صداقت که مادرم پری جون صدایش میکرد لبخندی زد:خوشبختم.
همه چیز مهیا شده بود.انواع میوه شیرینی تر شربت بستنی روی میز وسط چیده شده بود.پری خانم از سفر مکه اش میگفت.از اینکه از خدا خواسته تا زنی خوب و نجیب خدا برای پسرش برساند.از پسرش تعریف میکرد و تعریفهایش حکایت از امر خبری بود.ربع ساعتی نکشید که میز شام چیده شد.انصافا عمه مهناز سنگ تمام گذاشته بود و برای پدرم آبروداری کرده بود.پسرش که امیر نام داشت قد بلند بود.موهای کوتاه و مرتب و ریش پرفسوری صورتش را قاب گرفته بود.چشمهای ریز و تیزی داشت و زیرکی که از چشمهایش میبارید.عزیز و آقاجون تعارف میکردند:بفرمایید بفرمایید شام سرد شد.
همه بلند شدند چه میزی بود!باقلا پلو با گوشت بره.مرغهای شکم پر کوکو دلمه جوجه کباب ژله خلاصه واقعا عالی بود.خوردند و رفتند.
فردا ساعت 11 صبح بود که تلفنی سرنوشت ساز شده شد.پری خانم بود.عزیز را کارداشت.کمی عجیب بنظر می آمد.عزیز تلفن را برداشت و من در حالیکه روی مبل نشسته بودم و نسیم بالای سر عزیز ایستاده بود .هر دو محو حرفهای عزیز بودیم.
عزیز لبخند زنان گوشی را گذاشت.انگار نه من بودم و نه نسیم.داد زد:مهناز مهناز بیا.
عمه مهناز روی ایوان بود.سریع تو آمد:چیه عزیز؟
-تلفنی پری خانم بود.حالا قمر هم فضولیش گل کرده بود و د رچهارچوب در آشپزخانه گوش ایستاده بود.
عمه گفت:خوب چی شده؟
-از نسیم خانم خواستگاری کرد.نگاهش رو به نسیم رفت و خنده اش شکفته تر شد.
نسیم هم خندید:خوبه بابا پسره ی چشم در اومده دیدم دیشب داشت منو میخورد.حالا نگو برام خواب دیدن.
عمه روبروی عزیز نشست:خوب عزیز شما چی گفتید؟
-چی باید میگفتم؟آدمهای خوبی بودند.پسره هم تحصیلکرده بود هم به اندازه ی خودش تامین بود.گفتم حالا باید با خودش و مادرش حرف بزنم.گفتم شما فردا زنگ بزنید تا ببینم خدا چی میخواد.
قمر بشکن میزد و قر میداد و من کل میزدم.عمه ذوق زده شده بود.نسیم میخندید:ای بابا نه بداره نه به بار شما چه خبرتونه؟
خجالت میکشید ولی انگار از پسره خوشش آمده بود.
روز خوبی بود.در دل همه قند آب میشد.نسیم بیچاره هر بار که چای می آورد میگفتیم:عروس خانم شمایید؟و غش غش میخندیدیم.
شب پرد و اقاجون آمدند.پدر حسابی تعریف میکرد.از خانواده و اصل و نسبش از فهم پدر داماد میگفت از چشم و دل سیر بودنشان اما شناختی از خود داماد نداشت.همه به گفته های پدر کفایت کردند.آنشب حرفها تمامی نداشت.آقاجون میپرسید و پدر جواب میداد.عزیز و عمه مهناز از همه خوشحال تر بودند.آقاجون نسیم را صدا زد.حالا دیگر نوبت خود عروس بود.باید با او هم اتمام حجت میکرد.نسیم سرتق سر به زیر شده بود.خجالت میکشید.چشم از گلهای قالی برنمیداشت.آقاجون همه را نشانده بود.رو به نسیم کرد:ببین بابا خواستگار زیاده اما مورد خوب کمه.دایی مهرداد میگه اینا آدمای خوبی هستند.همه چیزشون رو ما تایید میکنیم.میمونه خود تو ظاهر پسرشون رو پسندیدی؟
-والا چی بگم بد نبود.
نسیم همین را گفت که قمر کل زدن را شروع کرد.آقاجون هم در ادامه نسیم گفت:مبارک انشالله
عمه مهناز اشک در چشمهایش جمع شده بود.از شوق بود یا...نمیدانم به آشپزخانه پناه برد.و لب همه به خنده باز شد.
فردا صبح هم پری خانم زنگ زد و قرار پس فردا را گذاشت.عمه ملوک هم زنگ زد .بدنم لرزید.عمه ملوک با من کار داشت.گوشی را گرفتم.سلام و احوالپرسی کرد.بعد هم گفت:آقا مهدی گفته بتو بگم وقت داری یکی دور روز اینجا بیای؟
-چطور مگه عمه؟
-والا میگفت چند تا مقاله ی پزشکی به زبان آلمانیه که اگر بتونی ترجمه کنی خیلی لطف کردی.
گل از گلم شکفت.ای زرنگ پس اشتباه نکرده بودم.خیلی مردتر از اون چیزی بود که فکر میکردم.باورم نمیشد با کمال میل قبول کردم.اما خجالت میکشیدم.چطور در صورتش نگاه کنم؟چطور حرف بزنم؟اصلا چی بگم؟خلاصه با هزار فکر خوابیدم.صبح فردا سرحال راه افتادم.سبک بودم.اما انگار در دلم رخت میشتسند.یک دسته گل مریم بزرگ هم خریدم و یک کارت هم از گل فروش گرفتم اما خودم رویش نوشتم:این دفعه مرا عفو کنید به حرمت گل مریم.
کارت را د رجیبم گذاشتم چون جلوی عمه صلاح نبود.وارد ساختمان شدم یخ کرده بودم عمه را ملاقات کردم و به راهنمایی او به اتاق آقا مهدی رفتم.چند ضربه به در زدم.
-بفرمایید.
دستگیره را چرخاندم و وارد شدم نفسم به شماره افتاده بود.
کارت را حین وارد شدن لای گلها چپاندم:سلام اجازه هست؟
-سلام خانم تهرانی بفرمایید.
پشت میز بزرگی نشسته بود.گلهای مریم را روی میزش گذاشتم و مقابلش نشستم.سرم را پایین انداخته بودم.او مشغول نوشتن چیزی بود.چند ثانیه سکوت برقرار شد و بعد گفت:خوب خانم تهرانی نیمه شب واقعا با من کار داشتی؟
-تو را بخدا شرمنده ام نکنید من عذرخواهی کردم.فقط...
-فقط چی؟
سرم را بالا کردم.نگاهش کردم.شیرین بود.از محجوبیتش خوشم می آمد.مرد بود نه یک پسر 27 ساله.گفتم:من نمیدانم چطور بگویم.شما روانشناس هستید بپرسید تا من بگویم.
نگاهم نمیکرد.چشمانش روی میز بود و تنها حضور مرا حس میکرد.گفت:مشکلی که گفتید حقیقت داره؟
خنده ای کردم و د رحالیکه با بند کیفم ور میرفتم گفتم:نه دروغ بود.
-خوب الحمدالله عاشق شدنتان چی؟انشالله اون هم دروغه بله؟سکوت کردم.دوباره گفت:خوب نگفتید منتظرم.
سرم را بالا کردم.نگاهم کرد.چشمهایمان بهم گره خورد.انگار بی میل نبود مرا ببیند.اما شاید هم بو برده بود و من احمق تر از ان بودم که بفهمم.ادامه دادم:نه عاشق شدم بدبختانه.
-عجب!عاشق کی شدید؟
-وای نه تو رو خدا نپرسید.
-چرا؟نیمه شب منو بیدار میکنید حالا من نامحرمم؟من برای شما عین یه برادر یا نه عین یک دکتر یا مشاورم.راحت باشید بخدا من نگرانتان هستم و وگرنه به من چه مربوط!
-چرا نگران؟
-بخاطر اینکه شما خیلی احساساتی هستین.خدا نکرده ممکنه کار دست خودتان بدهید.
-خوب اگه به شما بگم عصبانی نمیشید؟جای هم درز نمیکنه؟
-البته که نه.
-آقا مهدی راستش من من به شما علاقه مند شدم.
سرم پایین بود.صدایش بلند شد:چی...؟چی گفتید؟
سرم را بلند کردم مستقیم نگاهم میکرد.چشمهایش گشاد شده بود.دهانش نیمه باز بود.خشک شده بود.بیچاره فکر همه کس را میکرد الا...دهانم خشک شده بود.لیوان اب روی میز را برداشتم و چند لب زدم.از جا بلند شد.دستهایش در جیبش بود.و سر و ته اتاق را قدم میزد.چند ثانیه به سکوت گذشت.
-دختر خوب مگه دیوانه شده ای؟من چه نسبتی با تو دارم هان!از چیه من خوشت اومده.از اخمم؟از خشک بودنم؟من که با تو...حرفش را نیمه تمام رها کرد.
از اینکه مرا تو خطاب میکرد خوشم می آمد.سکوت کرده بودم و او مرتب میگفت:لااله الا الله واقعا که جسارت خوبی داری اولین دختری هستی که با من اینطوری حرف میزنه.الحق که نوه ی حاج صادقی کتی خانم من وقف مردمم.من زمین هستم تو آسمون.تو توی اروپا بزرگ شدی من اعتقاداتم خیلی برات سخته.حتی فکر کردن به این مساله دیوونگیه.
صدام میلرزید گفتم:من فکرامو کردم.همه چیز رو هم قبول دارم.
-تو بچه ای تو نمیفهمی چی میگی.
گریه ام گرفت.اشکم بی اختیار روی صورتم میچکید.دستمال کاغذی را جلویم گرفت:ای بابا چرا گریه میکنی؟
دستمالی را برداشتم و صورتم را پاک کردم.به دیوار مقابل من تکیه داده بود و زانویش را خم کرده و کف پایش را به دیوار چسبانده بود.دست به سینه نگاهم میکرد.گفتم:فکر میکنید من بی بند و بارم؟عارتون میشه خدا میبخشه.شما که بنده ی خدا هستید!
-ای بابا دختره دیوننه من واسه خودت میگم وگرنه...لااله الا الله.حرفش را خورد.لب پایینش را به دندان بالا گرفته بود.چند ثانیه فکر کرد:خیلی خوب حالا برو خونه.یه کم فکر کن.دو رکعت نماز بخون.انشالله شیطون از تنت میره.کاغذی از کشوی میزش در آورد:اینم ترجمه کن باشه؟سرم پایین بود:کتی خانم کتی خانم.سرم را بلند کردم.در مقابل چشمانش ناتوان شده بودم.گفت:اگر قرار باشه قسمت هم بشه اینکار بزرگتراست نه من و تو میفهمی که؟
سرم را به ناشنه تایید تکان دادم.بلند شدم:ببخشید.
به در نرسیده بودم دوباره صدایم کرد.لحنش آرام شده بود:کتی خانم.برگشتم:کسی هم میدونه؟
-نه هیچکس.
-خوبه بازم جای شکرش باقیه.
-خداحافظ.
-خداحافظ.
از خودم بدم می آمد.دختره ی احمق .آنقدر بی حوصله بودم که حتی از ملوک خانم خداحافظی نکردم.بمن گفت بچه.چقدر از خودراضی و خودخواهه.انگار از دماغ فیل افتاده.خاک بر سرت کتی.آخه اینم آدم بود که روش دست گذاشتی؟دیوانه شدم.چقدر خوار و خفیفم کرد.مثلا دل برایم میسوزاند بغض در گلویم جمع شده بود.داشتم خفه میشدم ماشین دربست گرفتم و رفتم خانه.
آنقدر حالم بد بود که هر کس با یک نگاه متوجه حال و روزم میشد.اما آنقدر سرگرم رفت و روب و کارهای خودشان بودند که متوجه من نشدند.قرار بود بعدازظهر خانواده ی آقای صداقت بیایند.مادرم ظرفهای کریستالی پذیرایی را از بوفه در آورده بود و دستمال میکشید.قمر با دستمال وایتکسی به در و دیوار چسبیده بود.عمه جارو میکرد.نسیم خانم هم در باغ گلهای رز صورتی را دست چین میکرد.کسل بالا رفتم.سرم از درد داشت میترکید.کسی سراغم نیامد.من هم سیر گریه کردم.دوستش داشتم.اعتراف میکنم از مقاومتش خوشم می آمد.کدام مردی از زن کمتر بود!من به طرفش رفته بودم و انقدر از زیبایی ام و خانواده ام مطمئن بودم که میدانستم هیچ پسری جواب رد بهم نمیدهد.توی فکر خوابم رفت.با صدای دست زدن و بزن و بکوب بلند شدم.از پایین بود.ساعت نزدیک آمدن مهمانها بود.پایین رفتم که ببینم چه خبر شده همه لبخند میزدند.قمر به در آشپزخانه رنگ گرفته بود و عزیز مبارک باد میخواند.مادر و عمه دست میزدند.نسیم هم داشت لباس میپوشید و خودش را در آینه قدی سالن ورانداز میکرد.
روی میزها پر از گل بود.باغ آبپاشی شده و فواره ها کار میکرد و ظرفهای شیرینی و میوه روی میز به انتظار.
تقریبا یک ماه و نیم بود که ما تهران بودیم.عزیز که چشمش بمن افتاد گفت:انشالله یک روی برای تو یعنی من هستم؟
عمه ناراحت شد و به عزیز عتاب کرد:خجالت بکش مادر من از این حرفها نزن شگون نداره.
آخر هفته عزیز باید برای آخرین سری ازمایشات میرفت.دلمان نمیخواست حضور او را ازدست بدهیم.خلاصه همه چیز آماده بود.آفتاب شهریور ماه تا نیمه سالن را روشن کرده بود و بوی گلها مشام را مینواخت.
عمه مهناز گفت:عزیز اگه قسمت شد قراره بعله برون رو کی بذاریم؟
عزیز چشمایش را ریز کرد و حساب کرد:خوب مادر بعد از صفر فردای شهادت اما حسن عسگری که زیاد فاصله هم نیفته.
عمه خندید:با این سن و سالت خوب حواست به تقویمه عزیز.
مادرم گفت:مهناز خانم عقد میکنید یا نامزد؟
-نه مهتاج جان یک ماهی صیغه محرمیت میخونیم اگه چیز باب میلشون بود عقد میکنیم.
صدای زنگ در بلند شد.هر کس بطرفی میدوید.عمه چادر سر میکرد.عزیز چادرش را مرتب میکرد.آقاجون از درون باغ بفرمایید بفرماییدش تا چند خانه آنطرفتر میرفت.من و نسیم هم رفتیم بالا.
نسیم چشمانش برق میزد.دختر نجیب و دست نخورده ای بود.آرزو میکردم خوشبخت شود.صدایش کردند و رفت.تنها شدم انبوه فکر دوباره روی سرم خالی شد.باید ثابت کنم که بچه نیستم.باید بفهمد که علاقه ی من هوس نیست.ولی چطوری؟مقاله را برداشتم.بوی ادوکلنش روی کاغذ بود.بو کردم پسره ی بدجنس آخر به قلابم می افتی.
مقاله را ترجمه میکردم.دو روز گذشت جواب خواستگاری مثبت بود و هر دو طرف پسندیده بودند.هر کس به نسیم بیچاره میرسید چیزی میگفت و اذیتش میکرد.آخر هفته شد و عزیز برای آزمایشات رفت.نمیدانید چه بر ما گذشت نذر کردم.نذر ابافضل تا به حال چیزی نخواسته بودم اما اینبار با همه ی وجود سلامتی عزیز را خواستم.شنبه بود و آقاجون و پدرم برای گرفتن جواب رفتند .غده کوچک شده بود.پیشرفتش متوقف گشته بود.خدای من باور کردنی نبود.آقاجون گریه میکرد و میگفت:همه ی دکترها میگفتند اقای تهرانی فقط معجزه اتفاق افتاده.در خون عزیز اثری از آثار غده نبود.فقط غده ی کوچکی بود که باید بیرون آورده میشد.همه چیز را فراموش کردم.مهدی و ایران و تهران و خلاصه همه چیز.آواز میخواندم بکشن میزدم عزیز را میبوسیدم قمر را بغل میکردم.خوشحالی در وجودم موج میزد.سه روز بعد پدر به آلمان رفت تا به کارش سر و سامانی دهد و من و مادر ماندیم.باز مادر با خاله مینو قرار گذاشت و من و سروش را روانه پارک جمشیدیه کرد.گاهی به سرم میزد با مهدی لج کنم و به سروش جواب مثبت بدهم ولی خوب او هم همین را میخواست.میخواست من با یکی از جنس خودم ازدواج کنم.از راه سنگی بالا میرفتیم.گاهی که پایم میلغزید سروش حائلم میشد.کمی که رفتیم روی تخته سنگی لابه لای درختها نشستیم.همه جا سایه بود و خنک.صدای اب کمی آنطرفتر در فضا شنیده میشد.همه چیز مهیا بود برای عشق و عاشقی.سروش مقابلم نشست.لبخند شیطنت امیزی به لبش بود.
صدایش را لطیف کرده:کتی خیلی دوستت دارم خیلی.اگر تف هم توی صورتم کنی دست بردارت نیستم.تا آخر دنیا التماس میکنم.دستهایم را گرفت سردم بود.فقط نگاهش میکردم.دوباره ادامه داد:کتی جون دوست داری اینجا زندگی کنیم یا آلمان؟هر چی تو بگی همونه.
دستهایم را کشیدم رویم را برگرداندم .او نیم رخ مرا میدید.گفتم:سروش دختر برای تو زیاده.چرا اینقدر بمن اصرار میکنی؟
عصبانی شد:اه لعنت به من بلند شو بلند بهتره برویم.
دوباره گفتم:من قدص ناراحت کردنت رو ندارم فقط...
تا ص 70