یه نگاه بهش کردم و گفت "
_ اگه بهت برسه ، چند وقت دیگه میمیری ! الانم با مرده فرقی نداری !
جهانگیر _ رات میگی شما ! کفاره مرده ها تونو بهم بدین ! خیر و خیرات اموات تونو بدین ! صدقه سری خواهر مادر تونو بهم بدین ! به علی قسم دیشب تا حالا تنم سیم کشی میره ! بذار پا تو ماچ کنم !
" اینو گفت و خودشو انداخت رو پای کامیار ! کامیار دولا شد که بلندش کنه اما مگه بلند میشد ! همونجوری خودشو می کشید رو خاک و خلٔ و یه دقیقه پای منو می گرفت و تا دستش رو در می آوردم . پای کامیار رو می گرفت ! داشت زارزار گریه می کرد ! حالم دوباره بد شد ! کامیار بهش گفت "
_ بلند شو پسر ! خجالت بکش ! آخه ناسلامتی مردی ! بلند شو میگم !
" سرشو بلند کرد و همونجور که گریه میکرد گفت "
_ به همون خدایی که می پرستین ، منم یه روزی مثل شماها بودم ! مادر و پدر داشتم ! خواهر برادر داشتم ! ماشین زیر پام بود اونم چه ماشینی ! پول تو جیبم بود ! واسه خودم آدم بودم ! به جون مادرم از شماهام خوش تیپ تر بودم ! وقتی از جلوی دخترا ردّ می شدم ، همه شون برمی گشتن نگام می کردن ! به مرتضی علی دروغ نمیگم ! صبر کنین! صبر کنین !
" اینو گفت و از جاش بلند شد و رفت تو اتاقش و یه خرده بعد و یه جفت چکمه برگشت بیرون و اومد جلو مون و چکمه ها رو نشونمن داد و گفت "
" ببین ! دروغ ندارم بگم ! یه روز سر و وضعم این بود ! این چکمه ها رو می پوشیدم و می رفتم تو خیابونا ! ادکلن می زدم که تو خوابم کسی نمی دید ! شلوار برام از خارج می فرستادن !بولیز برام از خارج می اومد ! راه می رفتم مادرم قربون صدقه م می رفت ! د...... نیگا کنین دیگه ! مگه نمیبینی این چکمه ها رو !
" یه مرتبه خودشو راست کرد و اون حالت خمیدگی پشتش رفت و گفت "
_ قد منو ببین ! من این بودم ! به حالام نگاه نکنین ! به قرآن مثل شما بودم ! زنجیر طلا گردنم بود ، این هوا !
" با دستش ، یه چیز گرد رو نشون داد !"
_ روزی یه دست لباس عوض می کردم که نکنه بود عرق بدم ! به بو گند حالام نیگا نکنین ! به این آشغال دونی نیگا نکنین ! شب تا صبح سه چهار بار پدر و مادرم بهم سر میزدن نکنه پتو از روم رفته باشه کنار ! به الانم نیگا نکنین ! به الانم نیگا نکنین ! فکر نکنین براتون خالی می بندم ! بیا ! ببین !
" دولّا شد و شروع کرد یه لنگه از چکمه ش رو پاش کردن ! چکمه های چرم قهوه ای شیک ! درست م اندازه پاش بود !
وقتی بلند شد دوباره داشت گریه می کرد ! یه خرده به لنگه چکمه ای که پاش بود نگاه کرد و بعد دولا شد و اون یکی شم پاش کرد و بعد دوباره خودشو راست نگاه داشت و گفت "
_ از شماهام بلند ترم ! چقدرم بهم میاد ! هان ؟
" من و کامیار یه نگاه به چکمه هاش کردیم و کامیار گفت "
_ چرا اینارو نمیفروشی و کارت رو راه نمیندازی ؟