فصل پنجم
يكي از ان جمعه هاي كسل كننده ديگر!... با سستي تمام زنبيلم را برمي دارم اين يار ديرينه كه روزي رهايم نمي كند... ! حتي جمعه ها... با حسرت نگاهي به او كه هنوز نشئه ي پيغام هاي عاشقانه نيمه شب پلك ها را روي هم گذاشته مي اندازم و بي صدا خارج مي شوم... همين كه در را باز مي كنم احساس خوب سلامي به رويم مي زند... واي چه صبح زيبايي !! كمي خنك است امروز!! ان قدر در اين تابستان گرما به رويمان اتش ريخت كه پاك خاكستر شديم !!
به اسمان لبخند مي زنم... انگار اسمان هم امروز خندان است!!
من لبخندش را مي بينم با خود مي گويم (( چه خوب شد تهي سفره از نان مرا وادار به ديدن اسمان كرد... ))
خوشبختانه نانوايي خلوت است... شايد در اين روز تعطيل مردم خواب را بر لذت خوردن صبحانه با نان تازه ترجيح داده اند!!
غلط نكنم پ نانوا عاشقم شده... امروز حالت شيدايي به خود گرفته و بيشتر از هميشه سوي چشمش را صرف من مي كند!!
يك نان اضافه مي خرم پيرزني در طبقه اول تنهاست و منتظر...
دلم نمي خواهد زود به خانه برگردم اهسته قدم بر مي دارم تا لذت اين سكوت و ارامش وهواي خوب قطره قطره بر عمق جانم بنشيند!! نگاهي به در و ديوارهاي اشنا مي اندازم... چقدر اين در و ديوارها را دوست دارم... پيرزن منتظر است و بيدار... لاي در اتاقش هميشه باز است...
((مادر)) صدايش مي كنم... به سختي جواب مي دهد((بيا تو دخترم))
با لبخند مي گويم ((سلام بيداري مادر ؟ صبحانه كه نخوردي ! برات نون تازه اورده ام !)... با نگاهي كه نمي دانم غمگين است يا خوشحال به من زل مي زند و با لحن محكمي مي گويد
((مگه نگفتم ديگه براي من خريد نكن!!... دخترم... حواست باشه بر و رو داري ! مردم رو توي گناه مي اندازي! زياد بيرون نرو!... مگه امروز تعطيل نيست؟! مردت كه خونه است چرا تو ميري خريد؟!
لبخند مي زنم و مي گويم (( چرا اما اون تا ديروقت بيرون بوده و خسته است.مگه جمعه چند روزه؟!يك روز كه بيشتر نيست !!
پيرزن نگاه بي فروغي به من مي اندازد و مي گويد
(( قدر جووني و زيبايي خودت رو بدون مادر... ! زياد از خودت مايه نگذار... بزار اون هم گاهي كمكت كنه...
بنده خدا پيرزن فكر مي كند نوز همان قديم هاست كه اكثر مردها رگي داشتند به نام غيرت!! كه نبودش مايه خجالت و بي مايگي بود انهايي هم كه نداشتند اداي داشته ها را در مي اوردند! اما حالا ... ديگر داشتنش بي مايگي است !!
من چطور به او بگويم اگر به ماهان حرفي در مورد نگاههاي مشتاق نانوا و بقال و غيره بزنم فوري مي گويد
((ببين ستاره !! دوست داري برو خريد!دوست نداري نرو!منكه اين چيزها ازم بر نمي ياد... سعي نكن منو با اين حرف ها تحريك كني!))
نان تازه را درون سفره ي خالي اش مي گذارم و مي گويم
((صبر كنيد... تا يك ليوان چاي تازه دم هم براتون بيارم... ))
فقط نگاهم مي كند... نگاهي كه نمي دانم خوشحال است يا غمگين !!
ادامه دارد.......
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)