بطرف او گرفت و با هم دست دادند:اسم شما چیه پسر گل؟
    جا افتاده تر شده بود.مژه های بلندش هنوز دل میربود.دلم به خانه ی حاج صادق پر کشید.آن موقعی که در بستر افتاده بودم و مهدی طبیبم بود.آن موقعی که هر نگاهش تار دلم را میلرزاند.هنوز هم میلرزاند.خیس عرق بودم ولی احساس سرمامیکردم.چهار شانه تر شده بود.انگار روزگار به او ساخته بود.هنوز خودم را لیلی او میدیدم.هول شده بودم.نمیخواستم مرا آشفته و ساده ببیند.مدتها بود از خومد غافل بودم.احساس دختر بودن میکردم.سبک آزاد بادلی که به شدت میتپد.قلبم چنان تند میزد که صدایش را در گوشهایم میشنیدم.
    باید بر خودم مسلط میشدم.سادات خانم از نگاه هاج و واج من تعجب کرد :چیزی شده کتایون خانم.
    -نه اصلا.
    مهدی سرش مثل همیشه پایین بود.همین حجب و حیایش مرا دیوانه میکرد.نگاه گرمش تنها مال من بود.دست در دست سینا چند قدم برداشت.به من نزدیک شده بود گفتم:سلام آقا مهدی.چند ثانیه مکث کرد:سلام شما...سرش را بالا گرفت.به صورتم نگاه کرد.انگار امتداد نگاهش از چشمم تا کف پایم را سوزاند.داغ شده بودم.او هم متعجب و با حیرت گفت:خانم تهرانی شما؟
    مانده بود.اشک صورتم را گرفت.سادات خانم گفت:شما حاج آقای موسوی را میشناسید؟
    در حالیکه صورتم را پاک میکردم و مهدی با قدمهای سنگین و شانه های افتاده به داخل اتاق می آمد گفتم:بله سالهاست.چای آوردم و کنار سادات خانم نشستم.مودبانه پرسید:حال شما خوبه؟آقای سلیمی خوب هستند؟
    نفسم به شماره افتاده بود.از زبانم تا انتهای گلویم خشک شده بود.با صدایی که خودم هم به سختی میشنیدم جواب دادم:بد نیستم به لطف شما.اینبار من پرسیدم:آقاجونم چطورند؟
    لبخند زد و گفت:الحمدالله سلام رساندند.
    اینقدر رسمی نشسته بودیم که انگار سالهاست با هم بیگانه ایم.سکوت برقرار شد.با سینا شروع به حرف زدن کرد:احوال آقای گل؟هنوز شیرین بود.خدایا مرا ببخش.چرا قلبم تند تند میزند.چرا یادم رفته است که بچه و زندگی دارم.چرا آدم نمیشوی کتی؟پس کی؟خجالت بکش حیا کن لعنت بر این بخت و اقبال .یاد روی افتادم که مهدی خانه ی حاج صادق روی ایوان نشسته بود و من و نسیم و هانیه و راحله شیرینی میپختیم و از پشت پرده آنها را دید میزدیم.آه بلندی کشیدم و مهدی گفت:آقای سلیمی چه کار میکنن؟
    با خجالت سرم را به زیر انداختم.دستهای بهم گره خورده ام را روی پاهایم گذاشتم و گفتم:حقیقت افتاده زندان.حبس.
    چشمش گشاد شد.باز نگاهش به صورتم افتاد.نمیدانم چه انعکاسی داشت که با نگاه او به صورتم میسوخت و داغ میشد.از روی تعجب گفت:زندان!آخه به چه جرمی؟

    تا 330


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #36
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    با همان صدای محزون ادامه دادم:«مواد مخدر و قاچاق.به خدا اگه این بچه نبود.الن خونه ی پدر و مادرم بودم.بفرمایید چای سرد شد.»دستی به سر سینا کشید.
    سادات خانم گفت:«امیدی هست کاری بکنید که شوهرش از حبس بیاد بیرون؟»
    لب پایینش را جلو داد و گفت:«چی بگم.پناه بر خدا.»
    زنگ در بلند شد.انیس خانم که پایین بود،در را باز کرد و از وسط حیاط داد زد:«سادات خانوم سادات خانوم»سادات خانوم با شتاب به روی ایوان رفت و گفت:«بله حاج خانم.»
    «از خونه شما اومدن.تلفن کار ضروریه.»
    «اومدم،اومدم.دستت درد نکنه.»
    سادات خانم به اتاقی که همه نشسته بودیم سرک کشید و گفت:«من با اجازه برم تلفن کارم داره.شما هر کاری داشتید،خوب دیگه،اصلا خودتون شناخت دارید.حواس ندارم.»بلند شدم بدرقه اش کنم.«برو مادر، برو زشته.مهمون داری.»و رفت.
    با مهدی تنها شدم.سکوت سنگینی بینمان برقرار شده بود.من در نظر او متهم و محکوم بودم.او از هیچ چیز خبر نداشت.از اینکه من با اجبار با سروش ازدواج کردم.از اینکه او را سرکار نگذاشته بودم.از اینکه فرصت طلب نبودم هیچ نمی دانست و چیزی نگفت.باید می گفتم.باید بداند.سالها بود که این درد مرا آزار می داد.
    گفتم:«آقا مهدی،من باید برای شما توضیح بدم.راجع به ازدواجم،راجع به تصمیم...»
    «اصلاً لازم نیست.خانم تهرانی همه چیز تموم شده.من برای کار دیگه ای اینجا هستم.»خجالت کشیدم.دختره ی احمق،اصلاً چرا گفتم.چرا باید.... یک سوال هم داشت مغزم را می خورد.یعنی مهدی ازدواج کرده بود؟با کی؟خوشبخت شده؟حتما زنش را هم خیلی دوست دارد.چند بار خواستم بپرسم،ولی حرفم را خوردم.از داخل کیفش دو بسته اسکناس هزاری در آورد و روز میز گذاشت.باز حس حقارت به سراغم آمد.باز آتش گرفتم.چرا باید محتاج چندر غاز دیگران باشم؟آن هم مهدی؟
    گفتم:«کی باید این پول را پس بدم.»
    «هیچ وقت.این یه هدیه اسا البته اگر قبول کنید.»
    با لحن سرد و گزنده گفتم:«نه اصلاً،حرفش رو هم نزنید.»
    «خانم تهرانی،هنوز لجوج و یک دنده ای.بزرگتری گفتن،کوچکتری گفتن.یه بار هم شما روی حرف بنده حرف نزنید.میشه یا نه؟»
    سکوت کردم.سینا را بوسید و بلند شد.معلوم بود ناراحت است.معلوم بود حال و هوای او هم کمتر از حال و هوای من نیست.طاقت نیاوردم.پرسیدم:«آقا مهدی ازدواج کردید؟»
    خنده تمسخر آمیزی کرد و گفت:«چه فرقی می کنه؟»و به طرف راه پله رفت.انگار می خواست عذابم بدهد.در برزخ نگهم دارد.خم شده بود و کفش هایش را می بست.گفت:؟«مشکلات واسه همه هست.شما خیلی خوب از پس مشکلات بر آمدید.یک زن تنها با یک بچه،توی این دوره و زمونه،خیلی سخته.خوش به حال آقا سروش که چنین خانمی داره.در ضمن من دنبال کارش هم می رم شاید زودتر خلاص بشه.کدوم شعبه قضایی پرونده داره؟»
    شماره شعبه و پرونده سروش را دادم.تا نزدیک در حیاط بدرقه اش کردم.جلوی در ایستاد و گفت:«راستی یادم رفت بگم،بنده هنوز با حاج خانم زندگی می کنم.»با خنده ادامه داد:؟نخواهری کنید و دستی برای ما بالا بزنید.»
    فهمیدم که جمله آخحر را از روی تمسخر گفت.لجم گرفت.گفتم:«انشاءا...»
    پس هنوز مجرد بود.هنوز کسی در قلبش جا باز نکرده بود.هنوز همان مهدی من بود.خداحافظی می کرد و حواس من کاملاً پرت بود.تشکر کردم و او رفت.بوی ادکلنش در اتاق پیچیده بود.به یاد گلهای مریم افتادم.گل های مریمی که برای من حکم شراب را داشت.با دیدنشان مست می شدم،نشانه عشق بود،نشانه ی پاکی،صداقت.مهدی عزیزم هنوز صلابت داشت،جا افتاده شده بود.سر کیف بودم ولی دلم هم گرفته بود.به سراغ نامه اش رفتم.کاغذ کهنه ای شده بود.بعداز 5 سال باز کردم.چشمانم به خطوط نامه افتاد.اشکم بی اختیار پایین می اومد.نامه را روی صورتم گذاشتم و با صدای بلند گریه کردم.سینا هاج و واج مرا می نگریست.جلو آمد و دست کوچکش را روی دستم گذاشت:
    «مامان گریه نکن» دستش را بوسیدم و به آغوش کشیدمش.
    تا چند روز حال و هوایم به هم ریخته بود.با خودم حرف می زدم و به زمین و زمان ناسزا می گفتم.قرض هایم را دادم و نفس راحتی کشیدم.با خودم فکر می کردم چقدر در نظر مهدی تحقیر شدم.یاد آنروزی افتادم که با مهدی و عمه ملوک به مناطق فقیر نشین رفتیم.چقدر دلم برایشان می سوخت.چقدر خودم را از آنها دور می دیدم.ولی امروز یکی از انها شده بودم.بازی روزگار تمامی ندارد.
    زمستان از راه رسید.برف می بارید و دستشویی رفتن هزار برابر مشکل تر شده بود.اب سرد بود.هر وقت ظرفها را می شستم،دستهایم بی حس می شد.سرخ می شد و ورم می کرد.وقتی داخل اتاق می آمدم و روی بخاری می گرفتم،بخار ازشان بلند می شد و خواب می رفت.
    مهدی هر ماه پولی را به سادات خانم می داد و سادات خانم هم به رغم مخالفت ها یم پول را روی میز می گذاشت و می رفت.زمستان بدی بود،دلگیر و غم انگیز.هوا که ابری می شد،دیگر خانه ما تاریک تاریک بود.تک لامپ زرد را روشن می کردیم.همه درها را باید می بستیم.بوی نم حالم را به هم می زد.شیشه های کوچک در چوبی اتاق از عرق و بخار آب خیس می شد.بوی قالی هم از نم بلند می شد.ولی چاره ای نبود.اواخر زمستان بود که مهدی سند گذاشت و سروش از زندان آزاد شد.خیلی مردانگی کرد.فکر می کنم من اگر جای او بودم،هرگز برای رقیب خودم همچین کارهایی نمی کردم.همین روح بزرگش بود که مرا تسخیر خودش کرده بود.سروش به خانه ی محقرمان امد.باور نمی کرد چنین جایی زندگی کنم.مات و مبهوت دور وبر را نگاه می کرد.مدام غر می زد و.می گفت:«بی خود اینجا رو گرفتی.بهتر از بهمون خونه می دادن.»
    صد بار این را می گفت و صد بار می گفتم:«به خدا از همه جا بی خبری.یک ماه آزگار من دور شهر بودم.یک ماه به هر جایی که فکر کنی رفتم خونه نمی دن.»برایش سخت بود.همان طور که برای من سخت بود.اما چوب روزگار همه را ادب می کند.لاغر شده بود.یک مشت استخوان بود.همسایه ها تا مرا می دیدند،تبریک می گفتند:«چشمت روشن»
    افسوس که هیچ کس از دل پرخون من خبر نداشت.سروش برای من سالها پیش مرده بود.با همان کتکی که به من زد،برای من مرد.انموقعی که با هر هرزه ای رابطه داشت و مرا ابله می انستمرده بود.با دل سوخته،مجبور بودم لبخند بزنم و تظاهر به شادمانی بکنم.ده روزی درخانه ماند.می خورد و می خوابید.دیگر سینا را باخودم سرکار نمی بردم.سینا پیش سروش می ماند.البته از صبح تا بعد از ظهر در کوچه ولو بود.بارها می شد که نهار هم نخورده بود و وقتی مرا می دید،تازه یاد گرسنگی اش می افتاد.دلم خوش بود کهسروش دیگر سرش به سنگ خورده و سنش بالا رفته و پخته تر شده،ولی حقیقت این است که دیوار کج از بن خراب است و توبه ی گرگ مرگ است.سیگارش را آتش به آتش روشن می کرد.بوی گند،اتاق کوچکمان را بر می داشت.تمام لباس هایمان بو گرفته بود از همه بدتر خودش بود.
    سینا چهار ساله شده بود.همه چیز را می فهمید.با هر بحثی که بینمان پیش می آمد،گوشه ی اتاق می رفت و کز می کرد.عید آمد،تمام تفریحمان در تماشای تلوزیون خلاصه شده بود.هفت سین محقرانه ای پهن کردم.انیس خانم یک بشقاب بزرگ برایم سبزه سبز کرده بود.تنها مهمان ما انیس خانم بود و سادات خانم.تعطیلات تمام شد.تحمل خورد و خوراک سروش را نداشتم.از صبح تا شب باید جان می کندم و او لم می داد و سیگار می کشید.اصلاً به روی خودشنمی اورد که سرکار برود.شب بود.سفره را پهن کردم.به آشپزخانه رفتم تا وسایل سفره را بیاورم.داشتم سفره را می چیدم که گفتم:«سروش به فکر کار نیستی؟»
    با قوطی کبریت بازی می کرد و یک وری روی مبل دراز کشیده بود.گفت:«کار!کدوم کار؟»سرم به سفره بود.گفتم:«چه می دونم هر کاری!
    «نه بابا.کار کجا بود؟کی به من کار می ده.دلت خوشه ها!»
    دیس برنج را کشیدم و اوردم.پرید جلو و چهار زانو سر سفره نشست.سینا هم آمد.مشغول کشیدن شد.با حرص گفتم:«بالاخره چی!همین طور می مونی توی خونه؟من دگه توان کار کردن ندارم.»
    خندید و به مسخره رو به سینا گفت:«خوب،به خاطر تو با سینا می رم تو کوچه،خوبه؟»
    با غیظ بلند شدم و روی مبل نشستم.چنان با اشتها می خورد که دلم می خواست خفه اش کنم.دست به سینه نشسته بودم و با غضب نگاهش می کردم.گفتم:«خجالت آوره آدم بشینه سر سفره زنش!»می خواستم حرصش رابالا بیاورم.غذا را کوفتش کنم.چرا باید لقمه راحت از گلویش پایین برود؟چرا باید بی خیال باشد و من در تب و تاب؟
    قاشقش را محکم در ظرف کوبید و با خشم به من نگاه کرد.دهانش پر بود.گفت:«من کار بکن نیستم.ناراحتی،می رم.چشمت کور،باید کار کنی،همه می کنن.مگه عهد شاه وز وز که زنها توی خونه بشینن و مردها جون بکنن؟!»
    «خجالت بکش شرم آوره،بی غیرت هم شدی!»
    قاشق را محکم به طرفم پرتاب کرد:«خفه شو،زیادی حرف بزنی من می دونم و تو.»
    با حرص خندیدم و گفتم:«وای تو رو خدا منو نکشی!»
    بشقاب جلویش را هم دمر کرد و گفت:«می گم خفه شو و زبون درازی نکن پدر سگ.»
    سینا زد زیر گریه.با دهان پر دوید و امد بغلم.به آغوش گرفتمش.گفتم:«؟آره خودتو خوب نشون دادی.یعنی داده بودی.من پدر سگم یا تو که معلوم نیست اون بابای بی همه چیزت کجا گذاشت و در رفت؟»
    مثل ببر از جا پرید،جلویم ایستاد.یقه ی پیراهنم را گرفته بود و مرا محکم به پشتی مبل چسبانده بود.با چشمان از حدقه بیرون زده داد می زد:«همین که هست.پدرتو در میارم،لیاقتت همینه،می کشمت؛به خدا می کشمت.»
    ترسیده بودم حال طبیعی نداشت.چشمانش از حدقه بیرون زده بود.رگ گردنش متورم شده بود.سینا مثل بید می لرزید و اشک می ریخت.ساکت شدم.فقط گفتم:«راست می گی،جواب نجابت همینه.حقم بود.»
    اشک هایم روی صورتم می ریخت.رهایم کرد.به سرعت پاکت سیگارش را برداشت،لباس هایش را پوشید و رفت.از خجالت جلوی انیس خانم دلم می خواست می مردم.هر چه فکر می کردم، رویم نمی شد توی صورتش نگاه کنم.مردک بی آبرو!با صدای بلند، زار زار گریه کردم،خدایا نجاتم بده.خدایا تو به دادم برس.سینا هم پا به پای من گریه می کرد.بچه ام به هق هق افتاده بود.لقمه غذا کوفتش شد،بلند شدم،سفره و برنج های پخش و پلا شده را جمع کردم.دست و صورت پسرم را شستم و با هم روی تخت دراز کشیدیم.برایش قصه گفتم خوابید.ولی چه شبی بر من گذشت.سروش نیامد.هزار جور فکر از مغزم خطور کرد.اگر دیگرباز نگردد؟اگر سرکار نرود؟پس نگرانی من بی جهت نبود.سروش واقعا نمی خواست تن به کار بدهد.بی عار بود.درد نداشت.مثل همیشه بی خیال و بی فکر.مثل اینکه اینجا مسافر خانه است و من ندیمه اش.حاضر نبود هیچ زحمتی به خود بدهد.
    صبح زودتر از همیشه با سینار راهی شدم.دلم نمی خواست با انیس خانم رو به رو بشم.در طول روز مدام به یاد حرف های سروش می افتادم.دلم به حال خودم می سوخت.بعد از ظهر که به خانه آمدیم،بالاخره انیس خانم را در حیاط دیدم.سلام و احوالپرسی کرد.با خجالت گفتم:«ببخشید به خدا شوهرم عصبی شده.»
    پیرزن سبد سبزی خوردن شسته راچند بار تکان داد و گفت:«عیب نداره.زن و شوهر دعوا کنن ابلهان باور کنن.یه کم باید با دلش راه بیای.بالاخره این همه مشکلات فکر اونم گرفته.اینجور جاها باید زن کمک شوهرش باشه.»
    در دلم می خندیدم.پیر زن بیچاره از هیچ چیزخبر نداشت.من داشتم له می شدم و شوهرم بی خیال بی خیال بود.مطیعانه به حرف های انیس خانم گوش دادم و گفتم:«حق با شماست.من هم خسته هستم،بی خودی به پر و پاچه ی اون می پیچم.»
    سینا را بغل کردم و بالا رفتیم.یک هفته گذشت و سروش نیامد.دیگر به همه جیز تن داده بودم.قافیه رو سخت باخته بودم.کم کم از فکرش در امده بودم که سر و کله اش دوباره پیدا شد.سر حال بود.حمام رفته بود.گونه هایش که حالا استخوانی شده بود سرخ بود و برق می زد.لباس های نو به تن داشت.یک بسته کادویی دستش بود.روی ایوان ایستاده بودم و سروش و سینا را که با هم مشغول روبوسی بودند و سر به سر هم می گذاشتند تماشا می کردم، از خنده ی پسرم خوشحال می شدم.سینا بسته را دو دستی گرفته بود.سروش بغلش کرد و از پله ها بالا آمدند.به اشپزخانه رفتم و سرم را انجا گرم کردم.سینا در وسط اتاق داشت بسته اش راباز می کرد.سروش به اشپزخانه آمد.از پشت مرا گرفت و با خنده گفت:«سلام به بهترین خانم دنیا»
    دستهایش را می خواستم به زور از دورم باز کنم.با حرص گفتم:«ولم کن سروش.ما دیگه هیچ کاری به کار تو نداریم.»
    خودش را محکم به من چسباند:«تو کار نداری،من که هنوز دوست دارم!»
    خنده تمسخر آمیزی کردم :«آره معلومه!»
    سینا با یک ماشین جدید که سروش خریده بود به آشپزخانه امد.با ورود او سروش رهایم کرد:؟«مامان قشنگه؟بابایی خریده.باطری بده.»
    ماشین را از دستش گرفتمو گفتم:«وای خیلی قشنگه.چه چرخایی هم داره!»ماشین را گرفت و دوباره به اتاق برگشت.
    سروش به کابینت تکیه داده بود و به من خیره خیره نگاه می کرد.انگار عاشقترین آدم دنیاست.خودم هم شک کرده بودم که ایا این سروش است یا آدم دیگری؟سالاد درست می کرد هر از گاهی دست در کاسه می کردو چند تا خیار بر می داشت.گفت:«حالا با من اشتی نمی کنی؟»جواب ندادم.سرم پایین بود.چنان خیار ها را خورد می کردم که انگار رگ سروش در دستم است.حتی دلم نمی خواست به چشمان وقیحش نگاه کنم.از جیب لباسش یک عطر کوچک در آورد و گفت:«قابلی نداره.یادته چقدر این عطر رو وست داشتی؟»
    نگاهی به شیشه عطر کردم و زیر لب غر زدم:«آره،مرده شور هر چی عطره ببرن.»
    سروش ادامه داد:«کتی،تو رو خدا اذیت نکن.نکنه بی پول شدم دیگه منو نمی خوای!»
    به رعت نگاه غضبناکی به صورتش انداختم و گفتم:«برو سروش.دست از سرما بردار.من خر بودم،حالا عاقل شدم.»
    «به خاطر سینا آشتی؟ساکت بودم.دوباره گفت:«جون سینا خراب نکن دیگه!»
    چاره ای نداشتم.دستم به جایی بند نبود.پدر بچه ام بود و سینا به او نیاز داشت.فقط به بوندش.دستهایم را شستم.با حوله اویخته به در خشکش کردم و عطر را برداشتم.در شیشه را باز کردم.چشم هایم را بستم و بو کشیدم.بوی عطر نبود،بوی خاطرات بود.خاطرات سراسر خوش.سروش لبخندی زد و گفت:«امشب شام بریم بیرون.»زیر قابلمه را خاموش کرد.
    گفتم:«نه بابا،پول ندارم.»
    «دِ، کی از تو پول خواست!بابا ما اونقدر بی دست و پا نیستیم.مهمون من»
    از تعجب داشتم شاخ در می اوردم.دلم نیامد نه بگویم،بعد از دو سال شام بیرون رفتیم،سینا هیجان زده شده بود.لباس های شیک و تمیز تنش کرده بودمموهایش را آب زده بودم و به یک طرف شانه کرده بودم.هر کس از دور ما را می دید،یک خانواده کاملاًخوشبخت بودیم.آرزو می کردند که ساعت های ما را داشته باشند.ولی بین ما فقط سینا بود که شادی اش واقعی بود.به همان رستوران همیشگی دوران نامزدی مانرفتیم.هیچ علاقه و میلی به سروش......
    پایان صفحه 340


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #37
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    نداشتم. هر چه نگاه او عاشقانه بود نگاه من سرد و بی روح بود. نمی دانم ایا او هم از احساس من خبر داشت یا نه. ولی اشتیاقش عجیب به نظر می امد. شام خوردیم و ساعت ها در خیابان پرسه زدیم. سینا خوابش برد و به خانه برگشتیم. صبح سروش گفت: برایم دنبال کار بگرد. خودم هم به همه بچه ها سپردم.
    خدایا یک هفته ای معجزه شد؟ خواب می بینم؟ یا سروش خواب نما شده؟ ولی بهه ر حال، پذیرفته بود که سر کار برود. همین کفایت می کرد. به هر کس می گفتم جواب منفی می داد. کار نبود. اگر هم بود به ادم سابقه دار مثل او نمی دادند.
    یک ماه گذشت. سروش هر روی می گفت فردا بالاخره سرکار می روم، ولی هیچ وقت ان فردا نیامد. اعصابم به هم ریخته بود. دائم با سینا دعوت داشت. سر کوچکترین مساله، چنان بچه را می زد که جایش سرخ می شد. هر چه می گفتم، سروش جان، تو با یه بچه چهارساله طرفی نه یه پسر بیست ساله.
    ولی فهمش همین اندازه بود. خودش مشکل داشت. انوقت به بچه معصوم گیر می داد. کم کم متوجه شدم دوباره حشیش می کشد. دنیا بر سرم کوبیده شد. هر چند روز یک بار می دیدم که پول هایم کم می شود. چند بار وسایل خانه غیب شد. بالاخره کشف به عمل امد که کار اقا سروش است.
    یک رو زاز شرکت مرخصی گرفتم و به سروش نگفتم. وانمود کردم به سرکار می روم. از خانه بیرون امدم و دو خانه بالاتر کنار دیوار مخفی شدم. سینا را به انیس خانم سپردم. سروش هم در جریان بود که انیس خانم، مراقب سیناست. لباس پوشید و از خانه بیرون زد. سایه به سایه دنبالش راه افتادم. ماشین سوار شد و و به مغازه یکی از دوستانش واقع در میدان ولی عصر رفت. قبلا هم انجا می رفت. نیم ساعتی نشستند. بعد با یک پسر لاغر و دراز راه افتادند. تا به حال او را ندیده بودم. موتور سوار شدند. من هم با ماشین دربستی که گرفته بودم دنبالشان راه افتادم. به خیابان های بالا شهر رفتند. در کوچه پس کوچه ها چرخیدند. خلوت بود، خیلی خلوت. پسری که نیم شناختم پشت موتور نشسته بود و سرکوچهای ایستاد. سروش پیاده شد و داخل کوچه رفت. پرنده پر نمی زد، انتهای کوچه کوه بود. بعضی ساختمان ها نیمه کاره بودند. من هم پیاده شدم. چند متر عقب تر از پشت ماشین ها به دنبالش راه افتادم. چند ماشینی را که رد کرد، به پشت ماشینی خزید. از جیبش ابزاری دراورد و به جان ماشین افتاد. در را باز کرد و به داخل ماشین رفت. پایین فرمان ماشین خم شده بود. هفت یا هشت دقیقه کشید و با یک ضبط از ماشین بیرون امد. خیس عرق بود به سرعت دوید مونوری به نیم کوچه امد. پشت او سوار شد و هر دو به سرعت رفتند.
    روی زمین ولو شدم. افتاب داغ تابستان مغزم را می سوزاند. از سرم بخار بلند می شد. اسفالت داغ بود، ولی هیچ چیز احساس نمی کردم. گریه ام گرفته بود. از استیصال، از بیچارگی، از حقارت. از اینکه ناتوان مانده بودم. اشکم نمی امد. ولی قلبم می سوخت. پس بگو اقا از کجا هدیه می خرد! بگو از کجا شام می دهد! بگو از کجا حشیش می کشد! باید تکلیفم را با او روشن می کردم. ای خاک بر سر من. من نوه ی حاج صادق تهرانی باید از ناچاری خون بخورم و دم نزنم. ایا زندگی زناشویی همین است؟ ایا هر دختری با هزار امید به خانه شوهر می گذارد که چنین زندگی داشته باشد؟
    انقدر روی زمین نشستم که احساس کردم زیرم داغ شده و پاهایم می سوزد. تازه یاد ماشین دربستی ام افتادم. خدا خیرش ندهد پول زیادی از من گرفت ولی حال سر و کله زدن را نداشتم.
    بی حال و کسل به خانه امدم. صورتم سوخته بود. سرخ سرخ بودم. ابی به صورتم زدم. با سینا بالا رفتیم. دست و دلم به کار نمی رفت. شب سروش امد. نشسته بود و پیراهنش را اتو می کرد. به دروغ گفتم: کار برات پیدا شده.
    با تعجب گفت: کار برای من؟
    - اره خدا رو شکر، دعاهایم مستجاب شد.
    خندید و با تمسخر گفت: چه کاری هست؟
    - خرید.
    - خرید ؟ خرید یعنی چی؟
    - خریدای یه شرکت تبلیغاتی. تو می شی مسئول خرید.
    - برو بابا، یه دفعه بگو ول معطلی دیگه.
    - وا! کا به این خوبی، چه شه؟
    - هیچی. فقط سگ دو زدن بی خودیه. تو فکر کردی که من الافم که هر کاری رو انجام بدم؟ بیچاره هستم ولی نه اینقدر.
    با ونسردی روی پیراهنش اتو را می کشید و ادامه داد: حالا هم گشنه نموندیم. بالاخره تو یه پولی در می یاری، یه خرده پولی هم من. فعلا کفاف زندگی رو می ده.
    با حرص هویج و چاقویی که در دستم بود به سینی کوبیدم و گفتم: چرا بامبول درمیاری؟ چرا بهانه می گیری؟ من دارم از خستگی تلف می شم. تو اینقدر راحت می گی حالا احتیاج نداریم. مسخره اش رو دراوردی دیگه.
    - اوه تند نرو پیاده شو با هم بریم. من هر کاری نمی کنم. اینو تو اون گوشات بکن.
    با تمسخر و حرص خندیدم و گفتم: اهان هر کاری نمی کنی، فقط دزدی می کنی. این یه مورد اشکالی نداره.
    به سرعت سرش را که پایین بود بالا اورد و به صورت من خیره شد. با صدای ارام گفت: چی گفتی؟ یه بار دیگه بگو. درست شنیدم؟
    - اره درست شنیدی. دزدی. فکر کردی همه کور و کرن؟ فکر کردی من خرم؟
    اتو را کنار گذاشت. بلند شد. خیلی ارام قدم برمی داشت و امد کنار من نشست: تو به من گفتی دزد.
    دستش را به طرف خودش گرفته بود و می گفت: من دزدم؟ اره؟ تو به من می گی دزد؟
    کمی ترسیدم. سینا ایستاده بود و نگاهمان می یکرد. هویج را از توی سینی برداشتم و با چاقو به جانش افتادم.
    سرم پایین بود. گفتم: دروغ می گم. هان؟ تو بگو؟
    دوباره به ارامی گفت: به صورت من نیگا کن ببینم کی دزده؟
    سرم را بلند کردم و گفتم: نمی دونم. حتما من ضبط ماشین بلند می کنم.
    دستش را بلند کرد و محکم کوبید توی صورتم: دفعه اخرت باشه از این غلطا می کنی. حرف تو اول مزه مزه کن. بعد زر بزن.
    صورتم داغ شده بود. بی حس بود. خیلی درد دشات. دستم را روی صورتم گذاشتم. کرخت بود. بی صدا اشک هایم پایین امد. سینا پاهای سروش را گرفته بود و می لرزید: بابایی تو رو خدا مامانمو نزن. ببخشیدنش. بابا تو رو خدا. قسم خدا بابا نزن.
    سینا را محکم گوشه ای پرت کرد. لباس هایش را پوشید و رفت.
    حقم بود. صدبار درشتی کرده بودم و سزایش را دیده بودم. ولی باز ار رو نرفتم. نباید دهان به دهانش می گذاشتم. در شان و لیاقت حرف زدن نبود. حیوان بود. ادم نبود. توی کثافت غرق بود و خودش را برترین می دانست. هیچ کاری برایش عیب نبود. تمام عیبش من بودم. همسری چون من. درد صورت کم بود. درد دلم اتشم می زد. سینا را د راغوش گرفتم، مثل جوجه ها می لرزید و گریه می کرد. سر و رویش را بوسیدم. شکلاتش را دادم. کم کم ارام شد. صورتم ورم کرد و گوشه لبم پاره شد. سینا طفلک معصومم دلش برایم می سوخت. دستان کوکچکش را روی ورم صورتم کشید و گفت:
    - مامان درد داره؟ بوس کنم خوب بشه؟ بابایی بده. باهاش قهرم.
    صورتم را بوسید و گفتم: اخیش، خوب خوب شد.
    - پس چرا بادش نرفت مامان؟
    - ای شیطون. بادش هم امشب می ره. بادش که درد نداره. دردش رفت.
    ان شب خانه نیامد. دیگه از زندگی سیر بودم. واقعا هزار بار ارزوی مرگ می کردم. در بدبختی غوطه ور بودم. چاره ای نبود. تنها بهانه ام برای زندگی سینا بود. به اندازه ی تمام دنیا دوستش داشتم. تمام داراییم بود. هستی ام بود. نفسم بود، بود و نبودم بود.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #38
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    فصل 7


    چرا سرم گیج می رود؟ حالم خوش نیست. اشتها ندارم. وای خدایا. چقدر گوشت ها بو می دهند. همه چیز بوی بد می دهد. مال هواست. گرمای هوا. گرما زده شده ام. از سرکار که برمی گشتم. شلنگ اب را روی سرم گرفتم. خیس اب به اتاقم می رفتم. سروش برگشت. هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد. بهترین ر.یه را در پیش گرفته بود. به نفعش بود که با من قهر کند. دیگر من هم او را نمی دیدم. غذایمان را با سینا می خوردیم و برای او کنار می گذاشتیم. او هم به تنهایی می خورد و می خوابید. حالم روز به روز بدتر می شد. چشمم سیاهی می رفت. به پای خستگی می گذاشتم. بوی نم کولر حالم را به هم می زد. بالا می اوردم. با خودم می گفتم حتما مریض شده ام. ناراحتی معده پیدا کرده ام. به دکتر رفتم. بعد از کلیازمایشات، معلوم شد باردار هستم. تمام دنیا دور سرم می چریخد. برگه ازمایش در دستم خشک شد. دهانم کف کرده بود. لب هایم خشک شده بود. چرا هوا نیست؟ چرا دارم خفه می شوم؟ به سینا نگاه می کردم و زار می زدم. به سروش چیزی نگفتم. به هر کس می رسیدم سراغ دکتری برای کوکرتاژ می گرفتم. بی سر و صدا غائله را ختم می کنم. استفراغ های پی در پی امانم نمی داد. سروش با خنده گفت:
    - درد بی درمان گرفتی، آه منه، انشاا... رفتنی هستی.
    و من بی حال کنار حیاط، روی زمین می نشستم. با چشمان خسته از فرط عق زدن نگاهش می کردم. خنده اش بیشتر می شد: نه تو رو هدا راست نمی گم؟ درد بی درمون نیست؟
    فقط در سکوت از تاسف نگاهش می کردم. در دلم غوغا بود اما باید ظاهر را حفظ می کردم. نباید کسی بفهمد. نباید کسی مانع کارم شود. این بار دیگر تن به بدبختی نمی دادم. دیه اش را می دهم. هم خودم و هم او را راحت می کنم. تازه دو ماهه هستم. به هر دری زدم کسی برای این کار پیدا نشد. هدایا چقدر تاوان پس بدهم؟ به ناچار با ناامیدی به سروش گفتم.
    نشسته بود و قند می شکست. من هم با همه قدرت و فشار اعصابم، سیب زمینی ها را رنده می کردم. سرم پایین بود. نگاهم به سیب زمینی مانده بود. گفتم: دکتر رفتم. چند وقت پیش.
    سرش را بلند کرد. از اینکه با او حرف زدم تعجب کرد: به سلامتی. خوب امیدی هست؟
    دوباره به شکستن قند مشغول شد. گفتم: متاسفانه،متاسفانه حامله شدم.
    خنده اش شکفته شد. نمی دانم از اینکه مرا بدبخت تر می دید لذت می برد یا اینکه مرا بیشتر اسیر خود می دید؟ با حرص گفتم: چیه؟ خوشحال شدی؟
    - اره. خوب چرا که نه؟ مگه بچه بده؟
    بلند شدم و با کاسه سیب زمینی به طرف اشپزخانه رفتم.
    - مسجد شاه چراغونه. بچه گدا فراوونه.
    - اوه اوه . موماظب حرف زدنت باش. به بچه من توهین نکن.
    از اشپزخانه برگشتم و به سرعت گفتم: اه نیست دروغ می گم. اخه تو که نون نداری بخوری، خودت گشنه ای، تو دیگه ادعا نکن. پر رویی نکن.
    - جمع کن بابا. حالا که شدی. چشمت کور، دندت نرم، چاره ای نداری. باید بکشی. فعلا خدا حسابی برات خواسته کتی خانوم.
    گریه ام گرفت. راست می گفت. مجبور به تحمل بودم. وضع روح و روانم به خاطر بارداری خراب بود. راه می رفتم و گوشه کنار گریه می کردم. دائم بغض داشتم. دلم بهانه می گرفت. بهانه مادرم را، بهانه عزیز را. دلم یم خواست سر کار بروم. نای صبح بلند شدن را نداشتم. در این مدت هم ضعیف شده بودم. حتی دلم نمی خواست اب دست سینا بدهم. کسل و بی حال بودم. شب و روز دعا می کرد سرزا بروم. پاییز از راه رسید. سروش بی غیرت دائما از کیفم پول برمی داشت و به روی خودش نمی اورد. هر جا پول مخفی می کردم، دو رو نمی کشید، پیدا می کرد و حرام خودش می کرد. هر چه با زبان خوش می گفتم: من با این حالم کار می کنم، چطور دلت میاد این پول رو بکشی و دود کنی؟ به خرجش نمی رفت.
    - چرند نگو من دست به پول های تو نزدم.
    کم کم سنگین می شدم. هوا سرد و بارانی بود و به خاطر باران سینا را با خودم به سرکار نمی بردم. ان روز هم باارن تندی می بارید. هوا تاریک بود که از خانه بیرون زدم. صورت کوچک و سفیدش را بوسیدم و زیر پتو گرم گرم بود. مژه های بلندش دلم را می ربود. پتویش را کنار زده بود. یک پایش بیرون از پتو افتاده بود. عادت داشت مرتب رویش را کنار می زد. پتو را رویش کشیدم و به آهستگی که بیدار نشود، در را باز کردم و بیرون امدم. حیاط کوچکمان خیس و تر و تمیز بود. از نرده های ایوان اب باارن به پایین می چکید. درخت ها کم کم برهنه می شدند. در کوچه را باز کردم و بیرون زدم. کوچه باریک، شسته از باران بود. در جوی باریک وسط کوچه اب گل الود جمع شده بود. پرنده پر نمی زد. لبه ی بارانی ام را بالا اوردم و با قدم های تند و سریع از شتاب باران فرار کردم.
    ان روز در شرکت بی خودی دلم شور می زد. چندبار خانه تلفن زدم، ولی همه چیز رو به راه بود. با سینا هم حرف زدم. قول یک تخم مرغ کاکائویی را هم از من گرفت. ولی باز هم دلم مثل سیر و سکه می جوشید. عصر زودتر از همیشه از شرکت بیرون زدم. تا به خانه رسیدم هوا تاریک شده بود. اخر روزها کوتاه می شدند و اسمان زود به تاریکی می نشست. یخ کرده و خیس از باران به اتاق کوچکمان پناه بردم. کفش هایم خیس خیس بود. از گرمای اتاق بدنم کرخت شد. پاچه های شلوارم تا نزدیکی زانو، خیس و گلی بود. اول جوراب های خیس از باارنم را از پایم در اوردم. پاهایم گزگز می کرد. جلوی بخاری رفتم و دستم را روی بخاری گرفتم. سرما از شتم بیرون امد. چندش کردم. سروش یک وری روی مبل دراز کشیده بود. دستش را از ارنج تا کرده بود زیر سرش گذاشته بود. تلویزیون تماشا می کرد و تخمه می شکست. خانه سوت و کور بود. در حالی که لباس های خیس را از تنم بیرون می اوردم، پرسیدم: پس سینا کجاست؟
    با حرص گفت: مرده.
    با خشم نگاه تندی به سروش کردم و گفتم: لال بشی. چطوری زبونت می چرخه بگی؟ جدا کجاست؟
    با خونسردی گفت: دِ همین دیگه. لوسش کردی. اگه دوبار کتکش بزنی، ادم می شه.
    - واه، چی می گی؟ چته؟ سینا کو؟
    - بی ادبی کرد من هم ادبش کردم.
    - بی ادبی کرد؟ یکی باید اول تو رو ادب کنه. سینا کو؟
    چنان داد زدم که خودم هم از صدای خودم تعجب کردم. با دست به اتاق کناری اشاره کرد: اونجاست بابا.
    به سرعت از روی ایوان به طرف اتاق کناری دویدم. در اتاق قفل بود. دیگر حال خودم را نفهمیدم. دست هایم می لرزید. کلید را چرخاندم. در باز شد. اتاق تاریک و ظلمت بود. برق را روشن کردم. نگاهی به دور اتاق انداختم. طفل معصومم کنج اتاق زانوهایش را بغل گرفته بود و می لرزید. صورتش غرق اشک بود. چشمانش از حدقه بیرون زده بود. تا چشمش به من افتاد فقط دست های کوچکش را باز کرد و از جایش بلند نشد. به طرفش دویدم: سینا مامانم. قربونت برم.
    اشک هایش پایین می امد و دست هایش محکم گردنم را می فشرد. بوسیدمش. بوسیدمش. چانه کوچکش می لرزید. حرف نمی زد. با دست اشک هایش را پاک کردم.: مامان ترسیدی؟ حرف بزن.
    فقط نگاهم می کرد. می لرزید. عقلم از سرم پریده بود. مثل باز شکاری بالای سر سروش امدم. سینا بغلم بود. صورتش پشت به سروش بود. حتی از دیدن سروش هم وحشت داشت. نمی دانم چه معامله ای با بچه کرده بود که اینطور سرجایش میخکوب ، توی.....


    تا صفحه 350


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #39
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    تاریکی و صدای رعد و برق نشسته بود.حرف نمیزدم.داد میزدم:چرا بچه رو تو اتاق گذاشتی ؟هان؟با توام کثافت.
    سروش بلند شد و سرجایش نشست.از قیافه ی من ترسید.از چشمان بیرون زده ی من از رنگ پریده ی صورتم .ترس به وضوح معلوم بود.گفت:بیخود شلوغ نکن کار بد کرد.
    نگذاشتم حرفش تمام شود.با داد گفتم:کار بد!هر کاری که کرده خوب کرده.هر چی هست از توی آشغال بهتره.برای چی بچه رو زدی؟
    با حرص گفت:حقش بود.
    پس کتکش هم زده.چنان تمام قوای بدنم را در دستم فشردم و به صورت سروش کوبیدم که دستم از حال رفت.
    -چه غلطی کردی؟روی من دست بلند میکنی؟بلند شد حرف میزد و با دست به سینه ی من میکوبید و مرا به عقب هل میداد.
    ادایش را درآوردم گفتم:این هم حق تو بود.یک کشیده به صورتم زد.سینا گریه اش بلند شد.داد زدم:چرا دست از سر ما برنمیداری؟کاشکی تو همون خراب شده میموندی.کاشکی میمردی.کاشکی اعدامت میکردن.برو گمشو بیرون از خونه ی ما.کشیده دیگری به صورتم زد.روی مبل افتادم.سینا از بغلم رها شد.به سرعت گوشه ی دیوار رفت.
    سروش با چشمان از حدقه بیرون زده بالای سرم ایستاده بود:چیه؟خوردی ؟بازم بخور.شروع کرد به زدن من.با مشت و لگد مرا میزد.
    جیغ میزدم:چرا میزنی؟نامرد نزن.بلند شده بودم و سعی میکردم بیرون بروم.هر مشتش که بر سرم فرود می آمد نیمه جانم میکرد.فحش میدادم:لعنت به پدر و مادرت لعنت به او مادرت که منو لقمه ی توکرد.تف به او شیری که خوردی.
    هوار میکشید:خفه شو.خفه شو بی پدر و مادر.پدر سگ دهنتو ببند.
    روی ایوان افتاده بودم.به خودم میپیچیدم و سروش با لگد میزد.نفسم بالا نمی آمد.همه جا تیره و تار بود.مبهم صداها را میشنیدم.صدای انیس خانم را از دور میشنیدم.با هر ضربه منتظر بودم جانم از تنم بیرون برود.بی رمق شده بودم.انیس خانم میگفت:کشتیش نامرد بیرحم مرد.نزن لامروت.ای از خدا بی خبر.با ضربه ی آخرین لگدش از لبه ی پله ها به پایین در حیاط افتادم و دیگر هیچ چیز نفهمیدم.
    دور و برم هیاهو بود.سرم سنگینی میکرد.انگار کسی سرم را نگه داشته پلکهایم به سختی باز میشد .سردم بود.اب روی صورتم میریختند:کتایون خانم.چشماتو باز کن.کتایون جان دخترم.
    صداها را از دور میشنیدم.سایه میدیدم.همه جایم درد میکرد.از حال رفتم.در آمبولانس دوباره بهوش آمدم.انیس خانم که سینا را هم بغل کرده بود بالای سرم نشسته بود.فقط ناله ای کردم متوجه شد به هوش آمدم.
    -خدا را شکر الان میرسیم دکتر.
    به سختی فقط گفتم:سینا سینا.پیرزن بیچاره هول شده بود سینا را جلوی من گرفته بود.
    -ببین مادر اینهم سینا خوبه.حالش خوبه ببین.
    اما چیزی نمیدیدم.انیس خانم به سرش میزد و گریه میکرد:خدایا به بچش رحم کن .خدایا به جوونیش رحم کن.
    اتاق عمل بودم.همه جا سبز بود.پرسنل حاضر میشدند.من در دنیای دیگری بودم.انگار همه را در خواب میبینم.دیگر صدای انیس خانم نمی آمد.به چند ثانیه نکشید که با سوزن آمپول بی هوشی از حال رفتم.
    دهانم خشک شده آب میخواهم.پلکهایم باز نمیشد.لای پلکم را باز کردم انیس خانم کنارم بود.دستم را گرفت.
    -الهی قربونت برم خوبی؟خدا رو شکر بهوش اومد.ای خدا شکرت.
    -اب تشنمه.
    پرستار سفید پوشی بالای سرم آمد:خانم خوبی؟حال تهوع نداری؟
    گفتم:نه فقط آب بدید تشنمه.
    -باشه.لطفا بهش یه کم آب بدید.
    انیس خانم آب را جلوی لبهایم گرفت و دستش را زیر سرم حایل کرد تا نصف لیوان را خوردم:سیر شدی مادر؟سرم را به علامت تایید تکان دادم.انیس خانم گفت:چطوری؟بهتری یا نه؟
    -همه جام درد میکنه.سر و صورتم خیلی درد داره.
    -ای داد بیداد نمیدونی نامرد باهات چه کرده.قیافت از دنیا برگشته مادر.فقط خدا به این بچه رحم کرد.وگرنه زبونم لال باید میمردی.اشکش سرازیر شد:بمیرم برات بچه ت هم سقط شد.نفس راحتی کشیدم سینا را روی مبل کنار اتاق خوابانده بود:نمیدونی مادر این بچه چقدر گریه کرد.ساکت نمیشد.همه ش میگفت مامانمو میخوام پس چرا مامانم نیومد.مامانم مرده؟خدا میدونه دل و جگر منو آتیش زد این بچه.دست آخر از خستگی خوابش رفت.
    درد جسم از یک طرف آزارم میداد و درد روح از طرف دیگر.کابوسهای وحشتناک رهایم نمیکردند.مدام خواب میدیدم سینا را سروش گرفته میخواهد آتشش بزند.سینا جیغ میکشید و من نمیتوانستم از دست سروش بیرون بیارمش.در خواب جیغ میکشیدم و در بیداری از وحشت کابوسها میلرزیدم.هذیان میگفتم.به دور روز نکشید که بنا به تشخیص دکتر به بیمارستان روانی منتقل شدم.
    انیس خانم با سینا بخانه رفت و من آنجا بستری شدم.خدا را شکر بچه ام سقط شده بود.تنها چیزی که مایه ی خوشحالیم بود همین مسئله بود.دور و برم پر بود از مریضهای اعصاب و روان.جوان پیر میانسال دلم برایشان میسوخت.مرتب با مسکن و آرامش بخش مرا میخواباندند و وقتی هم بیدار میشدم فقط گریه میکردم.
    دو روز گذشت.سینا با انیس خانم آمد.اجازه نمیدادند پسرم را از نزدیک ببینم.از پشت شیشه صورت ماهش را نگاه میکردم.اشک میریختم.التماس میکردم.بخدا من دیوانه نیستم.بخدا آزار ندارم.فقط بگذارید بغلش کنم.ببوسمش.بخدا کاری نمیکنم.سینا با تعجب نگاهم میکرد.نمیدانم به بچه ی معصومم چه گفته بودند که ساکت و آرام می ایستاد و نگاهم میکرد.توی صورتش غصه موج میزد.چشمانش گود افتاده بود.لاغر شده بود.از دور برایم دست تکان میداد و یکساعتی بعد میرفت.
    تخت کناریم دختری جوان بود.بیست و دو سه ساله بنظر میرسید.سفید رو بود.ولی لاغری بیش از حدش پیرتر نشان میداد.موهایش بلند و شانه نکرده بود.یک ریز حرف میزد.از چیزهایی که هرگز وجود خارجی نداشت میگفت.بعدا از انیس خانم شنیدم که پسر سه ساله اش در حادثه تصادف اتوموبیل مرده و زن بیچاره دیوانه شده.برای او هم گریه میکردم.خودم را جای او تجسم میکردم.قبلم میخواست بایستد.خدایا صبرش را زیاد کن خدایا کمکش کن درد بزرگی بود .درد نه مصیبت بزرگی بود.چشمان درشتش همیشه از فرط گریه سرخ بود.از بچه اش میگفت.میگفت الان با من غذا خورد.بردم خواباندمش.بهانه میگیرد اذیت میکند شیطنت دارد.دلم آتش میگرفت.غصه ی خودم کم بود اینهم آمده بود آینه دقم بشود.سینا که میرفت به دو می آمد و کنارم مینشست.عروسکش را در بغلم میگذاشت و میگفت:بیا گریه نکن اینم بچه ت.دِ بغلش کن دیگه.مگه نمیبینی داره گریه میکنه؟چشمان خیس از اشکم را به چشمان او میدوختم و به غم او و خودم بیشتر زار میزدم.
    شبها حالات روانی ام بیشتر میشد.گاهی در خواب دستم را چنان گاز میگرفتم که از جایش خون بیرون میزد.در بیداری جایش را میدیدم و باور نمیکردم.حالم وخیم بود.اشتها به غذا نداشتم.دلم نمیخواست حتی آب بخورم.پرستارهای بیچاره قربان صدقه ام میرفتند.اما بخاطر اینکه اجازه هر کاری را بمن نمیدادند با همه شان دعوا داشتم سرشان داد میزدم.واقعا دیوانه شده بودم.یک هفته گذشت.در و دیوار برایم عذاب آور بود.رنگ سفید آزارم میداد.مرا بیاد مرده ها می انداخت.برایم ملافه ی رنگی آوردند.از من پرسید:چه غذایی میخوری؟هر غذایی که دلت میخواد بگو
    خیره خیره نگاهش میکردم.آخر دلم چیزی نمیخواست.من فقط سینا را میخواستم.فقط آغوش کوچک او را میخواستم.چرا نمیفهمند؟چرا دردم را نمیدانند؟به ارامی میگفتم:خانم من فقط دلم برای بچه ام تنگ شده میشه بیاریدش؟
    لبخند میزدند:اره عزیزم فردا میاد خوبه؟
    ذوق زده میگفتم:باشه میذارید بیاد بغلم؟
    -حالا صبر کن بغلش هم میکنی.
    دیگر طاقت نمی آوردم.تا این را میگفتند هوار میکشیدم:بابا من بچه م رو میخوام.من سینا رو میخوام.ای خدا به دادم برس ای خدا نجاتم بده.
    آن روز برف تندی میبارید.پرده ها را کنار زده بودم و به تماشای برف نشسته بودم.چقدر سینا برف را دوست داشت!چقدر با او برف بازی میکردم!حتما الان دارد کیف میکند.خدا کند با او بازی کنند!خدا کند اجازه بدهند که توی برف برود!غرق فکر بودم.همه جا سفید شده بود.چقدر زیبا و رویایی بود!پشتم به تخت کناری ام بود و رویم به پنجره.صدای مردی را پشت سرم شنیدم.داشت با دختر جوان که هم اتاق من بود حرف میزد.ما در اتاق راحت بودیم و حجابی نداشتیم.با شنیدن صدای آن آقا به سرعت برگشتم دستم را زیر باشم کردم تا لچک سفید را بردارم و سر کنم اما دیدم خدای من با تعجب گفتم:آقا مهدی..
    دکتر که همان مهدی بود داشت چیزی مینوشت.سرش را بالا آورد نگاهش به چشمان ابی من افتاد.مثل برق گرفته ها مرا نگاه میکرد.دهانش باز مانده بود.من هم مات و مبهوت مانده بودم.اصلا روسری یادم رفت.با دیدن مهدی اشکهایم بی اختیار به صورتم میریخت.مثل کسی بودم که در بیابان امیدی آشنایی نوی ببیند.آنهم مهدی عشقم زندگیم.او هنوز هم برای من تپش قلب می آورد.
    با صدای گرفته گفت:شما؟اینجا چرا؟
    چیزی را که مینوشت به پرستار داد و پرستار رفت.سرش را پایین انداخت.بطرف پنجره رفت.یک دستش را به پنجره گذاشت و آه بلندی کشید.بخودم آمدم.روسری ام را سرم کردم.اشکهایم را پاک کردم و ملافه را رویم کشیدم.روی تخت نشسته بودم و پاهایم را از زانو خم کرده بودم.مهدی برگشت و بالای سرم ایستاد.نگاهش به ملافه بود.کم کم مژگان بلندش را به صورت من کشاند.امتداد نگاه هر دویمان بهم رسید.اشک از دو گوشه ی چشمش جاری شد.عاشقانه نگاهم میکرد و از درون میسوخت.دلم میخواست دستش را بگیرم سرم را روی شانه اش بگذارم.برایش درد دل کنم.او در سکوت گریه میکرد و من هم اشک میریختم.از دیدنم زجر میکشید چند دقیقه ای ایستاد و رفت.
    فردا صبح بود که دوباره به سراغم آمد.آرامتر بود.منهم آرام شده بودم.روی صندلی کنارم نشست.یک شاخه گل مریم روی تختم گذاشت.هنوز همان نگاه معصوم و چشمان مخمور را داشت.
    -حالت چطوره؟
    با شاخه گل مریم بازی میکردم و گفتم:بهترم.از اینجا خسته شدم.سینا رو میخوام.پس کی میتونم برم خونه؟
    نگاه او هم به گل مریم در دست من بود.لبخند زد.دندانهای سپید و مرتبش و لبهای صورتی اش شکفته شد:خیلی زود.فردا سینا رو میبینی خوبه؟خیال خانم راحت شد؟
    نگاهم به چشمانش بود با ذوق گفتم:واقعا ممنونم.هر چی به این پرستارا میگفتم من پسرم رو میخوام نمیفهمند.
    پلکهایش را به تایید بست و باز کرد:خیلی خوب.همه چیز رو میدونم.خیالت راحت.فردا میاد دیگه.از شوهرت چه خبر؟
    اخمهایم درهم رفت:ولش کن دلم نمیخواد راجع به اون حرف بزنم.
    با دست به سر و رویم اشاره کرد و گفت:کار اونه؟سرم را به علامت تایید تکان دادم.
    از مهدی خجالت میکشیدم.او هنوز نمیدانست علت پشت پا زدن من به عشق و ازدواج با او چه بوده.دیگر نمیتوانستم اینبار سنگین را به سینه بکشم هر بار مهدی را میدیدم این درد و زجر آزارم میداد.نیم ساعتی کنارم بود و بعد با صدای پرستار اجازه مرخصی گرفت و رفت.صورتم کریه شده بود.از ضربات سروش چشمانم ورم داشت.هر دو طرف صورتم کبود بود.بالای گیج گاهم به اندازه ی یک تخم مرغ بیرون آمده بود.هر دو لب بالا و پایینم پارگی داشت.روز بعد سینا را عمه مهناز و عزیز و اقاجون آمدند.دیگر نه خجالت میکشیدم و نه میخواستم ابروداری کنم.
    عزیز صورتم را بوسید آقاجون بالای سرم ایستاده بود و محزون نگاهم میکرد:مرتیکه بی بوته.بی شرف ببین چه کرده؟مگه دستم بهش نرسد بی غیرت بی ابرو!
    عمه مهناز گریه میکرد.دستهایم را میبوسید.سرم را نوازش میکرد.سینا را به آغوش کشیدم.چنان به سینه ام فشار میدادم که انگار سالهاست او را ندیده ام.بوسیدمش.نوازشش کردم گریه کردم.عزیز بی صدا گریه میکرد.قربان صدقه ام میرفت.عمه همینطور.تنها حاج صادق بود که خط و نشان میکشید.عین ماهی توی ماهی تابه بالا و پایین میپرید.پیرمرد بیچاره هر چه بد و بیراه میگفت آرام نمیشد.دلم ارام گرفت.
    دیگر غصه سینا را نداشتم.پیش عمه مهناز و عزیز بود.مهدی هر روز به دیدنم می آمد.آن هم هر دو سه ساعت یک بار و هر بار یک شاخه گل مریم وای گل مریم باز دیوانه ام میکرد.عشق خاموش شده دوباره بیدار میشد.آتش زیر خاکستر دوباره داشت شعله میکشید با من حرف میزد و من با او دردل میکردم.شش سال زندگی را برایش گفتم که چطور تن به ازدواج با سروش دادم.تسکینم میداد.صدایش هم طنین آرامش بود.هر بار که پیشم می آمد او را با سروش مقایسه میکردم و افسوس میخوردم.افسوس زندگی از دست رفته ام را جوانی ام را زیبایی ام را.همه را فدای نادانی خانواده ام کرده بودم.پخته شده بودم.28 ساله بودم.ولی تجربه ی سنگینی را با خود میکشیدم.کم کم آرامش در وجودم ریشه کرد.لبخند روی لبهای بیجان و بیرنگم نشست.قرصها و داروهایم قطع شد ولی اجازه ی مرخصی نمیدادند.
    یک ماه گذشت پدر و مادرم به ایران آمدند.بیچاره ها!در بستر بودم که بالای سرم آمدند.باورشان نمیشد.پدرم پیرتر شده بود.موهای سفیدش بیشتر شده بود.قدش خمیده تر بنظر می آمد.با یدن من وضع من به دیوار تکیه داد.آه بلندی کشید.دردش را حس میکردم.صورتش غم عالم را نشان میداد.پدر بود پدر دختر یکی یک دانه اش.لب پایین را به دندان گرفته بود و مرا نگاه میکرد.اشکهایش بی صدا از دو گوشه ی چشمش پایین می آمد.مادرم روی سرم دست میکشید.مرا کودکی میدید بی پناه.گنجشکی که از لانه جا مانده.قربان صدقه ام میرفت.بغض 6 ساله ام ترکید.با صدای بلند گریستم سرم را روی سینه اش گذاشته بود و با هم زار میزدیم.همه ی پرستارها در اتاقم جمع شده بودند و بحال ما گریه میکردند.مادرم زبانش گرفته بود:بمیرم برای این دستات که اینقدر کار کردی.بمیرم که اینقدر کتک خوردی و صدات در نیومده.الهی هیچ مادری نبینه.ای خدا حق من این نبود.وای قلبم میسوزه خدا.وای جگرم داره میسوزه.رو به پدرم کرد:مهرداد ببین چقدر نحیف شده.مهرداد اصلا کتی رو شناختی؟این کتی منه؟مهرداد دخترته.ببین لقمه ی رختخواب شده بچم.آخه به این جوونی مریض اعصاب!تو دیوونه خونه!اشک میریخت و رهایم نمیکرد.
    فقط پدرم گفت:روزگارشو سیاه میکنم.مادرشو به عزا میشونم.فکر کرده زورش زیاده مردونگی رو خوب نشون داده.

    تا ص 360


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #40
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    زمستان پر برفی بود.مدام اسمان تیره و تار می شد.مدام می بارید.مهدی مرا به حیاط بیمارستان می برد و زیر بارش برف،قدم می زدیم،حرف می زدیم،از خودش می گفت.از اشتباهات من می گفت.راهنماییم می کرد.چه روزهای قشنگی بود.بهار از راه رسید.این بار دلم ذوق و شوق عید را داشت.همه تصمیم گرفته بودند که به آن خانه باز نگردم.خوشحال بودم.سر از پا نمی شناختم.مهدی بدون آنکه به کسی بگویید مرا به خانه برد.اشک شوق از چشم همه می بارید.سینا از کنارم لحظه ای دور نمی شد.دوباره همان خانه زیبا.همان اتاق خودم.همان ایوان دوست داشتنی ام.خاطراتم وق می خورد.باغبان دستی به سر و روی باغ کشیده بود.برگهای تازه جوانه زده با من هم صدا بودند.احساس جوانی می کردم.احساس آزادی،سبک شدن.زری خانم امد دو دست لباس دوختم.صورتم را در آینه نگاه کردم.مدت ها بود خودم را ورانداز نکرده بودم.هنوز جوان بودم،هنوز زیبا بودم.هیچ کس باور نمی کرد که از این همه سختی جان سالم به در برده ام.
    عید آمد.خانه یک دسته گل شده بود.قمر،مثل همیشه،تر و فرز بود.برایم اسپند دود می کرد و چهار مغز گرفته بود و صبح به صبح درون شیر می ریخت تا من بخورم.همه دور و برم می چرخیدند.این همه آرامش را باور نمی کردم.انگار خواب بودم و حالا بیدار شدم.انگار همه این اتفاقات کابوس وحشتناک بوده.از سروش خبری نبود.انیس خانم گفت:«خانه هم نیامده.»
    بی خیال بودم.اصلاًدر ذهنم،لحظه ای به او فکر نکردم.هفت سین مجللی پهن کردیم،آنقدر بزرگ بود که همه سرتاسر آن نشستیم.موقع تحویل سال،آقا جون کنار آینه نشسته بود و قرآن می خواند.عزیز تسبیح به دست،ذکر می گفت.پدرم،مادرم،عمه مهنازفنسیم لبخند به لب داشتند.سینا هم نقل محفل بود.سال تحویل شد توپ را در کردند.همه همدیگر را بوسیدیم.آقا جونم به همه عیدی داد.سینا چند بار گرفت.جلوی اقا جون می ایستاد و م گفت:«به من ندادی.»آقا جون هم می خندید و پول را به دستش می داد.می دوید،به من که می رسید پول را به من می داد:«مامان،اینو برام قایم کن.»دوباره می دوید و جلوی آقا جون می ایستاد:«به من هم می دی؟به من ندادی ها!»همه از خنده ریسه رفته بودند.مادرم انقدر بوسیدش که جیغ سینا بلند شد.
    پسرمبه خاطر اینکه قبلا دائم در کوچه ها ولو بود حرف های زشتی یاد گرفته بود.تا عصبانی می شد همه را پشت سر هم ردیف می کرد.به طرفش هجوم می آوردم.به دهانش می زدم ولی در نهایت آقا جون به من تشر می زد:«ول کن دختر.این بچه تقصیر نداره،با زبون خوش باید ترکش بدی.»
    سینا شده بود نور چشم آقا جون و پدرم.هر جا می رفتند دنبال آنها ریسه می شد.دید و بازدی های عید برایم شیرین بود.فامیل پدرم همه محترم و متشخص بودند،همه اصیلفهمه با فرهنگ و متدین.دلم به حال خودم می سوخت،من هم یکی از این خانواده بودم.خون این خاندان در رگ هایم بود.ولی افسوس که وصله ناجور ریشه ام را سوزاند.
    اخرین روزهای تعطیلات بود.شام را خوردیم.پدرم رو به همه گفت:«همگی بنشینید،کارتون دارم.»به پیشنهاد عزیز روی ایوان رفتیم.هوای خنک بهاری بود.فواره ها روشن بودند و صدای شر شر آب با صدای جیر جیرک ها دل هر صاحب دلی را می ربود.قمرسینی چار را آورد.جلوی همه یکی یکی گرفت.خودش هم کنار عزیز نشست.همه چشم به دهان پدر داشتیم.پدرم چهار زانو نشسته بود.دستهایش را به هم گره کرده بودو یک به یک را نگاه کرد و گفت:«من ومه تاج،فکرامون رو کردیم که اگه خدا بخواد به ایران برگردیم.»
    کنارم نشسته بود.محکم چسبیدم:«الهی قربونت برم.»
    حاج صادق پوزخند رضایت بخشی زد.به پشتی لم داده بود و پای راستش را از زانو خم کرده بود.آرنج دست راست را روی همان پا گذاشته بود و پای چپش را جمع کرده بود.سرش پایین بود.پدرم ادامه داد:«ولی مشکل،کار منه...»
    هنوز حرفش را تمام نکرده بود که اقا جون سرش را بلند کرد و گفت:«خجالت نمی کشی پسر؟از کار می نالی؟اونم تو؟»
    «آخه آقا جون»
    ؟«آخه بی آخه.اون کاخونه ی با عظمت، خیریه،کلی حجره توی بازار، کمه؟هان!مگه من می خوام همه رو با خودم توی گور ببرم!همه مال خود شماست.اول و آخر،شما صاحب مالید.»چند ثانیه سکوت شد.
    عزیز دنبال حرف اقا جون رو گرفت و گفت:«مادر،ما آرزوی چنین روزی رو داشتیم.خوب،اگه پدرت می گه اینطور،تو هم باید بگی چشم.»عزیر رو به مادرم کرد و گفت:«نه تو رو خدا محتاج خانم،بد می گم؟»
    مادرم شانه هایش را بالا انداخت و به پدر نگاهی کرد و گفت:«نه والا چی بگم!»
    آقا جون دستش را روی پای پدرم گذاشت:«تمومه؟من امشب یه خواب راحت بکنم؟»پدر غرق فکر بود.همه نگاهمان به او بود.دل دل می کردم جواب منفی ندهد.
    پدر با ناله گفت:«آخه حق بقیه هم هست.»
    اقا جون با صدای بلند خندید:«پسر جون منکه نگفتم همش مال تو.خیلی خودت رو تحویل گرفتی!»همه خندیدیم.
    ادامه داد:«تو به اندازه ی خودت کار کن وبردار.چیزی که خدا زیاد به ما داده،همین روزیه»
    عزیز گفت:«مبارک آقا مهرداد؟»
    پدرم خنده ی رضایت بخش و خجالت زده ای کرد و گفت:«به امید خدا.»همه ازخوشحالی کف زدند.در دلم قند آب می کردم.همه برکات از در و دیوار خونه اقا صادق می بارید.تازه داشتم به قلب مهربان پدربزرگم پی می بردم.تازه متوجه شدم پشت این چهره سرد چه قلب مهربانی قرار دارد.تازه دانستم که عزیز چگون دلبسته اوشده و حرف روی حرفش نمی زند.همه ی غم ها و درد ها تسکین یافت.
    آن شب تا صبح خوابم نرفت.چشمم به سقف بود و دلم شور می زد.نکند پدرم پشیمان بشود؟نکند مادرم باز هوای آلمان به سرش بزند؟نکند اینجا نمانند و بعد از یک مدت دوباره بازگردند؟لعنت بر شیطان.چه فکر های بی خودی می کنم.تصمیمشان را گرفته اند،می مانند.مادرم ماند و پدرم برای فروش خانه و آثاه و تسویه حساب به المان رفت.
    دلم برای مهدی در این 15 روز تنگ شده بود.دختر دست بردار سن و سالی از تو گذشته.تو دیگر دختر 18 ساله نیستی،عاقل باش.پس چرا قلبم مثل دخترهای 18 ساله می زند؟پس چرا با دیدنش بدنم یخ می کند؟این دیگر چه ور عشقی است؟اگر کسی از راز دلم خبر پیدا می کرد،حتما به من می خندید.
    مهدی هم با یک سبد ل مریم برای تبریک عید امد.لباس رسمی پوشیده بود و من حسرتش را می کشیدم.خوش به حال آن دختر که همسرش می شود.اول جلو نیامدم.دلم می خواست بدانم که او هنوز هم ...نه.خدایا دیوانه شده ام.من شوهر دارم.بچه دارم.چطور به خودم جرات دادم که در مورد او فکر کنم؟ده دقیقه ای در سالن پایین نشست و با اقا جون گپ زد.از کار می گفت، از مشکلات از چک...من هم راه پله ها نشسته بودم و از دور نگاهش می کردم .بالاخره گفت:«کتی خانم چطوره؟الحمدا...رو به راه شد؟»
    اقاجون دستی به ریش کشید و گفت:«الحمدا...اما ای داد بی داد چی بگم؟خودت که بهتر از حال روزش خبر داری؟»
    مهدی با تسبیح روی پایش می زد و به آقاجون گوش می داد.
    گفت«خیلی حالش وخیم بود.اول که آورده بودنش همه می گفتن زنده نمی مونه.باور کنید حاج اقا خدا به طفل معصوم و پدر و مادرش رحم کرد.»
    «خیلی بچه صدمه دیده،خیلی آقا مهدی،خیلی صبوری کرده،خیلی خانمی کرده،نمی دونی چه حیوونی بوده پسره بی اصل و نسب.هر بلایی که فکر کنی سر این دختر آورده.خدا شاهده چقدر من اینجا سنگ به سینه زدم بابا نکنید.بابا این پسر وصله ما نیست.من این خانواده رو می شناسم.مگه آقا به خرجش رفت.حالا هم دارند تاوانش رو پس می دن.فقط دلم به حال این دختر معصوم می سوزه.این که عقل و فهم انتخاب رو نداشت.اون پدر و مادرش دوختند و بردیند.فکر کردند آسمون سوراخ شده و این تحفه افتاده پایین.به خدا هر روزه که می بینمش جگرم می سوزه.جوونه،خوشگله،تا کی سر سفره من و پدرش بمونه؟بالاخره این بچه پدر می خواد.بی راه می گم؟»
    مهدی گفت:«نه حاج اقا،صد در صد حق با شماست.بالاخره آدمیزاده دیگه.خطا می کنه،پشیمون می شه،بالاخره خدا هست. از شوهرش چه خبر؟»
    «اون نامرد!دلت خوشه آقا مهدی.آب شده رفته تو زمین.آدم فرستادم پی اش،نبود که نبود.بی شرف،بگو دلت به حال این نمی سوزه،بچه ت رو هم نمی خوای؟اصلاًنمی گه اینا مردن یا زندن؟خدا لعنتش کنه که این بچه رو بدبخت کرد.»
    «حرص نخورید حاج آقا.اونم تاوان پس می ده.تا بوده همین بوده.از آه مظلوم مگه می شه بتونه فرار کنه؟»
    «به خدا آقا مهدی،ما از این جور قصهها نداشتیم.از این خانواده ها نیستیم که دختر شوهر بدیم با یه بچه برگرده.کم سر ازدواج حرص خوردم،حالا دیگه بدتر.»
    مهدی سراپا گوش بود.گفت:«توکل به خدا.الحمدا...که خیلی بهتره.شما هم تا می تونید روحیه بهش بدید.پشتش باشید.دلگرمی بدید.»
    «چشم.آقا یه چیزبخور.همه ش من حرف زدم.»
    مهدی پرتقالی برداشت و شروع به پوستکندن کرد.آقا جون ادامه داد:«لازم می بینی باهاش حرف بزنی؟»
    در پله ها دوباره تپش قلب گرفتم.الله اکبر،دختر چه مرگت شده؟مهدی گفت:«والا من 15 روزه خبر از حال و روزش ندارم،شما باید بهتر بدونید.»
    آقا جون گفت:«نه،حالا که تا اینجا اومدی،بار بیاد باهاش حرف بزن.تو بهتر از هر کسی می تونی بهش روحیه بدی.»بلند شد و به طرف پله ها امد.سریع به اتاقم پناه بردم.اقا جون با صدای بلند گفت:«کتایون،کتایون....»
    از طبقه بالا گفتم:«بله اقا جون؟.»
    «بابا یه لحظه بیا پایین آقا مهدی اومده.»
    صدایم می لرزید تمام توانم را در صدایم گذاشتم تا آقا جون متوجه لرزش صدایم نشود.«گفتم چشم آقا جون اومدم»دستی به صورتم کشیدم.لباس مناسبی پوشیدم.برای اولین بار چادر سفید سر کردم و از پله ها پایین آمدم.نگه داشتنش برایم خیلی سخت بود.اما عشق مهدی همه چیز را اسان می کرد.چند بار در پله ها داشتم می افتادم.
    آقا جون که چشمش به من افتاد،با لبخند تائید گفت:«به به،اینم کتایون خانم.الحمدا...روز به روز بهتر می شه.»سرم پایین بود.مثل دخترهای 14 ساله خجالت می کشیدم.انگار خواستگار برایم آمده،انگار اولین بار بود که مهدی را می دیدم.
    به احترامم مهدی بلند شد و ایستاد:«سلام.»
    سلام کردم و گفتم:«خواهش می کنم بفرمائید.»هر دو نشستیم،آقا جون ما را به عمد تنها گذاشت.
    مهدی گفت:«مثل اینکه حالتون بهتره!»
    با صدای خیلی آرام گفتم:«به لطف شما.»
    «سینا چطوره ؟کجاست؟»
    «توی باغ،یا بازی می کنه یا همه جا رو آبپاشی.»
    خنده ای کرد و گفت:«آرامش داری؟کابوس نمی بینی؟»
    «نه دیگه از کابوس خبری نیست.البته به شما هم خیلی زحمت دادم.»
    «اختیاردارید.شما رحمتید.آرزوی همه ما سلامتی شماست.سینا حالا حالاها به شما احتیاج داره.»
    مستقیم نگاهش کردم و گفتم:«فقط سینا؟»
    عجب حرفی زدم.مثل سگ همان لحظه پشیمان شدم.دختره ی احمق این چه حرفی بود که زدی؟نخیر،کرم از خود درخت بود.لال بشی که زبانت ارام نمی گیرد.
    مهدی هول شد.گفت:«انشاا... سایه تون بالا سر همه باشه.»
    نازی به صدایم انداختم و گفتم:«آقا مهدیاز هم اتاقم چه خبر؟حالش چطوره؟»
    مهدی سرش را به تاسف تکان داد:«وضعش خیلی خرابه.اصلاً نمی خواد مرگ بچه اش رو باور کنه.دعاش کنید خیلی محتاج به دعاست.فقط معجزه ممکنه نجاتش بده.»اه سردی کشیدم.مهدی گفت:«به زندگی امیدوار باش.تازه اول راهی.سعی کن اصلا به گذشته فکر نکنی،به هیچ چیز.فکر کن از همین جا می خوای زندگی رو شروع کنی.»
    «گفتم خیلی سخته»
    «می دونم ولی سعی کن.به خاطر سینا،پدر و مادرت.هر چی بیشتر به گذشته برگردی،دیرتر خوب می شی.»نگاهی به ساعت مچ اش انداخت و گفت:«باید برم.طبق معمول باز دیرم شده.»
    لبخند زدم و بلند شدم.گفت:«اجازه مرخصی به بنده می دید؟»
    «خواهش می کنم،ببخشید که وقت شما رو هم گرفتیم.»
    «اختیار دارید،سلام به همه برسونید.»
    دلم نمی خواست برود ای کاش پیشم می ماند.از مصاحبت با او سیر نمی شدم.یکی دنیا ارامش بود،روحیه بود،عشق بود،هنوز هم دوستش داشتم.با آقا جون همراه شد و تا پشت در باغ،نگاه من همراهش بود.با حسرت نگاهش می کردم،مردانه قدم بر می داشت،سر پا ادب و متانت،با وقار بود.چقدر با رویاهایش زندگی کردم؟چقدر شب و روزم را با او تقسیم کرده بودم؟چقدر فکرم را گرفته بود؟غافل از این بودم که دست سرنوشت قوی تر از خواسته دلم قدم برمی دارد.
    بهار بود و زیبایی،تمام باغ غرق شکوفه بود.بوی محبوبه شب،تنگ غروب بلند می شد.بوی یاس،بوی چمن های خیس از باران بهاری،همه مست کننده بودند.آرام بودم،شب ها به راحتی می خوابیدم،ولی صبح بدون امیدی بلند می شدم.خودم را تمام شده می دیدم.جوان و زیبا بودم،ولی همه چیز به باد رفته بود.مثل گلی بودم که از شاخه چیده شده و پزمرده گشته است.تنها دارای و بهانه نفس کشیدنم سینا بود.اواخر فروردین بود.برای خرید تنها از خانه بیرون آمده بودم.سینا با آقا جونم رفته بود،هنوز سر پیچ کوچه نرسیده بودم که صدای بوق ماشینی توجهم را جلب کرد.من در پیاده رو می رفتم وماسین به موازات من حرکت می کرد.کاملا مشخص بود که برای من بوق می زند.اول فکر کردم مزاحم است.بدون اینکه توجه کنم،به راهم ادامه دادم.حتی سرم را به طرفش برنگردوندم.اما ول کن نبود.دستش از روی بوق کنار نمی رفت.عصبانی شدم. از ترس ابرو و مردم با خشم به طرفش چرخیدم.باورم نمی شد،سروش بود.چاق تر شده بود،سر و وضعش نو نوار شده بود.مثل گذشته حسابی به خودش رسیده بود.موهایش روغن زده و مرتب به نظر می رسید. با چشمان حیرت زده و دهان باز سر جایم میخکوب شدم.نگاهمان که به هم رسید لبخند زد:«سلام.حواست کجاست؟همه شهر با خبر شدن.بیا بالا.»
    ساکت بودم خیره خیره نگاهش می کردم.انگار خواب می دیدم.با تعجب از نگاه من گفت:«چته؟بیا بالا تا به جرم مزاحمت نگرفتنمون!»جلو ایستادم.سرم را از پنجره باز اتوموبیلش داخل بردم.گفتم«سروش،توخجالت نمی کشی؟یعنی تو واقعا اینقدر رو داری؟یعنی چه فکری در مورد من می کنی که دوباره اومدی،هان؟نه،واقعاًیعنی به نظر تو من انقدر احمقم؟»
    این بار او تعجب کرده بود.گفت:«چی می گی؟نکنه دیوونه شدی من خبر ندارم؟تو زن منی.مادر بچه ی منی.همه زن و شوهرا دعوا دارن.»بعد ادای مرا در آورد وگفت:«یعنی چی اومدم،یعنی نباید سراغ زن و بچه ام بیام؟حالا من یه اشتباهی کردم...»
    وسط حرفش پریدم:«یه اشتباه!» خندیدم و ادامه دادم:«یعنی واقعا اون کارتو یه اشتباه بود سروش؟به نظر خودت چیز مهمی نبود؟»
    رو به رویش را نگاه می کرد و هر دو دستش روی فرمان ماشین بود.سرش را به طرف من بازگرداندو با لبخند گفت:«عزیزم من واقعاًتو رو دوست دارمفخودت هم می دونی.یه موقع عصبانی می شم،..........
    تا ص 370


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 4 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/