فصل 2
صبح بود در رختخواب بودم و نسبتا سردم بود.ملافه را تا گردنم بالا کشیدم و سرم را بیشتر د ربالش فرو کردم.کمی لای چشمهایم را باز کردم تا با دیدن ساعت با اطمینان به خوابم ادامه بدهم.خدای من ساعت 10:30 بود.چشمهایم گشاد شد.ساعت کوچک بالای سرم را با دست راست بلند کردم و جلو آوردم .بله ساعت 10:30 بود.چقدر خوابیدم!مثل اینکه تمام خستگی های عالم از تنم بیرون رفته بود.کش و قوسی به تنم دادم و با خمیازه ای بلند شدم.پشت پنجره رفتم و نظاره گر باغ شدم.واقعا زیبا بود.باید عجله میکردم.حتما الان همه میگویند چه دختر تنبلی داری مه تاج خانم!مثل خرس از شب تا حالا خوابیده.موهایم را با گل سر جمع کردم و دستی به گوشه های چشمم کشیدم.چقدر پف کردم راهی طبقه پایین بودم که مادرم را میان راه پله دیدم:کتی چقدر خوابیدی!
-نمیدونم چرا؟واقعا خودم هم نفهمیدم.فکر کنم هوای کولر گرفتتم.
با مادر پایین آمدیم.عزیز روی یک صندلی نزدیک به آشپزخانه نشسته بود و عمه مهناز با کاسه رنگ مو و قلم مویش بالای سر عزیز ایستاده بود.مدام قلم مویش را داخل کاسه میکرد و به سر عزیز میکشید.بوی رنگ پیچیده بود سلام کردم.عزیز و عمه هنوز جواب سلامم را نداده بودند که از درون آشپزخانه زنی لاغر و ریزه میزه بیرون آمد.روسری ای دور گردنش بسته بود و چادرش هم دور کمرش بود.یک دستش ملاقه بود و دست دیگر را به چهارچوب در آشپزخانه زد:هزار ماشالله عزیز خانم دختر آقا مهرداده؟
عزیز که سعی میکرد سرش را تکان ندهد با اشاره چشم گفت:آره قمر خانم.
زن رو بمن کرد :بیا مادر صبحانه بخور.از دیشب تا الان ضعف کردی.ساعت ده و نیمه.بیا.خواست دیر بلند شدنم را به رخم بکشد.لبخندی زدم و روانه آشپزخانه شدم.میز چوبی اشپزخانه پر بود از انواع ناشتایی.کره عسل پنیر نان سنگک بریده شده خانه آب میوه و شیر و خلاصه همه چیز بود.صندلی را عقب کشیدم و نشستم.لقمه ای نان برداشتم و در عسل فرو کردم به دهانم نرسیده بود که بشقاب نیمرو را جلویم گذاشت:بخور مادر میخوای لقمه بگیرم؟
-نه خیلی ممنون.
-اگر بدونی چقدر عزیزت دل نگران شماها بود.
آهی کشید و رفت جلوی ظرفشویی ایستاد.همه صبحانه خورده بودند و او مشغول شستن ظرفها بود.چند لقمه خوردم.آن زن هم که قمر صدایش میکردند یک ریز حرف میزد.عمه مهناز با دست و روی رنگی کشوی کابینت را باز کرد و کیسه فریزری برداشت.در حالیکه کسیه را از وسط پاره میکرد رو به من گفت:عمه خوب خوابیدی؟
-بله خیلی خسته بودم.
سیر بلند شدم:قمر خانم دستت درد نکنه.
شروع کردم به جمع و جور کردن میز.اما مگر میگذاشت.قربان و صدقه م میرفت:بخدا اگر دست بزنی نه من نه شما مگر من مرده ام شما بفرمایید.
بیرون عزیز با سر نایلون بسته اش نشسته بود.پرسیدم:عزیز نسیم کجاست؟
-رفت تا سر کوچه چند تا ئکمه بخره آخه تا نیم ساعت دیگه زری خانم میاد.یک دستی داره!هر چه دوخته خوب از کار د راومده.
تازه متوجه شدم که خیاط در راه است.چقدر زنهای اینجا به خودشان میرسند.حتما باید خیاط می آمد و لباس مخصوص هر کس را میدوخت.صدای زنگ در بلند شد.قمر خانم دوان دوان رفت و نفس نفس زنان برگشت:عزیز خانم نسیم بود.و راهی آشپزخانه شد.
عزیز رو به من گفت:قمر از قدیم اینجاست 40 سال .چند روز بود خواهش مریض احوال بود رفته بود دهات دیدن خواهرش.
نسیم در را باز کرد و با آه و ناله از گرمای شدید هوا وارد شد.چادرش را برداشت و روی کاناپه گذاشت.نشست نگاهی بمن کرد و خندید:سلام خانم خانمها ساعت خواب.فکر نمیکنی زود بیدار شدی؟
عزیز لبخندی زد و گفت:نگو به بچه ام.بالاخره چی خریدی؟
-دکمه ای که من میخواستم نداشت.خلاصه آنقدر دکمه آورد و برد تا بالاخره یکی خریدم.
در کیفش را باز کرد و بسته دکمه را در آورد.دکمه های قشنگی بود پر از نگین های سفید.عزیز کف دستش گذاشت و نگاهی انداخت:بدک نیست کوچیکتر نداشت؟
-نه دیگه خیلی معطلم کرد.از گرما هلاک شدم آتیش میباره.
صدای زنگ در بلند شد .نسیم گفت:حتما دیگه زری خانمه.دوید که در را باز کند.مادرم حمام کرده حوله کوچکی به سرش پیچیده و در حالیکه اب موهایش را میگرفت به جمع ما پیوست.
در باز شد زن نسبتا چاق ومیانسالی وارد شد.نفس نفس میزد سرخ شده بود و عرق میریخت.چادرش را که با کش به سرش بود برداشت و روی صندلی ولو شد.یک ساک بزرگ هم دستش بود.عزیز سلام گرمی کرد:کجایی زن؟خیلی سرت شلوغ شده سایه ت سنگین شده زری خانم.یک کم ما رو هم تحویل بگیر.
زری خانم بیچاره که یک دستش را از تپش قلب روی سینه اش گذاشته بود بریده بریده گفت:اختیار دارید این حرفا چیه؟ما نمک پرورده ایم عزیز خانم.
قمر لیوان شربت را جلوی زری خانم گرفت:بفرمایید نوش جان.
او هم از روی عطش یکجا همه لیوان را سر کشید.تازه چشمش باز شد:به سلامتی پسرت اومده؟
عزیز لبخندی زد:آره.
با گوشه چشم مرا ورانداز کرد و ادامه داد:این نوه خوشگلت ازدواج کرده؟
-نه هنوز انشالله دستت خوب باشه و بخت خوبی هم قسمتش بشه.
نسیم با خنده دستهایش را رو به بالا گرفت و گفت:الهی آمین.
زری خانم گفت:بلا گرفته.خوب از کی شروع کنیم؟
قمر میان حرفش دوید:زری خانم چادر سفید منم دوختی؟
بله دوختم.بعد دستش را در ساکش کرد و یک چادر سفید با گلهای ابی بیرون اورد:بفرمایید مبارکت باشه انشالله همیشه به شادی.
باز دستش در ساکش رفت و سه چادر مشکی دوخته شده در آورد یکی را به نسیم داد و دیگری را به عمه و یکی را هم به عزیز.
عزیز بلند شد:با اجازه من برم سرم رو بشورم.زری خانم فدای دستت بشم اندازه های کتی ومهتاج خانم رو هم بگیر.دوست دارم ابرو داری کنی یه چیزی حسابی بدوزی ها!
-به روی چشم خیالتون راحت.بسپارید به من.مگه تاحالا چیز بدی از من دیدی؟
-خدا وکیلی نه بر منکرش لعنت.و به حمام رفت.
زری خانم رو بمن کرد و گفت:بیا عزیزم تا اندازه هات رو بگیرم.
جلو رفتم و او تند تند مثل یک ماشین کار خودش را کرد.بعد هم نوبت مادر شد.قمر خانم با ظرف بزرگ میوه های شسته شده تابستانی آمد.گیلاس و زردالو و سیب و خیار و خلاصه همه چیز بود.
-بفرمایید بخورید.خنک شید.یک پیش دستی پر کرد و به روی پاهای من گذاشت.چشمکی زد و گفت:بیکار نشین بخور!
نسیم لباسش را پوشید.یک دست کت و شلوار مشکی!واقعا زیبا شده بود درست مثل مانکنهای پشت ویترین.گفت:کتی خوبه؟
-خیلی.
-جان من راست بگو.
-باور کن حرف نداری.چقدر هم بهت میاد.
زری خانم که لبخند موفقیت آمیزی میزد بلند شد و بطرف نسیم رفت:مبارکت باشه لعنت بر یزید.
دستی روی درزهای لباس کشید و یقه لباس را کمی این طرف و انطرف کرد.حالا عمه هم لباس پوشیده برای گرفتن تایید از جمع آمد.کت و دامن مشکی که روی یقه و دامنش کار دست شده بود که با قد بلند عمه مهناز زیباتر بنظر میرسید.
عمه رو به زری خانم کرد:زری خانم کمی کمرش برام گشاده.اگه میشه یه درزی بگیر.
-روی چشمم.درش بیار همین الان درست میکنم.
خلاصه همه چیز مرتب شد و زری خانم رفت تا فردا لباس دوخته ما رابا ماشین بفرستد.
حال خوبی داشتم.انگار در یک مهمانی بزرگ که سالها از آن خبری نبود شرکت داشتم بعد از ظهر آن روز عمه ملوک آمد و یک شال مشکی گل ابریشم هم برای من خریده بود.با هزار اب و تاب جلویم گذاشت:عمه ات که بد سلیقه نیست؟
-نه عمه دست شما درد نکنه.خیلی تو زحمت افتادین.
-خیلی گشتم به فروشنده گفتم یه چیز حسابی میخوام.یه چیزی که در شان دختر فرنگی باشه.
همه خندیدیم.میخواست بمن بفهماند که هم جنس خارجی خریده انصافا هم قشنگ بود.مادر با چشم و ابرو بمن اشاره کرد که سرم بکنم.با سر کردن شال هر کدام یک جور زبان ریختند.قمر که خفه ام کرده بود از بس ورد میخواند و در صورتم فوت میکرد بعد هم اسپند به دست دور من میچرخید.زن زرنگی بود کارش را خوب بلد بود.میدانست که اگر از من تعریف کند و بمن محبت کند عزیز خوشش می آید و بیشتر در دل عزیز جا میگیرد.
شربتی خوریدم و عمه ملوک به عزیز گفت:این فاکتورها رو آقا مهدی برای آقاجون فرستاده حتما به دستش برسونید.مبلغها همه بالاست خدای نکرده گم و گور نشه.بعد یک مشت کاغذی را که از کیفش بیرون آورده بود روی میز جلوی عزیز گذاشت.اولین بار اسم آقا مهدی را از دهان عمه شنیدم و بی توجه گذشتم.
روز پر کاری بود.سرمان حسابی شلوغ بود.شام خوردیم و خسته خوابیدیم.صبح روز بعد با صدای به هم کوبیدن تکه های آهن از خواب بیدار شدم.صدای چند مرد در حیاط به گوش میرسید.ساعت 8:30 بود.به سرعت کنار پنجره رفتم با اخمی از تعجب پرده را کنار زدم و سرک کشیدم.شلوغ بود زن و مرد بودند که میرفتند و می آمدند.دیگهای بزرگی که حمل میشدند و پایه های اجاق یکی پشت سر دیگری زده میشد.چند پسر جوان لابه لای درختها مشغول بستن پرچم بودند.مانتو و روسری ام را سر کردم و به طبقه پایین رفتم.سه چهار خانم در سالن پایین روی زمین نشسته بودند و کلی سبزی جلویشان بود.آشنایی میانشان ندیدم راهم رابطرف آشپزخانه کج کردم.
-سلام قمر خانم.
-سلام به روی ماهت بشین ناشتایی بخور.
-نه قمر خانم فقط یک چای تلخ میخورم.
-اوا چرا مادر؟حالت خوب نیست؟
بیتوجه به سوال قمر خانم گفتم:عزیز و عمه و بقیه کجا هستن؟
-هر کدوم رفتن دنبال یه کاری.
با اشاره به سالن و با صدای آهسته پرسیدم:اینا کی هستن؟چه خبره؟
-ای بابا فردا شب اول ماهه دیگه.ده شب مراسم داریم.
تازه خبردار شدم.پرسیدم:نسیم کجاست؟
-توی حسینیه اون طرف حیاط تو همون ساختمون سفیده.میخواهی بری اونجا؟
چای را که ریخته بود از دستش گرفتم و راه افتادم.زنها پچ پچ میکردند.حتما راجع به من بود اما نمیدانستم چه میگویند.
درون باغ از در عمارت اصلی تا حسینیه را چادر زده بودند و من بی توجه به این حفاظ از میان مردها راه افتادم.
عمو مسعود دور بود.تا چشمش به من افتاد قدمهایش را تند کرد بهم که رسیدیم سلام کردم عمو مسعود گفت:سلام عموجون اینجا چیکار میکنی؟
-دارم میرم پیش خانمها.چای را به عمو مسعود تعارف کردم.
-خیلی ممنون اما عمو جون خانمها از اینجا نباید بیان.از پشت این حفاظ برو
با تعجب نگاه کردم:چشم حتما.
راهم را کج کردم و با خودم گفتم:یعنی چه!مسخره ها!
در ساختمان کناری باز بود و چند جفت دمپایی جلوی آن .وارد شدم نسیم و عمه و مادرم آنجا بودند.حسینیه با فرشهای پهن کرم رنگ پوشیده شده بود و با پشتی های نخودی هماهنگی داشت.در وسط حوض مستطیل شکلی پر از شنهای سبز بود.پرده های مخمل سبز و تور سفید با هم در آمیخته و شعاعهایی از آفتاب روی فرشها امتداد یافته بود.در دو گوشه حسینیه دو سکو قرار داشت و روی دیوار به سمت سقف پارچه نوشته های سیاهی کوبیده شده بود.دور تا دور
نسمی جارو میکرد و عمه روی نردبان لوسترها را تمیز میکرد.مادر هم شلنگ اب به دستش جلوی حوض نشسته بود و پر شدن حوضچه را تماشا میکرد سلام کردم.نسیم گفت:خسته نباشی بفرمایید چای!
خنده ام گرفت.راست میگفت.حداقل میتونستم یک سینی چای با خودم بیارم.خواستم برگردم که عمه اصرار کرد:نمیخواد عمه جون الان قمر سر و کله اش پیدا میشه.چپ چپ نسیم را نگاه میکرد:این نسیم تو دهنی نخورده زیاد حرف میزنه.
ولی من ننشستم.رفتم و با سینی چای در فنجانهای بلوری برگشتم.نسیم گفت:دستت درد نکنه انشالله عروس بشی.
مادر رو به نسیم کرد:تو که لالایی بلدی چرا خودت نمیخوابی؟
عمه ادامه حرف مادر را گرفت:همین را بگو.بخدا من که خسته شدم.مسئولیت دختر خیلی سنگینه اونم بدون پدر.
نسیم که کم نمی آورد گفت:ای بابا کو شوهر؟کو یک مرد نازنین؟
مشغول حرف زدن بودیم که قمر سر رسید:کتی خانم کتی خانم!برگشتم بسویش:بیایید زری خانم لباست رو فرستاده.
عمه گفت:مه تاج خانم چی؟
-وای خاک بر سرم.آره مه تاج خانم هم تشریف بیاورین.حواس که نیست!داخل شد و سینی را از استکانهای خالی پر کرد و در حال رفتن نگاهی به دور و بر انداخت و گفت:انشالله که همه حاجت بگیرین.
من و مادر و نسیم و عمه پشت سر او را افتادیم.زنها هنوز در سالن پایین مشغول سبزی پاک کردن بودند.بالا رفتیم و لباسها را پوشیدیم.نسیم زیپ پشت لباسم رامیبست که عزیز با عصایش آمد و پشت سرم ایستاد.من جلوی آینه بودم.نگاهم میکرد و حظ میبرد.انگار در دلش قند آب میکردند.گفت:مبارکت باشه لعنت بر یزید.انشالله لباس سفید عروسی بپوشی.
الحق که لباس بود.یقه اش باز و از بالا جذب بود.در پایین دامن نیلوفری میشد.آستینها هم دور بازویم را کیپ گرفته بودند و دور مچ گشاد میشدند.سفیدی پوستم بیشتر به چشم میزد.قمر سریعتر از همه خودش را رساند:به به چه لعبتی شده عزیز خانم خدا حفظت کنه.بعد هم پند تا صد تومانی دور سرم چرخاند:کور بشه چسم حسود و بخیل.مادر هم آمد لباس او هم برازنده بود.سالها میشد چنین برق شادی را د رچشمهایش ندیده بودم.
-کتی خوبه؟
-خیلی بهت میاد.عالیه مال من چی؟
-تو که حرف نداری!بعد رو به عزیز کرد:دستتون درد نکنه بخدا خیلی توی زحمت افتادید.
-این حرفا چیه دختر من سالهاست ارزوی چنین روزی رو داشتم.آه بلندی کشید.
من محو جمال خودم در آینه بودم چپ و راست میچرخیدم و کیف میکردم.عزیز نزدیکتر آمد از پشت دست در گردنم کرد و یک سینه ریز مجلل به گردنم بست.وای چقدر زیبا بود.طلای زرد با نگین های دانه اناری سرخ آویخته.چشمانم برق زد و گشاد شد.داد زدم:وای عزیز.
خنده ای کرد:قشنگه؟
بغلش کردم.اشک در چشمم جمع شده بود.دلم نمیخواست چنین عزیزی را ازدست بدهم.قمر هم که شریک تمام روزهای تنهایی و تلخ عزیز بود گریه اش گرفت و در حالیکه با گوشه چادر اشکهایش را پاک میکرد گفت:الهی قربونت بشم یه تیکه ماه شدی عزیز خانم یعنی من بچه کتی خانم رو میبینم؟
-انشالله.
نسیم و عمه و بقیه تعریف و تمجید میکردند.
تا ص 30
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)