یک بار وقتی سه سالش بود زیر ماشین جیپ سیمرغ یکی از فامیلها خوابش برده بود ماشین از رویش رد شد اما خدا او را برای پدر و مادرم نگه داشت.
شاید باور نکنید که یک جیپ سیمرغ از روی شکم یک بچه ۳ ساله رد شود و چیزی نشود اما این اتفاق افتاد.
فردا: صدای زنگ در هراسناک بود. انگار بلایی در پس آن مانده و آمده تا آوار شود. «علی داداش» و اهل خانواده هنوز سیاهپوش پدر هستند و باور ندارند که تا چند ثانیه بعد مصیبتی دیگر در راه است. در را که باز میکنند یکی از اهالی محل فریاد میکشد «علیآقا بدو روحا... را با چاقو زدند» از این لحظه به بعد تا به امروز روایت علی داداش شروع میشود. برادری که نفهمید پلهها را چندتا یکی پایین دوید تا از اصل ماجرا باخبر شود. روز گذشته زمانی که با او در اینباره صحبت میکردیم به روزهای بیبرادری اشاره کرد که تا به امروز چطور گذشته و هنوز هم باور ندارد که روحا... اش دیگر نمیآید. از اینجا به بعد ماجرا را از زبان علی داداشی بخوانید.
تا روز مرگم باور نمیکنم
خبر دادند در حوالی خیابان پونه ۴۵ متری گلشهر درگیری شده و او را با چاقو زدهاند. مثل دیوانهها در دل سیاهی شب به دنبال بیمارستانی میدویدم که او را بودند. هزار تا فکر و خیال جلوی چشمانم میآمد و میرفت جز دیدن جنازه روحا.... مگر میشود روحا... مرده باشد. یاد اتفاقهایی افتادم که در بچگی برایش رخ داده بود. یک بار وقتی سه سالش بود زیر ماشین جیپ سیمرغ یکی از فامیلها خوابش برده بود ماشین از رویش رد شد اما خدا او را برای پدر و مادرم نگه داشت. شاید باور نکنید که یک جیپ سیمرغ از روی شکم یک بچه ۳ ساله رد شود و چیزی نشود اما این اتفاق افتاد. یک بار دیگر وقتی چهارده، پانزده سالش بود از روی تاب افتاد و جفت دستهایش شکست. استخوان هر دست از آرنجش بیرون زده بود و پلاتین گذاشتند. با این حال و با این همه اتفاق روحا... ماند و تبدیل به قویترین مرد ایران و جهان شد. خدا کند این بار هم چیزی نشده باشد. با خدا نذر و نیاز میکنم دوباره لبخند همیشگیاش را ببینم که میگوید: «علی» داداش چیزی نیست نگران نشو. اما حیف که ندیدم.
بچه مظلوم و ضعیف خانه
یازده خواهر و برادریم (چهار دختر و هفت پسر) روحا... پسر آخر و بچه دهم خانه بود. ضعیف و مظلوم و برای همین از همان بچگی حواسم به او بود. کار به جایی رسید که مثل بچهام دوستش داشتم. باور کنید از سنگ صدا در میآمد از روحا... نه و برای همین خیلی کمکش میکردم. گهگاه همان موقعها دوستانم مسخرهام میکردند که نترس اتفاقی برای روحا... نمیافتد اما من توجهی نداشتم. به خاطر همان روزها الان داغونم و قبول ندارم که روحا... مرده. شاید با مرگم باورم شود که روحا... نیست و نمیآید. هیچوقت روی حرف من حرف نمیزد. سنگ صبورم شده بود. تابستانها کار میکرد و درسش را هم میخواند. شاگرد معمولی بود و در نهایت هم دیپلمش را گرفت و دیگر ادامه تحصیل نداد. عاشق ورزش بود.
از کشتی تا بدنسازی
قطرات اشک با یادآروی خاطرات بچگی و دوران نوجوانی دو برادر روی صورت علی داداشی برق میزند. همین اول صحبت نفسهایش به شماره افتاده و بغض سنگینی راه گلویش را بسته است. با هر زحمتی هست ادامه میدهد: «یادمه زمانی که ده، یازده سالم بود رفتم دنبال کشتی و روحا... هم با من میآمد. او علاقهای به کشتی نداشت و فکر میکردم شاید به خاطر من او هم علاقهمند شود که نشد. عشق بدنسازی داشت. عکس و پوستر قهرمانان بدنسازی را جمع میکرد و گهگاه صورت آنها را در میآورد و با گذاشتن صورت خودش پشت پوسترها ژست میگرفت. لاغر و نحیف بود و با این شیرین کاریها خندهدار میشد. بعدها به خاطر مشکلات مالی باشگاه کشتی را ول کردم اما دوست داشتم روحا... برود. یک بار موفق شدم اسم او را در یک باشگاه بنویسم اما دوستانم خبر دادند که روحا... نمیآید. یک شب رفتم مچش را گرفتم. دیدم جلوی یک باشگاه بدنسازی روی پلهها نشسته و دستش زیر چانه محو تماشا است. تصویری که هنوز جلوی چشمانم است. همان وقت گفتم روحا... از رو رفتم بیا بریم بدنسازی که کار شروع شد. پانزده سالش بود رفت دنبال بدنسازی و ظرف یک سال نفر چهارم استان شد. پیشرفت فوقالعادهای داشت و خیلی زود حرفهای شد و اسمش سرزبانها افتاد. به قهرمانی کشور رسید و یادمه رقیبانش همیشه دنبال میکردند که روحا... در مسابقه هست یا نیست. همان اول که شروع کرد به من گفت علی داداش برای تغذیه چهکار کنم گفتم به جای چیپس و پفک فقط باید سیبزمینی بخوری. روزی پنج وعده غذا میخورد که یکی از وعدهها یک کیلو سیبزمینی بود.
قویترین مرد ایران خاک پای مادر
بار اول که قویترین مرد ایران شد مدالش را آورد گردن مادرم انداخت. خدابیامرز مادرم آن موقعها زنده بود و فوت نکرده بود. خدابیامرز آن مدال سنگین را مثل یک جواهر قیمتی دور گردنش انداخته و پزش را میداد که پسرش قویترین مرد ایران است. روحا... احترام ویژهای برای پدر و مادرمان قایل بود. بیشتر مواقع پس از کسب قهرمانیهای حرفهای سینه خیز میرفت و کف پای مادر را بوس میکرد. با پدرم همیشه شوخی میکرد و میخندید. شبی که روحا... را زدند یک روز از چهلم پدرمان گذشته بود. هنوز سیاهپوش پدر بودیم که با این اتفاق تا آخر عمر سیاهپوش شدیم. خیلی از ورزشکاران و بدنسازانی که با پدر و مادرشان تندی میکردند بعد از دیدن رفتار روحا... با مادرمان تغییر رویه داده و به پدر و مادرشان احترام میگذاشتند. به نظر من روحا... ۹۹ درصد موفقیتهایش را مرهون دعای خیر پدر و مادر بود و یک درصد هم زحمتهای خودش که ورزش میکرد تا برای مسابقات آماده شود.
محراب فاطمی اسطوره است
«بحث قویترین مردان که پیش آمد احترام ویژهای برای محراب فاطمی قایل بود. میگفت: محراب اسطوره است. روحا... خیلی افتاده بود. یادمه برای همان مسابقات قویترین مردان در حالی که رقیبانش هم آیتمهای را برای تمرین در اختیار داشتند او با ابتداییترین وسایل خودش را آماده میکرد. با یک میله هالتر، کنده آماده میشد و میرفت حرف اول را میزد. سال اول سوم شد اما ناامید نشد و به قهرمانی رسید.»
علی داداش شبهای نوروزی را به یاد میآورد که با اهل خانواده به همراه پدر جلوی تلویزیون مینشستند تا هنرنمایی روحا... در مسابقات قویترین مردان ایران را ببینند. میگوید: همان موقعها شایعه میکردند که پشت صحنه این برنامه دعوا شده در حالی که این طور نبود. روحا... با همه میجوشید و احترام ویژهای برای همه حریفان قایل بود. این اخلاق آدمی بود که میتوانست در در بیست ثانیه پانصد کیلو آیتم را در فاصله ده تا ۱۵ متر جابهجا کند.
ما بچه محلهای قویترین مرد جهان هستیم
خانه پدری علی داداشی و روحا... در حصارک کرج است. محلهای که رهگذرانش بارها قویترین مرد ایران و جهان را دیده بودند که با بچه محلهایش ایستاده و میگفت و میخندید. خاکی بود. انگار نه انگار که قهرمان است و بخواهد به همین هوا خودش را بگیرد و بچه محلها را تحویل نگیرد. اهل این حرفها نبود. به خاطر همین رفتارش بود که در روز تشییع جنازهاش جمعیتی عظیم سپاهپوش شده و بر سر و سینه میزدند. بچه محلهایی که در این روزهایی که او را نمیبیننند افسرده شده و حال و حوصلهای برای حرف زدن با هم ندارند. عشقشان روحا... بود و پزش را به دیگر محلههای کرج میدادند که روحا... داداشی بچه محل ماست اما دست اجل نگذاشت که اینگونه باشد و او را با خود برد.
این کیه نصف شبی سر قبر روحا... زار میزند؟
«علی داداش» هر روز به برادر کوچک و مظلومش در امامزاده محمد حصارک سر میزند. ملاقاتی که تنهایی نیست و همواره بیشتر بچه محلها هم با او میآیند. به غیر از این در این مدتی که روحا... رفته خیلیها از شیراز و اهواز و دیگر شهرهای ایران برای او مراسم گرفته و سرخاکش هم آمدهاند. مزاری که تا ساعت یک و دو نیمه شب در این ایام ماه رمضان فاتحهخوان دارد. علی داداش خاطرهای دارد: «یک شب ساعت یک نصفه شب بود دیدم یکی نشسته بالای مزار و زار میزند. رفتم جلو دیدم حسین فاطمی است. هر پنج برادر فاطمی آمدند و مرا دیدند. از آنها و آقای افضلی، رییس فدراسیون بدنسازی و پاورلیفتینگ تشکر میکنم. از همه دوستان و قهرمانان بدنسازی که در این مدت آمدند و با ما همدردی کردند که همه اینها نشان میدهد رفتار روحا... چطوری بوده. مردمی که در روز تشییع جنازه بودند همه و همه از روحا... خاطره داشتند و به خاطر او آمده بودند. آن روز به من ثابت شد روحا... فقط مال ما نبوده او قهرمان ملی یک ملت بوده.
میخواست ازدواج کند
بیشترین حسرت علی داداش درباره برادری که از دست رفته مربوط به ازدواج اوست. قرار بود در سه، چهار ماه آینده پس از مسابقات قهرمانی جهان در گرجستان ازدواج کند. خواهرانم دست به کار شده و دو، سه گزینه در نظر داشتند تا به روحا... معرفی کنند. روحا... شرم و حیای زیادی داشت و همیشه از این حرفها فرار میکرد. با خواهر کوچکترمان و همسر من تمام حرفهایش را میزد. الان خواهرانم یک چشمشان اشک و یکی خون شده همه. داشتیم آماده مجلس جشن و شادی میشدیم، اما عزادارمان کردند.
داداش خرجم زیاد است!
«همه بدنسازان میدانند که ورزش حرفهای خرج دارد. همیشه حواسم بود که کم و کسری نداشته باشد. در سالهای اخیر که درآمد خوبی داشت، میگفتم روحا... به فکر پسانداز باش. میخندید و میگفت: «داداش خرجم زیاد است. حرفی که آن روزها متوجهش نمیشدم، اما این روزها فهمیدم که منظورش چه بوده. یک دختر بچه با گریه آمد و گفت: «سر چهارراهها کبریت میفروختم. یک روز روحا... داداشی را دیدم و شناختم، گفتم: تمام برنامههایت را نگاه کرده و طرفدارت هستم. پیگیر شد و دید به خاطر فقر دارم کبریتفروشی میکنم، هزینه تحصیلم را داد. الان بیبرادر و یاور شدم.»
علی اینها را میگوید و گریه امانش نمیدهد: «یکجای دیگر متوجه شدیم شش میلیون تومان به چند تا جهیزیه کمک کرده. خیلی نمونههای دیگر که گفتن ندارد. یاد روزهایی افتادم که سر چهارراهها همیشه از دستفروشها خرید میکرد.» میگفت: «علی داداش» من دستفروشی کردم و میدانم اینها چه میکشند و چقدر سخت است. (علی داداش یادآور میشود که روحا... در دوران کودکی و نوجوانی سه ماه تابستان دستفروشی میکرد.)
این اخلاق و کردار پهلوانی بود که در محلهای بزرگ شد که خلاف بیداد میکرد. روز تشییع جنازه خیلیها به در خانه میآمدند. آدمهایی که ناشناس بودند، اما از کمکهای روحا... میگفتند. از رازداری این بچه مات و مبهوت مانده بودم. همه چیزش را به من میگفت، اما تمام کارهای خیرش مخفی بود و هیچ وقت اشارهای به آن نمیکرد. برای همین از تمام مردم میخواهم در این ایام ماه رمضان برای روحا... دو رکعت نماز بخوانند.
قول و قراری با برادر کوچکتر
خاطرات گذشته جلوی چشمان برادر سیاهپوش رژه میرود. هنوز مرگ برادر کوچک را باور ندارد. یاد روزهایی افتاده که روحا... چون بچهای سر به راه از راه علی داداش خارج نمیشود. محله حصارک کرج و خلافهایی که در آن بیداد میکند. به سمت هیچکدام نمیرود. علی داداش مثل سایهای بالای سرش همهجا مواظبش است. روحا... همیشه میخواست زحمات برادر را جبران کند. برادری که به او گفته بود: «روحا... جان اگر میخواهی برای من کاری کنی، خوب زندگی کن و به سراغ خلاف نرو» که همان هم شد. روحا... هیچوقت اهل شرارت و دعوا نبود. علی میگوید: «قویترین مرد ایران و جهان بود، اما هیچوقت نمیگفت پوز فلانی را زدم یا رویش را کم کردم. از غیبت متنفر بود و این یکی، دو سال اخیر که باشگاه باز کرده بود به همه کمک میکرد. یادمه هیچ وقت الکی کسی را سر کار نمیگذاشت با شاگردانش همیشه روراست بود. اگر کسی استعدادی داشت، میگفت بدنسازی را دنبال کن. اگر هم نداشت، میگفت بیخودی خودت را الاف نکن، برو دنبال یک رشته دیگر و برای همین اخلاقش دوستش داشتند.
برادری که به خون نشست
تمام این خاطرات رد و بدل شد تا رسید به لحظهای که هیچوقت نمیخواست وتصورش را نداشت را با چشمان خود شاهدش باشد. برادری که به خون نشسته بود. علی داداشی درباره آن شب شوم میگوید: «وقتی خبر دادند روحا... را با چاقو زدند، باورم نمیشد. اهل دعوا نبود، چه برسد به اینکه او را با چاقو بزنند. رسیدم بیمارستان و تمام دنیا روی سرم خراب شد. رفتم آگاهی تا قاتل را ببینم. به سرهنگ مسوول پرونده قول داده بودم خونسرد باشم کهای کاش قول نداده بودم. او همهچیز مرا گرفته بود. شما فکر میکنید روحا... حریفشان نمیشد؟ مردی که در عرض ثانیهای ۵۰۰ کیلو وزنه را جابهجا میکرد، میتوانست به راحتی حریف سه نفر شود. از قاتل پرسیدم: «چرا او را با چاقو زدی؟» جواب داد: «ترسیدم.»
هنگام درگیری روحا... از ماشین پیاده شده و میگوید: «مرا نمیشناسید؟ من روحا... داداشی هستم؛ بروید.» اما امانش نمیدهند. قاتل میگفت: «من باور نکردم او روحا... داداشی باشد و با چاقو زدمش.» علی داداش دوست ندارد درباره نحوه مرگ برادر حرف بیشتری بزند. وکیل پرونده آقای مهرپرور تعریف میکرد: «قاتلان با یک پراید مشکی از سمت راست ماشین روحا... با دوست او که در کنارش نشسته بود بگو مگو میکردند و دعوا از اینجا شروع میشود. میگویند: «فکر کردید بچه کرج هستید.» در حالی که خودشان هم بچه کرج بودند. علی اشاره میکند: «شیشه ماشین روحا... دودی بود و آنها او را از بیرون ندیده بودند و برای همین وقتی هیکلش را میبینند، قاتل او را با چاقو میزند. نامرد با نوک چاقو شاهرگ او را بریده بود. ظرف ۱۰ ثانیه تمام هیکل روحا... خون خالی شده بود. الان دلم میسوزد که چرا نمایندگان محترم مجلس خیلی زودتر از این برای حمل سلاح سرد تصمیمگیری نکردند تا شاهد چنین فاجعهای نباشیم؟ به نظر من در مرگ روحا... قاتلها از اخلاق او سوءاستفاده کردند. اخلاق و روحیه آرام او که اگر اهل دعوا بود، به راحتی هر سه نفر را مچاله میکرد.»
انتقام نه، فقط قصاص
علی داداش در آخرین حرفهایش با حزن و اندوه زیادی میگوید: «در مساله مرگ روحا... و مرگ او الان دیگر فقط ما تصمیمگیرنده نیستیم. دنبال انتقام هم نیستم بلکه تمام ایران از من قصاص قاتل را میخواهند. قصاص در همانجایی که برادرم را به خون نشاندند. جمعیتی که برای اولین دادگاه آمده بودند ببینید آنها صاحب خون روحا... هستند.
به نیابت از روحا... میرویم کربلا
در مراسم هفتم روحا... داداشی فیلمی از او نمایش داده شد که در برنامه صندلی داغ اشاره کرده که تنها آرزویش زیارت کربلاست. کربلایی که قاتلین نگذاشتند به زیارت آقا و مولایش برود. علی داداش با گریه میگوید: «قرار شده بعد از ماه رمضان با سی، چهل نفر از ورزشکاران به نیابت از او به کربلا رفته و آقا امام حسین را زیارت کنیم. سفری که همیشه آرزویش را داشت و اجل نگذاشت به آرزویش برسد.
تعطیلی برنامه قویترین مردان شایعه است
علی داداشی درباره شایعاتی که درباره تعطیلی برنامه قویترین مردان به خاطر مسایلی که بر امیر قرایی و روحا... داداشی گذشته خبر داد، این طور نیست و در صحبتی که با یکی از مسوولان سیما داشته این برنامه برای سال جدید هم تهیه میشود.
روحا... داداشی امسال هم در قویترین مردان هست
علی داداشی پس از اشاره به این خبر تاکید میکند: «روحا... هم در این برنامه خواهد بود. مطمئن باشید. راه او ادامه دارد و از همین حالا دنبالش هستیم تا آدمی که با نام و یاد روحا... به این برنامه میرود را آماده کنیم. جالبترین حرف علی داداش درباره پسر ۵ سالهاش است. میگوید: «اصلا دوست ندارم پسرم دنبال ورزش قهرمانی برود. میدانید چرا این حرف را میزنم. به خاطر این میگویم دوست ندارم پسرم دنبال ورزش برود چون جایی زندگی میکنیم که قدر قهرمانهایمان را نمیدانیم و به همین راحتی از دستشان میدهیم. البته من جا دارد یک بار دیگر از مردمی که در این مدت با ما بودند و همدردی کردند تشکر کنم. دست آنها را میبوسم.
بلوتوثهای کثیف
علی داداشی در پایان از بلوتوثهایی که از جنازه چاقو خورده و گلوی پاره شده برادرش و همچنین شستشوی جنازه او پخش شد، ابراز انزجار کرده و میگوید: «نمیدانم چه کسی آنها را گرفت اما کارش خیلی کثیف بود وای کاش این کار را نمیکرد. آن آدم با این کارش تصور و ذهنیت مردم از چهره یک قهرمان را به هم زد و من و خانوادهام هیچ وقت او را نمیبخشیم. داداشی در پایان از فرماندار و شهردار کرج و همچنین سیدحسن افضلی و تمام مردمی که برایش در شهرهای مختلف مراسم یادبود گرفتند تشکر کرد و خبر داد به زودی نمایشگاهی از کاپها و مدالها و لباسهای این قهرمان برگزار خواهد شد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)