کامیار _خب حالا که خیلی مشتاقی بدونی ، بهت میگم . شام بردمش بیرون بهش جیگر دادم خورد .
_جیگر ؟!! دختره رو بردی بهش جیگر دادی خورده ؟!!
کامیار _آره ، خیلی م خوشش اومد !
_دروغ میگی ! تو از این آدما نیستی !
کامیار _ میگم به جون تو !
_ دختره رو بردی جیگرکی ؟!! حتما بردیش میدون انقلاب !
کامیار _نه خره ! بردمش رستوران ..... بهش جیگر لاک پشت دادم خورد ! میدونی پرسی چنده ؟!
_ خب ؟!
کامیار _ خیلی دختر خوب و خانمی یه ! خیلی از رفتارش خوشم اومد !
_ خب ، به سلامتی مبارکه انشأ الله !
کامیار _ اما یه خرده هم با هم اختلاف سلیقه داریم .
_ خب اول زندگی طبیعیه ! بعدأ حل میشه !
کامیار _فکر نکنم .
_ برای چی ؟!
کامیار _ ببین . مثلا من دوست دارم ازدواج که کردم ، زنم بشینه تو خونه و کهنه بشوره ، رخت بشوره . جورابای منو وصله کنه ، آشپزی کنه . بچه داری کنه ! اون میخواد دکتر بشه و مریضا رو معالجه کنه ! من هست تا بچه میخوام اون یه دونه ! من اهل رفت و آمدم . اون نیس ! من شلوغم ، اون ساکت !
_ برو گم شو حوصله ندارم ! راست بگو ببینم چی شد ؟
کامیار _ هیچی ، وقتی داشتم شام مونو میخوردیم و من یه خرده باهاش صحبت کردم ، بهم گفت البته با خجالت زیاد باهام حرف میزد ! یعنی خیلی طفل معصوم محجوبه ! مثل این گندم اینا گرگ نیس !
_ خب بگو حالا !
کامیار _ هیچی ، بهم گفت ببخشین آقا کامیار کسی تو زندگی شما هس ؟
_ خب تو چی گفتی ؟
کامیار _ گفتم بله ! بابام هس ، ننه م هس ، خواهرام هستن ! عموم هس ، زن عموم هس ،.....
_ اه ....! میرم آا !
" کامیار_ خندید و گفت ` منظورم نامزدی چیزیه !` گفتم اصلا تو اولین و آخرین کسی هستی که تو زندگی من میای !
_ راست میگی ؟!!
کامیار_ خب آره !
_ اونم باور کرد ؟
کامیار _ نمیدونم !
_ چه جوری تونستی این حرف رو بزنی ؟!
کامیار _ خیلی راحت ! مثل تو باشم خوبه ؟!
_ خب آدم باید حقیقت رو بگه !
کامیار _ به این دخترا فقط کافیه بگی مثلا یه پیرزنه بود که وقتی من سه سالم بود . منو ماچ کرده ! دیگه خر رو بیار و باقالی رو بار کن ! از اون به بعد اگه ننجون تم یه روز بهت تلفن بزنه ، وامصیبتا !
_ خب بعدش چی شد ؟
کامیار _ هیچی ، گفت ` چطور به فکر ازدواج افتادی ` منم گفتم چون من در تمام طول عمرم یه پسر سر به زیر نجیب بودم . پدرم تصمیم گرفت که بهم زن بده که نکنه خدای نکرده از راه بدر بشم !
_ اونم باور کرد ؟!
کامیار_ نمیدونم ولی خیلی خوشش اومد !
_ خب بعدش چی شد ؟!
کامیار _ دیدی حالا جریان شام خوردن ما چقدر با نمک و هیجان انگیزه ؟!
_ خب بگو ببینم !
کامیار _ بهم گفت " شما برای بعد از ازدواج چه برنامه ای دارین ؟" منم گفتم همون برنامه ای که قبل از ازدواج داشتم !
" مرده بودم از خنده !"
_ خب !
کامیار _ گفت " شما کلا با چه تیپ آدمایی دوست هستین و میگردین ؟" منم گفتم من تا یادم میاد ، یا سرم تو درس و مشق یا تحصیلم بوده ، یا کار و حرفه و پیشه ! تنها دوستی م که داشتم سامان بوده ! گفت " سامان خان چه جور جوونی هستن ؟" گفتم یه جوون برازنده یُبس مادرزاد ! گفت " از چشماشون معلوم بود !" گفتم حکمت خانم باور کنین اگه این سامان رو تو یه فوج دختر ول کنن از این ور نجیب میره تو و از اون ور نجیب تر میاد بیرون !
" داشت از خنده اشک از چشمام میاومد پایین !"
_ باور کرد ؟!