قسمت هجدهم
مارک آن قدر از عطسه ی بلند من هول کرد،که جیغ کوتاهی کشید و یک متر آن طرف تر پرید.باورم نمی شد،مترسک ها نه فقط از پیشروی دست برداشتند...،عقب هم پریدند.انگار چشم های نقاشی شده ی همه ی مترسک ها مارک را دنبال می کرد.داد زدم:«مارک....زود باش....دست راستت را بلند کن!»مارک از پشت گونی نگاهم کرد.از نگاهش معلوم بود گیج شده و از علت دستور من سر در نیاورده.با این حال حرفم را گوش کرد و دست راستش را آورد بالا.مترسک ها هم دست راستشان را بالا آوردند!مادربزرگ میریام گفت:«مارک،اینها کار تو را تقلید می کنند!»مارک هر دو دستش را بالا آورد.مترسک ها دوباره از او تقلید کردند.صدای خش خش پوشال بلند شد.مارک سرش را به طرف چپ خم کرد،مترسک ها هم سرشان را به طرف چپ خم کردند.مارک با زانو آمد زمین.مترسک ها هم که دنباله رو حرکت برادر من بودند،روی پوشال هایشان فرود آمدند.پدربزرگ کورت آهسته گفت:«اینها....اینها خیال می کنن تو هم مترسکی.»
«خیال می کنن تو رهبرشون هستی!»این صدای استانلی بود که با چشم های گشاد از تعجب،به مترسک ها که روی زمین ولو شده بودند،زل زده بود.مارک با هیجان پرسید:«ولی چه جوری مجبورشون کنم برگردن روی پایه هاشون؟چه جوری مجبورشون کنم دوباره مترسک بشن؟»استیکس داد زد:«بابا،وردش رو پیدا کن!کلمه هایی رو که باید گفت،پیدا کن!یک کاری کن دوباره بخوابن!»استانلی مو های کوتاه و سیاهش را خاراند و با غصه اعتراف کرد:«نمی تونم....خیلی می ترسم!»آن وقت بود که فکری به سرم زد.دو لا شدم و در گوش مارک گفتم:«مارک...کله ات را بکن.»
- هان؟!
بدون این که صدایم را بلند کنم،دوباره اصرار کردم:«کله ی مترسکی ات را بکن.»مارک پرسید:«آخه برای چی؟»و دست هایش را تو هوا تکان داد.مترسک ها هم همان کار را کردند.همه به من زل زده بودند و می خواستند تو ضیحم را بشنوند.
- اگه تو کله ی مترسکی ات را بکنی،اونها هم مال خودشون رو می کننن...و می میرن.
مارک دو دل بود:«هان؟فکر می کنی این کار رو بکنن؟»پدربزرگ کورت مارک را تشویق کرد:«به امتحانش می ارزه.»استیکس داد زد:«زود باش مارک،شروع کن.»مارک یک ثانیه مکث کرد.آن وقت رفت جلو،تا جایی که چند سانتی متر با مترسک های سیاه پوش فاصله داشت.استیکس دوباره تشویقش کرد:«بجنب!»مارک بالای گونی را محکم با دو دستش گرفت و زیر لبی گفت:«خیلی دلم می خواد حقه مون بگیره.»و با یک ضرب گونی را از سرش کند.
مترسک ها از جنب و جوش دست برداشتند.وقتی مارک کله ی مترسکی اش را می کند،مثل مجسمه بی حرکت ایستادند و تماشایش کردند.مارک کله ی مترسک را با دو دستش نگه داشته بود و چشم از مترسک ها بر نمی داشت.موهایش به هم گوریده و به پیشانی اش چسبیده بود.عرق از سر و رویش می ریخت.
مترسک ها یک لحظه مردد ماندند.
یک لحظه ی طولانی و ساکت.نفسم را حبس کردم.قلبم بدجوری می زد.
و بعد...مترسک ها دست های پوشالی شان را دراز کردند و ....سرهایشان را از جا کندند!بی اختیار از خوشحالی فریاد کشیدم.کلاه های سیاه و سر های گونی،بی صدا افتادند روی چمن.هیچ کس از جایش تکان نخورد.منتظر بودیم مترسک های بی سر ولو شوند و بیفتند زمین.
اما نیفتادند.
به جای این که بیفتند،دست هایشان را دراز کردند و با حالت تهدید آمیزی جلو آمدند.استانلی با صدایی که از وحشت می لرزید،داد زد:«دارن...دارن میان ما رو بگیرن!»مارک را هل دادم جلو و داد زدم:«مارک...یک کاری بکن!مجبورشون کن روی یک پا وایسن یا لی لی کنن.جلوشون رو بگیر!»هیکل های بی سر همچنان خود را می کشیدند و به ما نزدیک می شدند.مارک رفت جلو.هر دو دستش را برد بالای سرش.مترسک ها نه ایستادند،نه از او تقلید کردند.مارک با بیچارگی فریاد زد:«آهای....دست ها بالا!»و دست هایش را بالای سرش تکان داد.مترسک ها باز هم به راهشان ادامه دادند.مارک با ناله گفت:«نمی کنن!ازم اطاعت نمی کنن!»مادربزرگ میریام گفت:«برای اینکه تو دیگه شکل مترسک ها نیستی و اینها تو رو رهبر خودشون نمی دونن.»مترسک ها کورمال کورمال تلو تلو می خوردند و نزدیک تر می شدند.نزدیک تر.حلقه ی تنگی دور ما تشکیل دادند.یکی از آن ها دست پوشالی اش را به لپ من کشید.
جیغ کشیدم:«نه!!»دستش را به طرف صورتم آورد؛کاه خشک صورتم را خراشید.مترسک های بی سر به طرف مارک هجوم بردند.مارک دست و پا می زد و لگد می انداخت.اما آن ها داشتند خفه اش می کردند و بهش فشار می آوردند که بیفتد زمین.فریاد پدربزرگ و مادربزرگ به هوا رفت؛هیکل های سیاه پوش آن ها را محاصره کرده بودند.استانلی با دیدن آن صحنه،جیغ بی صدایی کشید.وقتی دست های پوشالی مترسک دور گردنم حلقه شد،فریاد زدم:«استیکس...کمکم کن!استیکس!استیکس!»وحشت زده دور و برم را نگاه کردم.
- استیکس!کمک کن!خواهش می کنم!کجایی؟
تازه آن وقت فهمیدم که استیکس رفته.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)