نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 41

موضوع: رمان بی ستاره ( مریم ریاحی )

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    همین اطراف
    نوشته ها
    487
    تشکر تشکر کرده 
    23
    تشکر تشکر شده 
    140
    تشکر شده در
    85 پست
    قدرت امتیاز دهی
    23
    Array

    پیش فرض

    فصل پنجم

    يكي از ان جمعه هاي كسل كننده ديگر!... با سستي تمام زنبيلم را برمي دارم اين يار ديرينه كه روزي رهايم نمي كند... ! حتي جمعه ها... با حسرت نگاهي به او كه هنوز نشئه ي پيغام هاي عاشقانه نيمه شب پلك ها را روي هم گذاشته مي اندازم و بي صدا خارج مي شوم... همين كه در را باز مي كنم احساس خوب سلامي به رويم مي زند... واي چه صبح زيبايي !! كمي خنك است امروز!! ان قدر در اين تابستان گرما به رويمان اتش ريخت كه پاك خاكستر شديم !!
    به اسمان لبخند مي زنم... انگار اسمان هم امروز خندان است!!
    من لبخندش را مي بينم با خود مي گويم (( چه خوب شد تهي سفره از نان مرا وادار به ديدن اسمان كرد... ))
    خوشبختانه نانوايي خلوت است... شايد در اين روز تعطيل مردم خواب را بر لذت خوردن صبحانه با نان تازه ترجيح داده اند!!
    غلط نكنم پ نانوا عاشقم شده... امروز حالت شيدايي به خود گرفته و بيشتر از هميشه سوي چشمش را صرف من مي كند!!
    يك نان اضافه مي خرم پيرزني در طبقه اول تنهاست و منتظر...
    دلم نمي خواهد زود به خانه برگردم اهسته قدم بر مي دارم تا لذت اين سكوت و ارامش وهواي خوب قطره قطره بر عمق جانم بنشيند!! نگاهي به در و ديوارهاي اشنا مي اندازم... چقدر اين در و ديوارها را دوست دارم... پيرزن منتظر است و بيدار... لاي در اتاقش هميشه باز است...
    ((مادر)) صدايش مي كنم... به سختي جواب مي دهد((بيا تو دخترم))
    با لبخند مي گويم ((سلام بيداري مادر ؟ صبحانه كه نخوردي ! برات نون تازه اورده ام !)... با نگاهي كه نمي دانم غمگين است يا خوشحال به من زل مي زند و با لحن محكمي مي گويد
    ((مگه نگفتم ديگه براي من خريد نكن!!... دخترم... حواست باشه بر و رو داري ! مردم رو توي گناه مي اندازي! زياد بيرون نرو!... مگه امروز تعطيل نيست؟! مردت كه خونه است چرا تو ميري خريد؟!
    لبخند مي زنم و مي گويم (( چرا اما اون تا ديروقت بيرون بوده و خسته است.مگه جمعه چند روزه؟!يك روز كه بيشتر نيست !!
    پيرزن نگاه بي فروغي به من مي اندازد و مي گويد
    (( قدر جووني و زيبايي خودت رو بدون مادر... ! زياد از خودت مايه نگذار... بزار اون هم گاهي كمكت كنه...
    بنده خدا پيرزن فكر مي كند نوز همان قديم هاست كه اكثر مردها رگي داشتند به نام غيرت!! كه نبودش مايه خجالت و بي مايگي بود انهايي هم كه نداشتند اداي داشته ها را در مي اوردند! اما حالا ... ديگر داشتنش بي مايگي است !!
    من چطور به او بگويم اگر به ماهان حرفي در مورد نگاههاي مشتاق نانوا و بقال و غيره بزنم فوري مي گويد
    ((ببين ستاره !! دوست داري برو خريد!دوست نداري نرو!منكه اين چيزها ازم بر نمي ياد... سعي نكن منو با اين حرف ها تحريك كني!))
    نان تازه را درون سفره ي خالي اش مي گذارم و مي گويم
    ((صبر كنيد... تا يك ليوان چاي تازه دم هم براتون بيارم... ))
    فقط نگاهم مي كند... نگاهي كه نمي دانم خوشحال است يا غمگين !!

    ادامه دارد.......

  2. 2 کاربر مقابل از korosh-8020 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/