قسمت هشتم
استانلی،گیج و دستپاچه،با چشم های قهوه ای بزرگش بر و بر به من نگاه می کرد.حرفم را با سماجت تکرار کردم:«خودم دیدمش.»و دوباره با انگشت اشاره کردم:«وسط اون دو تا درخت.»استانلی گفت:«دیدیش،هان؟مترسک بود؟راستی راستی؟»از حالتش فهمیدم که ترس برش داشته.نمی خواستم بیشتر بترسانمش،برای همین گفتم:«خب...شاید هم سایه بوده.»لرز کردم.به آن دو تا گفتم:«من خیس آبم.باید برگردم تو آفتاب.»استانلی،که نمی توانست چشم هایش را از چشم های من بردارد،گفت:«جودی،تو اینجا مترسک دیدی؟»برای این که او را آرام کنم،گفتم:«گمان...گمان نمی کنم،استانلی.ببخش که ناراحتت کردم.»استانلی زیر لبی با خودش گفت:«خیلی بد شد.خیلی بد شد.باید کتاب رو بخونم.خیلی بد شد.»و همان طور که با خودش حرف می زد،برگشت و شروع کرد به دویدن.پشت سرش صدا زدم:«استانلی وایسا!صبر کن!استانلی...برگرد!ما را اینجا تنها ول نکن!»ولی او رفته بود.تو بیشه ناپدید شده بود.به مارک گفتم:«می رم دنبالش.بعد هم این ماجرا رو برای پدربزرگ کورت تعریف می کنم.تو می تونی تنهایی وسایل ماهیگیری رو بیاری؟»مارک ناله کرد که:«آوردن اینها حتما واجبه؟»وای که این تنبلی مارک من را می کشد!گفتم:«بله که واجبه!»و از کوره راه وسط بیشه،به طرف خانه دویدم.»وقتی به ذرت کاری ها رسیدم،قلبم شروع کرد به تاپ تاپ.انگار آن مترسک های سیاه پوش بهم زل زده بودند.کفش های کتانی ام روی زمین خاکی گرپ و گرپ می کوبید و پیش خودم خیال می کردم که مترسک ها دست هایشان را دراز می کنند که من را بگیرند و بکشند وسط ذرت ها.ولی مترسک ها ساکت و بی حرکت،بالای ساقه های ذرت نگهبانی می دادند. و وقتی با عجله از کنارشان می گذشتم،از جایشان جم نخوردند.
خیلی جلو تر،استانلی را دیدم که به طرف خانه اش می دوید.دست هایم را دور دهنم گذاشتم و با صدای بلند صدایش کردم،اما او محل نگذاشت و رفت تو.تصمیم گرفتم پدربزرگ کورت را پیدا کنم و راجع به مترسکی که توی بیشه دیده بودم،باهاش حرف بزنم.در انبار مزرعه باز بود و به نظرم آمد یک نفر تو انبار می جنبد.نفس زنان صدا زدم:«پدربزرگ کورت،اونجایید؟»آن قدر تند دویدم تو انبار که موهای خیسم روی شانه ام بالا و پایین می پرید.روشنایی روز از در انبار به داخل می تابید؛توی آن مستطیل نور ایستادم و کورمال،به تاریکی دور و برم نگاه کردم.با اینکه نفسم هنوز بالا نیامده بود،صدا زدم:«پدربزرگ کورت!»چشم هایم یواش یواش به تاریکی عادت کردند.چند قدم جلوتر رفتم.«پدربزرگ کورت،اینجایید؟»صدای خش خش ملایمی کنار دیوار روبرو شنیم و به طرف صدا رفتم.«پدربزرگ کورت...می تونم با شما حرف بزنم؟کار مهمی دارم!»توی آن انبار بزرگ و تاریک صدای من خیلی ضعیف و وحشت زده به نظر می رسید.یواش یواش به طرف انتهای انبار می رفتم و کتانی هایم روی پوشال های کف انبار خش خش می کرد.صدای گنده ای از پشت سرم آمد و رویم را برگرداندم.روشنایی انبار کمتر شد.داد زدم:«آهای...!»دیر شده بود.در کشوی انبار داشت بسته می شد.غافلگیر و عصبانی،داد زدم:«آهای!کی هستی؟نبند!»تا آمدم به طرف در شیرجه بروم،روی پوشال ها سر خوردم.مثل توپ افتادم زمین،ولی فوری دست و پا زنان خودم را بالا کشیدم و روی پا ایستادم.مثل تیر به طرف در دویدم...ولی به موقع نرسیدم.در سنگین انبار داشت با سر و صدا بسته می شد و با بسته شدنش،مستطیل نور را باریک تر و باریک تر می کرد.بالاخره در با صدای کر کننده ای به چارچوبش خورد و کاملا بسته شد.تاریکی محاصره ام کرد،مرا در خودش غرق کرد.فریاد زدم:«آهای!بگذار بیام بیرون!بگذار از اینجا بیام بیرون!»فریاد تو گلویم خفه شد و نفس های بلندی و صدا داری از گلویم بیرون آمد.دو مشتی به در چوبی انبار کوبیدم.مثل دیوانه ها دست هایم را روی در کشیدم و دنبال کلون یا چفت گشتم که بتوانم بکشمش...یک چیزی که که بتوانم در را باهاش باز کنم.چیزی پیدا نکردم و آن قدر دو مشتی روی در کوبیدم که دست هایم له شد.از مشت کوبیدن دست برداشتم و یک قدم عقب رفتم.به خودم گفتم،وا بده جودی،خونسرد باش.بالاخره از این انبار می آیی بیرون.یک راهی پیدا می کنی.برای همیشه که این تو حبس نشدی.سعی کردم وحشت را از خودم دور کنم.هوا را توی ریه هایم نگه داشتم و منتظر شدم که ضربان قلبم آرام شود.آن وقت یواش یواش نفسم را بیرون دادم.تازه داشت حالم بهتر می شد،که آن صدای خش خش را شنیدم.
یک خش خش خشک.صدای خرچ خرچ کفش روی پوشال.صدای بلندی از دهنم در آمد،هردو دستم را روی صورتم گذاشتم و گوش دادم.
خرچ.خرچ.خرچ
صدای پا.صدای قدم های سبکی که بی عجله،یکنواخت و پشت سر هم برداشته می شد.
قدم هایی که تو تاریکی به طرف من می آمدند.
با صدای خفه ای گفتم:«کی...کی اونجاست؟»جوابی نیامد.خرچ.خرچ.خرچ.قدم های نرم و خش و خش نزدیک تر شدند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)