" چایی ش رو ورداشت و شروع کرد به خوردن ! یه خرده بعدش گفت "
_ حشمت رو که خاک کردیم و برگشتیم خونه ، همسایه ها رفتن و موندیم من و حکمت و بابام ! خونه عجیب خالی شده بود ! سه نفر از یه خونه رفته بودن ! دیگه دست و دلم به هیچی نمیرفت . خونه ساکت ، سرد و خالی !
اما روزگار همیشه کار خودش رو کرده و میکنه ! برای ماهام کرد ! روزا و شبا اومدن و رفتن و از مادرم و عزت و حشمت فقط یه خاطره برامون مونده ! اما فکر نکنین یه خاطره خوب ا ! نه ! یه خاطره بد ! خاطره ضعف و ناتوانی ! یه مهر قرمز تو کارنامه زندگی !
سه چهار سال گذشته بود . حکمت حدودا یازده دوازده سالش شده بود و منم دیپلمم رو گرفته بودم . یه روز که از بیرون برگشتم خونه ، دیدم حکمت نیس ! از بابام پرسیدم حکمت کجاس ؟ گفت " بیا بشین کارت دارم " گفتم اول شما بگو حکمت کجاس ، بعدأ ! گفت " خونه همسایه هاس ." گفتم برای چی ؟! گفت " میخوام همینو بهت بگم دیگه ! بیا بشین ." رفته بغلش نشستم که گفت " ببین بچه جون ، تو خودت هنوز بچه ای ! کار و بار درست و حسابی م که نداری ! خیال کار کردنم که تو کله ت نیس ! منم که دیگه جون و قوه فعلگی رو ندارم ! امروز بیفتم خونه یا فردا ! این چند وقته خیلی فکر کردم ! دیدم بهترین کار اینه که یه فکری برای حکمت بکنیم ! هم یه ثواب بزرگ کردیم و هم یه خاکی تو سر خودمون ریختیم " گفتم چه فکری ؟ گفت " این ممد آقا شاطر حکمت رو میخواد ! چند وقته که برای من پیغوم پسغوم می فرسته ! منم یکی دوبار با حکمت حرف زدم ! خودش راضی یه ! یعنی میبینه که بالاخره یه سر و سامونی میگیره ! چه فایده داره که سوی چشمش رو از بین ببره و هی بره مدرسه و کاغذ سیاه کنه ؟! بالاخره ش چی ؟ دختر باید شوهر کنه یا نه ؟ اولش خودشم حالیش نبود اما یه خرده که باهاش حرف زدم ، فهمید ! الانم رفته خونه ممد آقا اینا و مادر ممد آقا داره باهاش حرف میزنه ! توام حرف بفهم ! اینجوری برای توام بهتره ! بذار اون طفل معصومم یه چیزی از زندگیش بفهمه !"
یه نگاه بهش کردم و گفتم آخه بابا جون شما میفهمین دارین چیکار میکنین؟! گفت " آره ! من دو تا پیرهن بیشتر از تو پاره کردم ! اینطوری دست و بال توام وامیشه و میتونی یه فکری واسه زندگی خودت بکنی !" گفتم اگه پیرهن پاره کردن که من از روزی که خودمو شناختم پیرهن پاره تنم بوده ! آدم اگه پیرهن شم پاره میشه ، خوب که یه خرده عقل و تجربه پیدا کنه ! این بچه هنوز دوازده سالش نشده ! شما میخواین بدینش به یه مرد چهل و خرده ای ساله ؟!! این عقله ؟!!
گفت " اگه من باباشم و اختیارش دست منه که میگم باید زن ممد آقا بشه !" گفتم شما باباش هستی اما اختیارش دست شما نیس ! گفت " داری .... زیاد تر از دهنت میخوری ا !" گفتم شمام احترامت دست خودت باشه ! نذار چیزایی رو که یه عمر تو دلم سنگینی کرده بهت بگم ا ! گفت " بگو ببینم !" گفتم مرد حسابی خدا بهت چند تا بچه داد اما چه جوری امانت داری کردی ؟! یکی شونو که فروختی ! اون یکی شونم که از نداری ، درد کشید و صداش در نیومد تا مرد ! حالا نوبت این یکی شده ؟! اصلا خبر داری که بچه هات چه هوشی برای درس خوندن دارن ؟!! مردم آرزوشونه که یه همچین بچه هایی داشته باشن اون وقت وقتی خدا بهت چند تا از این بچه ها داده ، یکی یکی شونو داری پخش و پلا می کنی ؟! گفت " اگه من بزرگ شماهام حتما عقلم به این چیزا میرسه ! تو برام بزرگتری نکن !" گفتم شما بزرگ ما هستی اما فقط از نظر سنّ و سال ! اگه فقط یه کوره سواد داشتی میتونستی بشینی و با انگشتات، حساب بدبختی هامونو بکنی !
اینو گفتم با از جام بلند شدم که اونم بلند شد و گفت " کجا ؟!" گفتم میرم حکمت رو بیارم . گفت : اگه پات رو از تو اتاق گذاشتی بیرون دیگه منو بذار کنار !" بهش گفتم آخه من چی بهت بگم ؟! مگه الان که کنار نیستی چیکار برامون می کنی ؟!یه روز سر کاری ، سه روز تو خونه ! اگه من نباشم اجاره این اتاقم نمیتونی بدی ! گفت " مرده شور تو و اون پولت رو ببرن که دم به ساعت تو سر ما نزنی ش !" گفتم من دارم جون می کنم و کار می کنم و درس میخونم که حکمت واسه خودش یه چیزی بشه ! اون وقت تو داری از سر خودت وازش می کنی ؟! دارم بهت میگم ، اگه حکمت از این خونه بره ، منم رفتم ! اون وقت خودت میمونی با یه هفته کار و سه هفته خونه نشینی !
اینو گفتم و از اتاق اومدم بیرون و رفتم اون طرف حیاط که اتاق ممد آقا شاطر بود و با مادرش زندگی می کرد . از پشت شیشه درشون نگاه کردم و دیدم حکمت یه گوشه نشسته و داره گریه می کنه و مادر ممد آقا داره باهاش حرف میزنه و ممد آقام یه خرده اون طرف تر نشسته و یه کمربند هم گذاشته جلوش ! دیگه حال خودمو نفهمیدم و یه فشار به در دادم و رفتم تو که ممد آقا از جاش پرید و تا منو دید خندید و گفت " خوش آمدی عمو ..." که معطلش نکردم و زدم تخت سینه ش که چسبید به دیوار و رفتم جلو که حکمت پرید تو بغلم !
دستش رو گرفتم و اومدم با خودم بیارمش بیرون که ممد آقا جلوم شاخ شد و گفت " کجا ؟!!" گفتم مرد بلانسبت حسابی ، خجالت نمیکشی ؟! این جای بچه تویه ! گفت " خیال بد که ندارم ! میخوام زن بگیرم !" گفتم این شوهر بکن نیس ! گفت " بده میخوام خوشبخت بشه ؟!" گفتم با کمربند ؟!
تا اومد که جریان کمربند رو رفع و رجوع کنه که از تو اتاقش اومدیم بیرون و رفتیم طرف اتاق خودمون و تا رسیدیم حکمت زارزار شروع به گریه کرد ! نازش کردم و بهش گفتم چیزی نیس داداش ، تموم شد به خدا ! دیگه م تا به من نگفتی کاری نکن . گفت " آخه بابا گفته که من سربار توام !" برگشتم یه نگاه به بابام کردم و گفتم بابا بیخود گفته ! دیگه م از این چیزا نمیگه ! بعد برگشتم طرف بابامو بهش گفتم بابا جون یادت نره چی بهت گفتم ! حکمت باید دکتر بشه ! به ارواح خاک مادرم ! به ارواح خاک حشمت ، اگه بخوای نقشه ای برای حکمت بکشی دیگه احترام اون یه خرده بابایی و فرزندی رو میذارم کنار و هر چی از دستم بیاد انجام میدم ! یادت نره !
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)