چند دقیقه بعد با لباسهای عوض کرده و حوله ی کوچکی که روی سرش بود جلوی در آمد:حالتو جا میارم.یکی طلبت.
گفتم:برو تو کوچولو نچای!
ده صبح بود قرار بود به یک جاده ی جنگلی برویم.سروش در حمام ریش میتراشید که تلفن موبایلش دوباره زنگ زد.با اطمینان خاطر برداشتم:الو بفرمایید.
صدای زنی دیگر بود.غیر خانم ارسلان.گفت:شما؟
پرسیدم:شما شماره گرفتید.با کی کار دارین؟
-آقا سروش هستن؟
دلم فرو ریخت.قلبم به شدت میزد.پرسیدم:شما؟
خنده ای کرد و گفت:من خواهرشم عزیزم.
با داد گفتم:شما؟
-جوش نزن حتما اشتباه گرفتم.بای.
مات و مبهوت تلفن در دستم بود.جرات نداشتم باز به سروش اعتراض کنم.اگر اشتباه میکردم دیگر حرمتی بینمان باقی نمیماند.با خودم گفتم:ای بابا حتما اشتباه گرفته.مگه فقط یه سروش توی دنیا هست!بلند شدم و حاضر شدم و از تلفن هم به سروش چیزی نگفتم.ولی تو دلم غوغایی بود.من تحمل توهین و تحقیر اینچنینی را نداشتم.دختری بودم که هر مردی در کنارم خوشبخت بود.پس چرا با این مسائل باید تحقیر میشدم؟آنروز خیلی خوش گذشت و بیاد ماندنی شد.
دوباره نزدیک غروب سروش غیبش زد.اما بی اهمیت تر از آن بود که بخواهم پاپیچش شوم.
یک هفته ما شمال بودیم و بالاخره برگشتیم.با کلی سوغات.سبدهای حصیری ظرفهای چوبی کلوچه مربا و خلاصه همه چیز خریدیم.بخاطر دل من اول خانه ی حاج صادق رفتیم.چقدر همه از دیدنم خوشحال شدند.مادر سر و رویم را میبوسید.پدر عاشقانه نگاهم میکرد.از سفرم میگفتم و همه به جز آقاجون سراپا گوش بودند.نسیم هم نبود.مشهد رفته بودند.
فصل 4
بالاخره مادر و پدرم عازم شدند.نمیتوانستم از آنها جدا شوم آنهم اینقدر دور.مادر نگران بود.مدام سفارش میکرد.پدر دمق و گرفته بود.دو شب خانه ی آقاجون ماندم و سروش بی هیچ اعتراضی مرا گذاشت و رفت.12 شب پدر و مادرم پرواز داشتند.مدام گریه میکردیم.تا چشممان بهم می افتاد.میخندیدیم و اشکمان جاری میشد.عمه مهناز و عزیزم مادرم را دلداری میدادند:خیالت راحت ما شش دانگ مواظب کتی هستیم.تازه از ما نزدیکتر شوهرش هست.بیخودی ناراحتی مه تاج جان.
ولی مادر بود و هیچ مادری طاقت اینهمه دوری را ندارد.لحظه ی وداع رسید و همه راهی فرودگاه شدیم.سروش هم آمد.بارهای مادر و پدرم را تحویل داد.تمام کارها را کرد و در آخر بلیطها را به پدرم سپرد.پدر گفت:خوب ما بریم.زودتر بریم بهتره.
اشک عزیز تمامی نداشت.رو به پدر کرد:حلا بخاطر من نه بخاطر دخترت بیا..
پدرم خم شد و دستهایش را دور گردن پیرزن خمیده قامت انداخت و هر دو مفصل گریستند.خیلی سخت بود.من که اشکهایم تمامی نداشت.مادر را بغل کردم و صدای هق هق هر دویمان بلند شد.بعد از کلی گریه سروش مرا از مادر جدا کرد.
-خاله جون هر وقت اراده کنی میفرستمش.غصه ی چی رو میخوری؟
و مادر که اشکهایش را پاک میکرد گفت:خاله دستت سپرده.پاره ی جگر منه.کتی اینجا غریبه.تو الان همه کسش شدی.
سروش دستش را روی چشمش گذاشت:ای به روی چشم.خیالت راحت راحت.
پدر نمیتوانست با من خداحافظی کند.چند ثانیه نگاهم کرد و گفت:مواظب خودت باش.هر دو رفتند و هر چند قدم که بر میداشتند برمیگشتند و برایم دست تکان میدادند.
شب سختی را گذراندیم.چشمانم پف کرده بود.مثل مادر مرده ها شده بودم.دلم یکباره هوای مهدی را کرد.چقدر به حرفهایش لحن کلامش نگاهش احتیاج داشتم.چقدر دلم براش تنگ شده بود.باز با خودم کلنجار رفتم.بس کن دختر خجالت بکش حیا کن.تو شوهر داری.مرد داری.فکرهای بچه گانه ات را دور بریز.زندگی آبتنی کردن در حوضچه ی اکنون است.دیروزها را باید رها کرد و با واقعیت باید کنار آمد.
سه چهار روز سروش یک سره خانه ماند.صبح ها تا لنگ ظهر خواب بودیم و بعد هم تا بیدار میشدیم و چرخی میزدیم ظهر بود.میخواستم ناهار درست کنم اما سروش نمیگذاشت.قربان صدقه ام میرفت.بالا پایینم میکرد و میگفت:حیف از این دستا نیست که کار کنه؟کرد تو شکم من بره اگه شما بخواید توی زحمت بیفتید.
میگفتم:آخه سروش هر روز که نمیشه غذا از بیرون گرفت!
در جوابم میگفت:ای بابا تو بلد نیستی پول خرج کنی به درک فدای سرت.من دوست دارم تو فقط کنارم باشی.
گاهی عزیز زنگ میزد و حالم را میپرسید.گاهی خاله مینو جویای حالم بود.اما دلم در عرض این سه چهار روز به اندازه ی هزار سال برای مادر و پدرم تنگ شده بود.شاید روزی سه بار یا بیشتر تلفن میزد اما باز بیتاب بودم.سروش هر چه میخواست حال و هوایم را عوض کند نمیشد.نه او میتوانست و نه من میتوانستم.
اواخر هفته بود که با تلفنی سروش شال و کلاه کرد و بالاخره راهی کار شد.داشتم چای دم میکردم.کتری قل قل میجوشید و بخار آن هوای آشپزخانه را مرطوب کرده بود.هوای بیرون هم ابری بود و گرفته.داشت کیفش را جمع و جور میکرد.گفتم:من حتی نمیدونم تو چه کاره ای.راستی چه کاره ای؟
سروش بلند خندید:اِ چه زود یادت افتاده؟میذاشتی یه چند سال دیگه.خودم هم خنده ام گرفت.
پرسیدم:بالاخره چی تو رو از خونه بیرون کشید؟
سرش داخل کیفش بود.بعد از چند ثانیه سرش را بالا آورد و به من که آرنجهایم را روی اپن اشپزخانه گذاشته بودم و به جلو خم شده بودم گفت:کار خانم کار.
-عجب پس آقا کار هم دارید!
-پس چی فکر کردی بابای من نون مفت به کسی میده!
لبم را جمع کردم و گفتم:چه میدونم حالا چکار میکنی؟
-دلالی.
لیوان چای را که ریخته بودم و جلویم بود برداشت و شروع کرد به خوردن.گفتم:وا!دلالی چیه؟چه شغل شریفی داری!
-نه خانم فکر بد نکن.جنس رو بچه ها از اونور آب میارن ما هم اینور آب توی بازار آب میکنیم خوب کاری با من نداری؟
-تو کی میای؟
نگاهی به ساعتش کرد و با اخمی بر پیشانی گفت:فکر کنم بعدازظهر.
-باشه به امید خدا میبینمت.
جلو آمد گونه را کشید و گفت:خداحافظ خوشگله.
لبخندی زدم و او همچنان که بطرف در میرفت برایم دست تکان میداد.چقدر خانه ساکت بود.دلم به اندازه ی همه ی پاییز گرفت.صدای باران قطع نمیشد.کنار پنجره رفتم و بیرون را تماشا کردم.همه ی تهران زیر پایمان بود.همه چیز کوچک و ریز بنظر می آمد.هیچکاری نداشتم.مجله ای برداشتم و نشستم به خواندن.بعد هم ویرم گرفت تا شیرینی بپزم.وسایل را برداشتم و همه چیز را قر و قاطی کردم.دیگر نزدیک آمدن سروش بود.لباسهایم را عوض کردم و شیرینی های پخته شده ام را در ظرف چیدم.هوا تاریک شده بود.دو آباژور کنار مبلها را روشن کردم و چند شمع هم روی میز گذاشتم و بقیه چراغها را خاموش کردم.
ساعت از 8 هم گذشت ولی سروش نیامد.کلافه بودم.تنهایی بیشتر اعصابم را خرد میکرد.شام درست کرده بودم.قورمه سبزی داشتیم.بوی آن همه ی خانه را پر کرده بود.خودم از غروب به بعد راه به راه سر قابلمه میرفتم و ناخنک میزدم.پس چرا سروش نیامد؟ساعت از ده هم گذشت هر چه موبایل را میگرفتم میگفت در دسترس نیست.نسبتا ترسیده بودم .صدای رعد و برف هم اضطرابم را بیشتر میکرد.ساعت نزدیک به 11 بود که کلید درون قفل چرخید.تکانی خوردم سروش بود.اخم کرده بود و بمن ساده فکر کردم اتفاقی افتاده یا خسته است.از جا بلند شدم و به طرفش رفتم تا کیفش را بگیرم.واقعا که چه سیاستی داشت.کیف را محکم به گوشه ای کوبید و روی مبل ولو شد.با تعجب پرسیدم:سروش چی شده؟اتفاقی افتاده؟دهانم بازمانده بود.سرش را از روی استیصال به پشت تکیه داده بود و مچ دستهایش را از دسته ی مبل آویزان بود.پاهایش تا وسط اتاق آمده بود.جوابم را نداد.جلوتر رفتم:سروش جان من نصف العمر شدم.چی شده؟کجا بودی؟
سرش را بلند کرد و با بیحالی گفت:خوردن پولمو خوردن.
نفس راحتی کشیدم:فدای سرت همین؟به جهنم اسفل السافلین.صدقه سر جفتمون پاشو پاشو.لباساتو در آر.بلند شدم و به آشپزخانه رفتم.
متوجه شد که هنوز غذا نخورده ام.یعنی زرنگتر از آن بود که نفهمد.گفت:کجا رفتی؟
از داخل آشپزخانه داد زدم:شام عزیزم.دارم شام رو میکشم.
-بیا کتی من میل ندارم.
وا رفتم.کفگیر در دستم خشک شد.با حرص درون برنج فرو کردم:اِ بیمزه من قورمه سبزی درست کردم.اونم برای اولین بار.نمیخوری؟
با بیحالی گفت:نه به جون تو نمیکشم.باشه فردا.
خودم هم بی اشتها شدم و با دو فنجان چای از آشپزخانه برگشتم.چای را که خورد مثل جنازه رفت و خوابید.صبح زودتر از من بیدار شد اما بجای کیف داشت یک ساک کوچک میبست.خواب آلود بلند شدم.لباسهای بیرونش را پوشیده بود و با دیدن من زیپ ساک را بست و گفت:سلام صبح بخیر.
خمیازه ای کشیدم و روی مبل نشستم:سلام کجا صبح به این زودی؟
-باید برم کلی کار دارم.
-صبر کن صبحانه درست کنم.
بلند شدم که به آشپزخانه بروم گفت:نه نه من اشتها ندارم.تو بخور.
با تعجب ایستادم به ساک اشاره کردم:این چیه؟
زود برداشت و گفت:هیچی جنسه برام دعا کن.دست تکان داد و رفت.
چای درست کردم.پنجره ها را باز کردم.باران قطع شده بود و آفتاب طلایی بر زمین خیس میتابید.بوی نم خاک مستم میکرد.بیاد باغ اقاجون افتادم.بیاد نسیم عمه مهناز قربان صدقه های قمر چقدر برای خودشان برنامه میتراشیدند و دور هم بودند.خوش بودند دلم برای خودم سوخت.هیچکس سراغم را نمیگرفت.غربت و تنهایی را تازه داشتم احساس میکردم.غرق فکر بودم که تلفن زنگ خورد سومین زنگ برداشتم:الو بفرمایید.
-سلام خاله جون.خاله مینو بود.
-سلام خاله چه عجب یاد ما کردین.
-بخدا گرفتارم.
گفتم:خدا نکنه بلا بدور باشه.
-خوب تو چطوری؟سروش چطوره؟بهش بگو بی معرفت یه سراغی از ما نمیگیری؟
خندیدم و گفتم:والا خاله از چشم من نبینید.ولی خودش هم گرفتار شده.
خاله مینو وسط حرفم پرید:گرفتار؟گرفتار چی؟
-هول نکن مشکل کاری براش پیش اومده.یه کم نگران کارشه.
خاله با تعجب و خنده گفت:کاری؟مگه سروش سرکار میره؟
یک لحظه احساس کردم رودست خوردم.داشتم از فضولی میمردم با احتیاط پرسیدم:مگه شما از اینکار جدیدش خبر ندارین؟خاله خنده اش بیشتر شد.
-چه حرفا میزنی کتی جون.سروش تن به کار نمیده.اون تا پول مفت سالار هست یه قدم هم برنمیداره.
با لحنی که عصبانیتم مشخص بود گفتم:خودش بمن گفت میرم سرکار.پس کجا رفته؟
خاله کمی هول شد:والا چی بگم.حالا شاید هم زن گرفته و آدم شده بابا.هم میخواست نیش مادرشوهری بزند هم میخواست گند سروش را مخفی کند.
لجم گرفته بود.گفتم:خدا کنه که آدم شده باشه.خاله که از حرفم ناراحت شده باشه.جواب داد:تو رو خدا از حالا اینقدر بچه م رو تحقیر نکن.اون به اندازه کافی زن ذلیل هست.یک هفته میشه که یه تلفن هم نزده.عیب نداره.هر جا باشه خوش باشه.تنتون سلامت نونتون گرم و ابتون سرد.بما چه ولی این رسمش نیست.
کفرم بالا آمده بود.پسرش بی عاطفه بود مرا سوال و جواب میکرد او بیخیال بوده من باید کلفت و کنایه را میشنیدم.گفتم:چشم من پیغام شما رو میرسونم.
-خوب خاله قربونت برم.خیلی مزاحمت شمد.راستی آخر هفته شام منتظرتونم.
با غیظ حرف میزدم.گفتم:خیلی ممنون زحمتتون میشه.
-نه بابا این حرفا چیه.ما شما رو خیلی دوست داریم.
-دل به دل راه داره.
-خوب کتی جون کاری نداری؟خداحافظ.
-خداحافظ.
گوشی را گذاشتم دست به سینه به گلدان روی میز خیره بودم.چرا سروش به من دروغ گفته بود؟اگر دروغ گفته بود پس تا 11 شب کجا بود؟پس یعنی او همه ی داستان را سرهم کرده بود و مرا ساده گیر آورده بود.وای که دلم میخواست جلوی دستم بود و تکه تکه اش میکردم.موبایلش را گرفتم خاموش بود.هر چه میگرفتم جواب نمیداد.اعصابم خرد شده بود.از اینکه براحتی سرم کلاه گذاشته بود دیوانه میشدم.آتش میگرفتم.باد پرده ها را تا وسط اتاق آورده بود.بلند شدم و پنجره ها را بستم.حوصله ی هیچ کاری نداشتم.حتی فنجان چای صبح را نشستم.فقط فکر میکردم.حرفهای سروش را مرور میکردم.وای که چقدر احمق بودم.چقدر نفهم بودم.فکر بجایی نمیرسید.نمیدانستم باید به رویش بیاورم پنهان کنم مچش را بگیرم.هزار راه به مغزم می آمد.ولی اگر اشتباه کنم اگر خاله مینو در جریان نبوده باشد آنوقت سکه ی یک پول میشدم.آنوقت هر چه میگفتم حرفم باد هوا
تا ص 170
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)