قسمت ششم

- جودی،چی شده؟
می خواستم به دستش اشاره کنم...ولی وقتی بهتر نگاه کردم،دیدم که دستش پوشالی نیست...یک جارو تو دستش است.مادربزرگ میریام جارو را از دسته اش گرفته بود و داشت پرز هایی را که سر پوشال ها چسبیده بود،می کند.بدجوری ضایع شده بودم.از این همه خنگ بازی خودم خجالت کشیدم و گفتم:«هیچی،چیزی نشده.»چشم هایم را مالیدم و گفتم:«باید دوای حساسیتم رو بخورم.چشم هام بدجوری آب ریزش دارن،برای همین چیزهای خیالی می بینم.»هر جا نگاه می کردم مترسک می دیدم!از این همه حماقت خودم بدم آمد.به خودم غر زدم که دیگر راجع به مترسک ها فکر نکن.استانلی راست می گوید.مترسک ها دیشب تو باد تکان می خوردند.تقصیر باد بود.
******
آن روز صبح،استانلی ما را برد ماهیگیری.وقتی به طرف نهر راه افتادیم،خیلی سرحال به نظر می آمد.لبخند به لب،سبد پیک نیکی را که مادربزرگ میریام برای ناهارمان حاضر کرده بود،تاب می داد و راه میرفت.مثل بچه ها،ذوق زده دستش رو تو سبد زد و با خوشحالی گفت:«همه ی چیز هایی رو که من دوست دارم،این تو گذاشته.»استانلی سه تا چوب ماهیگیری زیر بغلش زده بود و با دست دیگرش سبد حصیری را گرفته بود.نمی گذاشت من و مارک بهش کمک کنیم.هوا گرم بود و بوی شیرینی داشت.هیچ ابری تو آسمان نبود و خورشید حسابی می تابید.چمن حیاط پشتی را تازه زده بودند و وقتی از آنجا می گذشتیم،پره های چمن به کفش های کتانی سفید من می چسبیدند.دارو اثر کرده بود و چشم هایم خیلی بهتر شده بودند.به انبار که رسیدی،استانلی پیچید پشت انبار و مثل فرفره،از کنار دیوار حرکت کرد.قیافه اش جدی شد،معلوم بود بدجوری تو نخ یک چیزی رفته.خودم را بهش رساندم و صدا زدم:«هی،استانلی،داری ما رو کجا می بری؟»انگار صدایم را نشنید.همان طور که سبد حصیری پیک نیک را تاب می داد،با قدم های بلند،دوباره به طرف نقطه ی شروع راه پیمایی مان رفت.مارک نفس زنان صدا زد:«هی...صبر کن!این قدر تند نرو!»این برادر من از عجله ی بیخودی خیلی بدش می آید.آستین پیراهن استانلی را کشیدم و داد زدم:«استانلی...صبر کن ببینم!ما که داریم دور یک دایره می چرخیم!»استانلی با قیافه ای جدی سرش را تکان داد و یواش گفت:«باید سه بار دور انبار بچرخیم.»
- هان؟برای چی؟
دومین گردش دور انبار را شروع کردیم.
- تو ماهیگیری برامون شانس میاره.تو کتاب نوشته.همه چیز رو تو کتاب نوشته.
دهنم را باز کردم که بهش بگویم این حرف ها همه اش چرند است،اما پشیمان شدم.ظاهرا کتاب خرافاتش را خیلی جدی گرفته بود.نمی خواستم کتابش رو خراب کنم.تازه،یک کمی ورزش برای من و مارک لازم بود.کمی بعد،چرخیدنمان تمام شد و افتادیم تو جاده خاکی که از پشت ذرت کاری ها به طرف نهر می رفت.لبخند استانلی فوری سر جایش برگشت.فهمیدم که واقعا به آن کتاب خرافات اعتقاد دارد.دلم می خواست بدانم استیکس هم آن چیز ها را قبول دارد،یا نه.کلوخ بزرگی را که جلو پام بود،با لگد پراندم و پرسیم:«استیکس کجاست؟»
- به کار های روزانه اش می رسه.استیکس کارگر خوبیه.ولی قول می دم او هم همین حالا ها پیداش بشه.وقتی بساط ماهیگیری جور باشه،خوش نداره سرش بی کلاه بمونه.خورشید بدجوری صورت و شانه ام را می سوزاند.تو این فکر بودم که به دو برگردم خانه و یک کلاه آفتابگیر بردارم.وقتی از کنار ذرت های ساقه بلند رد می شدیم،حس می کردم مترسک های سیاه پوش بهم زل زده اند.می توانستم قسم بخورم که وقتی از کنارشان می گذشتم،صورت های بی رنگ و نقاشی شده شان بر می گشت که با نگاه مرا دنبال کند.اشتباه نمی کنم؟یکی از آن ها دستش را بالا نیاورد که کلاه حصیری اش را برایم تکان بدهد؟به خاطر آن فکر های احمقانه از خودم لجم گرفت و رویم را برگرداندم.دوباره به خودم گفتم،بس کن جودی!این قدر راجع به این مترسک ها فکر نکن!خواب های بدت را فراموش کن.فکر این مترسک های احمق را از کله ات بیرون کن.روز که به این قشنگی است،هیچ دلیلی هم که برای نگرانی نداری.پس دیگر وا بده و برای خودت حال کن.جاده به بیشه های کاج پشت ذرت کاری ها رسید.همین که وارد بیشه شدیم،هم سایه شد و هم هوا کمی خنک تر.مارک با آه و ناله گفت:«نمیشه بقیه راه رو با تاکسی بریم؟»این یکی از آن جک های مخصوص مارک بود!البته این را هم بگویم که اگر تو آن بیشه تاکسی پیدا می شد،مارک حتما با تاکسی می رفت ماهیگیری!استانلی سرش را تکان داد،نیشخندی زد و زیر لبی گفت:«ای بچه شهری!»جاده تمام شد و ما لا به لای درخت ها به راهمان ادامه دادیم.هوا خیلی عالی بود و بوی کاج می داد.چشمم به یک سمور کوچولوی قهوه ای و سفید افتاد که مثل برق رفت تو کنده ی خالی یک درخت.به نهر نزدیک شده بودیم و صدای جریان آبش را می شنیدیم.استانلی یکمرتبه ایستاد.دو لا شد و یک میوه ی کاج را از زمین برداشت.چوب های ماهیگیری از زیر بغلش افتادند زمین،ولی انگار اصلا حالیش نشد.میوه ی کاج را نزدیک صورتش گرفت و با دقت بهش نگاه کرد،آن را تو دستش چرخاند و گفت:«وقتی میوه ی کاج تو سایه بیفته،معنی اش اینه که زمستون طولانی میشه.»من و مارک دولا شدیم و چوب های ماهیگیری را از زمین برداشتیم.مارک پرسید:«تو کتاب نوشته؟»استانلی با تکان سر جواب مثبت داد و با دقت میوه ی کاج را درست همان جا که پیدایش کرده بود،گذاشت.آن وقت با قیافه ای جدی گفت:«این میوه ی کاج هنوز نوچه و این علامت خوبیه.»مارک زد زیر خنده.می دانستم که خیلی به خودش فشار می آورد به استانلی نخندد،اما از دستش در رفته بود.تو چشم های قهوه ای و بزرگ استانلی دیدم که خیلی رنجیده.یواش گفت:«مارک،این ها همه اش راسته،همه اش راسته.»مارک نگاهی به من انداخت و گفت:«من...خیلی دلم میخواد اون کتاب رو بخونم.»
- خوندنش خیلی سخته.من خیلی از کلمه هاش رو درست نمی فهمم.
وسط حرفشان پریدم و برای اینکه موضوع را عوض کنم،گفتم:«صدای نهر می آد.راه بیفتید.دلم میخاد قبل از ناهار چند تا ماهی بگیرم.»آب خنک به ساق هایم می خورد و کف پاهایم روی سنگ های صاف و صیقلی کف نهر لیز می خوردند.هرسه،شلپ و شلپ زدیم به آب.مارک اولش می خواست رو علف های کنار نهر دراز بکشد و ماهی بگیرد،ولی من قانعش کردم که اگر تو آب بایستد،هم کیفش بیشتر است...هم راحت تر می تواند یک چیزی بگیرد.وقتی پاچه ی شلوار جینش را بالا می زد،گفت:«آره!گرفتنش که حتما یک چیزی می گیرم،منتها سینه پهلو!»استانلی زد زیر خنده،خنده ی عجیبی که هار!هار!هار! صدا زد.با دقت سبد پیک نیک را روی علف ها گذاشت و پاچه های لباس کار جینش را بالا زد؛یکی از چوب های ماهیگیری را برداشت و رفت توی نهر و فوری هم جیغش در آمد:«وووی ی ی!چه سرده!»آن طور که دست هایش را بالای سرش تکان تکان می داد،چیزی نمانده بود که روی سنگ های لیز کف نهر تعادلش را از دست بدهد و بیفتد.صدا زدم:«استانلی،انگار یک چیزی یادت رفته!»رو به من برگشت.معلوم بود قاطی کرده.گوش های بزرگش قرمز شد و پرسید:«چی یادم رفته،جودی؟»به چوب ماهیگیری اش اشاره کردم و گفتم:«طعمه لازم نداری؟»یک نگاه به قلاب خالی انتهای چوبش انداخت و برگشت که یک کرم برای قلابش بردارد.چند دقیقه بعد،هر سه تو آب بودیم.اولش مارک نق می زد که آب خیلی سرد است و سنگ های کف نهر کف پاهای کوچولو و ناز نازی اش را اذیت می کنند. ولی یک خورده که گذشت،او هم با آب رفیق شد.جایی که ما بودیم،عمق نهر فقط شصت سانت بود.آب خیلی زلال بود و با سرعت روی سنگ ها حرکت می کرد،می چرخید و بالا و پایین می رفت.چوبم را تو آب فرو کردم و حباب قرمز پلاستیکی اش را که رو سطح آب ایستاده بود،زیر نظر گرفتم؛اگر حباب پایین کشیده می شد،معلوم می شد که یک ماهی سر قلاب را گاز گرفته.آفتاب داغ روی صورتم افتاده بود. و آب خنک از زیر پایم رد می شد.با خودم فکر کردم کاش گودی این نهر آن قدر بود که بشود تویش شنا کرد.یکمرتبه مارک با هیجان داد زد:«هی!من یک چیزی گرفتم!»من و استانلی رو با مارک برگشتیم که داشت نخ چوب ماهیگیری اش را بالا می کشید.مارک با همه ی زورش می کشید.«گمانم از اون گنده هاش باشه.»بالاخره یک زور قایم زد...و یکمرتبه کپه خزه ی سبز از آب بیرون کشید.بهش چشم غره رفتم و گفتم:«از آن خوب هش هم هست مارک!به هر حال گنده که هست!»مارک بهم تشر زد که:«خودت گنده ای!یک کله پوک گنده!»
- این قدر بچه ننه نباش.
خرمگسی را که از نزدیکم پر می زد،کنار زدم و سعی کردم حواسم را به چوب ماهیگیری ام بدهم.ولی فکرم اینجا و آنجا می رفت.هر وقت ماهیگیری می کنم،همین جور می شوم.به فکر مترسک های بلند تو مزرعه افتادم که با آن حالت شیطانی تهدید کننده و گوش به زنگ ایستاده بودند.صورت های نقاشی شده شان همگی همان حالت و نگاه خیره را داشت.هنوز داشتم آن مترسک ها را تو خیالم مجسم می کردم که احساس کردم دستی دور مچ پایم پیچید؛دست پوشالی مترسک.دست از آب بیرون آمد،دور مچم حلقه زد،و کم کم حلقه ی سرد و خیسش را دور پایم تنگ تر کرد.