صفحه 11 از 13 نخستنخست ... 78910111213 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 101 تا 110 , از مجموع 130

موضوع: رمان گندم / م . مودب پور

  1. #101
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    " یه چند دقیقه ای ساکت شد و بعد گفت "
    _ تصمیم خودت چیه ؟
    _ فعلا هیچی !
    آفرین - واقعا ؟!!
    _ واقعا .
    آفرین _ پس کامیار چی به من گفت ؟!
    _ اون از طرف خودش حرف زده .
    آفرین _ یعنی تو عاشق گندم نیستی ؟
    " یاد حرف میترا افتادم و گفتم "
    _ عشق که به این شلی آ نیس !
    " یه خرده دیگه صبر کرد و بعد گفت "
    _ تو از دلارام بدت میاد ؟
    _ نه ! برای چی ؟!
    آفرین _ بخاطر کاری که کرده .
    _ اون مال گذشته س . گذشته رو هم باید فراموش کرد !
    " خندید و تا اومد حرف بزنه که از دور کاملیا پیداش شد و تا ما رو دید اومد طرف ما که من زود به آفرین گفتم "
    _ ببین آفرین ، ازت میخوام خواهش کنم که دیگه صحبت ازدواج و این چیزا رو نکنی ! من فعلا یه همچین تصمیمی ندارم !
    " دوباره خندید و گفت "
    _ باشه .
    " کاملیا اومد و باهاش سلام و احوالپرسی کردم و یه دقیقه که گذشت کامیارم تلفنش تموم شد و اومد که آفرین گفت "
    _ بالاخره چیکار می کنی ؟ میای یا نه ؟
    کامیار _ میام بابا ! یعنی فردا بهت خبر میدم .
    آفرین _ پس یادت نره !
    " اینو گفت و خداحافظی کرد و رفت که کاملیا گفت "
    _داداش چیکار کردی برام ؟
    کامیار _اصلا غصه نخور ! به آقا بزرگ گفتم . خودش با بابا صحبت کنه . خیالت راحت باشه .
    " کاملیا خندید و بلند شد و کامیار رو ماچ کرد و رفت و دوتایی تنها شدیم که کامیار گفت "
    _ قاشق اول رو که گذاشت دهنش گفت ....
    _ قاشق چیه ؟!
    کامیار _ قاشق اول دسر دیگه !
    _ چی ؟!
    کامیار _ دارم بقیه جریان رو تعریف می کنم ! حواست کجاس ؟!
    _آهان بگو .
    کامیار _ قاشق اول دسر رو که گذاشت دهنش گفت " واقعا خوشمزه س !" گفتم نوش جان ، قاشق دوم رو که خورد گفت " واقعا عالیه " گفتم گوارای وجود و قاشق سوم رو که ورداشت و برد طرف دهنش ، یه مکثی کرد و بعدش گذاشت تو دهنش و گفت " چقدر خوش طعمه !" گفتم گوشت بشه به جون تون . قاشق چهارم رو که ....
    _ برو گم شو حوصله داری !
    کامیار _ نه به جون تو ! سر همین قاشق چهارم بود که دیگه نذاشت دهنش و گفت " میدونین کامیار خان " گفتم خیر نمیدونم ! اونم قاشق چهارم رو گذاشت دهنش !
    _ پا میشم میرم آا !
    کامیار _ د.... گوش کن دیگه ! دستش رفت واسه قاشق پنجم که گفت " من تو خونواده فقیر .....
    دیگه نذاشتم حرف بزنه و گفتم من همه اینا رو میدونم ! اونم یه نگاهی به من کرد و دیگه هیچی نگفت و دوتایی شروع کردیم قاشق قاشق دسر مونو خوردن ! اینم از این جریان ! بهت گفته باشم که دسرشم واقعا خوشمزه بود !

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. #102
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    " از جام بلند شدم و گفتم "
    _ واقعا بی مزه ای کامیار !
    کامیار _ کجا ؟!
    _ میرم بخوابم ! اگرم جلومو بگیری ، همینجا میخوابم !
    کامیار _ خیلی خوب برو اما میگم کاشکی قبل از خواب میرفتی یه بار دزدکی گندم رو نگاه می کردی که شب راحت تر بخوابی !
    _ لوس نشو ! اینقدرم تو دهان همه ننداز که من و گندم قراره با هم عروسی کنیم ! شب بخیر !
    " راه افتادم طرف خونه و از جلوی خونه آقا بزرگ ردّ شدم . از کفشای دم در معلوم بود که عمه رفتن خونه شون و فقط گندم و عمه و آقای منوچهری اونجان . رفتم طرف خونه خودمون اما دیگه مثل شبای قبل ناراحت نبودم .
    تا رسیدم دیدم مادرم برام شام نگاه داشته اما اینقدر خسته بودم که یه تیکه نون ورداشتم و رفتم طرف اتاق خودم و لباسامو عوض کردم و رفتم تو رختخوابم و همونجا یه تیکه نون رو خوردم و زود خوابیدم .
    هنوز چشمام گرم نشده بود که دیدم یه چیزی رو شیکمم وول وول میکنه ! پتو رو پرت کردم کنار و چراغ رو روشن کردم که دیدم یه قورباغه س !
    پاش رو گرفتم و انداختمش از اتاق بیرون و از پنجره سرمو کردم بیرون که دیدم کامیار زیر پنجره نشسته !"
    _ نمیذاری یه ساعت بخوابیم ؟!
    کامیار _ آخه من امشب خوابم نمیاد !
    _خوب من چیکار کنم ؟ !
    کامیار _ بیا یه خرده با همدیگه هر بزنیم شاید خوابم بگیره !
    _میام اما فقط نیم ساعت ا !
    کامیار _ باشه ، نیم ساعت .
    " پتو رو پیچیدم به خودم و از پنجره پریدم بیرون و با کامیار رفتم وسط باغ و رو یه نیمکت نشستم که دو تا سیگار روشن کرد و گفت "
    _ چه هوایی ! چه آسمونی ! چه درختایی ! آدم همینجوری احساس عشق می کنه چه برسه به اینکه از یه دخترم خوشش اومده باشه !
    _ پس انگار خیلی دوستش داری ؟!!
    کامیار _ نمیدونم ! یعنی یه احساس بخصوصی بهش دارم ! شاید به خاطر اینه که میدونم خواهر گندمه ! یعنی باهاش احساس غریبه گیر نمیکنم ! راستش میخوام یه کاری برای نصرت بکنم ! میخوام ببرم بخوابونمش بیمارستان و ترکش بدم و یه کار درست و حسابی م براش جور کنم ، به نظر تو چطوره ؟
    _ خیلی عالیه !
    کامیار _ میای فردا بریم یه سری پیشش ؟
    _کارخونه رو چیکار کنیم ؟! این چند وقته اگه بهمون چیزی نگفتن به خاطر گندم بود ! حالا که دیگه پیداش کردیم به چه بهانه ای از زیر کار در بریم ؟
    کامیار - خب دوباره می بریمش یه جا گم و گورش می کنیم و بعد دوباره میگردیم دنبالش تا پیداش کنیم !
    _حالا کجا میخوای بری که باهاش حرف بزنی ؟ تو همون خونه ؟
    کامیار _ فردا یه زنگ بهش میزنم !
    " بعدش دوباره آسمون رو نگاه کرد و گفت "
    _ عجب دنیای یه ها ! بعد از این همه سال دوباره برادرش رو پیدا کردیم !
    " بعد یه نگاهی به من کرد و گفت "
    _ وقتی با حکمت داشتیم شام می خوردیم خیلی دلم برات تنگ شده بود !
    _ راست میگی ؟!
    کامیار _ آره به جون تو ! اصلا وقتی تو نیستی ا ، انگار یه چیزی مو گم کردم ! راستش اومدم الان اینو بهت بگم !
    " نگاهش کردم و بهش خندیدم و گفتم "
    _ میخوای امشب بیای خونه ما ؟
    " یه مرتبه از جاش بلند شد و گفت "
    _ هر کی زودتر رسید تخت مال اون !
    " بعدش دویید طرف اتاق من و منم دنبالش دوییدم ."


    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  3. #103
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    " تقریبا ساعت یازده صبح بود که رسیدیم دم خونه نصرت اینا . کامیار قبلش بهش زنگ زده بود و باهاش قرار گذاشته بود . وقتی ماشین رو جلوی در پارک کردیم ، به کامیار گفتم "
    _ برگردیم صاحاب ماشین نیستیم ا !
    "کامیار دزدگیرش رو زد و گفت بیا بریم تو . به نصرت میگم با ماشین اومدیم یه کاریش می کنه . دوتایی در رو واکردیم و پرده رو کنار زدیم و رفتیم تو . خونه پر بود از بچه های قد و نیم قد ! یه نگاهی به بچه ها کردم و به کامیار گفتم "
    _امروز مگه تعطیلی ای چیزیه ؟!
    کامیار _ واسه بچه ها میگی ؟
    _آره !
    کامیار _ فکر کنم اینا اصلا مدرسه نمیرن !
    " یه نگاه دیگه به حیاط کردم و گفتم "
    _ واقعا جای مزخرفی یه اونجا ! دارم خفه میشم !
    کامیار _ نصرت میخواست جای دیگه قرار بذاره اما من مخصوصا بهش گفتم میایم اینجا !
    _ چرا ؟!! دیوونه ای ؟!!
    کامیار _ نه ، دلم می خواست بازم اینجا رو ببینم . بیا بریم تو .
    _ این بوی گند چیه میاد ؟!
    کامیار _ فکر کنم دارن سوخته های تریاک رو میجوشونن !
    " راست میگفت ! جلو هر اتاق رو نگاه می کردی ، یه چراغ نفتی یا گاز پیکنیکی بود و روش یه قابلمه سیاه و دودزده ! و بغل بعضی هاشونم یا یه پیرزن نشسته بود یا یه پیرمرد یا یه بچه ! بوی گند تریاک سوخته و آشغال و توالت داشت خفه م می کرد ! درست کنار حوض به ارتفاع یه متر آشغال جمع شده بود ! دوتایی راه افتادیم طرف اتاق نصرت که وسط حیاط یه جوونی از اتاقش اومد بیرون و صدامون کرد و گفت "
    _آقایون محترم یه دقه تشریف بیارین اینجا !
    " دو تایی واستادیم و خودش کفشاشو که پاشنه هاش خوابیده بود ، پاش کرد و کت ش رو هول هولکی انداخت رو شونه ش و به حالت دوییدن اومد طرف ما و تا رسید گفت "
    _ سلام عرض کردم ، خیلی خوش اومدین ، صافا آوردین . با آقا نصرت کار دارین ؟
    " داشت تلو تلو میخورد ! اصلا رو پاش بند نبود !"
    کامیار _ خیلی ممنون بله ، با آقا نصرت کار داریم .
    " یارو یه نگاهی طرف اتاق نصرت کرد و آروم گفت "
    _ داداش اگه جنس میخواین ، عوضی رفتین ا ! آقا نصرت تو یه خط دیگه حال میکنه ! جنس خوب و آعلا میخواین ، خودم نوکرتونم !
    کامیار _ نه آقا جون ، دنبال این جور جنسا نیستیم !
    " یارو همین جوری چشماش رفت رو هم ! تا اومدیم بریم که بازوی کامیار رو گرفت و گفت "
    _ هر جورشو که بخواین موجوده ! قاطی پاتی م نداره ! صاف صاف ! فقط بگو چی طالبین ؟
    کامیار _ مگه تعارف با شما دارین ؟میگم نمیخوام دیگه !
    یارو _ شما یه بار از ما جنس ببر ، پولشم نده ! اگه خوب بود بازم بیا سراغ مون !
    کامیار _ بابا جون من خودم فروشندم ! فقط خورده پا نیستم ! حالا خیالت راحت شد ؟!
    یارو _ آا....! چه جور معامله میکنی ؟ شرطی ؟
    " تو همین موقع نصرت از اتاقش اومد بیرون و از همونجا داد زد و گفت "
    _آقا جهانگیر ول شون کن ! اینا اینکاره نیستن !
    " یارو که اسمش جهانگیر بود ، برگشت طرف نصرت و یه مکثی کرد و گفت "
    _سلام آقا نصرت ، چشم ، تو تخم چشمام ! امرتون مطاع !
    " بعد نصرت اومد طرف مون و با همدیگه سلام و علیک کردیم که کامیار گفت "
    _نصرت خان با ماشین اومدیم ! دم در پارکش کردیم .
    نصرت _ ا ....! اینجا ناجوره که !
    " بعدش رفت طرف در و تا یه خود آزمون دور شد ، جهانگیر که حالش خیلی خراب بود اومد جلو و یه مرتبه دولا شد و دست کامیار رو ماچ کرد و گفت "
    _ جون مادرت یه آقایی بکن و یه چیزی به من بده ! خیلی داغونم !
    " کامیار دستش رو کشید کنار و گفت "
    _ اگه برای چیز دیگه میخواستی ، بهت پول میدادم اما برای این واموندهٔ نه !
    جهانگیر _ کار من از این حرفا گذشته دیگه ! جون هر کی دوست داری ، تا آقا نصرت برنگشته کارمو راه بنداز ! غلام تونم ! کوچیک تونم ! حالم خرابه ! نرسه بهم میمیرم !

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. #104
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    یه نگاه بهش کردم و گفت "
    _ اگه بهت برسه ، چند وقت دیگه میمیری ! الانم با مرده فرقی نداری !
    جهانگیر _ رات میگی شما ! کفاره مرده ها تونو بهم بدین ! خیر و خیرات اموات تونو بدین ! صدقه سری خواهر مادر تونو بهم بدین ! به علی قسم دیشب تا حالا تنم سیم کشی میره ! بذار پا تو ماچ کنم !
    " اینو گفت و خودشو انداخت رو پای کامیار ! کامیار دولا شد که بلندش کنه اما مگه بلند میشد ! همونجوری خودشو می کشید رو خاک و خلٔ و یه دقیقه پای منو می گرفت و تا دستش رو در می آوردم . پای کامیار رو می گرفت ! داشت زارزار گریه می کرد ! حالم دوباره بد شد ! کامیار بهش گفت "
    _ بلند شو پسر ! خجالت بکش ! آخه ناسلامتی مردی ! بلند شو میگم !
    " سرشو بلند کرد و همونجور که گریه میکرد گفت "
    _ به همون خدایی که می پرستین ، منم یه روزی مثل شماها بودم ! مادر و پدر داشتم ! خواهر برادر داشتم ! ماشین زیر پام بود اونم چه ماشینی ! پول تو جیبم بود ! واسه خودم آدم بودم ! به جون مادرم از شماهام خوش تیپ تر بودم ! وقتی از جلوی دخترا ردّ می شدم ، همه شون برمی گشتن نگام می کردن ! به مرتضی علی دروغ نمیگم ! صبر کنین! صبر کنین !
    " اینو گفت و از جاش بلند شد و رفت تو اتاقش و یه خرده بعد و یه جفت چکمه برگشت بیرون و اومد جلو مون و چکمه ها رو نشونمن داد و گفت "
    " ببین ! دروغ ندارم بگم ! یه روز سر و وضعم این بود ! این چکمه ها رو می پوشیدم و می رفتم تو خیابونا ! ادکلن می زدم که تو خوابم کسی نمی دید ! شلوار برام از خارج می فرستادن !بولیز برام از خارج می اومد ! راه می رفتم مادرم قربون صدقه م می رفت ! د...... نیگا کنین دیگه ! مگه نمیبینی این چکمه ها رو !
    " یه مرتبه خودشو راست کرد و اون حالت خمیدگی پشتش رفت و گفت "
    _ قد منو ببین ! من این بودم ! به حالام نگاه نکنین ! به قرآن مثل شما بودم ! زنجیر طلا گردنم بود ، این هوا !
    " با دستش ، یه چیز گرد رو نشون داد !"
    _ روزی یه دست لباس عوض می کردم که نکنه بود عرق بدم ! به بو گند حالام نیگا نکنین ! به این آشغال دونی نیگا نکنین ! شب تا صبح سه چهار بار پدر و مادرم بهم سر میزدن نکنه پتو از روم رفته باشه کنار ! به الانم نیگا نکنین ! به الانم نیگا نکنین ! فکر نکنین براتون خالی می بندم ! بیا ! ببین !
    " دولّا شد و شروع کرد یه لنگه از چکمه ش رو پاش کردن ! چکمه های چرم قهوه ای شیک ! درست م اندازه پاش بود !
    وقتی بلند شد دوباره داشت گریه می کرد ! یه خرده به لنگه چکمه ای که پاش بود نگاه کرد و بعد دولا شد و اون یکی شم پاش کرد و بعد دوباره خودشو راست نگاه داشت و گفت "
    _ از شماهام بلند ترم ! چقدرم بهم میاد ! هان ؟
    " من و کامیار یه نگاه به چکمه هاش کردیم و کامیار گفت "
    _ چرا اینارو نمیفروشی و کارت رو راه نمیندازی ؟

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  5. #105
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    " یه نگاه به چکمه هاش کرد و یه نگاه به ماها و گفت "
    _ دلم نمیاد به خدا ! اینو مادرم از خارج برام آورد ! تا حالا صد بار رفتم که پولش کنم اما دلم نیومده !
    " بعد آروم گفت "
    _ اینو سر آخرین جشن تولدی که برام گرفتن بهم داد ! اینو با یه کاپیشن چرم سر خودش ! کاپیشن رو فروختم ، اینو دلم نیومد !
    " بعد آروم دست کرد تو جیبش و یه عکس دراورد و دستش رو گذاشت رو نصف عکس که معلوم نباشه و گرفت جلوی ما و گفت "
    _ این منم ! نیگا کنین !
    " من و کامیار نگاه کردیم ! یه نگاه به عکس و یه نگاه به خودش . راست می گفت ! خودش بود ! یه پسر خوش تیپ و خوش قیافه !
    کامیار _ اون یکی کیه تو عکس که نشون مون نمیدیش ؟
    " عکس رو کشید کنار و یه نگاه یواشکی بهش کرد و گذاشت جیبش و گفت "
    _ خواهرمه ! نمیخوام چشم کسی بهش بیفته !
    " کامیار یه سری تکون داد و گفت "
    _ رو عکسش خوب تعصب داری ، رو خودش چی ؟ چند وقته ندیدیش ؟ از از عکسش خوب مواظبت کردی ، از خودش چی ؟
    " یه نگاه به کامیار کرد و چشماش رفت رو همدیگه و گفت "
    _ چشمت چکمه ها ر اگرفته چند میدی بالاش ؟
    کامیار _ اگه چشمم عکس رو گرفته باشه چی ؟ اون چنده ؟
    " تا کامیار اینو گفت ، پرید و یقه ش رو گرفت که کامیارم یه دونه زد تو سینه ش و اونم محکم خورده زمین !
    دست کامیار رو گرفتم و کشیدم طرف اتاق نصرت که جهانگیر همونجور که افتاده بود رو زمین ، سرشو بلند کرد و گفت "
    _ شماهام چند وقته دیگه عین من میشین ! به همدیگه میرسیم آقایون ! هر کی یه بار پاشو بذاره اینجا دیگه تمومه ! اون دفعه که اومدین خوابوندن تون بدبختا ! خودتون خبر ندارین ! چند وقته دیگه به دیوثی می افتین ! برین مادر ....
    " تا اینو گفت کامیار برگشت طرفش که بقیه ش رو نگفت ! زود بازوی کامیار رو کرفتم که کتکش نزنه و گفتم "
    _ کامیار ! دست به این بزنی مرده ها !
    جهانگیر ! بذار دست بزنه ! بذار کتکم بزنه ! بذار بکشه منو ! بذار راحتم کنه ! خودم که عرضه شو ندارم بذار حداقل این پفیوز بکنه !
    "کامیار یه نگاهی به من کرد و بعد آروم رفت طرفش که جهانگیر دستاشو گرفت تو صورتش که مثلا کامیار با لگد نزنه تو صورتش ! دستاش همونجوری به حالت ترس جلو صورتش بود که کامیار نشست بغلش و آروم موهاشو ناز کرد !
    می دونستم دلش طاقت نمیاره ! نگاهش کردم و دیدم دو تا قطره اشک از رو صورتش سر خرد و افتاد پایین !
    یه مرتبه جهانگیر دستاشو از جلو صورتش برد عقب و به کامیار نگاه کرد و بعد سرشو گذاشت رو پای کامیار و شروع کرد به گریه کردن !
    خودم هم حالم بد بود و هم بغض گلومو گرفته بود ! به خودم لعنت فرستادم اگه یه بار دیگه بیام اینجا ! دلم می خواست فقط گریه کنم !
    یه خرده که گذشت ، کامیار سر جهانگیر رو از رو پاهاش بلند کرد و از تو جیبش بسته سیگارش رو دراورد و یه دونه روشن کرد و داد بهش و از تو جیبش ، کیف پولش رو دراورد و پنج تا هزار تومنی دراورد و گرفت جلو جهانگیر و گفت "
    _ بگیر اما بالاخره چی ؟ باید خودت یه تکونی بخوری !
    " اینو گفت و خواست بلند بشه که جهانگیر زد زیر گریه و دست کامیار رو گرفت و با التماس گفت "
    _ ترو خدا از اینجا برین و دیگه هم برنگردین ! تا زوده همین الان از اینجا برین ! منم اگه پام اینجا وا نمی شد الان اینجوری نبودم ! شماها حیف این ! جون هر کی که دوستش دارین از اینجا برین ! اینجا بلاس ! اینجا به خاک سیاتون میشونن ! برین از اینجا !
    "کامیار دوباره نازش کرد و گفت "
    _ خیالت راحت باشه . ما برای کار دیگه اومدیم اینجا ! اهل این فرقه هام نیستیم !
    " بعد بلند شد که نصرت از پشت سرمون گفت "
    _ ماشین رو سپردم .
    " بعد رفت طرف جهانگیر و زیر بغلش رو گرفت و بلندش کرد و لباسش رو تکوند و آروم بهش گفت "
    _ برو تو اتاقت آقا جهانگیر !
    " جهانگیر با حالت دلواپسی برگشت و یه نگاه دیگه به کامیار کرد که نصرت بهش گفت "
    _ خیالت راحت باشه ! اینا کار دیگه ای اینجا دارن . برو تو اتاقت .
    " جهانگیر با آستینش اشک هاشو پاک کرد و برگشت طرف اتاقش !
    از پشت که نگاهش کردم ، دلم لرزید ! یه جوون قد بلند و خوش قیافه که هرویین داغونش کرده بود !
    چکمه های چرم قشنگش هنوز پاش بود و آروم آروم ، پاهاشو رو زمین می کشید و می رفت طرف اتاقش !
    تا از پله های اتاقش بره بالا ، هر سه تایی واستاده بودیم و نگاهش می کردیم ! وقتی رفت تو و پرده اتاق افتاد نصرت برگشت طرف من و کامیار و گفت "

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. #106
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    سربزیری یه جوون قیمت داره که باید براش بدیم ! نجابت یه دخترم قیمت داره که باید براش بدیم ! سالم موندن جوونی که قراره مملکت رو بچرخونه م قیمتی داره که باید براش بدیم ! حالا این قیمت رو کی باید بده ؟!
    " من و کامیار نگاهش کردیم که گفت"
    _ میدونین کی باید بده ؟ من باید بدم ! امثال من باید بدن ! امثال میتراها باید بدن ! ماها باید بدیم تا یه عده جوون دیگه سالم و سربزیر و نجیب بمونن !
    _آقا نصرت ببخشین ا ، اما آدم باید یه خرده اراده ش قوی باشه !
    " یه مرتبه داد کشید و گفت "
    _ مگه تو مملکت به این بزرگی جا برای یه عده آدم ضعیف نیس ؟!! مگه این همه آدم که واسه مون تصمیم می گیرن و میگن باید چیکار کنیم و چیکار نکنین نمیتونن مواظب آدمای ضعیف باشن ؟! مگه اینجا قرار نبود از ضعفا مواظبت کنن ؟! پس چی شد ؟! اره بابا جون ما ضعیفیم ! من ضعیفم ! میترا ضعیفه ! اما چون ضعیفیم باید این بلاها سرمون بیاد ؟! مگه اینجا جنگله که هر کی قوی تره ، پدر ضعیف ترها رو در بیاره ؟!
    " صداش که رفت بالا ، پرده چند تا اتاق رفت بالا و از تو هر کدوم چند تا کله اومد بیرون که نصرت دوباره داد زد و گفت "
    _ برین تو لاشخورا ! هنوز خبری نیس ! هنوز کسی اینجا تموم نکرده که بدویین سر جنازه ش و لختش کنین !
    " داد رو که کشید ، کله ها دوباره رفتن تو ! بعد دویید طرف من و زود صورتم رو ماچ کرد و گفت "
    _ سامان جون به خدا من مخلص تو و این آقا کامیارم هستم ا ! فکر نکنی سر تو داد زدم ا ! بدبختی مو داد کشیدم ! بیچاره گیر مو داد کشیدم ! ضعیفی مو داد کشیدم ! داد کشیدم شاید حداقل صدام به گوش خودم برسه ! کسای دیگه که این صداها رو نمیشنون !
    " بعد برگشت و یه نگاهی طرف اتاق جهانگیر کرد و گفت "
    _ گاه گداری خواهرش با یه ماشین شیک ، یواشکی میاد اینجا و یه سری بهش میزنه و یه پولی بهش میده و میره !الان یه دو ماهی هس که پیداش نشده و کفگیر این ، ته دیگ خورده !
    " بعد زیر بازوی من و کامیار رو گرفت و گفت "
    _ بریم تو بابا ! لجن رو هرچی بیشتر هم بزنی بوی گندش بیشتر بلند میشه !
    " راه افتادیم طرف اتاقش که همونجور گفت "
    _ از خونواده پولداری یه ! یعنی این هریین واموندهٔ ، پولدار و گدا سرش نمیشه ! همه رو به یه اندازه بدبخت میکنه منتها اونی که پولداره دیرتر به فلاکت می افته !


    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  7. #107
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    رسیدیم تو اتاق و کفشامونو دروردیم و رفتیم بغل گاز پیک نیکی نشستیم و دستامونو گرفتیم روش ."
    نصرت _ سردتونه ؟
    کامیار _ نه ، اما میچسبه !
    " شروع کرد چایی دم کردن و گفت "
    _ میترسم آقا کامیار !
    کامیار _ از چی ؟
    نصرت _ از این برنامه !
    کامیار _ کدوم برنامه ؟!
    نصرت _ همینکه شروع کردی .
    " کامیار هیچی نگفت که نصرت کتری رو گذاشت رو گاز و زیرش رو کم کرد و برگشت طرف ما و گفت "
    _ میترسم دو هوایه بشه حکمت !
    کامیار _ برای چی ؟
    نصرت _ ماشین آخرین مدل و رستوران درجه یک و خوراک جیگر لاک پشت !
    کامیار _ جیگر گوسفند بود جای جیگر لاک پشت بهمون دادن !
    نصرت _ اگه اشتباه کرده باشم باید واسه جبرانش جیگر خودمو بدم آ !
    کامیار _ نه اشتباه نکردی .
    " نصرت پاکت سیگارش رو گرفت جلومون و یکی یه دونه ورداشتیم و روشن کردیم که گفت "
    _اما خیلی خوشحال بود ! تا حالا اینجوری ندیده بودمش !
    کامیار _ همه رو بهت گفته ؟
    نصرت _ اره همیشه میگه .
    کامیار _آفرین ، باریک الله.
    " یه نگاهی به کامیار کرد و گفت "
    _ تو چیکاره ای ؟
    کامیار _ یه بچه پولدار !
    نصرت _اره اما خلق و خوت به اونا نمیخوره ! یه جوری هستی ! از همون شب نمایش شناختمت ! خیلی محکمی ! حالا کجا بار اومدی ، خدا میدونه !
    کامیار _ دیشب می خواست از گذشته ش برام بگه ، نذاشتم گفتم نصرت همه رو برام گفته .
    نصرت _ خوب کردی ! بهم گفت ! هر وقت حرف گذشته میشه ، تا چند وقت ناراحته و نمیتونه درست به درسش برسه !
    کامیار _راستش میخواستم ازتون بیشتر بدونم .
    " دوباره بهمون نگاه کرد و بعد به کامیار گفت "
    _ از خودت مطمئنی ؟
    کامیار _ فکر کنم اره !
    نصرت _اگه شک داری همینجا تمومش کن ! بری جلو تر دیگه نمیشه ها !
    کامیار _ شک از خودم ندارم ! فقط میترسم اون نتونه منو قبول کنه ! اون وقت همه ش احساس کمبود می کنه !
    " نصرت یه سری تکون داد و گفت "
    خوب میفهمی والله !
    کامیار _ حالا بیشتر برام بگو !
    " سیگارش رو خاموش کرد و دو تا چایی که هنوز درست دم نکشیده بود برای ما ریخت و گذاشت جلومون و گفت "
    _ تا شماها بخورین ، من برم بیرون و برگردم .
    " تا خواست بلند بشه که کامیار دستش رو گرفت و گفت "
    _ اگه نری چی میشه ؟

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. #108
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    دوباره نشست و یه فکری کرد و گفت "
    _ شماها تا حالا یه معتاد رو که بهش مواد نرسیده دیدین ؟
    کامیار _ فقط تو فیلما .
    نصرت _ پس بهتره همون جلو چشم تون باشه که فقط فیلمه ! اگه الان تا نیم ساعت یه ساعت دیگه دوا به من نرسه ، این زمین رو گاز میگیرم ! یه ساعت بعدشم حاضرم هر کاری بکنم که یه سانت دوا بره رو رگم ! برامم دیگه هیچی مهم نیس !
    " بعدش بلند شد و از اتاق رفت بیرون . من و کامیارم فقط همدیق رو نگاه کردیم !
    ده دقیقه نکشید که برگشت نشست و یه چایی برای خودش ریخت و همونجور که تو استکانش رو نگاه می کرد گفت ."
    _ ببخشین رفقا !
    کامیار _ تا اونجا گفتی که خدا بیامرز خواهرت اونجوری شد !
    " یه خرده دیگه با استکانش بازی کرد و دوباره یه سیگار روشن کرد و پاکت ش رو گذاشت جلوی ما و یه زانوش رو گرفت تو بغلش و شروع کرد به سیگار کشیدن !چشماشو بسته بود و سیگارش رو می کشید !
    آخرای سیگارش بود که چشماشو واکرد و گفت "
    _ آدم یه وقتی از یه نفر دلخوره میخواد ازش انتقام بگیره ! میره و یه بلایی سرش میاره . حالا هر جوری که باشه ! اما آدم یه وقتی از تموم مردمش و خاکش و همه چیزش دلخوره ! اون وقت دیگه حریف شون نمیشه و نمیتونه ازشون انتقام بگیره ! اون وقته که میره یه کاری می کنه و بعدش میفهمه که چه کرده !
    منم همین کار رو کردم ! هروئینی شدم و ازشون انتقام گرفتم !
    کامیار _ تو از خودت انتقام گرفتی !
    نصرت _ نه اشتباه می کنی ! من از کشورم انتقام گرفتم ! کشورم منو از دست داد ! منو که شاید میتونستم خیلی کارا بکنم ! منو که شاید میتونستم خیلی چیزا کشف یا اختراع کنم ! مگه همین آدما و جوونای تحصیلکرده ای مثل ما نیستم که میرن اروپا و آمریکا واسه خودشون کسی میشن ؟! مگه همین جوونایی مثل ما نیستن که خبرش میرسه که اونجا فلان چیز و فلان چیز رو اختراع کردن ؟!
    اونایی که از اینجا میذارن و میرن و هوش و علم و دانش خودشونو ورمیدارن و با خودشون می برن ، مگه انتقام از این کشور و مردمش نمیگیرن ؟! حالا اونا یه جور انتقام میگیرن و ماها که معتاد و عملی میشیم یه جور ! ولی آخرش یه چیزه ! این مردم و مملکت که قدر ماها رو ندونست ، ما رو از دست داد ! اگرم همینجور چرخ بچرخه ، کی میخواد این چرخ فلک رو بچرخونه ؟!
    " سیگارش رو خاموش کرد و گفت "
    _ برو تو اون چمدون رو نگاه کن و ببین چند تا طرح توش داره خاک میخوره ! شامپویی که همین پارسال یکی اختراع کرد که باعث میشه آدم مو در بیاره ! صابونی که به همه پوستی می سازه ! پودر لباس شویی ای که فلان می کنه و خیلی چیزای دیگه ! همه چون اونجا تلنبار شدن و کسی که قرار بود یه روزی اونا رو به ثبت برسونه و بسازدشون ، اینجا جلو روتون نشسته و یه وقت خماره و یه وقت نشئه ! این همه بدبختی کشیدم و مدرکم رو گرفتم که بشم یه عملی و دیوثی کنم !
    " دو مرتبه شروع کرد به داد کشیدن ! روش رو کرده بود طرف پنجره و داد می کشید !"
    _ آهای معلم کلاس اول م کجایی که ببینی ؟! با بدبختی مداد رو دادی دستم و یادم دادی جای اینکه سیگار لای انگشتم بگیرم ،مداد دستم بگیرم ! حالا کجایی که ببینی شاگردت چی شده ؟! آهای آقا مدیرا که ده تا آزمون و امتحان برگزار می کردین تا بذارین بیام تو مدرسه تون درس بخونم ! بیاین نیگاه کنین شاگرد اول مدرسه تون شغلش چیه ! ای روزنامه ای که عکس منو انداختی و زیرش نوشتی نفر .... کنکور سال ....! بیا الان یه عکس ازم چاپ بکن و زیرش بنویس نفر اول دیوثی در رشته ....!
    " یه دفعه از جاش بلند شد و رفت طرف پنجره و واستاد و داد کشید و گفت "
    _ بیاین افتخار تونو ببینین ! کجایی آقای دبیر که هر وقت شلوار کهنه و پاره م رو می دیدی ، می زدی رو شونه هامو می گفتی تو فقط درست رو بخون که همه اینا جبران میشه ! مگه تموم نمره هامو ازت بیست نگرفتم ؟! پس کو اون وعده هایی که بهم دادی ؟! اون بیست و نوزده ها یه قرون ارزش نداشت !
    " یه مرتبه شروع کرد سرش رو کوبیدن به دیوار ! یه جمله می گفت و یه بار سرشو می کوبید به دیوار !"
    _ ریاضی بیست ! فیزیک بیست ! شیمی بیست ! ریاضی بیست ! فیزیک بیست ! شیمی ....
    " کامیار و من دویدیم طرفش و از پشت گرفتیمش ! گریه میکرد و میخواست سرشو بکوبه به دیوار ! کامیار بغلش کرد و گفت"
    _ نصرت جون چرا همچین می کنی آخه !؟
    نصرت _ آخه تو نمیدونی من چی میکشم ! من قرار بود نابغه شیمی بشم ! همه بهم می گفتن تو آخرش یه چیزی میشیٔ ! خودمم میدونستم بالاخره یه چیزی واسه خودم میشم اما نمیدونستم این میشم ! نمیدونستم کارم به اینجاها میکشه ! کجایی آقا ناظم که ببینی شاگردت دخترای مردم رو واسه ...... میفرسته دوبی !
    کامیار _ اگه بخوای اینکارا رو بکنی میذاریم میریم آ ! داریم با هم حرف میزنیم دیگه ! چرا خودتو داغون می کنی ؟!
    " آروم بردیمش و سر جاش نشوندیمش و کامیار سه تا سیگار روشن کرد و یکی داد به نصرت و یکیم به من و دیگه یه کلمه م هیچکدوم حرف نزدیم !
    سیگار که تموم شد ، سرشو بلند کرد و گفت "
    _ خواهره که مرد ، پول نداشتیم جنازه ش رو بلند کنیم ! این دفعه م دیگه همسایه ها بهمون رو نشون ندادن ! یعنی بیچاره هام دست شون خالی بود !

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  9. #109
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    من و بابام و حکمت نشسته بودیم بالای سر جنازه و زانوی غم بغل گرفته بودیم و نمیدونستیم چیکار کنیم ! نمیدونم این وسط کدوم شیر پاک خورده ای به همون یارو که ازش عرق می گرفتم خبر داد . یه وقت دیدم در واشد و اومد تو و تا چشمش به ما و جنازه افتاد ، زد زیر گریه و از اتاق رفت بیرون . بلند شدم رفتم پیشش که بهم سرسلامتی داد و دست کرد جیبش و یه مشت اسکناس دراورد و گذاشت تو جیبم و گفت اگه کمه ، بهم بگو !
    خدا عوضش بده . همسایه ها که دیدن پول اومد تو جیب من ، یکی یکی پیداشون شد و جنازه رو حرکت دادیم ! وقتی رسوندیمش تو مرده شور خونه رفتم یه گوشه نشستم ! نه گریه کردم با چیزی ! فقط نگاه کردم ! همسایه ها دور و ور بابامو گرفته بودن و مثلا داشتن آرومش می کردن .
    یه وقت دیدم این حکمت جلوی غسالخونه واستاده و گریه می کنه و این ور و اون ور رو نگاه می کنه ! دویدم طرفش و بغلش کردم که دیدم به هق هق افتاد ! خواستم آرومش کنم اما مگه می شد ! هق هق می کرد و هی می گفت " داداش چرا حشمت رو اینجوری میشورن ؟!" فهمیدم رفته تو مرده شور خونه و از پشت شیشه این چیزا رو دیده ! دعواش کردم که چرا رفتی اونجا و بعدش گرفتمش تو بغلم و نازش کردم و اینقدر باهاش حرف زدم تا یه خرده آروم شد .
    همونجور که داشتم با حکمت حرف میزدم ، یه خانمی اومد دم در مرده شور خونه و داد کشید و فامیلی ما رو صدا کرد ! دوییدم طرفش که گفت " تو فامیل حشمت ... هستی ؟"
    گفتم اره ، گفت " کیش هستی ؟" گفتم داداش شم .گفت " اسمت چیه ؟" گفتم نصرت . یه نگاه به من کرد و بعد یه پاکت رو داد به من و گفت این لای لباساش بود . بگیر ! واسه تو نوشته !
    پاکت رو ازش گرفتم و رفتم یه گوشه نشستم . حکمتم اومد بغلم نشست و گوشه بلیزم رو گرفت تو دستش ! طفل معصوم می ترسید !
    پاکر رو واکردم که دیدم توش یه نامه س . درش آوردم و شروع کردم به خوندن !
    " بلند شد و آروم رفت سر یه صندوق چوبی و از توش یه چمدون دراورد و توش رو یه خرده گشت و با یه پاکت برگشت و پاکت رو گرفت طرف کامیار .
    کامیار پاکت رو گرفت و واکرد و از توش یه نامه دراورد . سرمو بردم جلو و شروع کردم به خوندن !"
    " سلام داداش نصرت . میدونم الان که داری این نامه رو میخونی ، من دیگه تو این دنیا نیستم .

    داداش نصرت ، دستت رو ماچ می کنم ، پاتو ماچ می کنم . الهی من پیش مرگ تو داداش خوب و مهربون و باغیرت بشم که میدونم دارم میشم . راضی راضی م هستم . همیشه از خدا همینو خواستم که اگه قراره تو طوری بشی ، من جات بشم . داداش نصرت من میدونم تو چقدر زحمت کشیدی . از وقتی کوچیک بودی کار کردی تا ماها یه خرده راحت تر زندگی کنیم . اما میدونم که تو خودت همین الان شم بچه ای . اما با همین سنّ کم ت ، اندازه یه مرد بزرگ کار کردی و زحمت کشیدی .
    داداش نصرت ، من خیلی وقته که درد دارم . اما نگفتم چون میدونستم که کسی نمیتونه هیچ کاری برام بکنه . هر چی خدا بخواد همون میشه . فقط ازت یه چیزی میخوام . اولاً وقتی من مردم برام گریه و زاری نکنی و غصّه نخوری . نذار حکمت غصّه بخوره. الان دیگه نه مامان هس نه من . خرج مون کم شده دیگه . فقط بذار حکمت هر چقدر می خواد درس بخونه . خودتم درست رو ول نکن . اگه منو دوست داری که میدونم داری یه کاری کن که هر دوتا تون برین دانشگاه . آرزوی من فقط همینه . میدونم که مرده اگاهه و همه چیز رو میفهمه . تا هر وقت که شماها درس بخونین ، منم اون دنیا خوشحال میشم . مامانم خوشحال میشه . فقط بهم قول بده که درس بخونین .
    صد هزار دفعه روی تو و حکمت رو ماچ می کنم و ازتون خداحافظی می کنم . انشأالله , انشأالله صد و بیست سال با خوبی و خوشی زنده باشین . از بابام خداحافظی کن . یادت نره که من ازت قول گرفتم .
    داداش جون واسه مردن من ناراحت نباش . من دارم خیلی درد میکشم . همین الانم که دارم این نامه رو برات مینویسم ، اینقدر پهلو هام درد می کنه که میخوام فریاد بکشم اما جلو خودمو میگیرم. بعد از من غصّه نخور که من راحت میشم . الهی قربون تو داداش باغیرت برم . الهی قربون اون خواهر خوشگلم برم . نمیخوام ازت کارای سخت بخوام اما وقتی به امید خدا به امید خدا مدرک تونو گرفتین و هر کدوم دکتر مهندس شدیم ، برین سراغ عزت و پیداش کنین. شاید وضعش خوب نباشه .
    داداش نمیخوام این دم آخری دلت رو بسوزونم اما همیشه دلم می خواست یه چیزی ازت بپرسم . اونم اینه که چرا باید وضع ما اینطوری باشه که آرزوی یه موز خوردن به دل مون بمونه ، آرزوی یه شیکم سیر غذا به دل مون بمونه .
    داداش نصرت ، حکمت رو به تو با تو رو به خدا می سپرم . اون دنیا با مامان برات پیش خدا دعا می کنیم . یادت نره بهم قول دادی . سپردمتون به خدا . دستت رو ماچ می کنم . پاتو ماچ می کنم . خیلی خیلی خیلی خیلی دوست تون دارم . خداحافظ تون باشه داداش جون . خداحافظ تون باشه داداش جون .
    پیش مرگت حشمت

    "نامه که تموم شد ، کامیار دستش رو گرفت جلو چشماش و همونجوری نشست !
    نامه رو از دستش گرفتم و دوباره خوندمش ! دفعه اول که خوندم بغض گلومو گرفت ! این دفعه عرق شرم نشست رو تنم !
    نامه رو گرفتم طرف نصرت . خجالت می کشیدم تو چشماش نگاه کنم !
    نامه رو ازم گرفت و ماچ کرد و گذاشت تو پاکتش و گفت "
    _ نور به قبرت بباره خواهر قشنگم ! من به قولم وفا کردم . هم خودم درسم رو تموم کردم و هم گذاشتم حکمت درسش رو بخونه و بره دانشگاه ! انشأالله تا چند وقت دیگه م یه دکتر کامل از اونجا میاد بیرون اما حشمت جون درس و مشق واسه من اومد نداشت !
    " یه سیگار روشن کرد و گفت "
    _ نکته اصلی ، متن زندگی یه نفر نیس ! نکته اصلی ، لحظات تغییر و تحول تو زندگی یه ! لحظاتی که باعث میشه زندگی یه نفر از این رو به اون رو بشه ! برای من این تغییر و تحول این جوری شد !
    یه وقتی شرف داشتم اما پول نداشتم خواهرم رو ببرم دکتر ! یه وقتی شرف داشتم اما پول نداشتم یه کیلو پرتقال بخرم بدم خواهرام بخورن ! یه وقتی شرف داشتم اما نمیتونستم چهار سیر گوشت بخرم ببرم خونه و بپزم و بدم خواهرام بخورن که جون بگیرن ! حالا شرف ندارم اما خواهرم تو یه خونه خوب زندگی می کنه ! حالا غیرت ندارم اما رخت و لباس خواهرم خوبه ! حالا آبرو ندارم اما کتاب و دفتر خواهرم جوره ! حالا ناموس ندارم اما شهریه دانشگاه و کلاس تضمینی و رفت و آمد و خورده و خوراک خواهرم به موقع س !
    یه وقتی برای تموم اینا که داشتم ، یکی حاضر نبود یه قرون کف دستم بذاره ! واسه اینم که بی ناموسی با بی شرفی و بی غیرتی از یادم بره ، هرویین میکشم !
    _ اون وقت یادت میره ؟
    نصرت _ نه ! آدم وقتی بی آبرو شد ، هیچوقت یادش نمیره !
    " دو تا پک دیگه به سیگارش زد و گفت "
    _ یه وقتی بیست سالم بود ، دلم میخواست با یه دختر دوست بشم ، با هم حرف بزنیم ، رفت و آمد بکنیم ، درد دل بکنیم ! کشش عجیبی به جنس مخالف خودم داشتم ! اون وقت نه پولش رو داشتم نه امکانش رو . حالا امکاناتش فراهمه برام ! این همه دختر که همه شونم این کاره اون ، تو دست و بالم ریخته اما دیگه اون میل با کشش توم کشته شده !

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. #110
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    هر جوون دنیایی واسه خودش داره ! صبح دست میذاره تو این دنیا و تا آخر شب مثل بهشت واسه خودش می سازدش و فقط کافیه که وقتی داره با همکلاسی ش تو خیابون قدم میزنه بگیرنش ! تموم اون دنیا براش میشه آشغال !
    من چیز زیادی از این زندگی نمیخواستم آقا سامان ! یه شیکم سیر غذا برای خودم و خونوادم ! یه چهار دیواری معمولی که سرمونو بکنیم توش ! یه درس و مشق و مدرسه برای همه مون ! اینا چیز زیادیه ؟! نه بخدا !!
    الان دیگه تو این دوره زمونه حق ماس که یه خرده راحت تر و آزاد تر زندگی کنیم ! هزار سال پیش که نیس دیگه الان ! این همه اختراع ! این همه تکنولوژی ! این همه پیشرفت ! یه وقتی اگه میخواستی یه خبری از یه فامیلت تو یه شهر دیگه بگیری ، یه سال طول میکشید ! حالا از اون ور دنیا ، تو یه دقیقه با خبر میشیٔ ! خب وقتی همه تو این مملکت دارن از این تکنولوژی استفاده میکنن ، یه چیزایی م تو حاشیه ش هس دیگه ! مثلا کسی که سوار ماشین میشه و میخواد صد کیلو متر رو جای چند روز تو یه ساعت طی کنه باید خطر تصادف شم قبول کنه دیگه !
    گاهی وقتا فکر میکنم که قدیمیای ماها چه زندگی راحتی داشتن ! پدر بزرگا و یکی دو پشت قبل از ما ! نه هوای آلوده ! نه این همه پدر سوختگی ! الان تکون میخوری یه چاه جلو پات وامی شه که یه مرتبه هزار تا جوون رو میکشه تو خودش !
    وقتی به یه نفر مزه یه چیز رو چشوندی و بهش نشونه دادی دیگه نمیتونی ازش منعش کنی ! قدیمیا خیلی از این چیزایی رو که ماها دیدم ندیدن ! تنقلات شون گندم شاه دونه بوده و ماما جیم جیم ! خیلی که می خواستن به بچه هاشون برسن ، براشون سقز می خریدن ! حالا تو هر سوراخی که سر می کنی تو ویترینش هزار جور شکلات و آدامس و پفک و چی و چی و چی گذاشتن ! باید ده تا مشت بزنی تو شیکمت و بهش بگی که از این چیزا نخواد !
    تلویزیون سریال درست میکنه که دختر و پسره عاشق هم میشن و میرن با همدیگه بیرون و حرف میزنن و حالا یا با همدیگه عروسی میکنن یا نمیکنن ! اون وقت تا میخوای به یه دختر سلام کنی ، چپقت رو برات چاق می کنن ! اون چیه ؟ این چیه ؟!!
    منم این واموندهٔ رو شروع کردم که چی ؟ وقتی میکشمش یا تو رگم تزریقش می کنم ، برای خودم یه کشور می سازم که توش یه نفر گشنه نباشه ! یه بچه به خاطر نداری از درس و مدرسه نیفته ! یا بخاطر اینکه مدادش رو زود به زود میتراشه باباش کتکش نزنه !
    برای خودم یه ایرانی می سازم که همه توش خونه و زندگی و رخت و لباس داشته باشن ! اما وقتی این واموندهٔ رو مصرف می کنی ، فقط بدبختیا میاد جلو چشمات !
    " کتری رو ورداشت و استکانا مونو پر کرد و گفت "
    _ شعر سعدی و حافظ و بقیه رو باید یه باره دیگه معنی کرد و یه طور دیگه ! باید براش معنی ای پیدا کرد که با وضع الان ما جور باشه! اصلا میخوم بدونم که اینا این شعرا رو برای کیا گفتن ؟ برای پیرمردا و پیرزنا ؟ یا برای ما جوونا ! یا اصلا برای دل خودشون ! شماها میگین اگه حافظ همین الان زنده بود و قرار بود دوباره شعر بگه ، چه جور شعرایی می گفت ؟
    " کامیار سرشو بلند کرد و گفت "
    _ شاید اصلا شعر نمیگفت و می افتاد تو کار بساز بفروشی !
    نصرت _ کامیار جون به نظر تو سقراط کار درستی کرد یا گالیله ؟ بهتر نبود که اونم توبه میکرد و کشته نمی شد ؟
    کامیار _ به نظر من از همه اینا عاقل تر بهلول بود که خودشو زده بود به دیوونگی که حداقل به خاطر حرفایی که می زد نکشنش !
    نصرت _ اونام دنبال آزادی بودن و هر کدوم آزادی رو به یه شکلی شناختن و پیداش کردن ! حالا باید ببینی آزادی اصلا چیه و چه شکلی داره ؟!
    کامیار _ آزادی م یه چهار چون کلیشه ای که ماها خودمون برای خودمون درستش می کنیم و قبولش داریم و هر کی پاشو از خط هاش این ور تر بذاره زندانی ش می کنیم !
    پس آزادی م یه چیزی یه که میشه تغییرش داد !
    نصرت _ پس همه این آدما دنبال یه چیزی هستن که خودشون اندازه ها شو درست کردن و بازم به اندازه هاش نرسیدن ؟!



    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


صفحه 11 از 13 نخستنخست ... 78910111213 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/