قسمت یازدهم

با سرفه و حالت خفگی از خواب پریدم.تاریکی همه جا را گرفته بود.چند ثانیه طول کشید تا بفهمم که بالش روی صورتم بوده و خوابم برده.یکمرتبه ترس برم داشت که نکند شبح سیاه از پنجره بیاید بالا و فوری به پنجره نگاه کردم.پرده ها تکان ملایمی خوردند.صدای خروس بلند شد.خواب دیده بودم.همه اش یک کابوس بود.طبقه ی پایین،یک نفر داشت این ور و اون ور می رفت.چشم هایم آب افتاده بود همه چیز به نظرم تار می آمد.آن روز صبح حساسیتم بیشتر شده بود.رفتم کنار پنجره و بیرون را نگاه کردم.مترسک ها دست هایشان را باز کرده و بی حرکت،بالای سر ذرت ها ایستاده بودند؛انگار می خواستند به صبح سلام کنندوتندی،موهایم را برس زدم و دویدم پایین سر صبحانه.مارک هم با من وارد آشپزخانه شد.تا وارد شدیم،مادربزرگ میریام رویش را برگرداند،بهمان لبخند زد و گفت:«صبح به خیر،خوب خوابیدید؟»پرسیدم:«پدربزرگ کورت کجاست؟»«همه شون صبح زود راه افتادن.»مادربزرگ میریام دو کاسه برایمان آورد و کارتن شیر را کنار کاسه ی من گذاشت و گفت:«امیدوارم اینجا به شما دو تا خوش بگذره.»از دهنم در رفت و گفتم:«اگر استیکس بگذاره ،خوش میگذره.»مادربزرگ میریام گفت:«استیکس؟!»
-دوباره دست گذاشته به ترسوندن ما.
-شما که استیکس رو میشناسید.و بعد دستی به موهایش کشید و گفت:«خیال دارید امروز چه کار کنید؟برای اسب سواری روز خوبیه.استانلی بتسی و مگی را زین کرده.»گفتم:«من که بدم نمیاد.»مارک هم قبول کرد.پدربزرگ کورت به بتسی و مگی می گفت:«دو قلو های پیر خاکستری.»چون هردو مادیان پیر و خاکستری بودند البته از سر ما بچه شهری ها هم زیاد بودند،چون ما فقط تابستان ها به مزرعه می آمدیم و اسب سواری می کردیم و خداییش ماهرترین سوارکار های دنیا نبودیم.از کوره راه خاکی پشت پشت ذرت کاری ها به طرف بیشه رفتیم.خورشید هنوز داشت تو آسمان مه آلود مایل به زرد،بالا می آمد.همان طور که رو پشت بتسی بالا و پایین می پریدم،مگس ها دور و برم وز وز می کردند.وقتی از کنار مترسک ها می گذشتیم،چند تا از آن ها بهمان زل زدند و از زیر کلاه های شل و آویزانشان بهمان چشم غره رفتند.من و مارک یک کلمه هم حرف نزدیم.هر دومان سر قولمان بودیم که دیگر حرف مترسک ها رو نزنیم.نگاهی به بیشه انداختم،افسار را شل کردم و بتسی را هی کردم تا تند تر برود.زحمت بی خودی بود،چون اصلا تحویلم نگرفت و به همان کر و کر خودش ادامه داد.مارک که با اسبش چند قدم عقب تر از من تو کوره راه خاکی می آمد،صدا زد:«نمی دانم این اسب ها هنوز هم می توانند یورتمه برن یا نه.»افسار را محکم تر گرفتم و گفتم:«بیا امتحان کنیم!»پاشنه ی کتانی هایم را تو پهلوی بتسی فرو کردم،افسار را ملایم به گردنش زدم و گفتم:«راه برو دختر!بجنب!»وقتی مادیان مثل یک بچه حرف شنو یورتمه رفت،بی اختیار داد زدم:«ای ول!»واقعا باورم نمی شد آن قدر حرف شنو باشد و همکاری کند.مارک از پشت سرم داد کشید:«خیلی خوبه!توپه!»اسب ها تند تر رفتند و سم هایشان کلپ کلپ بلندی روی زمین خاکی راه انداخت.بدجوری روی زمین بالا و پایین می پریدم.زین را محکم چسبیده بودم،اما نمی توانستم تعادلم را حفظ کنم.ظاهرا یورتمه رفتن فکر زیاد خوبی نبود.وقتی آن هیکل سیاه پرید وسط کوره راه،فرصت فریاد زدن هم پیدا نکردم.همه چیز مثل برق اتفاق افتاد.بتسی داشت با سرعت یورتمه می رفت و من روی زین بالا و پایین می پریدم؛تکان ها آن قدر شدید شد که پا هایم از رکاب درآمدند.هیکل سیاه پوش یکمرتبه پرید جلوی ما.بتسی ترسید و شیهه ی تیزی کشید... و عقب زد.وقتی از پشت اسبم افتادم،یک لحظه چشمم افتاد به چیزی که پریده بود وسط کوره راه.
یک مترسک که نیشش باز بود.
بتسی شیهه بلندی کشید و روی پاهایش بلند شد.چنگ انداختم که افسار را بگیرم،اما از دستم لیز خورد.آسمان بالای سرم چرخید و بعد،کج شد و از من دور شد.از روی زین سر خوردم؛دیوانه وار تقلا می کردم پا هایم را به رکاب ها که تاب می خوردند،گی بدهم.آسمان باز هم کج تر شد.از پشت محکم خوردم زمین.تنها چیزی که یادم هست،ایستادن ناگهانی بتسی است و سفتی باور نکردنی زمین و درد وحشتناکی که یکباره توی همه ی تنم پیچید.آسمان قرمز روشن شد.قرمز روشن و درخشنده مثل انفجار.وبعد،آن قرمزی کم رنگ شد و جایش را به یک سیاهی عمیق و بی پایان داد.قبل از اینکه چشم هایم را باز کنم،ناله های ضعیفی به گوشم خورد.صدا را شناختم.صدای مارک بود.چشم هایم هنوز بسته بود،دهنم را باز کردم که صدایش کنم.لب هایم تکان خوردند،ولی صدایی بیرون نیامد.«آی ی ی ی!»یک ناله ی ضعیف دیگر که فاصله ی زیادی با من نداشت.بالاخره صدای خفه ای از گویم درآمد:«مارک...؟»پشتم،شانه هایم،همه جایم درد می کرد.سرم می کوبید.صدای زیر و وحشت زده ی مارک را شنیدم :«مچ دستم...انگار شکسته.»
-تو هم از اسب افتادی؟
با ناله گفت:«آره.»
بالاخره چشم هایم را باز کردم و آسمان مه آلود را دیدم.همه چیز تار بود.نگاهم را به آسمان دوختم و به چشم هایم فشار آوردم که دقیق ببینم.خوب که دقت کردم،دستی را جلو آسمان دیدم.دستی که می آمد پایین...به طرف من.یک دست استخوانی که از کت سیاه کلفتی بیرون آمده بود.با بیچارگی به دست زل زدم و فهمیدم دست یک مترسک است.
دست یک مترسک که برای گرفتن من پایین می آمد.