" تقریبا ساعت یازده صبح بود که رسیدیم دم خونه نصرت اینا . کامیار قبلش بهش زنگ زده بود و باهاش قرار گذاشته بود . وقتی ماشین رو جلوی در پارک کردیم ، به کامیار گفتم "
_ برگردیم صاحاب ماشین نیستیم ا !
"کامیار دزدگیرش رو زد و گفت بیا بریم تو . به نصرت میگم با ماشین اومدیم یه کاریش می کنه . دوتایی در رو واکردیم و پرده رو کنار زدیم و رفتیم تو . خونه پر بود از بچه های قد و نیم قد ! یه نگاهی به بچه ها کردم و به کامیار گفتم "
_امروز مگه تعطیلی ای چیزیه ؟!
کامیار _ واسه بچه ها میگی ؟
_آره !
کامیار _ فکر کنم اینا اصلا مدرسه نمیرن !
" یه نگاه دیگه به حیاط کردم و گفتم "
_ واقعا جای مزخرفی یه اونجا ! دارم خفه میشم !
کامیار _ نصرت میخواست جای دیگه قرار بذاره اما من مخصوصا بهش گفتم میایم اینجا !
_ چرا ؟!! دیوونه ای ؟!!
کامیار _ نه ، دلم می خواست بازم اینجا رو ببینم . بیا بریم تو .
_ این بوی گند چیه میاد ؟!
کامیار _ فکر کنم دارن سوخته های تریاک رو میجوشونن !
" راست میگفت ! جلو هر اتاق رو نگاه می کردی ، یه چراغ نفتی یا گاز پیکنیکی بود و روش یه قابلمه سیاه و دودزده ! و بغل بعضی هاشونم یا یه پیرزن نشسته بود یا یه پیرمرد یا یه بچه ! بوی گند تریاک سوخته و آشغال و توالت داشت خفه م می کرد ! درست کنار حوض به ارتفاع یه متر آشغال جمع شده بود ! دوتایی راه افتادیم طرف اتاق نصرت که وسط حیاط یه جوونی از اتاقش اومد بیرون و صدامون کرد و گفت "
_آقایون محترم یه دقه تشریف بیارین اینجا !
" دو تایی واستادیم و خودش کفشاشو که پاشنه هاش خوابیده بود ، پاش کرد و کت ش رو هول هولکی انداخت رو شونه ش و به حالت دوییدن اومد طرف ما و تا رسید گفت "
_ سلام عرض کردم ، خیلی خوش اومدین ، صافا آوردین . با آقا نصرت کار دارین ؟
" داشت تلو تلو میخورد ! اصلا رو پاش بند نبود !"
کامیار _ خیلی ممنون بله ، با آقا نصرت کار داریم .
" یارو یه نگاهی طرف اتاق نصرت کرد و آروم گفت "
_ داداش اگه جنس میخواین ، عوضی رفتین ا ! آقا نصرت تو یه خط دیگه حال میکنه ! جنس خوب و آعلا میخواین ، خودم نوکرتونم !
کامیار _ نه آقا جون ، دنبال این جور جنسا نیستیم !
" یارو همین جوری چشماش رفت رو هم ! تا اومدیم بریم که بازوی کامیار رو گرفت و گفت "
_ هر جورشو که بخواین موجوده ! قاطی پاتی م نداره ! صاف صاف ! فقط بگو چی طالبین ؟
کامیار _ مگه تعارف با شما دارین ؟میگم نمیخوام دیگه !
یارو _ شما یه بار از ما جنس ببر ، پولشم نده ! اگه خوب بود بازم بیا سراغ مون !
کامیار _ بابا جون من خودم فروشندم ! فقط خورده پا نیستم ! حالا خیالت راحت شد ؟!
یارو _ آا....! چه جور معامله میکنی ؟ شرطی ؟
" تو همین موقع نصرت از اتاقش اومد بیرون و از همونجا داد زد و گفت "
_آقا جهانگیر ول شون کن ! اینا اینکاره نیستن !
" یارو که اسمش جهانگیر بود ، برگشت طرف نصرت و یه مکثی کرد و گفت "
_سلام آقا نصرت ، چشم ، تو تخم چشمام ! امرتون مطاع !
" بعد نصرت اومد طرف مون و با همدیگه سلام و علیک کردیم که کامیار گفت "
_نصرت خان با ماشین اومدیم ! دم در پارکش کردیم .
نصرت _ ا ....! اینجا ناجوره که !
" بعدش رفت طرف در و تا یه خود آزمون دور شد ، جهانگیر که حالش خیلی خراب بود اومد جلو و یه مرتبه دولا شد و دست کامیار رو ماچ کرد و گفت "
_ جون مادرت یه آقایی بکن و یه چیزی به من بده ! خیلی داغونم !
" کامیار دستش رو کشید کنار و گفت "
_ اگه برای چیز دیگه میخواستی ، بهت پول میدادم اما برای این واموندهٔ نه !
جهانگیر _ کار من از این حرفا گذشته دیگه ! جون هر کی دوست داری ، تا آقا نصرت برنگشته کارمو راه بنداز ! غلام تونم ! کوچیک تونم ! حالم خرابه ! نرسه بهم میمیرم !