باز هم دایه آمد. باز هم پدر و مادرم پیغامی برایم نفرستاده بودند.
-دایه جان، حال خجسته چه طور است؟
- آقا جانت به او زبان فرانسه درس می دهد. می خواهند پیانو بخرند تا خجسته خانم مشق پیانو كند. به آقا گفته می خواهم امتحان بدهم بروم به مدرسه ناموس. آقا جانت گفته اند خودم بهترین معلم ها را برایت می گیرم توی خانه درست بدهند.
خاری در دلم خلید. نه از روی حسادت كه از روی تحسر. پرسیدم:
- نمی خواهند شوهرش بدهند؟ مگر خواستگار ندارد؟
می ترسیدم دایه باز هم بگوید به خاطر ازدواج نامناسب من او در خانه مانده است. خدا خدا می كردم كه این طور نباشد. كه او پاسوز من نشده باشد. دایه گفت:
- چرا ندارد؟ خیلی خوب هم دارد. ولی نه خودش قبول می كند، نه آقا. یك دفعه خودم شنیدم كه پدرتان فرمودند راستی راستی خجسته هنوز بچه است. دلم می خواهد تمام هنرها و آداب را به كمال یاد بگیرد و بعد شوهر كند. شوهری كه جبران آن یكی را بكند. حسرت هر دو یكجا از دلم در بیاید.
دیگر نگراننبودم. خیالم از بابت خجسته راحت شد. ولی بار غم در دلم نشست. تلخی كلام پدرم را به فراست دریافتم و كامم تلخ شد.
همچنان حال تهوع داشتم. از بی كسی، از خانه ماندن در ایام عید. در سیزده بدر. از حالت ویار حساس و عصبی بودم. مرتب استفراغ می كردم. رحیم به حیاط می آمد، مرا از كنار حوض بلند می كرد و توی اتاق می برد.
- نه رحیم. نباید این جا بخوابی. برو جایت را توی تالار بینداز.
نوازشم می كرد. دست هایش زبر بودند. بوی چوب می داد. بدم می آمد. یك شب بی طاقت شدم. بی مقدمه یك قوطی از جعبه آرایشم برداشتم و به سوی او دراز كردم.
- این دیگر چیست؟
- هیچ. بمال به دستت. پوستت نرم می شود.
- لابد از پوست دست من هم حالت به هم می خورد. حالا دیگر باید مثل زن ها از این جور چیزها بمالم؟
- نه به خدا ... ولی این كه فقط مال زن ها نیست ... خب، دستت نرم می شود. خودت راحت می شوی. آقا جانم هم از این چیزها می مالند. آن قدر دستشان نرم بود كه نگو. جوان ها هم می مالند. همه استفاده می كنند، منصور .....
فورا زبانم را گاز گرفتم ولی او نگاه تند و خیره ای به من كرد و قوطی را محكم به گوشه ای پرتاب كرد و از جا بلند شد. فكر كردم به اتاق دیگری می رود تا بخوابد. گفت:
- چرا بهانه می گیری محبوبه؟ من از این چیزها نمی مالم. اگر تو خوشت نمی آید دیگر به تو دست نمی زنم.
در را به هم زد و رفت و از در خانه هم خارج شد. این چه كاری بود كه كردم؟ چرا بهانه گرفتم؟ ولی بهانه نبود. مگر او نمی دانست كه من حامله هستم. به خاطر خودش بود. دلم می خواست آقا باشد. تمیز و مرتب باشد. چرا نمی خواهد بهتر بشود؟ كسر شانش می شود؟ می ترسد از مردانگیش كم بشود؟ می ترسد بگویند تو سری خور است؟ ولی نباید می گفتم. لوس شده ام. راست می گوید، به بهانه حاملگی و ویار هر چرندی را كه دلم می خواهد به او می گویم. كجا رفت؟ نكند برنگردد! من بمانم و این خانه! تك و تنها! حق من همین است. بد كردم. با همه بد می كنم. آخ كه دلم از همین حالا برایش تنگ شده. به یادم می آید كه چه گونه قوطی را پرت كرد. حركت دستش را، حركت زلف هایش را. برق غضب چشمانش را، دلم هوایش را كرد. دلم می خواست همین الان در كنارم بود.
هوا تاریك شده بود كه آمد. خود را به خواب زدم. در را باز كرد. از پله ها بالا آمد. پاها را به زمین می كشید. وارد تالار شد. در بین دو اتاق را گشود و گفت:
- من آمدم.
آرام نفس كشیدم. چشمانم را بسته بودم. یعنی خواب هستم. گفت:
- خودت را به خواب نزن. می دانم كه بیدار هستی.
جلو آمد تا نزدم بنشیند. برخاستم تا كنارش بنشینم. نفس بوی تندی می داد. گفتم:
- حالم خوش نیست رحیم. برو بگذار بخوابم.
رفت و در تالار خوابید
اواخر اردیبهشت ماه بود. حالم كم كم بهتر می شد. یك روز جمعه صبح كسل از خواب بیدار شدم.
- رحیم حوصله ام سر رفته. از بس توی خانه ماندم پوسیدم.
با حالتی عبوس پرسید:
- كجا ببرمت؟ باغ دلگشا؟
- آره.
نگاهم كرد و خندید:
- بلند شو ببرمت.
- حالا نه. بعدازظهر برویم لاله زار، برویم گردش.
بعد از ناهار خسته و بی حال خوابیدم. ظرف ها كنار حوض مانده بود. نه من حال شستن داشتم و نه رحیم. دم غروب چادر به سر كردم، پیچه را زدم درشكه گرفتیم و رفتیم خیابان لاله زار. رفتیم جاهای تماشایی. آفتاب غروب می كرد. جمعیت خیلی دیدنی بود. گفت:
- می خواهی راه برویم؟ یك چیزی بخوریم؟ حالت خوب است؟
- آره خوبم.
پیاده شدیم و كمی راه رفتیم. خیلی صفا داشت. رحیم با كت و شلوار و جلیقه و زنجیر طلای ساعت كه از دكمه جلیقه اش آویخته بود خیلی خواستنی تر شده بود. پیرمردی با یك گاری دستی می گذشت و خوراكی می فروخت. اصلا یادم نیست چه بود. هر چه بود در گاری دستی انباشته بود. پرسید:
- از این ها می خواهی؟
ذوق زده مثل بچه ها گفتم:
- آره برایم بخر.
دو زن و یك مرد جوان از كنار ما می گذشتند، هر دو زن ها پیچه ها را بالا زده بودند. لب ها و لپ هایشان به نظرم بیش از حد سرخ آمد. قیافه های وقیحی داشتند. چشم ها سرمه كشیده و بی حیا.
یكی از آن ها دست جلوی دهان گرفته بود و می خندید و دیگری كه قد بلندی داشت با صدایی كه آماده شلیك خنده بود آهسته گفت:
- خفه شو، خوبیت نداره.
مرد همراهشان حواسش جای دیگر بود. به نظرم رسید آن كه قد بلند داشت به چشم های رحیم نگاه كرد و غمزه آمد. رحیم همچنان كه ایستاده بود، نیم دایره چرخید و ناگهان خیال كردم كه آن نگاه شیطنت آمیز و آن لبخند نیمه كاره فرو خورده را كه تصور می كردم فقط به خود من تعلق دارد، بر لب هایش دیدم. شاید بیش از چند لحظه طول نكشید. من آن جا ایستاده بودم و او را نگاه می كردم و چشم او به دنبال آن زن ها بود. برگشت و پرسید:
- چه قدر بخرم؟
- هیچی.
با حیرت به من نگاه كرد:
- یعنی چه؟ تو كه گرسنه بودی!
جلو جلو راه افتادم و با غیظ گفتم:
- حالا نیستم. درشكه بگیر، می خواهم برگردم خانه.
- محبوب، چرا این طور می كنی؟
- چه كار می كنم؟ خسته شده ام. می خواهم برگردم خانه.
و مثل اینكه تازه متوجه شده ام كت و شلوار و كفش چرمی پوشیده گفتم:
- امروز خیلی مشدی شده ای! دكمه های بسته و تر و تمیز. ارسی چرم!
- مگر تازه دیده ای؟ خودت این طور می خواهی. چرا بهانه می گیری؟
با غیظ سر به سوی دیگر گرداندم. و به انتظار درشكه ای ایستادم كه از دور نمایان شده بود. یك قدم جلو رفت تا درشكه را صدا كند. بی اختیار دست بالا بردم و پیچه را از صورتم بالا زدم. خواست كمكم كند تا سوار شوم. دستم را كنار كشیدم. توی درشكه نشستم. داغ شده بودم. از مغز سر تا نوك پا از حسد و از توهینی كه تصور می كردم به من روا داشته می سوختم. جوانكی قرتی از كنار درشكه گذشت و چشمان وقیحش به صورت من افتاد. سوتی زد و دور شد. رحیم كه سوار شده بود، تازه متوجه من شد و دید كه پیچه را بالا زده ام. لبش را جوید. رگ گردنش برجسته شد.
- چرا پیچه ات را بالا زده ای؟ می خواهی مرا به جان مردم بیندازی؟ دلت می خواهد خون به پا كنم؟
- نخیر، می خواهم بدانی من هم بلدم پیچه ام را بالا بزنم.
با لحنی تلخ و گزنده گفت:
- این را كه از اول می دانستم.
تیر صاف به هدف خورد. به قلب من. ولی با خونسردی به پشتی كهنه چرمی تكیه دادم و گفتم:
- خوب، خوب است كه دانسته مرا گرفتی.
و از دیدن رگ گردنش كه از خشم متورم شده بود دلم خنك شد.
تا خانه با آن چشم های خشمگین به من خیره شد و من با پیچه بالا زده كوچه و گذر را تماشا كردم. خیلی خونسرد. ولی در دلم غوغایی برپا بود. به خانه رسیدیم. در را گشود و به دنبال من وارد حیاط شد. میان حیاط چادر از سر برداشتم. از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم. با غضب به دنبالم می آمد. پایش به آبكش گیر كرد با لگد آن را گوشه ای پرتاب كرد:
- بر پدر هر چه آبكش است لعنت.
خنده ام گرفته بود. بالا آمد. بیرون تالار كفش ها را از پا بیرون آورد. آرام وارد شد و با خونسردی در را پشت سرش بست. با نهایت احتیاط تكمه های كتش را گشود و آن را بیرون آورد. من گوشه اتاق نشسته بودم. زانوها را قائم گذاشته، دست ها را روی آن ها قرار داده او را تماشا می كردم. یقه كتش را گرفت و آن را با غیظ روی پشتی انداخت. رو به من كرد و پرخاشجویانه گفت:
- بر پدر و مادر من لعنت اگر دیگر این را بپوشم. پشت دستم داغ اگر دیگر با تو از خانه بیرون بیایم. تو شوهر نكرده ای، فقط نوكر گرفته ای كه ظرف هایت را بشوید.
از جا پریدم:
- نوكر نگرفته ام. ظرف شستن هم مرا نكشته.
با عجله از پلكان پایین دویدم. هوای اول شب هنوز خنك بود. ولی من اهمیت نمی دادم. با حرص لب حوض نشستم به ظرف شستن. كاسه را به كوزه می زدم و دیگ و قابلمه را محكم به زمین می كوبید. پیش خود می گفتم الان می آید. الان می آید. باید بیاید و این ها را از دست من بگیرد. ناز مرا بكشد. عذر بخواهد. ولی مدتی طول كشید و او نیامد. بعد چراغی در اتاق روشن شد. هوا تاریك شده بود. در سمت به ایوان را گشود و همان جا ایستاد. باز به چهار چوب در تكیه داده بود. باز همان لبخند شیطنت آمیز.
- دق دلت را سر كاسه و بشقاب در می آوری.
جواب ندادم. به صورتش هم نگاه نكردم. كار خودم را می كردم.
- بلند شو بیا. سرما می خوری. هوا سرد است.
ساكت بودم. بغض گلویم را گرفته بود. آن وقت گفت:
- محبوب؟!!
سرم را بی اراده به سویش چرخید. با دست چپ چراغ گرد سوز را بالا گرفته بود كنار صورتش. كنار حلقه های زلفش. و دست راست را كه آستین آن تا آرنج بالا رفته بود به سوی من دراز كرده بود. همان عضلات، همان رگ ها، همان مجسمه ای كه دلم می خواست ساعت ها نظاره اش كنم. آیا می دانست كه چه اثری روی من دارد؟ باز پرسید:
- محبوب نمی آیی؟
مثل خرگوشی كه افسون مار شده باشد از جای برخاستم. ظرفی كه در دستم بود در ته حوض فرو رفت. به راه افتادم. حتی جلوی پایم را هم نگاه نمی كردم. بی اراده دست هایم را به دامنم مالیدم تا خشك شود. مقابلش رسیدم. چانه ام لرزید. گفت:
- آهان ، این طور دوست دارم. این طور كه چانه ات می لرزد. دلم می خواهد سیر تماشایت كنم.
وارد اتاق شدیم. در را بست. اشك هایم سرازیر شد. رو به رویش ایستادم. دستم را گرفت. لرزیدم. تازه فهمیدم كه چه قدر سردم است. چه قدر یخ كرده ام. از گرمای دست او و سردی دست خودم لرزه سرما از تیره پشتم گذشت. گفتم:
- آن شب كه قهر كردی فهمیدم كه چه خورده بودی.
- از غصه تو بود.
- از غصه من؟
- از غصه این كه توی اتاقت راهم نمی دادی.
از آن شب به بعد دوباره توی اتاق من خوابید
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)