نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 21

موضوع: مترسک نیمه شب راه می افتد | آر.ال.استاین

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت چهارم

    یعنی اینها ندیدند که مترسک می خواست مرا خفه کند؟
    تازه آن وقت بود که استیکس از پشت مترسک آمد بیرون و نیشش را از این گوش تا آن گوش، باز کرد.فهمیدم که تکان خوردن دست مترسک کار او بوده.سرش داد زدم:«استیکس!بدجنس!»استیکس که معلوم بود خیلی حال کرده،نیشش را بیشتر باز کرد و گفت:«ترسوندن شما بچه شهری ها مثل آب خوردنه.خوب گول خوردی،راست راستی فکر کردی که مترسک تکون می خوره!»و بعد دستش را دراز کرد که کمکم کند از زمین بلند بشوم.استانلی کلاهش را پایین تر کشید و گفت:«من می تونم کاری کنم که مترسک ها تکان بخورن.می تونم کاری کنم که راه برن.این کارو هم کردم.همه اش تو کتاب نوشته.»لبخند استیکس رو لبش خشکید و زیر لبی گفت:«آره،بابا؛بلدی!»استیکس شانزده ساله،قد بلند و لندوک است.دست ها و پا های لاغری دارد و برای همین اسم مستعار ترکه(چوب نازک)را رویش گذاشته اند.خیلی دلش می خواهد خشن و قلدر به نظر بیاید.مو های سیاهش را تا زیر شانه اش بلند کرده و گمانم سالی یک بار هم آن ها را نمی شوید.همیشه تی شرت آستین حلقه ای و شلوار جین کثیفی می پوشد که سر زانو هایش را جر داده.مدام پوزخند می زند و چشم های ساهش یک حالتی دارد که فکر می کنی دارند بهت می خندند و مسخره ات می کنند.به من و مارک می گوید:
    « بچه شهری!»و همیشه هم این را با پوزخند می گوید ؛ شوخی های مسخره ای با ما می کند.گمانم یک جورهایی به من و مارک حسودی می کند.فکر نمی کنم زندگی تو مزرعه و توی آن خانه ی کوچک با پدرش،زیاد هم برایش راحت باشد.می دانید،می خواهم بگویم استانلی بیشتر مثل یک بچه است ،تا پدر.مارک به استیکس گفت:«من اون پشت دیدمت.»لجم گرفت و به مارک توپیدم:«ااا؟خیلی ممنون که بهم هشدار دادی!»و با کلی اخم،رو به استیکس کردم و گفتم:«می بینم که اصلا عوض نشدی!»استیکس با طعنه جواب داد:«من هم از دیدن تو حال کردم،جودی.این طور که پیداست،بچه شهری ها برگشتن که باز هم یک ماه دیگر جلوی دست و پای دهاتی ها رو بگیرن!»با دعوا گفتم:«استیکس!تو چت شده؟»استانلی غر غر کرد که:«مواظب حرف زدنتون باشید،این ذرت ها گوش دارن.»همه مان برگشتیم و استانلی را بر و بر نگاه کردیم ،یعنی شوخی کرده بود؟شوخی و جدی استانلی را نمی توان فهمید.قیافه ی استانلی همان طور جدی ماند.چشم های گنده اش از زیر لبه ی کلاه به من زل زدند.دوباره گفت:« ذرت ها گوش دارن. تو مزرعه پر از روحه.»استیکس با اوقات تلخی سرش را تکان داد و غر زد که:«بابا،تو هم دیگه زیادی سرت رو تو اون کتاب خرافات فرو می کنی.»استانلی گفت:«اون کتاب همه اش راسته.همه اش راسته.»استیکس لگدی به زمین زد و چشمش را توی چشم های من انداخت.قیافه اش خیلی غمگین بود.زیر لبی گفت:«اینجا همه چیز عوض شده.»منظورش را نفهمیدم و پرسیدم:«هان؟منظورت چیه؟»استیکس رو به پدرش کرد کرد که چشم هایش را تنگ کرده بود و نگاه بدی به او می کرد.آن وقت شانه اش را بالا انداخت و به جای اینکه جواب من را بدهد،بازوی مارک را تو دستش گرفت و فشار داد و گفت:« به!تو هم که هنوز همون طور شل و ولی.میونه ات با فوتبال چطوره؟حالشو داری امروز بعد از ظهر چند تا شوت خوشگل بکنی؟»مارک با پشت دست عرق پیشانی اش را پاک کرد و گفت:«هوا گرمه.»استیکس با پوزخند گفت:«هنوز هم عرضه هیچ کاری رو نداری،هان؟»مارک جوش آورد و گفت:«هیچم این طور نیست!من فقط گفتم هوا گرمه،تموم شد و رفت.»استیکس گفت:« ا ا ا!یک چیزی رو پشتت افتاده.برگرد ببینم.»مارک مثل بچه های حرف شنو، برگشت.استیکس تر و فرز دولا شد،ذرت کرمو رو از زمین برداشت و فرو کرد تو یقه تی شرت مارک.یک ثانیه بعد که دیدم مارک شیهه کشان به طرف خانه می دود،نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.سر شام همه ساکت بودیم.مرغ سرخ کرده ی مادربزرگ میریام مثل همیشه خوشمزه بود.در مورد ذرت هم درست گفته بود؛خیلی شیرین بود.من و مارک هر کدام دو تا ذرت که کره ی آب شده ازشان می چکید، خوردیم.شام خوبی بود و من از خوردنش خیلی کیف کردم،ولی خیلی ناراحت شدم که پدریزرگ و مادربزرگ آن قدر عوض شده بودند.پدربزرگ کورت قبلا عادت داشت یک نفس حرف بزند و همیشه کلی داستان های بامزه راجع به مزرعه دار های آن دور و بر داشت که برایمان تعریف کند.هر دفعه هم یک جوک جدید برایمان می گفت.آن شب اصلا دهنش باز نشد.مادربزرگ میریام تمام مدت به من و مارک پیله می کرد که بیش تر بخوریم؛مدام هم می پرسید که از غذا ها خوشمان آمده یا نه.با این حال،به نظر من او هم ساکت تر شده بود.هر دوشان عصبانی بودند،انگار یک چیزی ناراحتشان می کرد.هردو شان هر چند دقیقه یک بار،یک نگاه به استانلی می انداختند که آن سر میز نشسته بود و دو دستی ذرت می خورد و کره از چانه اش می چکید.استیکس با اخم و تخم رو به پدرش نشسته بود و حتی از همیشه اش هم سرد تر و خشک تر به نظر می آمد.سر آن میز،فقط استانلی سر حال بود؛مرغش را با اشتها جوید و برای سومین بار از مادربزرگ میریام خواست برایش پوره ی سیب زمینی بریزد.مادربزرگ میریام مدام لب پایینش را گاز می گرفت و می پرسید:«استانلی،همه چیز رو به راهه؟...همه چیز...؟»استانلی هم آروغی می زد و با لبخند می گفت:«ای،بدک نیست.»چرا همه چیز عوض شده؟به خاطر اینکه پدربزرگ و مادربزرگ پیر تر شده اند؟بعد از شام،تو اتاق نشیمن بزرگ و راحت نشستیم.پدربزرگ کورت رو صندلی گهواره ای چوبی و قدیمی اش جلو بخاری دیواری،پس و پیش می رفت.هوا خیلی گرم بود و بخاری اتش نداشت،ولی او همان طور که با صندلی تاب می خورد،با قیافه ای مات و متفکر،به بخاری خاموش و سیاه زل زده بود.مادربزرگ میریام رو به روی پدربزرگ کورت،رو مبل سبز مورد علاقه اش که تشکچه هایش زیادی پر شده و پف کرده بودند،نشست و مجله ی باغبا نی اش را روی زانو یش گذاشت،ولی لایش را باز نکرد.استیکس که تمام شب دو کلمه هم حرف نزده بود،غیبش زد.استانلی به دیوار تکیه داد و با خلال دندان به جان دندان هایش افتاد.مارک تو کاناپه ی سبز و دراز فرو رفت و من هم سر دیگر کاناپه نشستم و اتاق را زیر نظر گرفتم.یکمرتبه بی اختیار گفتم:«اه!من هنوز هم از این خرس پر کرده می ترسم!»آن سر اتاق،یک خرس قهوه ای هیولا،با دو متر و نیم قد،روی دو پا ایستاده بود.پدربزرگ کورت خیلی سال پیش،آن خرس را توی شکار زده بود.ناخن های بلندش بیرون بود،انگار می خواست چنگ بیندازد و آدم را بگیرد.پدربزرگ کورت نگاهی به هیولای عصبانی انداخت و گفت:«این خرس خطرناک بود.قبل از اینکه من با تیر بزنمش،دو تا شکارچی رو زخمی کرده بود.من زندگیشون رو نجات دادم.»پشتم لرزید و رویم را از خرس برگرداندم.واقعا ازش متنفر بودم.اصلا سر در نمی آوردم چرا پدربزرگ و مادربزرگ تو اتاق نشیمن نگهش می داشتند!از پدربزرگ کورت پرسیدم:«چطوره یک قصه ی ترسناک برامون بگید؟»پدربزرگ کورت بر و بر نگاهم کرد و چشم های آبی اش یکمرتبه بی روح و بی حالت شد.مارک هم خودش را قاطی کرد:«آره،ما خیلی وقته که دلمون رو برای قصه های شما صابون زدیم.قصه ی اون پسره رو بگید که تو کمد بود و سر نداشت.» من اصرار کردم:«نه،یک قصه تازه بگید.»پدربزرگ کورت چانه اش را مالید.نگاهی به استانلی انداخت،آن وقت با حالت عصبی سینه اش را صاف کرد و گفت:«بچه ها،من خسته ام.بهتره برم بخوابم.» با دلخوری گفتم:«ولی...یعنی قصه،بی قصه؟» با چشم های بی روحش نگاهم کرد و زیر لبی گفت:«راستش اصلا قصه ای ندارم که بگم.» و بعد آرام از جایش بلند شد و به طرف اتاقش رفت.

    از خودم پرسیدم،اینجا چه خبره؟چی شده؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/