فصل هفتم
" تقریباً بیست دقیقه بعد رسیدیم دم خونه ا حساب ماشین رو کردم و در رو با کلید واکردم و رفتم تو که مش صفر از تو پنجره خونه شون ما رو دید و دویید بیرون و تا رسید به ما ، زد زیر گریه و نشست و زمین رو ماچ کرد و بلند شد !
مش صفر_ کجایی خانم جون ؟! به خدا این جیگرم تیکه تیکه شد ! آخه یه دختر خانم فهمیده مثل شما از این کارا می کنه ؟!
" گندم بهش سلام کرد و یه لبخند زد که مش صفر اشک هاشو پاک کرد و اومد جلو و سر گندم رو ماچ کرد و گفت "
_ الهی صد هزار مرتبه به درگاهت شکر ! به خدا نظر کرده بودم که اگه پیدات کنن ، یه شقه گوشت بگیرم و بدم به فقیر !
" یه مرتبه زن مش صفرم در حالی که نصفه نیمه چادرش رو سرش کرده بود از خونه دویید بیرون و گریه کنون خودشو رسوند به ما و تا رسید خودشو انداخت تو بغل گندم ! حالا اون گریه بکن و گندم گریه بکن !
به مش صفر اشاره کردم که زنش رو صدا کنه و بعدش دست گندم رو گرفتم و بردم طرف خونه آقا بزرگه و همونجور که می رفتیم گفتم "
_ عشق یعنی این ! محبت یعنی این ! اینا که دیگه تورو ندزدیدن ! پس چرا اینقدر دوستت دارن ؟!
" یه مرتبه واستاد و دور و بارش رو نگاه کرد و گفت "
_ چقدر دلم برای این باغ تنگ شده بود !
_ چرا ؟! مگه تو این باغ رو درست کردی که دوستش داری و دلت براش تنگ میشه؟! مگه تو این درختا رو کاشتی که اگه چند روز نبینی شون دلت براشون تنگ میشه
" یه نگاهی به من کرد و هیچی نگفت و دوباره دستش رو گرفتم و بردم طرف خونه . وقتی دستش تو دستم بود یه حال عجیبی بهم دست داد و بی اختیار دستش رو محکم تو دستم فشار دادم که برگشت و تو چشمام نگاه کرد و بهم خندید !
خلاصه تا رسیدیم دم خونه آقا بزرگه که دیدم انگار از پشت شیشه ماها رو دیده و اومده بیرون ! زود دست گندم رو ول کردم که آقا بزرگه از پله ها اومد پایین و گندم پرید تو بغلش ! فهمیدم که خیلی دلش برای آقا بزرگ و این باغ و خلاصه همه تنگ شده ! شایدم تو این مدت میخواسته که ماها بریم و دنبالش بگردیم و پیداش کنیم که حداقل این احساس رو داشته باشه که میخواهیمش و دوستش داریم !
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)