قسمت چهاردهم


هردو دستم را محکم به مارک گرفتم و بردمش به مزرعه ی ذرت.ماه همه جا رو تو نور سفیدش غرق کرده بود.ذرت های بلند تو نسیم ملایم می لرزیدند.مارک آن قدر شبیه مترسک ها شده بود که ازش می ترسیدم.کپه های کاه از لباسش بیرون زده بود.پالتوی گشاد و گنده از شانه هایش آویزان بود و تا سر زانو هایش می رسید.وارد مزرعه شدیم.کفش هایمان خرچ و خرچ صدا می کرد.ساقه های ذرت از قد ما خیلی بلند تر بودند و وقتی با نسیم خم می شدند،مثل این بود که می خواهند دورمان را بگیرند.صدای خش خشی روی زمین آمد و من بی اختیار نفس بلندی کشیدم.صدای پا بود؟هر دو خشکمان زد.گوش دادیم.باد شدید تر شد و ساقه های بلند بیشتر خم شدند.وقتی تکان می خوردند،صدای غیژ غیژ ترسناکی بلند می شد و ذرت های رسیده،شل و سنگین،آویزان می شدند.غیییژژژ غیییژژژ. ساقه ها جلو و عقب می رفتند.دوباره صدای خش خش و صدای حرکت تند.خیلی نزدیک بود.مارک یواش گفت:«آخ!ولم کن.»تازه متوجه شدم هنوز بازویش تو دستم است و بدجوری فشارش می دهم.مارک را ول کردم و دوباره گوش دادم.آهسته به مارک گفتم:«تو هم اون صدا رو می شنوی؟»غیییژژژ غیییژژژ.یک سر شاخه شکست؛آن قدر بهمان نزدیک بود که چیزی نمانده بود از ترس سکته کنم.نفسم را حبس کردم.قلبم به شدت می زد.یک صدای خش دیگر آمد.به زمین نگاه کردم و رد صدا را گرفتم.آووو!یک سنجاب خاکستری بزرگ از جلوم جست زد و لای ساقه های ذرت گم شد.زدم زیر خنده.خیالم راحت شده بود.«سنجاب بود،مارک!باورت می شه؟این همه ترس و لرز برای سنجاب!»مارک از زیر گونی گفت:«جودی،را بیفت.خارش دیوونه ام می کنه.»دست هایش را بالا آورد و سعی کرد صورتش را بخاراند؛اما من فوری بازویش را کشیدم و گفتم:«بس کن،مارک!همه ی کاه ها رو به هم می ریزی.!»مارک با ناله گفت:«چه کار کنم،انگار صد تا حشره روی پوستم هستند.هیچ جا رو نمی بینم.جای چشم ها رو خوب سوراخ نکردی.» تو فقط دنبال من بیا.این قدر هم نق نزن.مگه نمی خوای استیکس رو بترسونی؟مارک چیزی نگفت،اما اختیارش را داد دست من که ببرمش وسط ذرت ها.یکمرتبه جلو رویمان یک سایه ی سیاه روی زمین افتاد.قبل از اینکه بفهمم آن سایه ی دراز مال یک مترسک است،بی اختیار آه بلندی کشیدم.دستم را دراز کردم،دست پوشالی اش را فشار دادم و گفتم:«از ملاقات شما خوشوقتم.می شه کلاهتون رو به من قرض بدین؟»کلاهش را کشیدم و روی سر مارک گذاشتم و محکم کشیدم پایین.مارک داد زد:«هی...چه خبرته؟»نمی خوام یک دقیقه دیگه از سرت بیفته.مارک با ناله گفت:«این خارش تا آخر عمرم هم بند نمی آد!لطفا پشتم رو بخارون.»چند بار پشتش را محکم مالیدم و به مارک گفتم:«بچرخ ببینم.»و برای آخرین بار نگاهش کردم.عالی بود.مارک بیشتر شبیه مترسک بود تا آن مترسک های واقعی.
مارک را به نقطه ای بین دو ردیف ذرت بردم و گفتم:«همین جا وایسا.وقتی سر و صدای آمدن من و استیکس رو شنیدی،دست هات رو به دو طرف دراز کن و دیگه جم نخور.»مارک غر غر کرد:«خودم بلدم،بلدم.فکر می کنی بلد نیستم چطوری مترسک بشم؟فقط عجله کن،خب؟» «خیلی خب.»این را گفتم و از کنار ردیف های ذرت راه افتادم.وقتی به خانه ی استانلی رسیدم،نفسم بند آمده بود.جلو در تاریک بود،ولی از پشت سایبان های کشیده ی پنجره،نور نارنجی ضعیفی به بیرون می تابید.پشت در مکث کردم و گوش دادم.صدایی نمی آمد.حالا چطور می توانستم استیکس را تنهایی...بدون پدرش از خانه بیرون بکشم؟نمی خواستم استانلی را بترسانم.او مرد خوب و مهربانی بود و محال بود به فکر اذیت کردن من و مارک باشد.به علاوه،بدجوری هم می ترسید و اوضاعش به هم می ریخت.من فقط می خواستم استیکس را بترسانم و بهش یک درسی بدهم.بهش حالی کنم فقط به خاطر این که من و مارک «بچه شهری»هستیم،او حق ندارد پا تو گفشمان بکند.باد تو موهایم می پیچید.از مزرعه ی پشت سرم،صدای غیژ غیژ ساقه های ذرت می آمد.پشتم لرزید.نفس عمیقی کشیدم و دستم را بالا آوردم که در بزنم.اما صدایی که از پشت سرم آمد،وادارم کرد رویم را برگردانم.فریاد خفه ای کشیدم:«هی...!»یک نفر تو چمن حرکت می کرد،یک چیزی بین دویدن و سکندری خوردن.تو چشم هایم آب جمع شده بود و درست نمی دیدم.مارک بود؟بله کلاه آویزان و پالتوی باد کرده ی سیاهش را که تا زانویش می رسید،شناختم.همین طور که نزدیک شدنش را تماشا می کردم،از خودم پرسیدم،اینجا چه کار می کند؟چرا دنبال من آمده؟با این کارش همه چیز را خراب می کند!وقتی نزدیک تر شد،دست پوشالی اش را بالا آورد،انگار به من اشاره می کرد.
با صدایی که سعی می کردم از حد یک نجوا بالاتر نرود،پرسیدم:«مارک....چی شده؟»هنوز هم با دست پوشالی اش اشاره می کرد و به طرف من می دوید.یواش گفتم:«مارک...برگرد به مزرعه!تو نباید دنبال من می آمدی.این طوری همه چیز رو خراب می کنی!مارک...تو اینجا چه کار می کنی؟»با هر دو دست بهش اشاره کردم که برگردد که به مزرعه برگردد.اما او محلم نمی گذاشت و همچنان جلو می آمد و موقع دویدن پوشال های می ریخت.التماس کردم:«مارک...خواهش می کنم برگرد!برگرد!»ولی او تا جلو من آمد و شانه هایم را محکم گرفت.وقتی به چشم های سیاه نقاشی شده ی بی روحش زل زدم....
با وحشت فهمیدم که او مارک نیست!