من و بابام و حکمت نشسته بودیم بالای سر جنازه و زانوی غم بغل گرفته بودیم و نمیدونستیم چیکار کنیم ! نمیدونم این وسط کدوم شیر پاک خورده ای به همون یارو که ازش عرق می گرفتم خبر داد . یه وقت دیدم در واشد و اومد تو و تا چشمش به ما و جنازه افتاد ، زد زیر گریه و از اتاق رفت بیرون . بلند شدم رفتم پیشش که بهم سرسلامتی داد و دست کرد جیبش و یه مشت اسکناس دراورد و گذاشت تو جیبم و گفت اگه کمه ، بهم بگو !
خدا عوضش بده . همسایه ها که دیدن پول اومد تو جیب من ، یکی یکی پیداشون شد و جنازه رو حرکت دادیم ! وقتی رسوندیمش تو مرده شور خونه رفتم یه گوشه نشستم ! نه گریه کردم با چیزی ! فقط نگاه کردم ! همسایه ها دور و ور بابامو گرفته بودن و مثلا داشتن آرومش می کردن .
یه وقت دیدم این حکمت جلوی غسالخونه واستاده و گریه می کنه و این ور و اون ور رو نگاه می کنه ! دویدم طرفش و بغلش کردم که دیدم به هق هق افتاد ! خواستم آرومش کنم اما مگه می شد ! هق هق می کرد و هی می گفت " داداش چرا حشمت رو اینجوری میشورن ؟!" فهمیدم رفته تو مرده شور خونه و از پشت شیشه این چیزا رو دیده ! دعواش کردم که چرا رفتی اونجا و بعدش گرفتمش تو بغلم و نازش کردم و اینقدر باهاش حرف زدم تا یه خرده آروم شد .
همونجور که داشتم با حکمت حرف میزدم ، یه خانمی اومد دم در مرده شور خونه و داد کشید و فامیلی ما رو صدا کرد ! دوییدم طرفش که گفت " تو فامیل حشمت ... هستی ؟"
گفتم اره ، گفت " کیش هستی ؟" گفتم داداش شم .گفت " اسمت چیه ؟" گفتم نصرت . یه نگاه به من کرد و بعد یه پاکت رو داد به من و گفت این لای لباساش بود . بگیر ! واسه تو نوشته !
پاکت رو ازش گرفتم و رفتم یه گوشه نشستم . حکمتم اومد بغلم نشست و گوشه بلیزم رو گرفت تو دستش ! طفل معصوم می ترسید !
پاکر رو واکردم که دیدم توش یه نامه س . درش آوردم و شروع کردم به خوندن !
" بلند شد و آروم رفت سر یه صندوق چوبی و از توش یه چمدون دراورد و توش رو یه خرده گشت و با یه پاکت برگشت و پاکت رو گرفت طرف کامیار .
کامیار پاکت رو گرفت و واکرد و از توش یه نامه دراورد . سرمو بردم جلو و شروع کردم به خوندن !"
" سلام داداش نصرت . میدونم الان که داری این نامه رو میخونی ، من دیگه تو این دنیا نیستم .

داداش نصرت ، دستت رو ماچ می کنم ، پاتو ماچ می کنم . الهی من پیش مرگ تو داداش خوب و مهربون و باغیرت بشم که میدونم دارم میشم . راضی راضی م هستم . همیشه از خدا همینو خواستم که اگه قراره تو طوری بشی ، من جات بشم . داداش نصرت من میدونم تو چقدر زحمت کشیدی . از وقتی کوچیک بودی کار کردی تا ماها یه خرده راحت تر زندگی کنیم . اما میدونم که تو خودت همین الان شم بچه ای . اما با همین سنّ کم ت ، اندازه یه مرد بزرگ کار کردی و زحمت کشیدی .
داداش نصرت ، من خیلی وقته که درد دارم . اما نگفتم چون میدونستم که کسی نمیتونه هیچ کاری برام بکنه . هر چی خدا بخواد همون میشه . فقط ازت یه چیزی میخوام . اولاً وقتی من مردم برام گریه و زاری نکنی و غصّه نخوری . نذار حکمت غصّه بخوره. الان دیگه نه مامان هس نه من . خرج مون کم شده دیگه . فقط بذار حکمت هر چقدر می خواد درس بخونه . خودتم درست رو ول نکن . اگه منو دوست داری که میدونم داری یه کاری کن که هر دوتا تون برین دانشگاه . آرزوی من فقط همینه . میدونم که مرده اگاهه و همه چیز رو میفهمه . تا هر وقت که شماها درس بخونین ، منم اون دنیا خوشحال میشم . مامانم خوشحال میشه . فقط بهم قول بده که درس بخونین .
صد هزار دفعه روی تو و حکمت رو ماچ می کنم و ازتون خداحافظی می کنم . انشأالله , انشأالله صد و بیست سال با خوبی و خوشی زنده باشین . از بابام خداحافظی کن . یادت نره که من ازت قول گرفتم .
داداش جون واسه مردن من ناراحت نباش . من دارم خیلی درد میکشم . همین الانم که دارم این نامه رو برات مینویسم ، اینقدر پهلو هام درد می کنه که میخوام فریاد بکشم اما جلو خودمو میگیرم. بعد از من غصّه نخور که من راحت میشم . الهی قربون تو داداش باغیرت برم . الهی قربون اون خواهر خوشگلم برم . نمیخوام ازت کارای سخت بخوام اما وقتی به امید خدا به امید خدا مدرک تونو گرفتین و هر کدوم دکتر مهندس شدیم ، برین سراغ عزت و پیداش کنین. شاید وضعش خوب نباشه .
داداش نمیخوام این دم آخری دلت رو بسوزونم اما همیشه دلم می خواست یه چیزی ازت بپرسم . اونم اینه که چرا باید وضع ما اینطوری باشه که آرزوی یه موز خوردن به دل مون بمونه ، آرزوی یه شیکم سیر غذا به دل مون بمونه .
داداش نصرت ، حکمت رو به تو با تو رو به خدا می سپرم . اون دنیا با مامان برات پیش خدا دعا می کنیم . یادت نره بهم قول دادی . سپردمتون به خدا . دستت رو ماچ می کنم . پاتو ماچ می کنم . خیلی خیلی خیلی خیلی دوست تون دارم . خداحافظ تون باشه داداش جون . خداحافظ تون باشه داداش جون .
پیش مرگت حشمت

"نامه که تموم شد ، کامیار دستش رو گرفت جلو چشماش و همونجوری نشست !
نامه رو از دستش گرفتم و دوباره خوندمش ! دفعه اول که خوندم بغض گلومو گرفت ! این دفعه عرق شرم نشست رو تنم !
نامه رو گرفتم طرف نصرت . خجالت می کشیدم تو چشماش نگاه کنم !
نامه رو ازم گرفت و ماچ کرد و گذاشت تو پاکتش و گفت "
_ نور به قبرت بباره خواهر قشنگم ! من به قولم وفا کردم . هم خودم درسم رو تموم کردم و هم گذاشتم حکمت درسش رو بخونه و بره دانشگاه ! انشأالله تا چند وقت دیگه م یه دکتر کامل از اونجا میاد بیرون اما حشمت جون درس و مشق واسه من اومد نداشت !
" یه سیگار روشن کرد و گفت "
_ نکته اصلی ، متن زندگی یه نفر نیس ! نکته اصلی ، لحظات تغییر و تحول تو زندگی یه ! لحظاتی که باعث میشه زندگی یه نفر از این رو به اون رو بشه ! برای من این تغییر و تحول این جوری شد !
یه وقتی شرف داشتم اما پول نداشتم خواهرم رو ببرم دکتر ! یه وقتی شرف داشتم اما پول نداشتم یه کیلو پرتقال بخرم بدم خواهرام بخورن ! یه وقتی شرف داشتم اما نمیتونستم چهار سیر گوشت بخرم ببرم خونه و بپزم و بدم خواهرام بخورن که جون بگیرن ! حالا شرف ندارم اما خواهرم تو یه خونه خوب زندگی می کنه ! حالا غیرت ندارم اما رخت و لباس خواهرم خوبه ! حالا آبرو ندارم اما کتاب و دفتر خواهرم جوره ! حالا ناموس ندارم اما شهریه دانشگاه و کلاس تضمینی و رفت و آمد و خورده و خوراک خواهرم به موقع س !
یه وقتی برای تموم اینا که داشتم ، یکی حاضر نبود یه قرون کف دستم بذاره ! واسه اینم که بی ناموسی با بی شرفی و بی غیرتی از یادم بره ، هرویین میکشم !
_ اون وقت یادت میره ؟
نصرت _ نه ! آدم وقتی بی آبرو شد ، هیچوقت یادش نمیره !
" دو تا پک دیگه به سیگارش زد و گفت "
_ یه وقتی بیست سالم بود ، دلم میخواست با یه دختر دوست بشم ، با هم حرف بزنیم ، رفت و آمد بکنیم ، درد دل بکنیم ! کشش عجیبی به جنس مخالف خودم داشتم ! اون وقت نه پولش رو داشتم نه امکانش رو . حالا امکاناتش فراهمه برام ! این همه دختر که همه شونم این کاره اون ، تو دست و بالم ریخته اما دیگه اون میل با کشش توم کشته شده !