کامیار _آره دیگه ! تورو هر کسی با این قیافه باور می کنه ازت بخار بلند نمیشه !
_زهرمار !
کامیار _ نجابت ترو باور کرد اما انگار تو پاکی من شک کرده !
_ چطور ؟!
کامیار_ هیچی ، آخرای شام مون بود که گفت " خیلی عجیبه که پسری با مشخصات شما هیچ تفریح و سرگرمی نداشته باشه !" منم گفتم من تفریح و سرگرمی داشتم ! سینما میرفتم ، روزنامه می خوندم ! کتاب می خوندم ، حتّی چند بارم لوناپارک رفتم !
_ خب چی گفت ؟!
کامیار _ زد زیر خنده ! منم دیدم دیگه داره گندش در میاد صحبت رو کشاندم به مسایل پزشکی و دانشگاه و این چیزا !
_ خب ، پس به خیر گذشت ؟!!
کامیار _ نه بابا ، چی به خیر گذشت ؟! داشت راجبِ پرستاری و این چیزا صحبت می کرد که من یه مرتبه تحت تاثیر قرار گرفتم و از دهانم پرید و گفتم الهی من بمیرم واسه این دوران شیرین ! قدما میگفتن توبه گرگ مرگه ها ! من باور نمی کردم !
_ توبه گرگ مرگه ! واسه تو فکر نکنم مرگم باعث توبه بشه !
کامیار _ دیگه اونجوری هام نیس که تو میگی !
_ چرا ! برای تو هس !
کامیار _ یعنی میگی اگه من بمیرم ، هنوزم این اخلاقام رو دارم ؟!!
_ حتما داری !
کامیار _ یعنی تو میگی من میتونم به اون دنیام امیدوار باشم ؟
_ بلند شو برو دنبال کارت ! من رفتم بخوابم !
کامیار _ نمیخوای بقیه ش رو گوش کنی ؟
_ مگه بقیه م داره ؟
کامیار _ اصل کاریش مونده ! فقط بیا بریم وسط درختا یه سیگار بکشیم ! اینجا تو دید آقا بزرگه هستیم !
" راه افتادیم دوتایی رفتیم وسط درختا و رو یه نیمکت نشستیم ."
_ زود بگو که خوابم گرفته !
" دو تا سیگار روشن کرد و یکی شو داد به من و گفت "
_ هیچی دیگه ، تا اینو گفتم مات به من نگاه کرد ! دیدمای دل غافل ، چه چرت و پرتی گفتم ! این بود که زود گفتم ما یه فامیلی داشتیم که پرستار بود ، هر شب که از سرکار برمیگشت خونه ، اینقدر اتفاقات شیرینی برای ما تعریف می کرد !! مثلا می گفت یه مریض داشته میمرده که به موقع رسیده و نجاتش داده ! یا مثلا یه مریض دیگه داشته میرفته تو کما که این گرفته و کشیدتش بیرون ! اینقدر ما لذت میبردیم که این مریضا رو نجات می دادن !
_ باور کرد ؟!
کامیار _ نمیدونم والله ! حالا من گفتم ، انشأالله باور می کنه ! به دلت بد نیار ! خلاصه شام که تموم شد ، دسر سفارش دادیم و تا دسر رو بیرن ، یه چیزی گفت که پاک نامید شدم !
_ چی گفت مگه ؟
کامیار _" گفت من همیشه دلم می خواسته با مردی آشنا بشم که سربزیر و نجیب و ساکت و اهل خونه زندگی باشه !"راستش هر چی گشتم یه کدوم از این مشخصات رو تو خودم پیدا نکردم ! حالا تو میگی چیکار کنم ؟
_ خب یه خرده اخلاقت رو درست کن !
کامیار _ تو میگی مثلا چیکار کنم که نجیب بشم؟ اصلا تو چه جوری سر به زیر و نجیبی ؟
_ ببین ، اول بگو این حکمت رو دوست داری ؟
کامیار _ انگار آره !
_ خب باید به خاطرش خودتو اصلاح کنی !
کامیار _ میکنم !
_ خب آفرین . قدم اول اینه که این دو تا سیم کارت موبایلت رو بفروشی و یه دونه نو بخری !
کامیار _ نجابت چه ربطی به مخابرات داره ؟!
_ ربطش اینه که اگه این موبایلات نباشن شماره تو دست کسی نیس و تو یه خرده درست میشیٔ !
" یه فکری کرد و گفت "
_ اون شماره هایی رو که تو ذهنم هس و حفظم چیکار کنم ؟
_ اونا رو هم باید به مرور زمان فراموش کنی !
کامیار _ خب قدم دوم چیه ؟