صفحه 10 از 13 نخستنخست ... 678910111213 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 100 , از مجموع 130

موضوع: رمان گندم / م . مودب پور

  1. #91
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    این مرتبه دیگه سرش فریاد زدم و گفتم "
    _ اگه پیش پدر و مادر واقعیت بودی ، هیچ عشق و محبتی رو پیدا نمی کردی ! اصلا مهر و محبتی در کار نبوده ! فقط بدبختی و بیچاره گی بوده ! فقط حسرت ! حسرت یه غذای خوب ! اما حالا تمام اینا رو که داری هیچی ، خیلی بیشتر از ظرفیتتم بهت عشق و محبت دارن ! اما تو دنبال یه رویایی ! مثل این فیلما !
    گندم _ مگه تو پیداشون کرد ؟
    _ گشتم دنبال شون و فهمیدم که از زور نداری تورو فروختن ! میفهمی یعنی چی ؟! یعنی تورو به عمه اینا فروختن که شاید یه سال خرج زندگی شونو در بیارن !
    " فقط نگاهم کرد ! رفتم جلو و بازوهاشو گرفتم و با هر جمله از حرفم یه تکون محکم به بدنش دادم و گفتم "
    _می فهمی ؟! تورو فروختن ! میدونی کامیار اسمشونو چی گذاشته ؟! گربه ! گربه ای که وقتی چند تا بچه میزاد یکی شونو میخوره ! میفهمی ؟!
    " دیگه اصلا دست خودم نبود ! اینقدر عصبانی بودم که نیم فهمیدم دارم چیکار میکنم ! یه وقت به خودم اومدم که نزدیک بود بازوش رو بشکونم ! یه مرتبه دیدم شقایق به حالت دویدن از خونه اومد بیرون و تا منو دید ، جا خورد و همونجا خشکش زد ! گندمم زد زیر گریه و نشست رو زمین ! از خودم بدم اومد که چرا اینکار رو کردم ! یه سیگار از تو جیبم در آوردم و روشن کردم و رفتم جلوتر و تکیه م رو دادم به یه درخت و پشتم رو کردم بهشون .
    شقایقم رفت طرف گندم و کنارش نشست . یه چند دقیقه ای هر سه تامون ساکت شدیم . وقتی سیگارم تموم شد رفتم طرفش و بهش گفتم "
    _ پدر و مادر رو همونایی هستن که بزرگت کردن و بهت عشق ورزیدن ! همونایی که حرف از دهنت درنیومده ، هر چی خواستی برات حاضر کردن ! همونایی که تو پر قو بزرگت کردن ! به خاطر هیچی م حاضر نیستن تورو بفروشن ! حالا اگه خدا براشون نخواسته و بچه دار نشدن ، دلیل بر این نمیشه که نتونستن پدر و مادر خوبی باشن ! پدر و مادر بودن و خوبشم بودن ! اگه تورو از پدر و مادرت واقعیت گرفتن ، مطمئن باش که خیلی بیشتر از اونا دوستت داشتن و ازت نگهداری کردن ! واقعیت اینه !
    " اینا رو گفتم و راه افتادم طرف خیابون ! تو دلم خدا خدا می کردم که دنبالم بیاد اما نیومد ! یه آن به خودم گفتم که برگردم اما دیدم بی فایده س ! باید خودش تصمیم بگیره !
    سرمو انداختم پایین و راهم رو رفتم . آخرای خیابون بودم که صدای دویدنش رو شنیدم اما برنگشتم نگاهش کنم که یه مرتبه از دور صدام کرد !"
    _سامان ! سامان !
    " واستادم و برگشتم . داشت میدووید ! تا رسید بغلم کرد و گفت "
    _ کمکم کن ! من نمیدونم چی خوبه و چی بده ! کمکم کن !
    " آروم موهاشو ناز کردم و با خودم بردم سر خیابون جلو یه ماشین رو گرفتم و سوار شدیم و بهش آدرس خونه رو دادم ."



    ***


    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. #92
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل هفتم




    " تقریباً بیست دقیقه بعد رسیدیم دم خونه ا حساب ماشین رو کردم و در رو با کلید واکردم و رفتم تو که مش صفر از تو پنجره خونه شون ما رو دید و دویید بیرون و تا رسید به ما ، زد زیر گریه و نشست و زمین رو ماچ کرد و بلند شد !
    مش صفر_ کجایی خانم جون ؟! به خدا این جیگرم تیکه تیکه شد ! آخه یه دختر خانم فهمیده مثل شما از این کارا می کنه ؟!
    " گندم بهش سلام کرد و یه لبخند زد که مش صفر اشک هاشو پاک کرد و اومد جلو و سر گندم رو ماچ کرد و گفت "
    _ الهی صد هزار مرتبه به درگاهت شکر ! به خدا نظر کرده بودم که اگه پیدات کنن ، یه شقه گوشت بگیرم و بدم به فقیر !
    " یه مرتبه زن مش صفرم در حالی که نصفه نیمه چادرش رو سرش کرده بود از خونه دویید بیرون و گریه کنون خودشو رسوند به ما و تا رسید خودشو انداخت تو بغل گندم ! حالا اون گریه بکن و گندم گریه بکن !
    به مش صفر اشاره کردم که زنش رو صدا کنه و بعدش دست گندم رو گرفتم و بردم طرف خونه آقا بزرگه و همونجور که می رفتیم گفتم "
    _ عشق یعنی این ! محبت یعنی این ! اینا که دیگه تورو ندزدیدن ! پس چرا اینقدر دوستت دارن ؟!
    " یه مرتبه واستاد و دور و بارش رو نگاه کرد و گفت "
    _ چقدر دلم برای این باغ تنگ شده بود !
    _ چرا ؟! مگه تو این باغ رو درست کردی که دوستش داری و دلت براش تنگ میشه؟! مگه تو این درختا رو کاشتی که اگه چند روز نبینی شون دلت براشون تنگ میشه
    " یه نگاهی به من کرد و هیچی نگفت و دوباره دستش رو گرفتم و بردم طرف خونه . وقتی دستش تو دستم بود یه حال عجیبی بهم دست داد و بی اختیار دستش رو محکم تو دستم فشار دادم که برگشت و تو چشمام نگاه کرد و بهم خندید !
    خلاصه تا رسیدیم دم خونه آقا بزرگه که دیدم انگار از پشت شیشه ماها رو دیده و اومده بیرون ! زود دست گندم رو ول کردم که آقا بزرگه از پله ها اومد پایین و گندم پرید تو بغلش ! فهمیدم که خیلی دلش برای آقا بزرگ و این باغ و خلاصه همه تنگ شده ! شایدم تو این مدت میخواسته که ماها بریم و دنبالش بگردیم و پیداش کنیم که حداقل این احساس رو داشته باشه که میخواهیمش و دوستش داریم !

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  3. #93
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    وقتی یه چند دقیقه دو تایی گریه کردن ، آقا بزرگه یه نگاهی به من کرد و گفت "
    _کامیار کو ؟
    _ اونم رفته جای دیگه رو بگرده .
    آقا بزرگه _ زنگ بزن بهش زودتر بیاد .
    _چشم .
    آقا بزرگه _ خودتم برو به عمه ت خبر بده که گندم برگشته ، فقط آروم آروم بهش بگو ! یه دفعه نگی آ حالش بد میشه !
    _ چشم .
    " اینو گفت و یه دستی به موهای گمدم کشید و با خودش بردش تو . لحظه آخر گندم برگشت طرف من و نگاهم کرد ! اصلا دیگه دلم نمی خواست یه ثانیه م ازش جدا بشم ! اما مجبوری رفتم طرف خونه خودمون و تا رسیدم ، دوباره مأمن و بابام شروع کردن باهام دعوا کردن ! یکی این می گفت ، یکی اون می گفت ! منم فقط واستاد بودم و نگاهشون می کردم که مامانم پرید به بابام و گفت "
    _ تو چرا داد میزنی سرش ؟!
    بابام _ خودتم داد میزنی که !
    مامانم _ من مادرشم !
    بابام _ خب منم باباشم دیگه !
    مامانم _ ولش کن حالا خسته س !
    بابام _ آخه من نباید بدونم این پسره کجاس ؟!
    " رفتم جلو و صورت هر دو شونو ماچ کردم و جریان رو بهشون گفتم که مامانم یه جیغ کشید و زد زیر گریه ! بابام مراتب خدا رو شکر می کرد که بهشون گفتم میرم به عمه اینا خبر بدم .
    راه افتادم طرف خونه عمه م و تا رسیدم ، یاد روزی افتادم که یواشکی داشتم گندم رو نگاه می کردم و برای اولین بار احساس کردم که دوستش دارم !
    این چند وقته خونه شون شده بود عین خون اموات ! همه چراغاش خاموش بود و صدا از توش در نمی اومد ! بیچاره ها چه کشیده بودن ! فقط از ترس آقا بزرگه بود که پلیس خبر نکرده بودن وگرنه تا حالا عکس گندم رفته بود صفحه اول روزنامه ها !
    یه نگاه به خونه کردم ، گفتم شاید نباشن ! آروم چند تا تقه زدم به در و صبر کردم که یه مرتبه در واشد و آقای منوچهری اومد بیرون و تا منو دید زد زیر گریه و گفت "
    _عمو چه خبر ؟!
    " بیچاره صورتش همچین لاغر شده بود که انگار شیش ماهه که رژیم گرفته !"
    _ سلام آقای منوچهری ، حالتون چطوره ؟
    " یه سری تکون داد و گفت "
    _ خبری ازش نداری ؟
    _ چرا ، بی خبر بی خبرم ازش نیستم .
    " هول شد و گفت "
    _ تلفن کرده ؟! فهمیدی کجاس ؟!
    _ الان خدماتتون عرض میکنم ! عمه کجان ؟
    _ تو اتاقش . حالش خوب نیس ! کی تلفن کرد ؟!
    _اگه اجازه بدین یه سری م به عمه بزنم .
    " تازه فهمید که جلو درواستاده ! زود رفت کنار و گفت "
    _ بیا تو عزیزم ! ببخشین ! ببخشین ! شدم درست عین گاو !
    _اختیار دارین ! بلا نسبت شما !

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. #94
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    " دوتایی رفتیم تو خونه . تمام چراغا خاموش بود . اینقدر دلم گرفت که نگو ! آقای منوچهری چراغا رو روشن کرد و گفت "
    _ عمه ت نمیذاره تو خونه چراغ روشن کنم ! حقم داره ، و الله ! انگار بمب گذاشتن تو خونه و زندگی مون ! نمیدونم کدوم چشم ناپاکی ، نظرمون کرد !
    _ به امید خدا همه چی درست میشه ! خودتونو ناراحت نکنین !
    " از صدای من ، عمه از تو اتاقش ، تو طبقه بالا اومد بیرون و تا رسید دم پله ها . دیدم بالای پله ها واستاده و داره منو نگاه ایم کنه ! رنگش شده بود عین گچ دیوأ ! لاغر ، ضعیف ، بی جون ! دلم باراش آتیش گرفت !"
    _ سلام عمه جون .
    "اصلا صداش در نمیاومد ! آروم یه چیزی مثل جواب سلام بهم داد که زود رفتم بالا و با خودم آروم آروم آوردمش پایین ! بیچاره رو پاش بند نبود !
    بردمش طرف اتاق پذیرایی و نشوندمش رو یه مبل که یه نگاه به من کرد و آروم گفت "
    _ خبری ازش نشد عمه ؟ بعد از مردن من میخوای پیداش کنی ؟
    " اینو گفت و زد زیر گریه اما صدای گریه ش دیگه مثل صدای سرفه شده بود !"
    _عمه جون بی خبرم نیستم ازش ! خیلی آرومتر شده !
    " تا اینو گفتم چشماش واشد !"
    _ داره نرم تر میشه عمه جون ! ممکنه تو همین چند روزه جاش رو پیدا کنم !
    " به خدا با چشم خودم دیدم که انگار جون تازه رفت تو تن عمه م و شوهر عمه م !
    عمه م _ کجاس عمه ؟! چی بهت گفته ؟! کی باهاش حرف زدی ؟
    _آروم باشین عمه جون ! همین یه خرده بیش باهاش حرف زدم !
    _ چی گفت عمه جون ؟! چطور بود حالش ؟! با کی بود ؟!
    _آروم باشین تورو خدا ! حالش خوب خوبه .
    عمه م _ منوچهری روشن کن چراغا رو ببینم !
    "آقای منوچهری م که یه تکونی خورده بود ، زود تموم چراغا رو روشن کرد که گفتم "
    _ ببخشین اگه زحمتی نیس یه لیوان آب ....
    " حرفم تموم نشده بود که عمه م مثل فنر از جاش پرید و آقای منوچهری جلوتر دوید طرف آشپزخونه ! منظورم این بود که کم کم بهشون بگم ، چون با حال و روزی که داشتن ، اگه یه ضرب می گفتم گندم برگشته ، هر دو ، جا به جا سکته می کردن ! تا برام آب آوردن ، یه خرده خوردم و گفتم "
    _ انگار میخواد برگرده ! ما باهاش خیلی حرف زدیم !
    عمه م _ الهی پیش مرگت بشم عمه ! الهی خیر از جوونی ت ببینی ! کی برمیگرده عمه جون ؟! کی ؟!
    _ فردا پس فردا انگار میخواد برگرده خونه !
    " یه مرتبه آقای منوچهری که گریه ش گرفته بود ، دولّا شد و سجده کرد و گفت "
    _ای قاضی الحاجات شکرت !ای رحمان الرّحیم شکرت !ای ....
    " عمه م فقط سرش رو گذاشت رو شونه من که بغلش رو مبل نشسته بودم و یه صداهایی از تو گلوش در می آورد که یه خرده شبیه گریه بود ! خودمم گریه م گرفته بود اما چیکار میتونستم بکنم ؟! باید کم کم بهشون می گفتم ! یاد کارای کامیار افتادم که این وقتا چیکار میکرد !"
    _ ببخشین ، یه میوه ای چیزی ندارین تو خونه ؟
    _آقای منوچهری دوید طرف آشپزخونه و یه خرده بعدش برگشت و یه سیب چروکیده با خودش آورد و گفت"
    _ ببخشین عمو جون اما فقط همینوو داریم ! آخه این چند وقته ....
    " نذاشتم حرفش تموم بشه و گفتم "
    _ ولهشرمنده م اما من مخصوصا اینطوری می کنم که شماها یه خرده آروم بشین و بتونم حرف بزنم !
    " بعدش شروع کردم به خندیدن که کم کم بفهمن براشون یه خبر خوش دارم ! دو تایی فقط تو دهن منو نگاه می کردن که گفتم "
    _ یه خبر خوش دیگه م براتون دارم !
    " عمه م فقط دستمو گرفت و فشار داد که گفتم "
    _ فقط باید آروم باشین ! باشه ؟!
    عمه م _ تورو جون بابات بهم زودتر بگو ! تورو جون مادرت زودتر بهمون بگو !
    _ باید آروم باشین عمه جون ! هیجان برای شما خوب نیس !
    عمه م _ باشه ! باشه ! من آروم آرومم ! فقط بگو خبر خوشت چیه ؟
    _گندم الان اینجاس ! تو خونه آقا بزرگه !
    " تا اینو گفتم که عمه م منو هل داد یه طرف و از جاش بلند شد و پابرهنه از خونه دوید بیرون و پشت سرش آقای منوچهری دوید ! موندم من تک و تنها تو خونه ! اینقدر سریع حرکت کردن که باورم نمی شد ! از خودم خنده م گرفت و بلند شدم و دنبال شون دوییدم ! پامو که از خونه گذاشتم بیرون دیدم که عمه م اینا اصلا نیستن !!
    دویدم طرف خونه آقا بزرگ و از دور دیدم که عمه بیچاره چهار دست و پا از پله های خونه آقا بزرگ داره میره بالا ! همچین این خبر شارژ شون کرده بود که من به گردشونم نمیرسیدم .

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  5. #95
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    تند خودمو رسوندم به خونه آقا بزرگه که دیدم مامانم و بابام اونجان ! عمه م افتاده بود روی گندم و در واقع داشت از فرق سر تا نوک پاش رو ماچ میکرد ! آقای منوچهری که همون کنار غش کرده بود و بابام داشت بادش میزد ! مامانمم داشت به زور عمه م رو از گندم جدا میکرد ! گندمم چسبیده بود و عمه م و ولش نمی کرد ! واقعا صحنه دیدنی و قشنگی بود ! صدای گریه گندم از همه بلند تر بود !
    گریه می کرد و جیغ می کشید ! برگشتم آقا بزرگه رو نگاه کردم که داشت گریه می کرد ! اونم یه نگاهی به من کرد و خندید ! یه نیم ساعت سه ربعی این برنامه ادامه داشت تا اون التهاب اول فروکش کرد .
    از پله های خونه آقا بزرگه اومدم پایین و رفتم طرف در باغ و یه سیگار روشن کردم و شروع کردم به کشیدن . می خواستم زودتر کامیار برگرده تا جریان رو خودم بهش بگم .موبایلمو در آوردم و یه زنگ بهش زدم که جواب نداد . رفتم رو یه نیمکت نشستم . اینقدر امروز این ور و اون ور رفته بودم که پاهام درد گرفته بود.
    یه ساعتی که گذشت صدای بوق ماشین کامیار رو شنیدم و دویدم طرف گاراژ و تا مش صفر بخواد بیاد بیرون در رو واکردم و کامیار با ماشین اومد تو و تا پیاده شد جریان رو بهش گفتم . اونم خیلی خوشحال شد و دوتایی دویدیم طرف خونه آقا بزرگه و از پله ها رفتیم بالا ! بابای کامیار و مامانش و کاملیا و کتایون و آفرین و دلارام و عمه و عباس آقام جمع شده بودن اونجا ! مش صفر همه شونو خبر کرده بود ! همه ساکت نشسته بودن و فقط گندم بود که گریه می کرد ! تا کامیار رسید و چشمش به فامیل افتاد گفت "
    _ چشم شما روشن ! چشم همه مون روشن ! مبارکا باشه ! انشاالله همیشه خنده و شادی و خوشی باشه ! انشأالله .....
    " اینا رو می گفت و رو زمین رو نگاه می کرد ! بعد دولّا شد و یه لنگه کفش ورداشت و رفت طرف گندم و گفت "
    _ من این پدر و اون پدرتو می سوزونم ، پدر سوخته ورپریده آتیش به جون گرفته ! زندگی واسه من نذاشتی این چند وقته ! پدرمو درووردی ! اینا به تو بد کردن موبایل و عابر بانک من چه گناهی کرده بودن ؟!
    " اینا رو می گفت و با لنگه کفش می رفت طرف گندم که گریه گندم شدیدتر شد !"
    کامیار _ خیلی خب ! کولی بازی در نیار ! از سر تقصیراتت گذاشتم ! بس کن دیگه ! نمیزنمت ! فقط زود اون موبایلو بده که از غصه دوریش سه کیلو آب شدم !


    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. #96
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    " همه زدن زیر خنده و گندم از تو جیبش موبایل و کارت عابر بانک کامیار رو دراورد و داد بهش و خندید ! کامیارم هر دو رو از دستش کشید بیرون و گفت "
    _ مرده شور اون دست کجت رو ببرن ! حالا بلند شو هر جا میخوای بری برو ! خوش اومدی ! سارق بی حیا !
    " بعد همونجور که موبایل و کارت عابر بانک رو میذاشت تو جیبش برگشت طرف آفرین و دلارام و با خنده گفت "
    _ حال شماها چطوره دخترا ؟! این چند وقته نرسیدم یه دستی سر و گوش شماها بکشم ! یعنی یه حالی ازتون بپرسم !
    " همه زدن زیر خنده که آفرین گفت "
    _ تو دو تا موبایل میخوای چیکار آخه ؟!!
    کامیار _ موبایلای من ، زنونه مردونه س ! شماره یکی شونو میدم به خواهرا ، شماره یکی شو میدم به برادرا که نکنه خدای نکرده خط رو خط بیفته و یکی این وسط حرفای بی ناموسی بزنه !
    " دوباره همه زدن زیر خنده ! برگشتم به گندم نگاه کردم که دیدم اونم داره منو نگاهای کنه ! یه مرتبه دوباره همون حالی که اون روز جمعه نسبت بهش پیدا کرده بودم ، بهم دست داد !
    داشتم نگاهش می کردم و بهش می خندیدم که کامیار زد تو پهلوم و گفت "
    _ تا تو نگاه میکنی ، کار من اه کردن است
    ای به فدای چشم تو ، این چه نگاه کردن است ؟
    " برگشتم طرفش که با چشماش دلارام رو بهم نشون داد ! تا چشمم به دلارام افتاد تنم لرزید ! همچین داشت به من و گندم نگاه می کرد که اگه دستش میرسید ، هردو مونو می کشت !
    سرمو انداختم پایین و تا همه داشتن با همدیگه حرف میزدن ، از خونه آقا بزرگه اومدم بیرون و رو پله ها نشستم که یه دقیقه بعد کامیارم اومد پیشم نشست و گفت "
    _ حالا میخوای چیکار کنی ؟
    _ چی رو ؟
    کامیار _ گندم رو دیگه ؟
    _ هیچی ! همون کاری که قبلا می کردم !
    کامیار _ یعنی میخوای فقط دزدکی نگاهش کنی ؟! خاک بر سرت کنن ! این همه زحمت کشیدیم تا پیداش کردیم ! حالا فقط میخوای نیگاش کنی ؟!! والله تو خوب صبر و تحمل داری !
    _ گم شو کامیار ! منظورم این نبود که !
    کامیار _ پس منظورت از اینکه گفتی همون کاری که قبلا می کردم چی بود ؟ آهان ! داستان ما جایی تموم شد که می خواستیم رو درخت قلب بکشیم ! یعنی تو میخوای بری از اونجا ادامه بدی ؟!!
    _اه ....! لوس نشو !
    کامیار _ پس میخوای چه غلطی بکنی ؟!
    _ فعلا میخوام برم بگیرم بخوابم که از خستگی رو پام بند نیستم ! توام خسته ای ، برو بگیر بخواب !
    کامیار - نمیخوای بدونی جریان من و حکمت چی شد ؟!
    _ فردا برام بگو .
    کامیار _ من طاقت ندارم تا فردا خودمو نیگه دارم !
    _آخه من الان دیگه مغزم کار نمی کنه !
    کامیار _ مغزت رو میخوای چیکار کنی ؟! همون دو تا گوش ت در اختیارم باشه ، کافیه !
    _ خب بذار فردا سر فرصت همه رو برام بگو !
    کامیار _ تا فردا دیرِ میشه !
    _ مگه قراره من کاری برات بکنم که تا فردا دیرِ میشه ؟!
    کامیار _ هر چیزی همون موقع که گرمه جالبه ! ازش بگذره دیگه فایده نداره !
    _ خب بابا ! بگو ببینم چیکار کردین ؟
    کامیار _ ببخشین سامان جون ! مسایل خانوادگی رو نمیشه برای هر کسی گفت !
    _زهرمار ! تو چه جون و حوصله ای داری !
    کامیار _ اصرار نکن که نمیتونم بگم !
    _ به درک !

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  7. #97
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    کامیار _خب حالا که خیلی مشتاقی بدونی ، بهت میگم . شام بردمش بیرون بهش جیگر دادم خورد .
    _جیگر ؟!! دختره رو بردی بهش جیگر دادی خورده ؟!!
    کامیار _آره ، خیلی م خوشش اومد !
    _دروغ میگی ! تو از این آدما نیستی !
    کامیار _ میگم به جون تو !
    _ دختره رو بردی جیگرکی ؟!! حتما بردیش میدون انقلاب !
    کامیار _نه خره ! بردمش رستوران ..... بهش جیگر لاک پشت دادم خورد ! میدونی پرسی چنده ؟!
    _ خب ؟!
    کامیار _ خیلی دختر خوب و خانمی یه ! خیلی از رفتارش خوشم اومد !
    _ خب ، به سلامتی مبارکه انشأ الله !
    کامیار _ اما یه خرده هم با هم اختلاف سلیقه داریم .
    _ خب اول زندگی طبیعیه ! بعدأ حل میشه !
    کامیار _فکر نکنم .
    _ برای چی ؟!
    کامیار _ ببین . مثلا من دوست دارم ازدواج که کردم ، زنم بشینه تو خونه و کهنه بشوره ، رخت بشوره . جورابای منو وصله کنه ، آشپزی کنه . بچه داری کنه ! اون میخواد دکتر بشه و مریضا رو معالجه کنه ! من هست تا بچه میخوام اون یه دونه ! من اهل رفت و آمدم . اون نیس ! من شلوغم ، اون ساکت !
    _ برو گم شو حوصله ندارم ! راست بگو ببینم چی شد ؟
    کامیار _ هیچی ، وقتی داشتم شام مونو میخوردیم و من یه خرده باهاش صحبت کردم ، بهم گفت البته با خجالت زیاد باهام حرف میزد ! یعنی خیلی طفل معصوم محجوبه ! مثل این گندم اینا گرگ نیس !
    _ خب بگو حالا !
    کامیار _ هیچی ، بهم گفت ببخشین آقا کامیار کسی تو زندگی شما هس ؟
    _ خب تو چی گفتی ؟
    کامیار _ گفتم بله ! بابام هس ، ننه م هس ، خواهرام هستن ! عموم هس ، زن عموم هس ،.....
    _ اه ....! میرم آا !
    " کامیار_ خندید و گفت ` منظورم نامزدی چیزیه !` گفتم اصلا تو اولین و آخرین کسی هستی که تو زندگی من میای !
    _ راست میگی ؟!!
    کامیار_ خب آره !
    _ اونم باور کرد ؟
    کامیار _ نمیدونم !
    _ چه جوری تونستی این حرف رو بزنی ؟!
    کامیار _ خیلی راحت ! مثل تو باشم خوبه ؟!
    _ خب آدم باید حقیقت رو بگه !
    کامیار _ به این دخترا فقط کافیه بگی مثلا یه پیرزنه بود که وقتی من سه سالم بود . منو ماچ کرده ! دیگه خر رو بیار و باقالی رو بار کن ! از اون به بعد اگه ننجون تم یه روز بهت تلفن بزنه ، وامصیبتا !
    _ خب بعدش چی شد ؟
    کامیار _ هیچی ، گفت ` چطور به فکر ازدواج افتادی ` منم گفتم چون من در تمام طول عمرم یه پسر سر به زیر نجیب بودم . پدرم تصمیم گرفت که بهم زن بده که نکنه خدای نکرده از راه بدر بشم !
    _ اونم باور کرد ؟!
    کامیار_ نمیدونم ولی خیلی خوشش اومد !
    _ خب بعدش چی شد ؟!
    کامیار _ دیدی حالا جریان شام خوردن ما چقدر با نمک و هیجان انگیزه ؟!
    _ خب بگو ببینم !
    کامیار _ بهم گفت " شما برای بعد از ازدواج چه برنامه ای دارین ؟" منم گفتم همون برنامه ای که قبل از ازدواج داشتم !
    " مرده بودم از خنده !"
    _ خب !
    کامیار _ گفت " شما کلا با چه تیپ آدمایی دوست هستین و میگردین ؟" منم گفتم من تا یادم میاد ، یا سرم تو درس و مشق یا تحصیلم بوده ، یا کار و حرفه و پیشه ! تنها دوستی م که داشتم سامان بوده ! گفت " سامان خان چه جور جوونی هستن ؟" گفتم یه جوون برازنده یُبس مادرزاد ! گفت " از چشماشون معلوم بود !" گفتم حکمت خانم باور کنین اگه این سامان رو تو یه فوج دختر ول کنن از این ور نجیب میره تو و از اون ور نجیب تر میاد بیرون !
    " داشت از خنده اشک از چشمام میاومد پایین !"
    _ باور کرد ؟!

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. #98
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    کامیار _آره دیگه ! تورو هر کسی با این قیافه باور می کنه ازت بخار بلند نمیشه !
    _زهرمار !
    کامیار _ نجابت ترو باور کرد اما انگار تو پاکی من شک کرده !
    _ چطور ؟!
    کامیار_ هیچی ، آخرای شام مون بود که گفت " خیلی عجیبه که پسری با مشخصات شما هیچ تفریح و سرگرمی نداشته باشه !" منم گفتم من تفریح و سرگرمی داشتم ! سینما میرفتم ، روزنامه می خوندم ! کتاب می خوندم ، حتّی چند بارم لوناپارک رفتم !
    _ خب چی گفت ؟!
    کامیار _ زد زیر خنده ! منم دیدم دیگه داره گندش در میاد صحبت رو کشاندم به مسایل پزشکی و دانشگاه و این چیزا !
    _ خب ، پس به خیر گذشت ؟!!
    کامیار _ نه بابا ، چی به خیر گذشت ؟! داشت راجبِ پرستاری و این چیزا صحبت می کرد که من یه مرتبه تحت تاثیر قرار گرفتم و از دهانم پرید و گفتم الهی من بمیرم واسه این دوران شیرین ! قدما میگفتن توبه گرگ مرگه ها ! من باور نمی کردم !
    _ توبه گرگ مرگه ! واسه تو فکر نکنم مرگم باعث توبه بشه !
    کامیار _ دیگه اونجوری هام نیس که تو میگی !
    _ چرا ! برای تو هس !
    کامیار _ یعنی میگی اگه من بمیرم ، هنوزم این اخلاقام رو دارم ؟!!
    _ حتما داری !
    کامیار _ یعنی تو میگی من میتونم به اون دنیام امیدوار باشم ؟
    _ بلند شو برو دنبال کارت ! من رفتم بخوابم !
    کامیار _ نمیخوای بقیه ش رو گوش کنی ؟
    _ مگه بقیه م داره ؟
    کامیار _ اصل کاریش مونده ! فقط بیا بریم وسط درختا یه سیگار بکشیم ! اینجا تو دید آقا بزرگه هستیم !
    " راه افتادیم دوتایی رفتیم وسط درختا و رو یه نیمکت نشستیم ."
    _ زود بگو که خوابم گرفته !
    " دو تا سیگار روشن کرد و یکی شو داد به من و گفت "
    _ هیچی دیگه ، تا اینو گفتم مات به من نگاه کرد ! دیدمای دل غافل ، چه چرت و پرتی گفتم ! این بود که زود گفتم ما یه فامیلی داشتیم که پرستار بود ، هر شب که از سرکار برمیگشت خونه ، اینقدر اتفاقات شیرینی برای ما تعریف می کرد !! مثلا می گفت یه مریض داشته میمرده که به موقع رسیده و نجاتش داده ! یا مثلا یه مریض دیگه داشته میرفته تو کما که این گرفته و کشیدتش بیرون ! اینقدر ما لذت میبردیم که این مریضا رو نجات می دادن !
    _ باور کرد ؟!
    کامیار _ نمیدونم والله ! حالا من گفتم ، انشأالله باور می کنه ! به دلت بد نیار ! خلاصه شام که تموم شد ، دسر سفارش دادیم و تا دسر رو بیرن ، یه چیزی گفت که پاک نامید شدم !
    _ چی گفت مگه ؟
    کامیار _" گفت من همیشه دلم می خواسته با مردی آشنا بشم که سربزیر و نجیب و ساکت و اهل خونه زندگی باشه !"راستش هر چی گشتم یه کدوم از این مشخصات رو تو خودم پیدا نکردم ! حالا تو میگی چیکار کنم ؟
    _ خب یه خرده اخلاقت رو درست کن !
    کامیار _ تو میگی مثلا چیکار کنم که نجیب بشم؟ اصلا تو چه جوری سر به زیر و نجیبی ؟
    _ ببین ، اول بگو این حکمت رو دوست داری ؟
    کامیار _ انگار آره !
    _ خب باید به خاطرش خودتو اصلاح کنی !
    کامیار _ میکنم !
    _ خب آفرین . قدم اول اینه که این دو تا سیم کارت موبایلت رو بفروشی و یه دونه نو بخری !
    کامیار _ نجابت چه ربطی به مخابرات داره ؟!
    _ ربطش اینه که اگه این موبایلات نباشن شماره تو دست کسی نیس و تو یه خرده درست میشیٔ !
    " یه فکری کرد و گفت "
    _ اون شماره هایی رو که تو ذهنم هس و حفظم چیکار کنم ؟
    _ اونا رو هم باید به مرور زمان فراموش کنی !
    کامیار _ خب قدم دوم چیه ؟

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  9. #99
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    قدم دوم اینک که از فردا صبح ، مثل آدم بلند بشی و با بابات بری کارخونه و بذاری منم برم کارخونه . صبح بریم و عصر برگردیم . اینجوری دیگه صبح تا عصر وقت نمیکنی بری دنبال کارای دیگه !
    کامیار _ عصر به بعد رو چیکار کنم ؟
    _عصر به بعدم با همیم دیگه !
    کامیار _ یعنی اگه با همدیگه بریم ، نجیبی مون خراب نمیشه ؟
    _ نخیر ! منظورم اینه که اگه با همدیگه باشین ، جاهای ناجور نمیریم !
    کامیار _ پس این همه جا رفتیم ، من با کی رفتم ؟! با تو رفتم دیگه !
    _ اه ....! اون مال قدیم بود ! میگم از حالا به بعد !
    کامیار _ یعنی از الان به بعد دیگه میشینیم نجابت مونو می کنیم !
    _آفرین !
    کامیار _ کاری م با کار هیچکس نداریم ؟
    _آفرین !
    کامیار _ یعنی یه کوچولو ، اندازه یه ارزان م کار بد نمیکنیم ؟
    _آره ، آفرین !
    کامیار _ اما اینجوری نجابت کردنم سخته ها !
    _ خب بله ! آدمی که بخواد نجیب باشه ، باید یه چیزایی م تحمل کنه !
    کامیار _ عوضش هر جا پاتو بذاری میگن این نجیبه !
    _ بله ! بله !
    کامیار _ مدرک نجابتم به آدم میدن ؟! یعنی یه چیزی میدن به آدم که بشه همه جا نشونش داد ؟
    _ مسخره میکنی ؟!
    کامیار _ نه به جون تو ! دارم میپرسم !
    _آخه نجابت مدرک داره ؟!!
    کامیار _ خب اگه این همه سختی رو تحمل کردیم و کسی نفهمید چی ؟!
    _ حتما همه میفهمن ! یعنی مردم میدونن کی نجیبه و کی نیس دیگه !
    کامیار _ زکی ! اگه قراره از این گواهی های شفاهی باشه که من همین الانشم جز نجبا محسوب میشم ! میگی نه ، برو از هر کدوم از این کاسبا و مغازه دارا بپرس !
    _ اونا که قبول نیس !
    کامیار _ پس چی قبوله ؟
    _آدمای دیگه !
    کامیار _ مثلا کدوم آدما اگه بگن یه نفر نجیبه ، حرف شون قابل قبوله ؟
    _ بابا همین مردیم دیگه !
    کامیار _ خب همین مردم دارن میگن من همین الانم نجیبم دیگه !
    _ول کن بابا ! اصلا لازم نکرده تو نجیب بشی ! نجابت تو خون تو نیس !
    کامیار _ اون وقت تو خون تو هس ؟
    _ای ! تقریبا !
    کامیار _ یعنی تو تقریبا نجیبی ؟!
    _آره دیگه !



    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. #100
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    " یه فکری کرد و گفت "
    _ نجابت تقریبی چه جوریه ؟ یعنی یه نفر میره جلو ، میره جلو ، تا لب کثافتکاری م میرسه اما از همونجا بر میگرده ! اون وقت بهش میگن نجابت تقریبی داره ؟!
    " اومدم یه چیزی بهش بگم که سر و کله آفرین پیدا شد و از لای درختا اومد جلو و تا رسید به ما گفت "
    _ نشستین اینجا تو تاریکی چیکار می کنین ؟
    کامیار _ داریم تقریبا نجابت می کنیم !
    آفرین _ چیکار می کنین ؟!!
    _از خونه آقا بزرگ اومدی ؟
    آفرین _آره .
    _ گندم داشت چیکار می کرد ؟
    آفرین _ نشسته بود با خاله و آقای منوچهری و آقا بزرگ ، آروم حرف میزد .
    _ حالش خوب بود ؟
    آفرین _ بد نبود .
    " بعد برگشت طرف کامیار و گفت "
    _ راستی کارت داشتم کامیار !
    کامیار _ چی شده ؟
    آفرین _ فردا شب یه مهمونی دعوت دارم . اگه بیای با همدیگه میریم .
    کامیار _ مهمونی چی هس ؟
    آفرین _ یکی از دوستام داره میره خارج ، همه بچه ها رو دعوت کرده !
    " کامیار برگشت طرف من و گفت "
    _ نجابت ما چند تا چنده ؟
    _ چی ؟!
    کامیار _ یعنی از چه ساعتی تا چه ساعتی یه ؟ ۹ شب تموم میشه ما بریم به کارمون برسیم ؟
    آفرین _ دارین شماها چی میگین ؟ نجابت چند تا چنده یعنی چی ؟!!
    کامیار _ تو از این چیزا سر در نمیآری ! بیخودی م سوال نکن ! اینا مربوط میشه به تزکیه نفس و عرفان و فلسفه و این چیزا !
    آفرین _ آهان ! از این جلسات عرفانی و این چیزا س ؟
    کامیار _آره ، اما ساعتش رو نمیدونم چند تا چنده !
    آفرین _ بالاخره میای یا نه ؟
    کامیار _ ببین ! ما دیگه اون آدمای سابق نیستیم ! ما یه تصمیماتی برای خودمون گرفتیم ! یه برنامه ای که میخوایم دوتایی اجراش کنیم !
    آفرین _ چه برنامه ای ؟
    کامیار _ یه چیزی شبیه رژیم غذایی ! مثلا از یه ساعت تا یه ساعت هیچ کاری نمی کنیم ! میریم کارخونه و بر می گردیم و بعدشم دوتایی با همیم !
    آفرین - خب دوتایی بیاین ! تمام دوستام میآن اونجا !
    "کامیار یه نگاه به آفرین کرد و گفت "
    _ ابلیس کی گذاشت ما بندگی کنیم ؟ این مهمونی تون از چه ساعتی شروع میشه؟
    آفرین _ از شیش هفت بعد از ظهر .
    کامیار _ نه ! نه ! اصلا ما تا ساعت هشت نه شب تو رژیمیم ! نه به بعد خواستی میآییم !
    " بعد برگشت طرف من و گفت "
    _ خوبه دیگه ؟! از صبح تا ساعت ۹ شب نجابت ، ۹ شب به بعد استراحت ! اینطوری تقریبا نجیبم . فوقش تا ساعت ۱۲ شب ! سه ساعت تو بیست و چهار ساعت اصلا حساب نمیشه !
    " داشتم چپ چپ نگاهش می کردم که موبایلش زنگ زد و زود از جیبش دراورد و یه نگاه به ساعتش کرد و گفت "
    _ الان نزدیک ساعت یازده س ! یه ساعت و روبه دیگه از استراحتم مونده !
    " اینو گفت و تلفن رو جواب داد و تا گفت الو و بلند شد و رفت اون طرف تر و شروع کرد به حرف زدن با تلفن .
    آفرین یه نگاهی بهش کرد و گفت "
    _ اصلا سیر مونی نداره !
    " بعد نشست رو نیمکت و گفت "
    _ خیلی زحمت کشدین تا تونستین پیداش کنین؟
    ای . چند تا از دوستام کمک کردن .
    آفرین _ کجا رفته بود حالا ؟
    _ بالاخره یه جایی بود دیگه ، دلارام چطوره ؟ این چند وقته ندیده بودمش .
    آفرین _ حالا که گندم برگشته ، خیال ازدواج باهاش رو داری ؟
    _ نمیدونم . صحبتی در این مورد نکردیم .

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


صفحه 10 از 13 نخستنخست ... 678910111213 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/