یک دفعه سروش یکی را برداشت، دستش را دور گردنم انداخت و جلوی دهانم گرفت: بخور و گرنه می کنم توی حلقت.
می خندید و شانه هایش تکان می خورد. لبخندزنان از دستش گرفتم و خوردم. پایین نمی رفت. به زور چای فرو دادم. ای کاش همه اینها خواب بود. ای کاش مادر صدایم می زد و هنوز در المان بودیم. ای کاش همه اینها یک کابوس وحشتناک بود. سروش سبد گلی را جلوی گرفت: قابل نداره خانم خوشگله.
- ممنونم.
گرفتم و به اتفاق همه از محضر بیرون امدیم. سبد گل کوچک و نقلی بود. پر از گل های رز سفید، نه گلهای مریم. گل های مریم کجا، گل های رز سفید کجا! چه بویی داشتند. چقدر مهدی عزیزم لطیف و رویایی بود! نمی دانم کی خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم. فقط ساعتی کشید تا به خانه حاج صادق رسیدیم. دلم نمی خواست نسیم را ببینم. راحله و هانیه را ببینم. اصلا حوصله خودم را نداشتم. سریع پیاده شدم و جلوتر از همه راه افتادم. در ورودی را که باز کردم، قمر دایره اش را اورد و شروع کرد به زدن و من بی توجه به او به طرف پله ها راه افتادم. یک دفعه داد زدم: اه، بس کن سرم رفت.
پیرزن بیچاره ان قدر وا رفت که کم مانده بود دایره از دستش بیفتد.
لب هایش را جمع کرد و گفت: وا، این چه عروسیه؟ چه خوش اخلاق. خوش به حال داماد.
عزیز و عمه و بقیه هم امدند، اما من به اتاقم رفتم ، در را بستم و بالش را بغل کردم. چند ثانیه دور و برم را نگاه کردم و زدم زیر گریه. بالش را در دهانم فشار می دادم و زار می زدم.
ان شب کسی به سراغم نیامد. مثل اینکه همه یک جورهایی متوجه حال و زورم بودند. صبح نسیم صدایم زد: بلند شو، تلفن با شما کار دارند.
اعتنا نکردم، دوباره گفت: خانم تهرانی، نامزد گرامیتون پشت خطه.
ملافه را روی سرم کشیدم و گفتم: بگو من نیستم.
- وا، چه بی احساس، نگو تو رو خدا، الات بیچاره سر مردم پس می افته.
- نسیم خواهش می کنم برو بیرون.
- دیوانه به من چه؟
و صدایش را می شنیدم که می گفت: اقا سروش، خواب خوابه، خداحافظ.
یک هفته گذشت و سروش هر چه تلفن می زد تن به صحبت نمی دادم.
نامزد نسیم یک روز در میان می امد و صدای کر و کر خنده شان گوش مرا کر می کرد. بالاخره خاله مینو موضوع را به مادرم گفت و مادر هم به جان من افتاد.
- دختر بس کن این اداها را. اگه تا حالا ابرویمان نرفته، حالا تو ببر. چقدر از دست من باید بکشم.
بی تفاوت به حرف هابش، لباس های شسته ام را تا می کردم. عصبانیتش بیشتر شد. لباس های تا کرده را برداشت و به گوشه ای پرت کرد.
- دختر با توام. الهی خدا مرگ منو برسونه. همه چیز تمام شده. تو زن سروشی.می فهمی؟
داد زدم: نه نه نه. تو را خدا ولم کنید.
از اتاقم رفت و در را محکم کوبید.روز بعد سروش جلوی در باغ منتظرم بود. چاره ای نداشتم. حاضر شدم و با غرغر های مادر به راه افتادم. حاج صادق هم داشت می رفت. تقریبا ساعت ده صبح بود. اقاجون تا مرا دید، گفت: اقر به خیر کتی خانم، صبح زود کجا؟
از چشمان اقاجان خجالت می کشیدم. گفتم: اقا سروش اومده دنبالم.
- به به، پس اقا داماد تشریف اوردن.
داشتم زیپ کیفم را می بستم و می رفتم که دیدم اقاجون هم با من همراه شد. هنوز اخرین لقمه صبحانه را می جوید. زودتر از همیشه بلند شده بود. چون بعد از صبحانه حتما باید چای تلخ می خورد. فهمیدم که می خواهد سروش را ببیند. با هم از در عمارت اصلی بیرون امدیم، که صدای زنگ در بلند شد. فکر کردم سروش دوباره سراغم را گرفته. بی اعتنا کفش هایشم را پوشیدم. اقاجون ایفون را برداشت: اومدم اقا، اومدم.
زیاد متوجه نشدم. در باغ را باز کردم. ماشین سروش جلوی در پارک شده بود و صدای نوار ان قدر بلند بود که تا ته کوچه هم شنیده می شد. هنوز چند قدم برنداشته بودم، در ماشین پژویی که پشت ماشین سروش پارک شده بود باز شد. ناخوداگاه برگشتم، مهدی بود. پیاده شد. اقاجون در را بست. که مهدی سلام بلندی کرد و همزمان نگاهمان به هم افتاد. سروش هم در همین موقع پیاده شد و از روی سقف ماشین دسته گلی را به طرفم گرفت: قابلی نداره.
مهدی میخکوب شد. مات و مبهوت مرا نگاه می کرد. صورتش هنوز کاملا در ذهنم است. به کبودی می زد. دهانش نیمه باز مانده بود. دستانم چنان می لرزید. که کم مانده بود سکته کنم.آقاجان نگاهش محو سروش بود. سروش هم متوجه اقاجون شد. دوباره پیاده شد و جلو رفت و با حاج صادق دست داد. اشک هایم مثل باران بهاری فرو می ریخت. قیافه سروش ان قدر جلف بود که دیگر ابرویی پیش هیچ کدامشان برایم نماند. توی ماشین، روی صندلی جلو نشسته بودم. چرا خدا با من اینطوری می کرد؟ چرا همه چیز علیه من پیش می امد؟ مهدی چی فکر می کرد؟ چقدر دوستش داشتم. با خودم فکر می کردم بعد از عقد سروش دیگر محبتم به مهدی کم می شود. اما باز چشمم که به صورت ماهش افتاد، قلبم تند تند زد. سروش برگشت و درون ماشین نشست. رو به من گفت: خوبی عزیزم؟
صورتم به طرف پنجره بود. اگر اشک هایم را می دید. چیزی نداشتم که بهش بگویم. دوباره گفت: کتی خانم، عزیز دلم، با من قهری؟
دستی به صورتم کشیدم بعد رو به رو خیره شدم. گفتم: نه، چرا قهر؟
متوجه شد: کتی داری گریه می کنی؟
خدایا کمکم کن. یک لحظه مغزم کار کرد. گفتم: نه بابا، حساسیت درام.
در خالی که ساتارت می زد گفت: الهی من بمیرم. درد و بلات به جون سروش بخوره.
و به راه افتادیم.
نگاهش، صورتش از جلوی چشمانم کنار نمی رفت. حال خودم را نمی فهمیدم. بیچاره مهدی، پس پژوهم خریده. جون همیشه با پراید بود. وای خدا قلبم می سوزد. من کنار این ادم مزخرف چه می کردم! به مهدی تلفن می زنم، ولی نه نمی شود، پس چه کنم، نامه بدهم؟ بدتر می شود. می گویند با داشتن شوهر خیانت هم می کند. ولی... سروش مدام حرف می زد. اما من چیزی نمی شنیدم. فقط یک لحظه چنان ترمزی کرد که رفتم توی شیشه و برگشتم. با عصبانتی داد زدم: این چه جور رانندگی یه؟
دستش روی فرمان خشک شد. نگاهش به من بود: طوری شدی؟ معذرت می خوام.
- اه حالم از سرعت زیاد به هم می خوره. می فهمی؟
- اره عزیزم. اره. جدا معذرت می خوام.
ارام تر حرکت کرد. موبایلش زنگ می خورد. جویده جویده چند ثانیه حرف زد و قطع کرد. بدون انکه بپرسم گفت: دوستم فربد بود.
هیچ اعتنایی نکردم. جلوی یک کافی شاپ نگه داشت و پیاده شدیم. جای دنج و قشنگی بود. طرح چوب بود درست مثل کلبه ی وسط جنگل. به دیوارها، چند متر به چند متر، فانوس اویزان کرده بوددن. میز و صندلی ها هم تنه های درخت بود. کف سالنش را با برگ درخت پر کرده بود. گوشه ای نشستیم . اهنگ ملایمی پخش می شد. اکثرا جوان بودند. روی میز شمع نیمه سوخته ای بود که پیش خدمت امد و روشن کرد: چی میل دارید؟
سروش هب من نگاه کرد: چی می خوری عزیزم؟
دور و برم را نگاه کردم گفتم: بستنی.
و بعد سروش چند قلم دیگر هم اضافه کرد. خوردیم و حرف زدیم. هر چه می گفت بیشتر از او دور می شدم. واقعا به حق گفته اند کبوتر با کبوتر، باز با باز.
به پارک رفتیم و بعدازظهر مرا به خانه رساند. به محضرسیدن به اتاقم رفتم و تلفن را برداشتم. بادا باد. به مهدی تلفن می زنم. باید توضیح بدم نباید راجع به من بد فکر کند. شماره موبایلش را گرفتم. تلفن را برداشت.
- الو، الو، بفرمایید.
نمی توانستم حرف بزنم. نفسم بند امده بود. چرا از این صدا می ترسیدم؟ صدای نفسش هم شیرین بود . به سختی گفتم: الو، اقا مهدی منم، تهرانی.
چند ثانیه مکث کرد. گفت: الو، الو.
تلفن را قطع کرد. گریه ام سرباز کرد. هق هق گریه می کردم. دیگر مرا نمی پذیرفت. همه چیز خراب شد. دختره ی احمق، کودن ، حقت بود چوب بخوری. ای خدا تو به دادم برس. دیگر نه از مهدی خبری شد و نه من جرات کردم تماس بگیرم. یک ماه گذشت. مادر شروع به خریدن جهیزیه کرد. عمه هم مشغول بود. من و نسیم خیلی چیزهایمان یکی بود. نسیم سرحال و قبراق هر روز با عمه راهی بازار بود. اما من یک بار هم با مادرم نرفتم. تنها کارتن های بسته بندی شده که روی هم تلنبار شده بود نشان می دادند جهیزیه ام در دست تدارک است. گاهی باید خانه خاله می رفتم و گاهی به خیابان ها و پارک ها. دیگر فیلمی نمانده بود که در سینما ندیده باشم. سروش بدتر از ان چیزی بود که فکر می کردم. وقاحتش، حرف زدنش، حرکاتش، لباس پوشیدنش، خندینش، چندش اور بود. عقلش به اندازه یک پسر 11، 12 ساله بود.
عروسی نسیم نزدیک بود. دلم گرفته بود. باد پاییزی کم کم در باغ می پیچید. برگ ها زرد و نارنجی شده بودند. باغچه ها پر بود از برگ های خشک فرو افتاده. هوا گاهی ابر بود، گاه نیمه ابر و به جای صدای پرنده ها، غارغار کلاغ ها شنیده می شد. دیگر قمر مشغول تهیه ترشی و شور بود و عزیز سبزی های تابستانی را فریز می کرد. نسیم روز به روز شکفته تر می شد. هر روز که قرار بود امیر بیاید جلوی اینه بود و به خودش حسابی می رسید. انواع لباس ها را پرو می کرد. بالاخره خانه ای تهیه کردند و جهزیه نسیم را چیدند. چقدر برایم جالب بود. همه چیز نو و براق. عمه مهناز بسیار با سلیقه بود. سرویس اشپزخانه صورتی بود و با پرده ی صورتی چهارخانه پر چین، هماهنگی می کرد. خانه اش حدود 100 متر می شد. کف سرامیک سفید و پنجره های بزرگ قدی که رو به ایوان باز می شدند و حیاط نسبتا نقلی که با چند پله به ایوان وصل می شد. فرش های کرم رنگ پهن شده بود و یک دست مبلمان سلطنتی با رویه کرم دور سالنش چیده بودند و میز ناهار خوری در طرف دیگر قرار داشت. گوشه سالن، ویترین کوچکی، سه گوش قرار گرفته بود به رنگ طلایی که با مبلمان هماهنگ بود. و سرتاسر ان ظرف های چینی مرغی جای گرفته بود. اتاق خواب هم بی نهایت سلیقه بود. تختش رنگ چوب و با روتختی ابی چهارخانه وشیده شده بود و پرده های مخمل ابی زیباترش کرده بود. ظروف کریستال، چینی، استیل، خلاصه همه چیز بود. از سفیدی گچ تا سیاهی زغال. بعدازظهر بود که همه فامیل جمع شدند. گفتند و شنیدند و خندیدند. با شیرینی و چای همه پذیرایی شدند و رفتند.
دو روز به عروسی مانده، به خرید بازار رفتند. هر چه نسیم اصرار کرد، نرفتم. طاقت نداشتم. هر چه شادی انها را می دیدم بیشتر گر می گرفتم.
فردای ان روز خانه شلوغ بود. قرار بود عروس را به حمام ببرند. چقدر مراسم، چقدر خوشی، چقدر بهانه برای دور هم بودن!
از صبح دختران و خانم های اقوام نزدیک امدند. قمر شیر کاکائوی داغ با شیرینی می چرخاند. سینی بزرگی از میوه روی میز وسط بود. نسیم با راحله و هانیه و چند تا از دوستانش به حمام رفت. صدای جیغ و خنده شان اشکم را درمی اورد. نم نم باران شروع به باریدن کرد. روی ایوان اتاقم رفتم و همراه اسمان گریستم. بوی خاک بلند شده بود. صدای رعد و برق، اسمان در باغ به ان بزرگی ترسناک بود. قمر دایره می زد و بعضی دخترها می رقصیدند. کاسه های انار دانه شده جلوی مهمانان بود و در اخر هم دیس های کاهو و سنکجبین را اوردند و نوش جان کردند. روز موعد فرا رسید. نسیم نزدیک ظهر به ارایشگاه رفت و ما هم بعد از نهار رفتیم. هر کدام موهایمان را درست کردیم و حسابی به خودمان رسیدیم. بیشتر از هر چیز خوشحال بودم که مهدی هم امشب می اید و شاید اخر شب جلوی در تالار ببینمش.
سرحال تر از همیشه بودم. سروش و خاله مینو و مامان مهین و خاله مهری هم دعوت داشتند. به اتفاق همه رفتیم. تالار بزرگ و زیبایی بود. دور تا دور اینه قهوه ای و برنز کار شده بود. لوسترهای بزرگ و پر شعله فضا را مثل روز روشن کرده بود. میان هر چند میز درخت مصنوعی بزرگی گذاشته بودند با برگ های سبز، نارنجی و قرمز.
روی میزها ظرف های میوه و شیرینی چیده شده بود.تمام خانم ها به حد اعلا زیبا شده بودند. همه غرق جواهر و عطر و ارایش، دیدنی بود. عروس و داماد امدند. بوی اسپند بلند شد. واقعا نسیم زیبا شده بود. تاج بلندی گذاشته بود و با لباس پفی و تورش مثل فرشته ها شده بود. داماد هم به خودش رسیده بود. به هم می امدند.
جلوی هر میز خوش امد می گفتند. به میز ما رسیدند. چه گردنبند قشنگی دور گردنش بود. انقدر نگین هایش درشت و پر بود که با یک برخورد هر بیننده را متوجه خود می کرد. نسیم با خنده گفت: شما هم دعوت داشتید؟
با خنده گفتم: خانم قول می دیم ظرف ها روبشوریم.
و زدیم زیر خنده. داماد به قسمت اقایان رفت و عروس در جایگاهش نشست. سبد گل بزرگی به اندازه یک قد بلند بلند اوردند و کنارش گذاشتند. از روی حس کنجکاوی جلو رفتم. گل های گزان قیمتی بود، ارکیده و مریم. کارت روی گل را خواندم. این ازدواج فرخنده را تبریک می گویم: مهدی موسوی.
دستی روی گل ها کشیدم. دلم پر می کشید که ببینمش. پس چرا عروسی تمام نمی شود؟ بالاخره شام را دادند. انواع و اقسام غذاها بود. و بعد از صرف غذا، کم کم همه برای رفتن اماده شدند. از خدا خواسته لباس هایم را پوشیدم و گفتم: برویم؟
مادر از عجله ام تعجب کرده بود. هنوز داشت سالاد می خورد. گفت: بذار از گلوت بره پایین، بعد راه بیفت.
خاله مینو و بقیه هم حاضر شدند و کم کم بیرون امدیم. همه جا تاریک بود و فقط جلوی در ورودی ریسه های لامپ بسته شده بود و نور کمی فضا را روشن می کرد. با دل قرص، جلو رفتم. خاله مینو و مادر و بقیه گوشه ای ایستادند و قرار شد من بروم و سروش را پیدا کنم و با هم برگردیم.
مردها هنوز نیامده بودند. بالاخره کم کم سر و کله شان پیدا شد. یکی یکی می امدند و هر کدام با چشم هایشان دنبال خانم های خود بودند. شلوغ شده بود. سروش هم امد، با پدرش بود. خودم را پشت درختی مخفی کردم و به انتظار ایستادم. چند ثانیه نکشید که مهدی امد. نفسم در سینه حبس شده بود. چند بار اب دهانم را فرو بردم. قد بلند و چهارشانه بود. کت و شلوار سفید پوشیده بود و موهایش مرتب تر از همیشه به نظرم می رسید. به سینه ام می کوبیدم: آخ فدات بشم. الهی قربونت برم. چی شدی؟
واقعا یه پا داماد بود. طاقت نیاوردم. به محض اینکه تنها شد به طرف ماشینش رفتم، جلویش را گرفتم: آقا مهدی.
به خیال اینکه زنی دیگر باشد، زبق معمول خودش سرش پایین بود. فقط ایستاد: بفرمایید.
- سلام. شما اقای تهرانی و بقیه رو ندیدید؟
صدایم را شناخت. هر دو زیر درخت بودیم و روزنه هایی از نور ماه در تاریکی و روشن شب، صورتمان را روشن کرده بود. سرش را بلند کرد. الحق که چشمان نافذ و زیبایی داشت. درشت و جذاب. چند ثانیه نگاهم کرد با صدای گرفته گفت: اخه چرا؟ چرا با من؟ متاسفم.
سری تکان داد و از کنارم رد شد. می خواستم دنبالش بروم که سروش دستش را روی شانه ام گذاشت: کجایی؟
برگشتم و کمی هول شدم: تو کجایی؟
- بیا بابا همه منتظر تو هستند.
با هم برگشتیم. دلم برای مهدی سوخت. صورتش انقدر محزون و گرفته بود که کم مانده بود گریه کند. باز دلم برایش تنگ شد. باز هوایش به سرم زد. به خانه امدیم و تا صبح به یاد نگاهش با خودم لبخند می زدم و کیف می کردم. صبح قمر خانم با سینی مفصل صبحانه راهی خانه عروس بود. کاچی با روغن حیوانی، حلیم....


تا صفحه 140