صفحه 13 از 13 نخستنخست ... 3910111213
نمایش نتایج: از شماره 121 تا 130 , از مجموع 130

موضوع: رمان گندم / م . مودب پور

  1. #121
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    " من و کامیار ساکت شدیم . نصرت گفت "
    _ اینا واسه تحقیق اومدن اینجا .
    رامین _ ا....!
    " یه دختره که بغلش واستاده بود یه نگاه به ما کرد و خیلی جدی گفت "
    _ پس وقتی تحقیق تون تموم شد و مقاله ها تونو نوشتین ، لوله ش کنین و بکنین تو هر چی نابدتر اون کسی که دستورش رو بهتون داده ! اینطوری اثرش بیشتره !
    " تا اینو گفت نصرت داد زد ."
    _جمال ! محجوب ! اینو بندازینش بیرون ! به صادق خانه بگو به این دیگه جنس نده !
    " تا دختره اینو شنید و زد زیر گریه که دو تا جوون قلچماق اومدن طرفش ! دختره خودشو انداخت رو پای نصرت و با گریه گفت "
    _ گه خوردم نصرت خان غلط کردم ! آن ! آن .
    " شروع کرد با کف دست ، رو دهنش زدن ! همچین محکم میزد که گفتم الان دندوناش می کشنه ! زود دوییدم جلو و دستاشو گرفتم و گفتم "
    _ نزن! خیلی خب ! میگم بهت جنس بدن !
    " دختره نصرت رو ول کرد و چسبید به پای من و گفت "
    _ الهی قربونت برم ! الهی درد و بالات بخوره به جون من ! الهی ....
    _ بسه دیگه ! بسه ! میگم بهت جنس بدن اما یه شرط داره!
    دختره _ هر چی شما بگین ! هر چی شما دستور بدین ! چشم ! چشم !
    _بلند شو یه دقیقه بیا توتاق باهات کار دارم .
    " تا اینو گفتم از جاش پرید و گفت "
    _ کجا برم آقا ؟
    " اتاق نصرت رو نشون دادم که یه نگاه به همون پسره که اسمش رامین بود کرد و راه افتاد طرف اتاق نصرت . کامیار آروم به من گفت "
    _چیکارش داری ؟
    _ میخوام بدونم چرا به این روز افتاده !
    نصرت _ اسمش فریباس ، زن این آقا رامینه !
    _زن و شوهرن ؟!!
    نصرت_ اره .
    " یه نگاه به پسره کردم و گفتم "
    _ پس شما هم بیا آقا رامین .
    " اینو گفتم و راه افتادم طرف اتاق . انقدر حالم بد بود که دلم می خواست گریه کنم ! همونجور که از وسط حیاط ردّ می شدم ، همه اون دخترا و پسرا بهم نگاه می کردن ! از خودم بدم اومد !
    رسیدیم دم اتاق نصرت و تا رفتم تو که دیدم دختره که اسمش فریباس داره لباساشو در میاره ! یعنی بلوزش رو که در آورده بود ! زود پشتم رو کردم بهش و داد زدم گفتم "
    _چیکار می کنی ؟!!!
    فریبا _ مگه شما نخواستین ......
    _نخیر !! بپوشین لباس تونو !
    " اینو گفتم و زود اومدم بیرون که نظرم شوهرش بیاد تو و این موضع رو ببینه ! تا پام رو گذاشتم بیرون ، کامیار اینا رسیدن دم اتاق . برای اینکه یه خرده وقت رو تلف کنم به نصرت گفتم "
    _ آقا نصرت عیبی نداره که یه دقیقه با اینا حرف بزنیم ؟
    نصرت _ نه بابا چه عیبی داره !
    _ خیلی ممنون شما که همیشه به ما لطف داشتین ،میگم یه سیگار بکشیم چطوره ؟
    " نصرت خندید و کامیار آروم در گوش من گفت "
    _ دادی که تو زدی سر دختره ، صدات تا ته حیاط رفت !
    " سرمو انداختم پایین که نصرت با خنده گفت "
    _ پوشیدی فریبا ؟
    فریبا _اره آقا نصرت ، اره !
    " دلم می خواست زمین دهان واکنه و منو بکشه تو خودش ! از خجالت نمیتونستم تو صورت شوهرش نگاه کنم !
    نصرت و کامیار و رامین رفتن تو و منم دنبال شون رفتم ، دختره لباساشو پوشیده بود و همون وسط اتاق واستاده بود . سر و روش کثیف بود اما معلوم بود بد قیافه نیس .
    رفتم نشستیم و نصرت کتری رو داد به رامین و گفت "
    _آقا رامین بپر آبش کن بیار .
    " رامین رفت آب بیاره که کامیار در گوشم گفت "
    _ میدونی وقتی با این دختره رفتی رامین به نصرت چی گفت ؟
    _ نه !
    کامیار _ گفت آقا نصرت جلو من نه !
    " فقط نگاهش کردم که گفت "
    _ نصرتم بهش گفت اینا اهل این حرفا نیستن .
    _ خدا لعنتت کنه کامیار ! به خدا قسم هر بار که میام اینجا از خودم بدم میاد !
    فریبا_ آقا نصرت ، بزرگی کن و بگو تا جنس تموم نشده ، مال ما رو بهمون بدن !
    نصرت _ جنس شما سرجاشه ! خیالت راحت باشه .
    فریبا_ آخه خرابم ! باید خودمو بسازم ! رامین م خرابه !
    " نصرت یه نگاهی بهش کرد و از تو جیبش دو تا بسته در آورد و داد به فریبا که از دستش قاپید و پرید و رفت بیرون .
    نصرت یه نگاهی بهش کرد و گفت "
    _ رامین سال دوم بود و این سال اول .
    _دانشگاه ؟!
    " نصرت سرشو تکون داد . کامیار سه تا سیگار روشن کرد و یکی یه دونه داد به ما و گفت "
    _ تا نیومدن بهت بگم نصرت جون. من دیشب .....
    نصرت _ خبر دارم ! مبارک تون باشه !
    " بلند شد و دست انداخت گردن کامیار و ماچش کرد . کامیارم ماچش کرد اما نصرت ، همونجور که دستش دور گردن کامیار بود ، شروع کرد به گریه کردن ! یه ده پونزده ثانیه گذاشت اما کامیار رو ول نکرد که کامیار همونجور که بغلش کرده بود گفت "
    _ا.....! نصرت ! چته ؟! گریه واسه چیه ؟! حالا که وقت گریه نیس ! هزارتا کار باهات دارم !
    " نصرت دستاشو از گردن کامیار واکرد و صورتش رو پاک کرد و گفت "
    _ دست تو سپردم خواهرمو ! همین ! دیگه تو میدونی و غیرت و وجدانت !
    " کامیار یه نگاه بهش کرد و گفت "
    _ من نمیدونم که میتونم خوشبختش بکنم یا نه اما بهت قول میدم که همه چیزایی رو که باعث اسایشش میشه براش فراهم کنم و بذارم درسش رو تموم کنه . خوبه ؟

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. #122
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    " نصرت خندید و گفت "
    _اره برادر ، خوبه .
    " داشتم دوتایی شونو نگاه می کردم و مونده بودم که سرنوشت چه بازیایی داره که پرده کنار رفت و فریبا و رامین اومدن تو . راستش دیگه حوصله نداشتم باهاشون حرف بزنم .
    نصرت کتری رو از رامین گرفت که گفتم "
    _آقا نصرت من دیگه کاری ندارم !
    نصرت _ مگه نمیخواستی باهاشون حرف بزنی ؟!
    _ چرا اما حالا دیگه نه !
    نصرت_ حالا اگه چیزی میخوای بپرسی ، بپرس ازشون !
    _ میخواستم فقط بدونم چه جوری اینطوری شدن اما دیگه برام مهم نیس !
    نصرت _ هر جور صلاح میدونی .
    " بعد به فریبا و رامین اشاره کرد که برن . رامین حرکت کرد اما فریبا واستاده بود . چشماش سرخ سرخ بود و پلک هاش هی می اومد رو هم !
    نصرت _ کاری داری ؟
    " فریبا یه نگاهی به نصرت کرد و بعد برگشت طرف من و گفت "
    _ یه روزی ، همونجوری که الان میریم دنبال جنس واموندهٔ ، من و این رامین می رفتیم دنبال دو تا اتاق اجاره ای ! این جنس واموندهٔ رو خیلی زودتر از دو تا اتاق اجاره ای پیدا کردیم ! یعنی این یکی ، همه جا بود اما اون یکی نبود !
    نصرت _ خیلی خب ، برو حالا !
    " فریبا سرشو انداخت پایین و رفت . پشت سرش شوهرش رفت که نصرت گفت "
    _ کم که میاره ، فریبا رو میبره رو خیابون . یه تیریپ که بره ، جنس جفت شون جور میشه !
    " دیگه حال خودمو نفهمیدم ! فقط گفتم "
    _ نصرت خان نمیشه بریم یه جای دیگه با همدیگه حرف بزنیم ؟!
    کامیار _ چته ؟!
    _ حالم اصلا خوب نیس !
    نصرت _ یه لیوان آب بهت بدم به خوری ؟!
    _ نه ! نه !
    کامیار _ بیا بریم یه آب بزن به صورتت !
    _ نه ! فقط از اینجا بریم !
    " کامیار یه نگاه به نصرت کرد و اونم گاز پیکنیکی ش رو خاموش کرد و بلند شدیم .
    دم در ، کامیار یه پولی به پسر بچه هه داد و سوار شدیم و دنده عقب از اون کوچه مزخرف اومدیم بیرون و نصرت یه خیابون رو به کامیار نشون داد و کامیارم پیچید توش و یه بیست دقیقه نیم ساعت که رفتیم ، رسیدیم جلو یه پارک که نصرت گفت "
    _ بریم تو پارک ؟!
    _اره حداقل دیگه از این چیزا نمیبینیم .
    " سه تایی پیاده شدیم تو پارک و یه خرده قدم زدیم که کامیار به من گفت "
    _ چطوری ؟
    _ بهترم .
    نصرت _ پس بریم اونجا بشینیم .
    " یه جای خلوت پارک نشستیم و نصرت سه تا سیگار دراورد و روشن کرد و یکی یه دونه داد به ما و تا ازش گرفتیم گفت "
    _واموندهٔ از این سیگار و پارک و کوچه شروع می شه !
    _ چی ؟
    نصرت _ هرویین دیگه ! میگه یه بزه گر ، گر کند یک گله را ! فقط کافیه که یه رفیق ناجور بخوره به پست یه این جوون ! یکی یکی شونو عین برگ درخت میریزه پایین ! همه شونم اولش و یه سوال شروع میشه !
    کامیار _ حتما سوالیم هس که فعلا جواب نداره !
    نصرت _ دمت گرم ! مثل یه مساله ای که یه دبیر ریاضی میده به شاگرداش ! اگه بچه بلد باشه حلش کنه که خوشحال و خندون میره سراغ مساله بعدی اما اگه نتونه اون و مساله بعدی و بعدی رو حل کنه ، دیگه سراغ بقیه نمیره ! دفتر و کتاب رو می بنده و پرت می کنه یه گوشه !
    _سوال چیه ؟!
    " یه پک به سیگارش زد و گفت "
    _ سوال اصلی همین جوونان !
    " با دستش صد متر اون طرف تر رو نشون داد که جا به جا پسر و دختر داشتن چند تا چند تا با همدیگه راه می رفتن !"
    نصرت _ زندگی مثل یه آدرس یا نشونی یه که آدم می خواد به مقصدش برسه اما فقط کافیه که یکی دو تا کوچه رو اشتباهی بره ! یا میخوره به بن بست یا گم و گور میشه !
    نقشه لازمه ! یه نقشه درست و یه راهنمای سرحال و قبراق و وارد ! شکر خدا هیچکدومم که الان در دسترس نیس !
    _ پس این همه جوون به مقصد میرسن چیه ؟
    نصرت _آمار دستت هس ؟! خبر داری اعتیاد داره بیداد می کنه ؟!
    برای چی باید یه جوون عملی بشه ؟ مگه اینا سرمایه های مملکت نیستن ؟! برای چی باید هرویین عین نقل و نبات تو دست و بال شون باشه ؟! شماها نمیدونین !وقتی یه جوون عملی شد دیگه کاری به کار دور و ورش نداره ! مهم اینه که جنس به موقع بهش برسه !
    ببین ، جوونای قدیم ، تو چهل ، چهل با خرده ای سالگی م دنبال یه راه میگ ردن که چطور میشه از راه درست پول در آورد اما جوونای الان ، تا یه سنّ و سالی پیدا می کنن ، میرن دنبال راه خلاف ! راهی که بشه راحت و اسون ازش پول دراورد ! چرا ؟ چون مثلا قدیم ، یارو یه عمر کار می کرد و تو سنّ پنجاه سالگی وضعش خوب می شد . برای پول در آوردن بدبختی کشیده بود و بعد از یه عمر کار ، مثلا یه ماشین شیک زیر پاش بود ! اما الان نگاه میکنی می بینی پسره هنوز پشت لبش سبز نشده ، یه ماشین سی چهل میلیونی سواره و تو کیفش فقط چک بانکه ! مثل ریگم پول خرج می کنه !
    _ خب حتما باباش که یه عمر کار کرده بهش داده دیگه !
    نصرت _ د... نه.... د.... ! اگه باباش از راه درست این پول ها رو در می آورد ، اینجوری نمی ریخت تو دست و بال بچه ش که نفله ش کنه ! معلومه پول کار نکرده داره ! یه زد و بند با چهار تا کله گنده می کنه میلیارد میلیارد پول در میاره ! اون موقع بچه ش بنز سوار میشه ! زانتیا سوار میشه !
    جونای دیگه م میبینن و خب میگان این راه بهتره دیگه ! بعد میران سراغ باباشون که مثلا یه کارمند شریف و زحمت کشه ! این پولها رو از اون میخوان و وقتی میبینن که نداره بهش میگن که تو بی عرضه ای !
    اون موقع س که معیارها عوض میشه ! دزدی میشه عرضه داشتن ! زد و بند میشه ارتباط قوی !
    حالا پسره راه میافته دنبال ارتباطات که یه وقت میبینه افتاده تو کار خرید و فروش هرویین و مواد ! ببینین ، زندگی زمانی برای یه آدم مهم و با ارزشه که حداقل دو روز در هفته ش بهش خوش بگذره ! اگه قرار باشه هفت روز هفته ، غم و غصّه و نداری و حسرت باشه ، آدم سرشو بذاره زمین بمیره که بهتره !

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  3. #123
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    یه جوون الان چی داره ؟ جوون سرگرمی می خواد ، هیجان میخواد ،امنیت میخواد ، ارتباط با جنس مخالف میخواد !
    کامیار _ حالا امنیت و سرگرمی رو ولش کن ! همین آخری رو بچسب که توش هیجانم داره !
    " نصرت خندید و گفت "
    _ هیجانش کجاس ؟!!
    کامیار _ وقتی یه پاترول دنبالت کرد ، می فهمی هیجانش کجاس !
    نصرت _ جدأ الان این جوونا چی دارن ؟
    _ خودتم هنوز جوونی ا !
    نصرت _ من عملی م ! دیگه جوون یا اصلا آدم نیستم ! وقتی یه نفر افتاد تو این خط دیگه اصلا زنده نیس !
    " یه پک دیگه به سیگارش زد و تهش رو پرت کرد و گفت "
    _ یه جوون باید تو خونه و جو رو بشناسه ! بیرون یه جو دیگه رو ! باباش تو خونه یه جوره ، بیرون یه جور دیگه ! تو خونه نوار و ساز و آواز ! بیرون سنگین و نجیب و مومن ! همه شم به بچه شون میگن تو مدرسه نگی که ما ماهواره داریم ا !
    شدیم مثل یه تیر خوبی موریونه زده ! ظاهرش خوبه اما وای از باطنش ! جلو عرق رو گرفتن ! میدونین تو چند تا خونه بساط عرق کشی راه افتاد ؟!
    جلو فیلم رو گرفتن ، همه خونه ها شد سینما ، اونم با چه فیلمایی !
    جلو دختر پسر رو گرفتن ، فحشأ کشیده شد تو خونه ها و شد یه چیز یواشکی که نمیشه دیگه کنترلش کرد ! مرض و بیماری که دیگه قربونش برم بیداد می کنه !
    بهتون گفتم که ، پدرای ما و پدر بزرگ هامون حداقل این مشکلات رو نداشتن ! الان یه پشه نیشت بزنه ، یا ایدز گرفتی یا هپاتیت ! غفلت کنی ، یا داداشت عملی و دزد میشه یا خواهرت خراب ! اصلا یه چیزی به شما بگم ! از کی این همه دکتر روانشناس اینقدر زیاد شد ؟!
    کامیار _از وقتی که دیوونه زیاد شد دیگه !
    نصرت _ همین ! بیشتر مریضا شونم جوونان ! همه یا افسردگی دارن یا حالت عصبی ! چرا ؟!! میدونی چند درصد از زنهای شوهر دار حالت افسردگی دارن ؟! چرا ؟!! بابا تفریح نیس ! وضع اقتصادی خرابه ! شوهره تو خونه نیس ! مادر باید با بچه هاش اره بده تیشه بگیره ! شوهرشم وقتی بعد از دو شیفت سه شیفت کار کردن بر میگرده خونه که دیگه جون حرف زدن نداره ! نه به روابط زناشوئی میرسه نه به رابطه با بچه هاش ! یه وقتم چشم وا می کنه که دخترش از یه طرف رفته پسرش از طرف دیگه !
    _ همه م که اینجوری نیستن !
    نصرت _ اره ، اونا که ارتباطات قوی دارن و عرضه و شم اقتصادی دارن !
    "کامیار زد زیر خنده "
    نصرت _ مردمم که قربونش برم ، همه به فکر خودشونن ! هر چند آخرش ضررش به خودشون میخوره ! مثلا گوشت گرون میشه جای اینکه یه مدت نخرن تا ارزون بشه بیشتر میخرن و میتپونن تو فریزر شون ! مرغ گرون میشه ، همینطور ! شیر گرون میشه ، همینطور ! آخرش این میشه که امثال ما نمیتونن در ماه یه وعده گوشت بخورن !
    _ اون سوال که گفتی چی بود ؟
    " نصرت یه نگاهی به من کرد و پاکت سیگارش رو در آورد و بهمون تعارف کرد که ور نداشتیم . خودش یه دونه روشن کرد و گفت "
    _ فقط کافیه وقتی یه جوون با یه رفیق ناباب بیفته ، ازش بپرسه آخرش که چی ؟! همین سوال رو اگه نتونه جواب براش پیدا کنه ، تموم انگیزه ش رو نبود میکنه ! پسر میره تو فکر ! باید با بدبختی درس به خونه اونم این درس های سخت که نصفشون بی مورده ! هیچ لزومی نداره که اینا رو بخونه ! بعدش اگه بتونه اگه بتونه وارد دانشگاه بشه ، باید چند سالم اونجا درس بخونه ! وقتیم که مدرکش رو گرفت ، تازه متوجه میشه که که براش کار نیس ! اگرم هس حقوقی بهش میدن که پول رفت و آمدشه !
    یارو لیسانس مکانیکه تو آژانس مسکن کار میکنه ! زمین شناسی خونده ، نوار کاست میفروشه ! لیسانس شیمی یه ، تو کتابفروشی ، شاگردی می کنه ! خب دیگه انگیزه واسه یه جوون نمیمونه که ! خود منو نگاه کنین ! چی ازم مونده ؟! بابا من تحصیلکرده این مملکتم ! کو امیدام !؟ کو ارزوام !؟ کوو اون افق طلایی که وقتی داشتم درس میخوندم همه جلو روم بود ؟! بیان به ما بگن ما جوونا رو چه جوری میخوان ؟ عملی ؟! معتاد ؟ا اگه اینجوری میخوان دیگه چرا ما باید این همه سختی بکشین و درس بخونیم ؟! خب از همون اول بریم دنبال گرد و مواد و دوا دیگه !
    " یه پک به سیگارش زد و گفت "
    _ به خدا وقتی یاد اون درس خوندن ها و سختی ها و بدبختی ها می افتم دلم واسه خودم می سوزه ! دلم واسه این جوونا می سوزه !
    _ پس چرا توام افتادی توشون و داری بیچاره شون می کنی ؟!
    نصرت _ اگه خدا نکرده تو هم عملی بشی جواب سوالت رو پیدا می کنی !
    " یه پک دیگه به سیگارش زد و گفت "
    _ تو اسپانیا ، تو مراسم گاو بازی ، اول گاوهای وحشی رو ول میدن تو کوچه ها و خیابونا ! گاوام می افتن دنبال مردم و به هر کی برسان ، شاخش میزنن ! بعدشم که مراسم افتتاح شد ، یه نفر ماتادور میره به جنگ گاو و بالاخره م یا ماتادوره کشت میشه یا گاو ! اکثراً با شمشیر گاو بدبخت رو میکشن ! اونوقت یارو قهرمان میشه ! عکسش رو تو روزنامه می اندازن و تمجید می کنن و هزار تا کار دیگه ! وقت این مراسمم که میشه ، مردم کشورای دیگه ، گروه گروه میآن اسپانیا واسه تماشا ! حالا اونجا وقتی یه گاو کشه میشه ، میشن قهرمان اما وقتی ما اینجا مثلا جلو یه مسافر یه گوسفند رو قربونی می کنیم ، میشیم وحشی ! چرا ؟! اگه تونستی به این سوال جواب بدین !
    کامیار _ خب وقتی با کاتر و چاقو دخترا رو میزنن ! وقتی با شلاق می افتن به جون جوونای مردم ! تو کشورای خارجی همچین انعکاس پیدا می کنه که اگه یه گسفندم قربونی کنیم ، میشیم وحشی دیگه !
    نصرت _ اگه ما به نجابت یه پسر و دختر معتقدیم باید هزینه ش رو هم بدیم ! منم هزینه ش رو دادم و خواهرم رو نجیب نگاه داشتم ! دست به هر کاری زدم تا راحت نشینه و درسش رو به خونه !
    " سیگارش رو انداخت دور و گفت "
    _ وقتی من و حکمت دیگه تنها شدیم ، دیدم اینجا دیگه جای موندن نیس ! محیط خراب و فاسد و افتضاحی تو اون خونه بود !
    یه خرده این در و اون در زدم و یه اتاق رو کمی بالاتر اجاره کردم و رفتیم توش . دیگه تمام و کمال نون آور خونه شدم خودم . باید خودم درس می خوندم و خرج تحصیل خودم بود ! خرج تحصیل حکمت بود ! خورد و خوراک مونم بود ! اجاره اتاقم بود ! حالا من چه جوری میتونستم با یه کار نیمه وقت پول اینا رو جور کنم ؟! میشه معادله صد مجهولی !
    افتادم تو خلاف ! خرید و فروش حشیش ! تریاک ! ویسکی !
    کامیار _ حکمت میدونست ؟!
    نصرت_ نه ! فکر می کرد یه آدم با خدا منو گذاشته سر کار و بهم پول خوبی میداه ! مثل این قصه ها !
    خلاصه زندگی می گذشت . هم خودم درس میخوندم ، هم حکمت ! موقعی م که کار نداشتم میرفتم تو این پارک و اون پارک و این چیزا رو می فروختم !

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. #124
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    یه روز تو یه پارک داشتم به یه نفر تریاک می فروختم . وقتی طرف پولش رو داد و منم داشتم اسکناسا رو می شمردم ، یه مرتبه یه دست اومد رو شونه م ! برق آزم پرید ! فکر کردم ماموری چیزی یه ! برگشتم که دیدم یکی از استادامونه ! داشتم از خجالت آب می شدم که گفت " اینجا چیکار میکنی ؟" گفتم استاد اومدم هوا خوری ! یه نگاهی به پولایی که تو دستم بود کرد و گفت " یه دانشجو قبل از درس خوندن باید انسان باشه ! میدونی داری چیکار می کنی ؟!!" اومدم بگم که نون آور خونه م و این حرفا که نذاشت حرف بزنم و گفت " کارت رو توجیه نکن ! هیچ دلیلی نمیشه برای این کارا پیدا کرد !" سرمو انداختم پایین که گفت " توان تو تو مغزته ! استفاده ش کن ! " اینو گفت و رفت !
    فرداش تو دانشگاه اومد سراغم و یه آدرس بهم داد و گفت " برو به این بچه درس بده " پولش کمه اما بازم برات شاگر پیدا می کنم !
    آقایی که شما باشین ، کار تریاک و حشیش رو بوسیدم گذاشتم کنار و افتادم به درس دادن به بچه های راهنمایی و دبیرستانی . کم کم سه چهار تا شاگرد گرفتم و بعدشم شدن هفت هشت تا . یه کارم برای حکمت پیدا کردم . با یه تولیدی قرار گذاشتم و ازش لباسای برش خورده رو می گرفتم و می بردم خونه . طفلک حکمت ، این کتاب و دفتر رو میذاشت جلوش یه خط میخوند و می نوشت و یه درز چرخ می کرد ! پول آنچنانی در نمی اومد اما می شد با حسرت زندگی کرد !
    دردسرتون ندم ! گذشت گذشت و گذشت تا من مدرکم رو گرفتم و خواستم وارد بازار کار بشم ! اما کو کار ؟!!
    دیدم فعلا همین جوری به بچه های مردم درس بدم بهتره . هم به کار تدریس می رسیدم و هم می گشتم دنبال یه کار اما هر جا می رفتم سواستفاده بود ! تا یارو میدید که به کار و پول احتیاج دارم ، یه حقوقی بهم می گفت که خرج رفت و آمدم می شد ! حالا قوز بالا قوز کجا بود ! اینجا که عاشق شده بودم !
    این سالهایی که پشت سر گذاشته بودم یه طرف ، این یکی دو سال ، یه طرف ! یه شاگرد داشتم که وضع شون بد نبود. اسمش مریم بود . دختر خوشگلی بود . من می رفتم باهاش ریاضی و شیمی کار می کردم . سال آخر دبیرستان بود . یه مدت که رفتم و اومدم خونه شون ، کم کم احساس کردم که دوستش دارم . هر چی به خودم می گفتم پسر ، تورو چه به این غلطا ! اما دست خودم نبود! تنها چیزی که یه خرده آرومم میکرد ، وضع مالی مریم بود ! پدرش مدیر یه شرکت بود . یه آپارتمان خوب بالای شهر داشتن میلیاردر نبودن اما وضع شون خوب بود .
    هر دفعه می رفتن خونه شون و یه خرده درس رو کش میدادن و ازشون ارزون تر می گرفتم که بتونم بیشتر ببینمش ! دلم به همین خوش بود تا اینکه اون اتفاق افتاد !
    یه بار که رفتم خونه شون ، دیدم خودش رفت برام چایی آورد . هر دفعه مادرش اینکار رو می کرد . پرسیدم مامان اینا مگه خونه نیستن ؟ گفت " نه ! راستش میخواستن کلاس رو کنسل کنن اما شما که تلفن ندارین بهتون خبر بدم !" گفتم کهن من می رم ، جلسه بعد میام ! گفت " نه ! نه ! اصلا !" خلاصه شروع کردیم به درس خوندن . یه خرده که گذشت به هوای اینکه بهتر کتاب رو ببینه ، صندلی ش رو کمی آورد بغل من طوری که خیلی بهم نزدیک بودیم . همونجور که من مساله ها رو حل می کردم ، دستامون خورد بهم و یه بار اون دستش رو کشید کنار و یه بار من ! سه چهار بار که دستمون خورد بهم و اون کشید کنار و من کشیدم کنار ، دفعه آخر نه اون به روش آورد و نه من ! دست مونم که چسبید بهم ، قلم و خودکار و کتاب رفت کنار ! یه موقع متوجه شدم که دستش تو دستمه ! فقط بهش گفتم که مریم میدونم کارم درست نیس اما خیلی دوستت دارم ! اونم گفتم " منم دوستت دارم !" گفتم چیکار باید بکنیم ؟ گفت " پدر و مادرم آدمای روشنی هستن ، بیا خواستگاریم !"
    انگار دنیا رو بهم دادن ! فرداش رفتم خواستگاری ! خواستگاری رفتن همانا و قطع شدن کلاس همان ! آب پاکی رو ریختن رو دستم ! بیچارهها حقم داشتن ! وقتی اوضاع احوال منو فهمیدن ، یه نه گفتن و تمومش کردن ! موند این وسط دل بیچاره من و اون طفل معصوم مریم !
    روابط تلفنی شروع شد ! یه زنگ می زدم و قطع می کردم و اون می فهمید که منم ! پشت سرش که زنگ می زدم خودش ورمیداشت و زود باهاش یه جا قرار میذاشتم و قطع می کردم ! صبحش جای مدرسه با هم می رفتیم بیرون واسه خودمون نقشه می کشیدیم که چیکار کنیم ! آخرش به این نتیجه رسیدیم که اون دیگه درس نخونه و منم مرتب برم با پدر و مادرش حرف بزنم ! کار دیگه نمی شد کرد !
    اون درس رو گذاشت کنار و منم پاشنه در خونه شنو از جا کندم ! باباه میرفت شرکت ، منو دم در شرکت میدید ! میاومدم خونه ، دم در خونه شون میدید ! مادره می رفت خرید ، منو تو بازار میوه میدید ! می رفت آرایشگاه منو جلو درش میدید ! می رفت خونه خواهرش ، منو تو کوچه خواهرش میدیدی ! خلاصه اینقدر رفتم و اومدم تا چهار ماه گذشت و پددر و مادرش موافقت کردن ! حالا دختر از درس عقب افتاده بود و شرط ازدواج مونم این بود که دختره قبول بشه !
    شروع کردم بهش درس دادن ! روزی سه چهار ساعت باهاش کار می کردم ! اونم خوب درس میخوند ! خلاصه اینقدر زحمت کشیدم تا زد و با معدل عالی قبول شد و دیگه پدر و مادرش حرفی نداشتن . یه روز پدرش بهم گفت " دیگه برو دنبال کارای عروسی !" قند تو دلم آب میکردن ! دیگه انگار داشتم رو هوا راه میرفتم ! شروع کردم این در و اون در زدن برای پول ! بانک. قرض الحسنه ،صندوق فلان، دوست آشنا ! اما دریغ از ده هزار تومن ! به کار کس و ناکس رو انداختم اما چی ؟!! هر کی بهانه می آورد ! هر کی یه جور از زیرش در می رفت !
    بالاخره وقتی کارد به استخونم رسید ، یه روز رفتم خونه مریم اینا . زنگ زدم و خودش آیفون رو جواب داد و در رو واکرد و رفتم تو . پدر و مادرش خونه نبودن . نشستم و جریان رو بهش گفتم . اونم خیلی ناراحت شد ! برگشت و بهم گفت " پدرم وضعش خوبه ، اگه بخواد میتونه کمک مون کنه اما نمیخواد !"

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  5. #125
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    گفتم شایدم حق با پدرته ! گفت " نه ! خودش میتونه تو پسر خیلی خوبی هستی ! چند شب پیش داشت می گفت که وقتی تو با او امکانات کم و وضع مالی خراب ، هم خرج تحصیل خودت رو در آوردی و هم خواهرت رو ، بعدشم تونستی تو دانشگاه سراسری قبول بشی و مدرک بگیری ، حتما پسر خوب و لایقی هستی !" گفتم پس چرا کمکمون نمی کنه ؟ گفت " نمیدونم اما خبر دارم خودش چه جوری با مامانم عروسی کرده!" گفتم چه جوری ؟ گفت " خودشم وقتی جوون بوده ، وضعیت تورو داشته! وقتی دیگه همه درها روش باشه میشه ، با مامانم قرار میذارن و کاری می کنن که پدر و مادر مامانم دیگه نمیتونن حرفی بزنن !!" گفتم یعنی ....؟! گفت " اره !" گفتم خوب کار خوبی نکرده پدرت !
    یه خنده ای به من کرد و بلند شد و یه نوار گذاشت و اومد بغلم نشست ، گفتم پدر و مادرت کجا رفتم ؟ گفت " میخوای چیکار ؟" گفتم میخوام مردونه با پدرت حرف بزنم ! گفت " فایده ای نداره ." گفتم چرا ؟ گفت " تو پدرم رو نمی شناسی ، اون اگه موافقت کرده ، ظاهری یه ! چون میدونه تو نمیتونی حتی خرج عروسی رو هم گیر بیاری !" گفتم پس چیکار کنیم ؟ گفت همون کاری که پدرم کرده ! گفتم جدی میگی؟!! گفت " نه ! اما باید تظاهر کنیم ! اونوقت دیگه نمیتونن کاری بکنن !
    خلاصه قرار مدار مونو گذاشتیم و من از خونه شون اومدم بیرون ! درست پس فرداش که به مریم زنگ زدم ، باباش گوشی رو ورداشت ! خواستم که حرف نزنم اما اسمم رو صدا کرد . منم جواب دادم ، بهم گفت که برم اونجا . منم درجا راه افتادم و رفتم خونه شون .
    چشم تون روز بد نبینه ! تا پامو گذاشتم تو که دو سه نفر ریختن سرمو و تا می خوردم کتکم زدن ! اینقدر منو زدن که داشتم میمردم ! بالاخره باباش منو از زیر دستشون کشید بیرون و زنگ زد کلانتری و منو به جرم دزدی با دستبند از تو خونه شون بردن کلانتری و انداختن زندان ! فرداشم یه پرونده گذاشتن زیر بغلم و فرستادن دادگاه . اونجا بهم تهمت زدن که وقتی برای درس دادن میرفتم خونه شون ، یه سکه طلا رو میز بوده ، دزدیدم ! منم نتونستم چیزی رو ثابت کنم . از شانس بدم ، همون موقع که تو دادگاه بودم یکی از اون بچههایی که یه وقتی با همدیگه تو پارک حشیش و ویسکی و تریاک می فروختیم رو گرفته بودن و آورده بودن اونجا !! اون پدر سگم یه آشنایی به من داد ! یارو پاسبانم دید و به یکی دیگه گفت و اونم رفت به رئیس دادگاه گفت ! دو تا چک که بهش زدن ،یکی دو تا مورد رو لو داد و منو صاف بردن زندان !
    شماها نمیدونین زندان چه جور جایی یه ! خدا نصیب نکنه ! آدمو میندازن با دزد و چاقو کش و قاتل و هریینی و خلاصه یه مشت آدم خلافکار ! حالا حساب کنین که آش نخورده و دهن سوخته ! خواهرم بیرون تنها ! خودم تو زندان ! دختری که دوستش دارم معلوم نیس کجا !
    اینقدر داغون و خراب بودم که اگه یه چاقو گیرم میاومد خودمو می کشتم ! اینم از درست زندگی کردن !
    دردسر تون ندم ! چون بار اولم بود اما اون پسره یه چیزایی گفته بود ، شیش ماه برام بریدن !
    تو همون پونزده روز اولی ، دوا رو دادن دستم ! منم که دیگه از دنیا بردیده بودم ! کشیدم !
    " ته سیگارش رو انداخت زمین و ساکت شد ، یه خرده بعد گفت "
    _ داغون شدم !

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. #126
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    شاید اگه یخورده دیگه تحمل می کردی درست می شد !
    نصرت _ از بچه گی و بدبختی و نداری و فقر و گرسنگی و از دست دادن خواهر و مادر و خیلی چیزای دیگه رو تحمل کردن ، دیگه برام جا نذاشته بود ! راستش اون روزی که واسه اولین بار هریین کشیدم ، قبلش یه ملاقاتی داشتم . بابای مریم بود ! اومده بود باهام حرف بزنه ! بهم گفت که دست ما رو خونده و مریم رو برده دکتر و فهمیده بهش دروغ گفتیم ! گفت تا یه ماه دیگه رضایت میدم و می ارمت بیرون ! گفت که مریم و مادرش رو فرستاده ترکیه !
    وقتی اینو شنیدم دیگه چیزی برام فرقی نداشت ! این بود که گذاشتن جلوم و کشیدم !
    " دوباره ساکت شد و بعد گفت "
    _ یه هفته بعدم ، باباش رضایت داد و آزادم کردن ! یعنی گفته بود که اشتباه شده و سکه رو تو خونه پیدا کردن ! اونام آزادم کردن !
    _ خب ازش شکایت می کردی !
    نصرت _ نه ! من چون چیزای دیگه رو می خوردم !



    " یه سیگار دیگه روشن کرد و گفت "
    _ وقتی رو یه جایی کسی دوستت نداشت ! کسی نخواستت ! کسی به فکرت نبود ، بی پشت و پناه میشیٔ ! میدونین ؟! یه اثر باستانی متعلق به همه مردم جهانه ! یه دانشمند بزرگ متعلق به همه مردم جهانه ! همونجور که کره زمین مال همه مردم دنیا س ! یه دانشجو هم مال همه مردم دنیا س! حداقل مال همه مردم مملکت خودشه ! این همه خرج یه نفر مثل من میشه ! از کجا میشه ؟! از سرمایه این مملکت ! آخرشم ولم می کنن به امان خدا ! شاید من میتونستم خیلی کارا بکنم اما کسی زیر بال و پر م رو نگرفت !
    " کامیار پاکت سیگارش رو دراورد و تعارف کرد و برامون روشن کرد که نصرت یه نگاه به اون طرف پارک کرد و گفت "
    _ نگاه کنین !
    " برگشتم دیدم سه تا دختر یه گوشه پارک نشستن . نصرت خندید و گفت "
    _ نصفی شون متادنی و نصف شون عملی ! دارن تزریق می کنن !
    _ اینجا ؟!!
    نصرت _آره دیگه !
    _ برای چی اصلا این کارا رو می کنن ؟
    نصرت _ ببین ، یه جوون ، حالا دختر یا پسر ، احتیاج به تفریح و شادی داره . یه جوون ، پیرزن یا پیرمرد هفتاد ساله نیس که بتونه شیش هفت ساعت رو صندلی بشینه ، تو بالکن خونه ش بشینه و رادیو گوش بده !
    خداوند تو مغز ما ماده ای گذاشته که باعث شادی میشه ! وقتی یه جوون همه ش جلو خودش دیوار می بینه ! وقتی همه ش ممنوعیت میبینه ! وقتی هزار تا وعده عملی نشده رو میبینه! وقتی فردا صبحش رو تاریک تر از شب قبلش میبینه ، اون وقته که افسرده میشه ! این افسردگی م هی اضافه میشه ، اضافه میشه تا دیگه خود مغز به تنهایی نمیتونه چاره ش کنه ! اون موقع س که جوون پناه میبره به قرصای شادی آور ! مواد مخدر ! حشیش !
    اگه مثلا برای افسردگی ش یه دکتر روانشناس م ببینه ، بهش چی میده ؟ زاناکس ! کلونازپام ! فلوکستین !
    این داروها فکر می کنین چی هستن ؟ یه جورایی مثل اونای دیگه اون ! اکثر شونم اعتیاد آورن ! به این دخترا نگاه کنین ! قول بهتون میدم که اکثرشون ، اول کار ، یه سری به دکتر روانشناس زدن ! با چهار نوع قرص شروع کردن و الان رسیدن به هرویین و تزریق و این حرفا ! خبر دارین که اعتیاد و مواد افتاده تو مدارس راهنمایی ؟ می فهمین چی دارم میگم ؟!! به خدا دیر بجنبیم دیگه نمیشه کاری کرد !!
    _ مگه چه مدته هروئینی شدن که کارشون به تزریق کشیده ؟!
    نصرت _ الان دیگه مثل قدیما نیس که یارو ده سال هرویین بکشه و بعدش کارش به تزریق و این حرفا برسه ! الان بعد از شیش ماه یه سال میرن تو کار تزریق !
    _ خب چرا ؟!!
    نصرت _ جنسا خوب نیس ! یه مدل افغانه که دست سازه ، یه مدل پاکستانی یه که لابراتوواریه ! الان بیشترش افغانیه ! این همه افغانی فکر می کنی چیکار می کنن ؟!!
    _ جریانش چه جوریه ؟!
    نصرت _ دو ، سه هزار تا استامینوفن رو پودر می کنن و یه تفتش میدن و میشه هرویین ! بعدشم دیازپام و این چیزا رو هم پودر می کنن و میریزن تنگش !
    _ خب اینکه اعتیاد اونجوری نمیاره !
    نصرت _ یه خرده هرویینم قاطیش می کنن دیگه ! دفعه اولم بهت جنس خوب میدن ! اسیر که شدی ، آشغال میبندن به ناف آدم ! بعدشم اگه ده تا بسته رو هم بکشی ، نشئه نمیشیٔ ! دودش حیف و میل میشه ! باید حتما تزریق کنی ! حالا اگه بهتون بگم کجاها تزریق می کنین غش می کنین !
    _ مگه تو رگ تزریق نمی کنن ؟!
    نصرت _ اولاً که جاش تابلو میشه ! بعدشم چند دفعه که تزریق کردی ، رگ خشک میشه ! باید بزنی بغل پات کهٔ میشه بغل ..... یا بزنی زیر ناخن !
    _زیر ناخن ؟!!! اونکه خیلی درد داره !
    نصرت _آدم که خمار شد دیگه این حرفا حالیش نیس ! تازه اون به کنار ، با یه سرنگ بیست نفر تزریق می کنن ! حالا حساب ایدز و چیزای دیگه شو بکنین !


    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  7. #127
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    " یه پک به سیگارش زد و خندید و گفت "
    _ کثافت ش حالا جای دیگه س !
    کامیار _ کجا ؟
    نصرت _ موقع خریدنش ! یارو دوافروشه ، بسته های یه سانتی رو میکنه تو ماتحتش ! وقتی میری ازش بخری ، پول رو به یکی دیگه میدی و جنس رو از یکی دیگه تحویل می گیری ! جریانشم اینطوریه. میری جلو یارو و اونم دست میکنه تو سوراخ ... یه بسته در میاره و میده بهت و میگه بذار دهنت ! اونم زود باید بذاره دهنش !
    " یه مرتبه حالت تهوع بهم دست داد !"
    کامیار _ دیگه چرا میزاره تو دهنش ؟!!
    نصرت _که اگر مأمور رسید قورتش بده !
    کامیار _ با همون کثافت و بوی بد و ....!!!
    نصرت _اره !
    کامیار _ چه جوری آخه میتونن ؟!
    نصرت _ شما یه آدم هروئینی رو ندیدین وقتی بهش جنس نرسه ! اگه ببینینش حتما میفهمین !
    _آخرش که چی ؟
    نصرت _ تو جوپ آب مردن ! موقع تزریق سنکپ کردن ! خودکوشی ! زندان ! آخرش اینه دیگه ! با این سیگارای واموندهٔ شروع میشه ! پسره یا دختره سیزده چهارده سال شه که برای قیافه گرفتن شروع میکنه به سیگار کشیدن ! بعدش میشه حشیشی ! تریاکم که گرونه و میره سراغ هرویین !
    قدیم مشروب میخوردن ! یه ابجویی چیزی و ارضا میشدن و کمتر سراغ مواد مخدر می رفتن !! الان دیگه نمیشه ! اولاً که این عرق های دست ساز توش تینر و دیازپامه و یه خرده الکل ! جوونام که پول ندارن ویسکی بخرن یا کور میشن یا هزار جور مرض دیگه میگیرن تازه دهان شونم بوی الکل میگیره و دیگه گیربیفتن پدرشون درمیاد ! اینه که میرن سراغ حشیش بعدشم که معلومه !
    _ حالا چرا ؟!
    نصرت _ ناامیدی !! از دست رفتن انگیزه ! نداشتن تفریح و هزار تا چیز دیگه ! یکیش خود من !
    _ بالاخره وقتی از زندان اومدی بیرون چی شد ؟
    نصرت _ رفتم سراغ حکمت ! دیگه افتاده بود به نون خالی خوردن ! شده بود عین اسکلت ! جریان رو بهش گفتم . اینقدر گریه کرد که نگو !
    کامیار _ تو چیکار کردی ؟
    _ یکی دو بار رفتم دم خونه مریم اینا ، خونه خالی بود . واقعا رفته بودن . منم دیگه چیکار میتونستم بکنم ؟ یه آدم عملی دیگه تو این خط ا نیس ! دیگه عشقم شد هرویین ! عشق که نه ! ازش بدم میاد ! هر بار میکشم به خودم و جد و آبادم لعنت می کنم که اگه دیگه برم سراغش اما تا یه خرده خمار میشم و نشستم پاش !
    " یه پک دیگه به سیگارش زد و ته سیگارش رو انداخت دور و گفت "
    _ یه جوون تا زمانی محیط براش امن و مطمئنه که تو دامن خونواده باشه ! وقتی که به هر صورت از خونواده ش فاصله گرفت ، این بلاها سرش میاد !
    وقتی مریم رو از دست دادم ، فقط به خاطر حکمت زنده موندم . حالام فقط به خاطر اون زندم ! هر وقت درسش تموم بشه و بتونه رو پای خودش واسته خودمو راحت میکنم !
    کامیار _ این حرفا رو نزن ! من باهات کار دارم !
    نصرت_ من روز به روز دارم داغون تر میشم ! دیگه هر کی منو ببینه میفهمه عملی م ! خود حکمتم بو برده ! من باعث ننگشم ! من نباشم اون راحت تره !

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. #128
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    کامیار _ حالا ول کن این حرفا رو ! راستی یه چیزی میخواستم ازت بپرسم !
    "نصرت برگشت تو چشماش نگاه کرد و گفت "
    _ اختیار حکمت رو دیگه دادم دست تو ! جون تو و جون اون ! عوضش غیرت و شرفت رو که میدونم خیلی ازش داری ، امانت گرو ورداشتم ! دیگه هر کاری خواستی بکن !
    کامیار _اولاً که بهت قول مردونه دادم ! دوّماً که چیز دیگه می خواستم ازت بپرسم ! میخواستم بگم اگه مثلا یه روزی بفهمی خواهرت کجاس ، چیکار می کنی ؟
    " نصرت زل زد به کامیار و یه خرده بعد گفت "
    _ حکمت ؟!
    کامیار _ نه ، عزت !
    نصرت _ عزت که خواهرم نبود ! داداشم بود !
    " من و کامیار یه نگاه به همدیگه کردیم که کامیار گفت "
    _ مگه اسمش عزت نبود ؟!!
    نصرت _ چرا !
    کامیار _ مگه عزت اسم دختر نیس ؟!!
    نصرت _ هم اسم دختره هم پسر ! مثل نصرت ، حشمت !
    " بعد خندید و گفت "
    _ حالا اگرم بدونم کجاس دیگه کاری نمیتونم براش بکنم ! دیگه از یه آدم عملی چی بر میاد ؟!! خیلی خیلی همّت کردم که تونستم حکمت رو سر و سامون بدم اونم تازه از چه راه هایی ! دلالی محبّت کردم ! هرویین فروختم !
    " یه مرتبه زد تو پیشونیش و گفت "
    _ وقتی یادش می افتم که چه کارایی کردم از خودم بدم میاد و الله !
    " اون می گفت اما من و کامیار فقط به همدیگه نگاه می کردیم که کامیار گفت "
    _ پس عزت پسر بوده ؟!!
    نصرت _آره !! یه پسر کاکل زری ! اگه اونم با ما بود حداقل یه باری از رو دوش من ور میداشت . الانم معلوم نیس ! شاید تا حالا چند بار از بغل همدیگه ردّ شده باشیم اما نه اون منو میشناسه و نه من اون رو ! فقط یه نشونی ازش دارم که اونم شدنی نیس که از روش بشناسمش !
    کامیار _ چه نشونیای ؟!!!!
    نصرت _ یه خال . یه خال اندازه یه پنج تومنی زیر بغلش بود ! وقتی کوچیک بود همه ش دلم میخواست بهش دست بزنم و ببینم چرا زیر بغلش سیاهه ! تا دست میزدم زیر بغلش ، غش غش می خندید طفل معصوم ! مامانم هی دوام می کرد و می گفت پسر ......
    " دیگه نمیفهمیدم که نصرت داره چی میگه ! فقط به کامیار نگاه میکردم که اونم مات شده بود به نصرت !
    کامیار یه خال اندازه یه پنج تومنی زیر بغلش داشت !
    احساس میکردم دیگه خون به مغزم نمیرسه ! حتی نمیتونستم سرمو تکون بدم ! دلم می خواست میتونستم یه جوری حرف رو عوض کنم اما دیگه دیر شده بود .
    کامیار برگشت و یه نگاهی به من کرد و بلند شد و به نصرت گفت "
    _ نصرت جون ما دیگه باید بریم !
    نصرت _ کجا؟!!
    کامیار _ خیلی کارا دارم که باید بکنم ! میخوای برسونمت ؟
    نصرت _ نه ، میخوام یه خرده اینجاها راه برم و فکر کنم ! شماها برین اما منو بی خبر نذارین.
    " باهاش خداحافظی کردم و تا کامیارم اومد خداحافظی کنه ، نصرت دستش رو تو دستاش نگاه داشت و گفت "
    _ جون تو و جون حکمت ! سپردمش اول به خدا و بعدم به تو .
    "کامیارم یه سری تکون داد و پشتش رو کرد به نصرت و رفت ! منم دنبالش راه افتادم !
    از پارک رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم . یه خرده بعد آروم گفتم "
    _کامیار حتما اشتباهی شده !
    کامیار _ ببین سامان ، نه من بچه م که دلداری م بدی و نه گندمم که غش و ضعف کنم ! پس هیچی نگو !
    " دیگه هیچی نگفتم ! یعنی چیزی نداشتم که بگم . یه ساعت بعد رسیدیم جلو باغ و کامیار ماشین رو همون بیرون پارک کرد و رفتیم تو و رفتیم طرف خونه آقا بزرگه و در زدیم و رفتیم تو . تا آقا بزرگه صورت کامیار رو دید ، ترسید و گفت "
    _ چی شده ؟!!

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  9. #129
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    " برگشتم طرف کامیار ! صورتش مثل لبو سرخ شده بود !"
    کامیار _ آقا بزرگ ، من همه چیز رو فهمیدم !
    آقا بزرگه _ چی رو فهمیدی ؟!
    کامیار _ اون بچه سر راهی ، گندم نبوده ! من بودم !
    " تا اینو گفت آقا بزرگه یه مرتبه واداد ! همونجور که چهار زانو نشسته بود ، شل شد و تکّیه ش افتاد رو پشتی ! فقط کامیار رو نگاه می کرد .کامیارم فقط اونو نگاه می کرد ! زود به آقا بزرگ گفتم "
    _ آقا بزرگ مگه اون بچه همین گندم نبوده ؟! بهش بگین دیگه !
    کامیار _ عزت پسر بوده با یه خال زیر بغلش ! مگه نه آقا بزرگ ؟! گندم بیخودی اینقدر آروم نشد ! شما جریان رو بهش گفتین ! برام خیلی عجیب بود که چطور گندم یه مرتبه همه چیزرو قبول کرد !
    " بعد رفت جلو آقا بزرگه نشست و گفت "
    _ من همیشه شما رو دوست داشتم و بهتون احترام گذاشتم ! دلم میخواد از این به بعدم همینجوری باشه ! فقط خودتون بهم جریان رو بگین ! من همون بچه م ؟
    " آقا بزرگه دستش رو گرفت جلو چشمش و گریه کرد ! کامیار بلند شد و سر آقا بزرگ رو ماچ کرد و راه افتاد ! آقا بزرگم با یه صدائی که انگار از ته چاه می اومد گفت "
    _ نرو باباجون ! نرو ! چراغ این خونه رو خاموش نکن !
    " کامیار یه لحظه صبر کرد و دوباره راه افتاد . منم دنبالش !
    از خونه آقا بزرگه اومدیم بیرون و رفتیم طرف خونه کامیار اینا که یه مرتبه گندم اومد جلومون ! تا کامیار چشمش بهش افتاد گفت "
    _ حالا فهمیدی که تو همون گندمی ؟!
    " گندم فقط نگاهش کرد !"
    کامیار _ عزت منم !
    " دوباره راه افتاد ! برگشتم به گندم که مات ما رو نگاه می کرد نگاه کردم ! دلم می خواست تموم دق دلی م رو سر یکی خالی کنم ! اما چرا اون طفل معصوم ! تند دویدم پشت سر کامیار و یه خرده بعد رسیدیم جلو خونه شون . واستاد و به من گفت "
    _ تو نیا سامان .
    " سرمو تکون دادم و همونجا واستادم . درست دو دقیقه بیشتر طول نکشید که صدای جیغ زن عمو م و کامیار بلند شد ! ترسیدم ! اومدم برم تو که کامیار اومد بیرون و مادرش و کاملیام دنبالش !
    زن عموم همچین خودشو میزد و موهاشو می کند که گفتم الان تموم می کنه ! کاملیا گریه می کرد و از پشت بلوز کامیار رو می گرفت و یه به کامیار می گفت " داداش نرو ! " و یه بار به من التماس می کرد که جلوی کامیار رو بگیرم !!
    مونده بودم چیکار کنم ! کامیار بر گشت و یه نگاه به کاملیا کرد و آروم گفت "
    _ تو دختر تحصیلکرده ای هستی ! حتما می فهمی الان چه حالی دارم !
    " کاملیا همونجا نشست رو زمین و زار زار گریه کرد ! مادرش بی حال افتاد رو زمین !! کامیارم راه افتاد طرف در باغ !!
    نمی دونستم باید به کی برسم !! دویدم پشت سر کامیار که دیدم عمه هام و آقای منوچهری و عباس آقا و آفرین و دلارام و گندم و مامانم از یه طرف دارن میان طرف ما !
    کامیار راهش رو کج کرد و رفت طرف در که مش صفر و زنش اومدن جلوش و گفتن "
    _ چی شده آقا کامیار ؟!!!
    " کامیارم یه نگاه بهشون کرد و گفت "
    _ انگار خونه ما رو دزد زده ! برو اونجا تا من برگردم !
    " مش صفر و زنش دویدن طرف خونه ما و ماهام رفتیم طرف در که دیدیم آقا بزرگه با لباس تو خونه و بدون عصا جلوی در واستاده و دستاشو از همدیگه واکرده ! کامیار رسید جلوش و واستاد و سرشو انداخت پایین که آقا بزرگه همپنجور که گریه می کرد گفت "
    _ نمیذارم بری ! باید از رو نعش من ردّ بشی ! بزرگت کردم ! از همه بیشتر دوستت داشتم ! الانم یه موی گندیده ت رو با صد تا اینا عوض نمیکنم ! نمیذارم بری !
    "کامیار همونجور که سرش پایین بود گفت "
    _ بذارین برم آقا بزرگ !
    آقا بزرگه _ باید این چهار تا تیکه استخون رو بزنی و پرت کنی یه طرف تا از این در ردّ بشی ! حالا بیا بزن !
    " کامیار سرشو بلند کرد و یه نگاه به آقا بزرگ کرد و رفت جلوتر و دست آقا بزرگ رو گرفت و ماچ کرد که اونم بغلش آرد و همونجور که گریه می کرد گفت "
    _ نرو بابا جون ! نرو بابا جون ! چشم و چراغ اینجا تویی ! تو بری من میمیرم ! نرو بابا جون !
    " کامیار نازش کرد و گفت "
    _ قربون اون موی سفیدت برم . الان حالم خوب نیس ! بذار یه خرده تنها باشم . بذار خودمو پیدا کنم !
    " بعد آروم نشوندش رو یه سکو بغل در و تا بقیه داشتن نزدیک می شدن ، در رو واکرد و رفت بیرون و منم دنبالش رفتم .
    سوار ماشین شدیم و همچین گاز داد که عقب ماشین چرخید !
    یه لحظه بعد نه از باغ خبری بود و نه از آدماش که دنبال ماشین میدویدن ! سرمو گذاشته بودم رو داشپورت ماشین که یه مرتبه دیدم کامیار نگاه داشت و سرمو بلند کرد و گفت "
    _ چته ؟!!
    _ هیچی !
    کامیار _ چرا اینطوری نفس میکشی ؟!
    _ چه طوری ؟
    " یه مرتبه چشمام سیاهی رفت ! فقط حرکت ماشین رو فهمیدم و صدای بوقش رو که انگار کامیار دستش رو گذاشته بود روش و همینجوری میزد !"


    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. #130
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    " چند ساعت گذشت رو دیگه نفهمیدم ، فقط یه موقع چشمامو واکردم و دیدم کامیار بالا سرم واستاده !
    به حالت نیم خیز از جام پریدم که کامیار شونه هامو گرفت و دوباره خوابوندم !"
    به حالت نیم خیز از جام پریدم که کامیار شونه هامو گرفت و دوباره خوابوندم !"
    _ چی شده ؟!!!
    کامیر _ هیچی .
    _ کجاییم ؟!!
    کامیار _ بیمارستان .
    _ چرا ؟!
    کامیار _ ضعف گرفته تت ! چیزی نیس !
    _ من خوبم !
    کامیار _اره ، چیزی نیس .
    " دیگه نتونستم خودمو نگاه دارم و زدم زیر گریه ! با صدای بلند گریه می کردم ! کامیار دولا شد رو تخت و بغلم کرد و ماچم کرد و گفت "
    _ تو چقدر خره ساده ای هستی ! خوشحال باش ! یه ارث خور ازتون کمتر شد !
    " بلند شدم و بهش گفتم "
    _ارث منم مال تو ! هر چی قراره به من بدن مال تو !
    " دوباره نازم کرد و گفت "
    _ تو که فعلا چیزی نداری !
    _ماشینم مال تو !
    کامیار _ خب این یه چیزی ! دیگه چی ؟
    " محکم بغلش کردم که گفت "
    _ تو واقعا اینقدر منو دوست داشتی و من نمیدونستم ؟!!!
    " هیچی بهش نگفتم و فقط همونجور بغلش کرده بودم و گریه میکردم ! یه خرده که گذشت گفت "
    _ خبه خبه ! الان یکی میاد تو و هر دومون میریم پای سنگسار !
    " روش رو کرد اون طرف و با دستش اشک هاشو پاک کرد و همونجور که میرفت طرف در گفت "
    _ پاشو دیگه حالت خوب شده !عجب حکایتی ها ! من میفهمم سر راهی م اینو باید برسونیم مریض خونه !
    " رفت حساب بیمارستان رو کرد و برگشت . منم از تخت اومدم پایین که دیدم موبایلم نیس !"
    _ موبایلم نیس کامیار !
    کامیار _ دست منه ! خاموشش کردم . بریم دیگه .
    _ کجا؟
    کامیار _ مگه قرار نبود قبل از این داستانا با همدیگه بریم شمال ؟
    " بهش خندیدم اونم بهم خندید و گفت "
    _ فقط قبلش چند تا کار داریم .
    _ چه کاری ؟
    کامیار _ باید تکلیف حکمت و نصرت معلوم بشه .
    _چرا نمیری بهشون جریان رو بگی؟! میدونی چقدر خوشحال میشن !؟
    کامیار _ نصرت اره اما حکمت نه !
    _ چرا ؟!! اون از خدا میخواد الان ! این عشقم ، عشق خواهر برادری بوده !
    " فقط نگاهم کرد و هیچی نگفت "
    _ پس چرا میگی نه ؟!
    کامیار _ تو میدونی یه پسر با نامزدش چیکار می کنه ؟
    " انگار خون تو تنم یخ بست !"





    " یک ماه بعد ، کامیار و من از ایران خارج شدیم .
    قبلش کامیار کاری کرد که عموم با ازدواج کاملیا و سالم موافقت کرد ! نصرت همون روزی که تو پارک با ما حرف زد ، با آمپول هوا خودکشی کرد و فقط ازش دو تا نامه موند ! یکی برای ما و یکی برای حکمت !
    دو ماه بعدشم آقا بزرگه مرد و بعد از چله ش ، شنیدم که درختای باغ رو قطع کردن که جاش یه برج بسازن !
    من به اسم اینکه شریک نصرت بودم ، برای حکمت دو تا آپارتمان خریدم و بهش گفتم که این پولی بوده که نصرت تو شرکت آورده !
    فقط این وسط حکمت نفهمید که چرا کامیار ولش کرد !
    نامهای رو که نصرت براش نوشته بود و توش جریان کارایی رو که کرده بود و اعتیادش رو گفته بود به حکمت ندادیم و خودکشی نصرت رو یه جوری پوشوندیم که حکمت فکر کنه یه تصادف بوده !
    بالاخره همه یه جوری با زندگی کنار اومدن ! فقط میدونم که هنوز گندم منتظر !
    یعنی همه گندم ها منتظرن !
    این جوونا ، همه گندم هایی هستن که منتظرن !
    حالا منتظرن که یا آفت بهشون بزنه یا یکی به دادشون برسه !!!

    پایان

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


صفحه 13 از 13 نخستنخست ... 3910111213

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/