نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 46

موضوع: بامداد سرنوشت | نسرين بناني

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    مادر غرق لذت بود. شب خیلی طولانی شده بود. دلم می خواست زودتر فردا شب می رسید.صبح نسیم بیدارم کرد. با هم به حسینیه رفتیم. بسته های شمع را روی دو سکو گذاشتیم و گلدان های بزرگ را از گل های مریم پر کردیم. ان قدر معطل بودند که هر کس وارد می شد مست می شد. به نسیم گفتم: این شمع ها مال چیه؟
    « هر کسی حاجت داره روشن می کنه. اگر حاجت گرفت، سال بعد عم شمع میاره، در پخت غذا هم شریک می شه.»
    با خنده گفتم: کسی هم حاجت گرفته؟
    متوجه تمسخرم شد و گقت: امتحان کن.
    بعدازظهر بود. دلم شور می زد. عزیز در اشپزخانه حلوا پختن عمه مهناز را نظارت می کرد. مادر هم استکان هایی را که قمر شسته بود خشک می کرد و در سینی می چید.
    باغ شلوغ بود. روی ایوان چند سماور بزرگ غل غل می کرد و جوان ها در رفت و امد بودند. طبقه بالا مردانه بود. بوی قورمه سبزی همه جا را پر کرده بود. فواره ها روشن بودند و چند متر به چند متر لامپ های گازی گذاشته شده بود. اذان مغرب شد و همه به نماز ایستادند. وضو گرفتم ولی از نماز فقط حمد و سوره را بلد بودم. دولا و راست شدم، به رو نیاوردم. با عزیز و عمه مهناز و بقیه راه افتادیم طرف حسینیه. قمر پای بساط چای نشسته بود و چند خانم هم در حسینیه بودند. همه لباس های شیک پوشیده بودند و چادرهایشان دم از تمولشان می زد. سینه ریزهای جواهر از لابه لای روسری ها برق می زد و انگشترهای الماسی بود که در دست هایشان فخر می فروخت. کنار عزیز نشستم. یکی دو تا از خانم ها به من اشاره کردند و به عزیز گفتند: به سلامتی عروس جدید گرفته اید؟
    «نه نوه مه، دختر مهردادم.»
    « هزار ماشاا... همه چی تموم هستند.»
    « بله از خانمی بگیر تا متانت و نجابت و هنر.»
    سرم را پایین انداخته بودم. بعضی خیره خیره به من نگاه می کردند. احساس پیروزی می کردم. مردم یکی یکی می امدند. راحله و هانیه هم به خودشان رسیده بودند و سنگ تمام گذاشهت بودند. از دور با چشم و ابرو، قد و بالای مرا نشان می دادند. یعنی اوه چقدر به خودش رسیده خانم.
    هانیه و نسیم و چند دختر دیگر پذیرایی می کردند. نیم ساعتی نکشید که حسینیه پر شد. پچ پچ زن ها، صدا به صدا را نمی رساند. صلواتی از بلندگو شنیده می شد. همه ساکت شدند. یکی تسبیح به دست ذکر می گفت. یکی به شمع ها زل زده بود. یکی کتاب دعا می خواند. توجهم به سخنران بود. متن صحبتش مقایسه اسلام با دین های دیگر بود. نمی دانم، ولی انگار خدا همه چیز را جفت و جور کرده بود برای من. مطالب دینی را با مسائل روان شناسی بیان می کرد. با سواد و پر بود. حرف هایش هم عجیب به دل می نشست.
    مداحی شروع شد. زن ها به سر و سینه خود می کوبیدند. اما من اعتقادی به انها نداشتم و فقط تماشاچی بودم. چراغ ها روشن شد. همه به هم می گفتند: قبول باشه.
    بعد هم قمر، سینی های اماده ی چای را پشت سر هم دست دخترها می داد و انها هم سینی های چای را می چرخاندند. هر کدام هم اطواری می ریختند. شاید هم می خواستند نظر خانم های پسردار را جلب کنند. شام را پسرهای جوان اوردند. فقط قمر خانم اجازه داشت سینی غذاها را بگیرد و دست دخترها بدهد تا انها پخش کنند. نسیم و هانیه وسط بودند. به من اشاره کردند: جاات راحته؟
    یعنی به خودت زحمت ندهی بلند شوی و کمکی بکنی! خندیدم، ولی باز هم نشستم. بعضی پیرزن ها ایستاده بودند و غر می زدند: خانم ما شام خوردیم، بذار بریم.
    قمر هم صدا در صدا می انداخت: صبر کنید، به خدا اگه شام نخورده برید، حاج صادق خیلی ناراحت می شه.
    کم کم همه رفتند و فقط خودمان ماندیم. قمر به تعدادمان چای ریخت و اورد و سینی را جلوی عزیز گذاشت: بفرمایید.
    «دستت درد نکنه، اجرت با حضرت زهرا(س)»
    قمر لبخندی زد و گفت: عزیز خانم، حاج خانم سالاری نیومده بود؛ نفهمیدی چرا؟
    نسیم که قصد اذیت کردن قمر را داشت ، گفت: حتما شوهر کرده! همه زدیم زیر خنده.
    قمر اخمی کرد و نسیم را چپ چپ نگاه کرد: وا، تو یاد بگیر! بعد خودش هم زد زیر خنده!
    چند شب به همین منوال سپری شد. زن ها درد دل های چند وقت را به هم می گفتند. هر کدام حکایتی داشتند و خیلی خوش می گذشت. حسابی سرگرم شده بودم. چندین خواستگار پولدار و خوب برایم پیدا شده بود.
    روز ششم یا هفتم که مادرم بر خلاف روزهای دیگر خودش بیدارم کرد.
    «بلند شو، می خوایم بریم.»
    لای پلک هایم را به زور باز کردم: کجا؟
    « تو پاشو تا بگم.» و ملافه را از رویم کنار زد.
    بلند شدم و نشستم: خوب، بگو دیگه.
    مادر خنده ای کرد و گفت: می خوام سری به مادربزرگت بزنم.
    منگ بودم. فقط ابی به صورتم زدم و حاضر شدم. از همه خداحافظی کردیم و راه افتادیم. نیم ساعتی کشید تا رسیدیم. همان در قهوه ای اما کهنه تر.
    مادر بی خبر امده بود. زنگ زدیم و در باز شد. خانه شان اپارتمانی بود چهار طبقه، که ماردبزرگم در طبقه دوم زندگی می کرد و با خاله ترشیده ام تنها بودند. بالا که رفتیم، در ورودی باز شد. خاله مهری چشمش که به مادر افتاد چنان جیغی کشید که گفتم مامان مهین پس افتاد. مادر و خاله مهری یکدیگر را در اغوش کشیدند و اشک مجال حرف زدن نمی داد. مادربزرگ حمام بود. صدا زد: مهری چی شده؟
    خاله که صورت غرق اشکش را پاک می کرد، جواب داد: هیچی، زودتر بیا بیرون.
    به چند دقیقه نکشید که مامان مهین هم امد. کلی گریه کرد. من از خانواده مادری فقط دو خاله داشتم و یک دایی ناتنی که از زن دیگر پدربزرگ مرحومم بود. خاله شیرینی و میوه اورد، اما حرف امان هیچ کاری نمی داد. مامان مهینم از عزیز جوان تر بود. چاق و تپل و مپل، و با یک تلفن، خاله مینو را هم دعوت کرد. ناهار می خوردیم که خاله بزرگم رسید. باورش نمی شد. لقمه در گلوی مادرم ماند و با بغض فرو رفت. خانه خشک و خلوتی بود. بی روح بی روح.
    مبلهای سرمه ای و پرده های مخمل ضخیم که هیچ نوری را به داخل راه نمی داد دست به دست هم داده بودند و فضا را غم انگیزتر نشان می دادند. لوسترهای قدیمی و عتیقه جات که در هر طرف چیده شده بودند ادم را به صد سال پیش برده می برد و بی شباهت به خانه ارواح نبود.
    مادر از خانواده ی پدرم می گفت، از مهربانی هایشان، از اینکه بالاخره روزگار به زانویشان در اورده بود. بی انصافی می کرد.خاله مینو هر از گاهی نگاهی به من می کرد و ان روز حسابی وراندازم کرد. بعد از همه حرف ها و رو به مادر گفت: ماشا...چه خانمی شده. دیگه کم کم باید داماد بگیری.
    همه خندیند. خاله ام زن توپر و قد بلندی بود. وضع مالیش در خانواده مادری از همه بهتر بود. شوهرش ملاک بود. دست هایش تا ارنج النگوی طلا داشت و یک ماشین مدل بالا هم زیر پای خانم. اما چهره اش شاداب نبود. کم کم حرف ها حکایت ها را بیرون کشیدند. بیچاره خاله مینو می گفت شوهرش خوشگذران است و دائم دنبال زن ها و دهان خاله را با پول می بندد. اشک هایش روی صورتش می غلتید و از کثافت کاری های شوهرش می گفت. دلم برایش سوخت. می گفت همان بهتر که شوهرت پول ندارد. مال زیادی هوای همه کاری را به سر مردها می اندازد. می خواستم بگویم نه خاله جان، خانواده پدر من صدتای شما پول دارند اما یکی از یکی....مشکل جای دیگریست. خلاصه من فقط گوش دادم و گوش دادم و مادرم دلداری.
    تنها پسر خاله مینو سه سال از من بزرگتر بود. حالا برای خودش مهندسی شده بود. خاله مدام از سروش تعریف می کرد. پسرم مهندس نساجی است. فلان است. بهمان است. مادر هم کیف می کرد و حظ می برد تا خاله به جایی رسید که حرف دل مادر را زدک مه تاج، کتی باید عروس خودم بشه، تو که مخالف نیستی؟
    مادر خنده اش بیشتر شد. انگار از خدا می خواست چون خاله از جنس خدش بود هم پسرش پول دار و تحصیل کرده. جواب داد: والا چی بگم. بالاخره باید مهرداد هم بدونه. نظر اونم شرطه.
    مثل اینکه فقط نظر من مهم نبود.
    انگار نه انگار منم ادمم.
    با اخم گفتم: دِ مامان.
    هنوز جمله ام تموم نشده بود که خاله ام پرید وسط حرفم: خوبه بابا، فکر نکن به همین زودی کار تموم می شه.
    و غش غش خندید. خجالت کشیدم. سرم را پایین انداختم. با خواستگاری خاله مینو اتش به زندگیم افتاد و مرا برای همیشه سوزاند.
    انقدر عصبانی بودم که از جا بلند شدم، دست به سینه جلو پنجره ایستادم و بیرون را تماشا می کردم. حقش بود. ادم از خود راضی. همان بهتر که شوهرش بچزاندش. مادر ساده من هم...وای خدا اصلا ارام و قرار نداشتم. چرا مادر بله داد؟ چرا به همین راحتی منو بی ارزش کرد؟ در خانواده پدر اینقدر مرا بالا و پایین می کردند و ان وقت اینها....
    ثانیه ها به سختی سپری می شد. کلافه بودم. بالاخره عصر شد و ما شال و کلاه کردیم و راه افتادیم. موقع خداحافظی خاله مرا بوسید و گفت: مواظب عروس گلم باش . دست شما امانت.
    خنده ای با حرص کردم و امدیو مادر هر چه حرف می زد و از حسن های خاله و پسرش می گفت. صم بکم رویم را به پنجره کرده بودم و بیرون رو نگاه می کردم. او هم متوجه عصبانیتم شد اما به رویش نمی اورد. ان قدر خودش سرحال امده بود که انگار پسرشاه از من خواستگاری کرده. رسیدیم.. دلم داشت می ترکسید. دنبال نسیم بودم. نسیم بیچاره در اتاقش خواب بود. چنان در را باز کردم که بنده خدا مثل فنر پرید. با چشمان پف کرده و قرمز روی تخت نیم خیز شد : چی شده کتی؟
    «سلام نسیم.» جوابم را داد. صدایم را پایین اوردم و لبه تختش نشستم.
    باز پرسید: کتی چیزی شده؟
    «نه بابا هول نکن.» آه بلندی کشید و روی بالشش افتاد. نگاهش به من بود. ادامه دادم: نسیم دارم خفه می شم.
    و زدم زیر گریه.
    بیچاره دوباره بند شد و دستش را دور شانه هایم انداخت و مرا به سمت خودش کشید و با لحنی خواهرانه گفت: کتی حرف بزن. باز خل شدی؟
    سیر گریه کردم و بعد همه وقایع را تعریف کردم: پسره پررو. از بچگی هم خیلی بی ادب بود. حالا هم شده لنگه باباش. اونوقت برای من لقمه می گیرن. به خدا نسیم اصلا نگفتند تو هم امدی یا درازگوش.
    نسیم که حالا همه چیز را فهمیده بود با لبخند گفت: ای بابا، تو چنان گریه کردی که من فکر کردم عقدت کردند. بلندشو. اینجا از این خبرا نیست. کو حالا تا عروسی!
    «نسیم می ترسم.»
    « نترس. بلند شو دو رکعت نماز بخون، خدا خودش کمک می کنه.»
    رودربایستی رو کنار گذاشتم و گفتم: راستش من درست نماز را بلد نیستم.
    «عیب نداره، یادت می دهم. بعدا هم با هم حساب می کنیم»و خندید.
    چه ارامشی داشت. سبک شدم. صورتم را بوسید و گفت: بلند شو ابی به صورتت بزن. تابلو شدی.
    بعد هم لباس هایش را عوض کرد. نزدیک غروب بود. من هم لباس های رسمی ام را پوشیدم . قبل از همه با نسیم به حسینیه رفتیم. هنوز کسی نیامده بود. قمر در حال چیدن استکان ها و اماده کردن بساط چای بود. کنار حوض وسط حسینیه نشستم و به اب زل زدم. می دانستم که در خانه ما، مادرم هر طوری شده پدر را راضی می کند. کم کم خانمها امدند. عزیز و بقیه هم امدند . کنار عزیز نشستم. چقدر میان اینها احساس بزرگی می کردم.
    ان شب با دلی پر گریه کردم و از خدا خواستم تا کمکم کند. شمعی روشن کردم و با نیتی که نسیم گفته بود، روی سکو گذاشتم، بالاخره دهه محرم تمام شد و من با اعتقاداتم کلنجار می رفتم. همه چیز تازگی داشت. دلم می خواست همه چیز را امتحان کنم.
    باز مادر پیشنهاد رفتن داد. نمی خواستم بروم. ان هم این دفعه خانه خاله مینو. نقشه شان کاملا معلوم بود. اما چاره ای نداشتم. فقط نسیم از هم چیز خبر داشت و مرا به ارامش دعوت می کرد. من همراه مادر راه افتادم و ربع ساعتی نکشید که به خانه خاله رسیدیم. خانه ای دو طبقه و جنوبی بود. بزرگ به نظر می رسید. یک سبد گل خریدیم و داخل رفتیم. خاله زبان می ریخت و مدام خانه و وسایلش را به رخ می کشید: فلان تابلو را از پاریس اوردم، صندلی کار چین است، فلان فرش فلان است.
    حالم داشت به هم می خورد. چند لیوان اب خوردم. هنوز ده دقیقه نگذشته بود که صدای زنگ در بلند شد. مادرم پرسید: مهمان داری؟
    خاله جواب داد: نه بابا سروشه. اومده تو رو ببینه.
    در دلم گفتم اره ارواح پدرت، اومده خاله شو ببینه یا دختر خاله شو!
    در باز شد و پسر میانه قدی وارد شد. موهایش نسبتا بلند بود، خط ریشش چکمه ای تا پایین صورتش امده بود. شلوار لی به پا داشت و تی شرت به تنش بود. ی عینک دودی هم بالای سرش زده بود. فورا شالم را سرم کرد. خاله که متوجه شد، گفت: از کی تا حالا شما با حجاب شدید مه تاج خانم؟
    مادر که خنده اش گرفته بود گفت: وا...دختر چرا جلوی سروش روسری گذاشتی؟ این اداها چیه؟
    و لبش را گزید.
    سروش که خنده موفقیت امیزی از انتخاب مادرش بر لب داشت گفت: لابد فقط منو مرد دیده، اخه مرد کم گیر میاد، نه خانوم خوشگله؟
    سرخ شدم، چقدر زشت و بی حیا حرف می زد. سر و ضعش نشان از شخصیتش می داد. وضعش معلوم بود از صبح تا شب در خیابان ها ول است. یا دختر بازی می کنه یا رفیق بازی و عیاشی.
    گفتم: نه...من چند روزی می شه...
    که خاله میان حرف پرید: پاشو پاشو. لباس هات رو هم سبک کن. من اصلا از این امل بازی ها خوشم نمی یاد. اگر قراره عروس من بشی از این اداها خبری نیست.
    بعد رو به مادر گفت: تو که گفتی کتی مثل خودمونه. این که مثل خانواده عقب افتاده اوناس.
    مادر که هول شده بود گفت: نه بابا، اصلا اینطوری نیست. این مارمولکه.
    سروش قهقهه ای زد و گفتک سیانور هم داره؟
    دیگر عصبانیت در چهره ام موج می زد. بلند شدم و به اتاق خواب رفتم. مادر گفت: چرا اذیتش کردی؟ بچه ام ناراحت شد. برو از دلش دربیار.
    سرمش هم از خدا خواسته امد. لبه تخت نشسته بودم. کتابی را که روی تخت بود برداشته بودم و ورق می زدم.. سروش پایین پایم روی زمین نشست و با دهان باز حیران مرا نگاه می کرد.
    گفتم: چیه ادم ندیدی؟
    ان قدر وارد بود که انگار صد سال علم کلاس درس داده. گفت: فرشته ندیدم.
    «خوب حالا که دیدی، برو»
    «تی، من خیلی خرابت شدم، جلوی خاله نگفتم. تو همونی هستی که من می خوام.»
    «اما من لیلی تو نیستم، اشتباه گرفتی.»
    « چرا کتی؟ منو دوست نداری؟»
    « من و تو به درد هم نمی خوریم. ما خیلی با هم فرق می کنیم. از زمین تا اسمون.»
    « اخه چرا؟ هر طور تو بخوای من همونطور می شم، خوبه؟»



    تا صفحه 40


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/