" برگشتم طرف کامیار ! صورتش مثل لبو سرخ شده بود !"
کامیار _ آقا بزرگ ، من همه چیز رو فهمیدم !
آقا بزرگه _ چی رو فهمیدی ؟!
کامیار _ اون بچه سر راهی ، گندم نبوده ! من بودم !
" تا اینو گفت آقا بزرگه یه مرتبه واداد ! همونجور که چهار زانو نشسته بود ، شل شد و تکّیه ش افتاد رو پشتی ! فقط کامیار رو نگاه می کرد .کامیارم فقط اونو نگاه می کرد ! زود به آقا بزرگ گفتم "
_ آقا بزرگ مگه اون بچه همین گندم نبوده ؟! بهش بگین دیگه !
کامیار _ عزت پسر بوده با یه خال زیر بغلش ! مگه نه آقا بزرگ ؟! گندم بیخودی اینقدر آروم نشد ! شما جریان رو بهش گفتین ! برام خیلی عجیب بود که چطور گندم یه مرتبه همه چیزرو قبول کرد !
" بعد رفت جلو آقا بزرگه نشست و گفت "
_ من همیشه شما رو دوست داشتم و بهتون احترام گذاشتم ! دلم میخواد از این به بعدم همینجوری باشه ! فقط خودتون بهم جریان رو بگین ! من همون بچه م ؟
" آقا بزرگه دستش رو گرفت جلو چشمش و گریه کرد ! کامیار بلند شد و سر آقا بزرگ رو ماچ کرد و راه افتاد ! آقا بزرگم با یه صدائی که انگار از ته چاه می اومد گفت "
_ نرو باباجون ! نرو ! چراغ این خونه رو خاموش نکن !
" کامیار یه لحظه صبر کرد و دوباره راه افتاد . منم دنبالش !
از خونه آقا بزرگه اومدیم بیرون و رفتیم طرف خونه کامیار اینا که یه مرتبه گندم اومد جلومون ! تا کامیار چشمش بهش افتاد گفت "
_ حالا فهمیدی که تو همون گندمی ؟!
" گندم فقط نگاهش کرد !"
کامیار _ عزت منم !
" دوباره راه افتاد ! برگشتم به گندم که مات ما رو نگاه می کرد نگاه کردم ! دلم می خواست تموم دق دلی م رو سر یکی خالی کنم ! اما چرا اون طفل معصوم ! تند دویدم پشت سر کامیار و یه خرده بعد رسیدیم جلو خونه شون . واستاد و به من گفت "
_ تو نیا سامان .
" سرمو تکون دادم و همونجا واستادم . درست دو دقیقه بیشتر طول نکشید که صدای جیغ زن عمو م و کامیار بلند شد ! ترسیدم ! اومدم برم تو که کامیار اومد بیرون و مادرش و کاملیام دنبالش !
زن عموم همچین خودشو میزد و موهاشو می کند که گفتم الان تموم می کنه ! کاملیا گریه می کرد و از پشت بلوز کامیار رو می گرفت و یه به کامیار می گفت " داداش نرو ! " و یه بار به من التماس می کرد که جلوی کامیار رو بگیرم !!
مونده بودم چیکار کنم ! کامیار بر گشت و یه نگاه به کاملیا کرد و آروم گفت "
_ تو دختر تحصیلکرده ای هستی ! حتما می فهمی الان چه حالی دارم !
" کاملیا همونجا نشست رو زمین و زار زار گریه کرد ! مادرش بی حال افتاد رو زمین !! کامیارم راه افتاد طرف در باغ !!
نمی دونستم باید به کی برسم !! دویدم پشت سر کامیار که دیدم عمه هام و آقای منوچهری و عباس آقا و آفرین و دلارام و گندم و مامانم از یه طرف دارن میان طرف ما !
کامیار راهش رو کج کرد و رفت طرف در که مش صفر و زنش اومدن جلوش و گفتن "
_ چی شده آقا کامیار ؟!!!
" کامیارم یه نگاه بهشون کرد و گفت "
_ انگار خونه ما رو دزد زده ! برو اونجا تا من برگردم !
" مش صفر و زنش دویدن طرف خونه ما و ماهام رفتیم طرف در که دیدیم آقا بزرگه با لباس تو خونه و بدون عصا جلوی در واستاده و دستاشو از همدیگه واکرده ! کامیار رسید جلوش و واستاد و سرشو انداخت پایین که آقا بزرگه همپنجور که گریه می کرد گفت "
_ نمیذارم بری ! باید از رو نعش من ردّ بشی ! بزرگت کردم ! از همه بیشتر دوستت داشتم ! الانم یه موی گندیده ت رو با صد تا اینا عوض نمیکنم ! نمیذارم بری !
"کامیار همونجور که سرش پایین بود گفت "
_ بذارین برم آقا بزرگ !
آقا بزرگه _ باید این چهار تا تیکه استخون رو بزنی و پرت کنی یه طرف تا از این در ردّ بشی ! حالا بیا بزن !
" کامیار سرشو بلند کرد و یه نگاه به آقا بزرگ کرد و رفت جلوتر و دست آقا بزرگ رو گرفت و ماچ کرد که اونم بغلش آرد و همونجور که گریه می کرد گفت "
_ نرو بابا جون ! نرو بابا جون ! چشم و چراغ اینجا تویی ! تو بری من میمیرم ! نرو بابا جون !
" کامیار نازش کرد و گفت "
_ قربون اون موی سفیدت برم . الان حالم خوب نیس ! بذار یه خرده تنها باشم . بذار خودمو پیدا کنم !
" بعد آروم نشوندش رو یه سکو بغل در و تا بقیه داشتن نزدیک می شدن ، در رو واکرد و رفت بیرون و منم دنبالش رفتم .
سوار ماشین شدیم و همچین گاز داد که عقب ماشین چرخید !
یه لحظه بعد نه از باغ خبری بود و نه از آدماش که دنبال ماشین میدویدن ! سرمو گذاشته بودم رو داشپورت ماشین که یه مرتبه دیدم کامیار نگاه داشت و سرمو بلند کرد و گفت "
_ چته ؟!!
_ هیچی !
کامیار _ چرا اینطوری نفس میکشی ؟!
_ چه طوری ؟
" یه مرتبه چشمام سیاهی رفت ! فقط حرکت ماشین رو فهمیدم و صدای بوقش رو که انگار کامیار دستش رو گذاشته بود روش و همینجوری میزد !"
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)