هوا كم كم خنك می شد. اول پاییز بود. درها را رو به حیاط بسته بودند. حدود یك ساعت به غروب مانده عاقد برای خواندن خطبه عقد آمد. بعد سر و كله رحیم و مادرش پیدا شد. رحیم در لباس نو، با كت و شلوار و جلیقه و ارسی های چرم مشكی. باز هم همان موهای پریشان را داشت. واقعا زیبا و خواستنی شده بود، گرچه من او را در همان لباده و پیراهن یقه باز بیشتر می پسندیدم. انگار در این لباس ها كمی معذب بود.
مادرش زنی ریزه میزه و لاغر بود كه زیور خانم نام داشت. موهای سفیدش را حنا بسته و از وسط فرق باز كرده بود كه از زیر چارقد ململ سفید پیدا بود. چشم های ریز و سیاهی داشت كه با سرمه سیاهتر شده بودند. بینی قلمی و لب های متناسب او بی شباهت به بینی و لب های رحیم نبود.
می ماند چشم های درشت رحیم كه قهرا باید به پدرش رفته باشد. زیور خانم رفتار تند و تیزی داشت. پیراهن چیت گلدار نویی به تن كرده بود و به محض ورود به اتاق، در حالی كه از ذوق و شوق سر از پا نمی شناخت، كله قندی را كه به همراه داشت بر زمین گذاشت و با دو ماچ محكم لپ های بزك كرده مرا بوسید و با شوق فراوان گفت:
- آرزوی چنین روزی را برای پسرم داشتم.
بوی گلاب نمی داد. من با صورت بند انداخته و بزك كرده با لباس ساتن صورتی كه برای خواستگاری پسر شازده دوخته بودند نشسته بودم و انگار خواب می بینم. فقط دلم می خواست رحیم كه پیش از عقد توی حیاط ایستاده بود زودتر بیاید و مرا ببرد. تا از زیر این نگاه های كنجكاو، غمگین و یا ناراضی، از این برو بیای مصنوعی كه دایه و دده خانم به راه انداخته بودند، از این مراسم. حقارت بار كه برایم ترتیب داده بوند، زودتر خلاص شوم. عاقد به اتاق پنجدری كه پدرم با بی اعتنایی و با چهره ای گرفته در آن نشسته بود رفت و پشت در اتاق گوشواره كه من در آن بودم قرار گرفت و خطبه را خواند.
وقتی به مبلغ مهریه كه پدرم دوهزار پانصد تومان قرار داده بود رسید، مادر رحیم با چنگ به گونه اش زد و گفت:
- وای خدا مرگم بدهد الهی!
خطبه سه بار خوانده شد. باید صبر می كردم و بعد از گرفتن زیر لفظی بله را می گفتم. ولی ترسیدم كه آن ها چیزی برای زیر لفظی نداشته باشند. پس در دفعه سوم بلافاصله بله گفتم. دده خانم بر سرم نقل و پول شاباش كرد كه مادر رحیم و خجسته خنده كنان جمع می كردند. حقارت مجلس دل آزار بود. تلاش های معصومانه خجسته و كوشش های پر مهر دده خانم و دایه خانم كافی نبود تا از واقعیت ها را وارونه جلوه دهند. تا بر این واقعیت كه پدر و مادرم این داماد را نمی خواستند سرپوش بگذارد. تا تنگی دست او را پنهان كند. مادر رحیم شادمانه می خندید و نقل به دهان می گذاشت. بعد رحیم آمد و من دیگر غیر از او هیچ چیز ندیدم. همان چشمان درشت، پوست تیره و همان لبخند شیطنت بار. اشتباه كرده بودم، با كت و شلوار خواستنی تر هم شده بود. دایه دستش را گرفت و آورد و كنار من نشست. دست در جیب كرد. یك جفت گوشواره طلا بیرون آورد و كف دست من گذاشت. بعد مادرش جلو آمد. یك النگوی طلا به دستم كرد و باز مرا بوسید. انگشتر جواهر نشانی در كار نبود كه برق آن چشم همه را خیره كند. در عوض من خیره به برق چشمان او نگاه می كردم. هیچ عروسی در دنیا دل گرفته تر و خوشبخت تر از من نبود. مخصوصا وقتی كه با دست محكم مردانه اش دست كوچك و نرم مرا گرفت و گفت:
- آخر زن خودم شدی!
و باز همان لبخند شیطنت آمیز لب هایش را از هم گشود و دندان های ردیف مروارید گونه اش را به نمایش گذاشت.
خواهر بزرگ ترم كه با اندوه و یاس در آستانه در اتاق ایستاده بود و با دلی گرفته تماشا می كرد. جلو آمد. یك جفت النگوی پت و پهن به دستم كرد و مرا بوسید. یك كلام با رحیم صحبت نكرد. شك داشتم كه حتی نیم نگاهی هم به چهره او افكنده باشد. نمی دانستم آیا اگر او را در خیابان ببیند باز می شناسد یا نه؟ سكوتی برقرار شد. مادر رحیم برای شكستن آن سكوت تلخ هل كشید و هلهله كرد. دایه یك سینی برداشت و ضرب گرفت. مادر رحیم و دده خانم و خجسته دست می زدند. پدرم با مشت به در كوفت. انگار كه به قلب من می كوبد. به صدای بلند و خشنی گفت:
- چه خبرته؟ صدایت را سرت انداخته ای دایه خانم؟
دایه از این سو با رنجش آشكاری گفت:
- وا، آقا خوب دخترمان دارد عروس می شود. شادی می كنیم دیگر. شگون دارد.
پدرم آمرانه فریاد زد:
- دنبك را بده دستشان ببرند خانه شان تا كله سحر هر قدر می خواهند بزنند. این جا این سر و صداها را راه نینداز.
دایه سرخورده و دلخور سینی را زمین گذاشت. دیگر نمی دانستیم چه باید بكنیم. خواهر بزرگم رفت و برگشت و پیغام آورد:
- محبوب، بیا آقا جان با تو كار دارند.
فقط با من. رحیم گویی وجود نداشت. از جا بلند شدم و وارد پنجدری شدم و در را پشت سرم بستم. پدرم روی یك مبل افتاده بود. سر را بر پشتی مبل نهاده، پاها را تا وسط اتاق دراز كرده بود. مچ پای راستش روی مچ پای چپ قرار داشت. نه تنها تكمه كتش باز بود، بلكه نیمی از تكمه های بالای جلیقه و یقه پیراهنش نیز گشوده بود. مثل این كه احساس تنگی نفس می كرد. هرگز او را این قدر آشفته حال و نا مرتب ندیده بودم. دست ها را بی حس و حال روی دسته مبل نهاده و مچ دست هایش را از دسته مبل رو به پایین آویزان بود. رنگ به صورت نداشت و به سقف خیره بود. جواهری را از چنگش به یغما برده بودند. مادرم در لبه پنجره نشسته و به شیشه های رنگین ارسی تكیه داده بود. انگار او نیز جان در بدن نداشت. حتی چادر نیز بر سر نیفكنده بود. با پیراهن گلدار آن جا نشسته بود و دست ها را سست و بی جان بر زانو انداخته بود. مرا كه دید برخاست و جلو آمد. یك انگشنر الماس نسبتا درشت پیش آورد و در دست من گذاشت. نگفت مبارك باشد. گفت:
- این را از من یادگاری داشته باش.
و اشكریزان از در اتاق خارج شد.
پدرم مدتی ساكت ماند. من نمی دانستم چه باید بكنم. همچنان سر به زیر افكنده و دست ها را به هم گرفته و ایستاده بودم. خواهرم در كنارم بود. پدرم رو به سقف كرد. با صدای آهسته و بی جان گفت:
- به تو گفته بودم ماهی سی تومان كمك خرجی برایت می فرستم؟
می خواستم بگویم شما كی با من حرف زده بودید؟ ولی فقط گفتم:
- نه آقا جان.
- می دهم دایه خانم برج به برج برایت بیاورد.
با زحمت زیاد دست راست را بالا برد و در جیب داخل جلیقه كرد. یك سینه ریز مجلل طلا از آن بیرون كشید و به طرفم دراز كرد:
- بیا بگیر. این برای توست.
با احترام دو سه قدم جلو رفتم و سینه ریز را گرفتم.
« بینداز گردنت. »
با كمك خواهرم سینه ریز را به گردن انداختم. پدرم نگاهی به آن و به صورت جوان و بزك كرده من كرد و مثل مریضی كه درد می كشد، چهره اش درهم رفت و دوباره سر را بر پشتی مبل تكیه داد و دست هایش از مچ از دسته مبل آویزان شد. هیچ هدیه ای برای رحیم نبود. اصلا اسمی هم از او نبود.
- خوب، برو به سلامت.
جرئتی به خود دادم و با صدایی كه به زحمت از حلقومم خارج می شد گفتم:
- آقا جان، دعایم نمی كنید؟
در خانواده ما رسم بود كه پدرها شب عروسی فرزندشان، هنگام خداحافظی دعای خیر بدرقه راهشان می كردند و برایشان سعادت می كردند. دعاهای پدرم را در حق نزهت دیده بودم كه اشك به چشم همه حتی عروس و داماد آورده بود. آن زمان به این مسایل اعتقاد داشتند. آن زمان دعاها گیرا بود.
پوزخندتلخی بر گوشه لبان پدرم ظاهر شد. سكوتی بین ما به وجود آمد. انگار فكر می كرد چه دعایی باید بكند. پدرم، با همان حالی كه نشسته بود، دو انگشت دست راست را با بی حالی بلند كرد. سرش همچنان بر پشت مبل تكیه داشت. گفت:
- دو تا دعا در حقت می كنم. یكی خیر است و یكی شر.
با ترس و دلهره منتظر ایستادم. خواهرم با نگرانی و دلشوره بی اراده دست ها را به حالت تضرع به جلو دراز كرد و گفت:
- آه آقا جان .....
پدرم بی اعتنا به او مكثی طولانی كرد و گفت:
- دعای خیرم این است كه خدا تو را گرفتار و اسیر این مرد نكند.
باز سكوتی برقرار شد. پدرم آهی كشید و قفسه سینه اش بالا رفت و پایین آمد و ادامه داد:
- و اما دعای شرم. دعای شرم آن است كه صد سال عمر كنی.
سر جایم میخكوب شده بودم. نگاهی متعجب با خواهر بزرگترم رد و بدل كردم. این دیگر چه جور نفرینی بود؟ این كه خودش یك جور دعا بود! پدرم می فهمید كه در مغز ما چه می گذرد. گفت:
- توی دلت می گویی این دعا كه شر نیست. خیلی هم خیر است. ولی من دعا می كنم كه صد سال عمر كنی و هر روز بگویی عجب غلطی كردم تا عبرت دیگران بشوی. حالا برو.
نزدیك در رسیده بودم كه دوباره پدرم صدایم زد. این كه اسمم را ببرد، نه. فقط گفت:
- صبر كن دختر.
- بله آقا جان.
- تا روزی كه زن این جوان هستی، نه اسم مرا می بری، نه قدم به این خانه می گذاری.
فقط گفتم:
- خداحافظ.
- به سلامت.
خجسته و نزهت مرا بوسیدند. برخلاف رسوم متداول آن زمان كه دخترها هنگام ترك خانه پدر گریه می كردند، هیچ یك از ما گریه نكردیم. گریه مال عروس هایی بود كه در آن دل همه خون نباشد.
سوار كالسكه پدرم شدیم. كروك كالسكه را كشیده بودند. یا به علت شرمندگی پدرم یا به دلیل خنكی هوای اول پاییز. دایه مقداری شیرینی و قند و یك قابلمه بزرگ غذا در كالسكه گذاشت و خودش هم سوار شد. وقتی مادر رحیم خواست سوار شود، رحیم خم شد و گفت:
- نه ننه، جا نیست. برو خانه.
مادرش گفت:
- آخر امشب شب عروسی توست.
باز همان لبخند تمسخرآمیز بر لبان رحیم نشست.
- برای همین می گویم برو خانه ات دیگر!
باز خاری در دلم خلید. خوشم نیامد.
در برابر چشم دایه مثل دو مجسمه، مودب و دست به زانو نشستیم. به دستور دایه كالسكه از چند خیابان و یكی دو كوچه گذشت و در محله نسبتا شلوغی مقابل یك خانه كوچك ایستاد.
دایه كلیدی از جیب بیرون كشید و در چوبی سبز رنگ كوچكی را گشود. وارد دالان باریكی شدیم. سمت راست دالان مستراح بود. وقتی دالان به انتها می رسید، با یك پله به حیاط مربوط می شدند. هیزم اندكی در گوشه انبار قرار داده بودند. دست راست، در كمركش حیاط، دهنه تاریك معبری بود كه سقف ضربی از آجر داشت. این دهنه باریك با چند پله به مطبخ كوچك دودزده ای می رسید. میان حیاط حوض كوچكی با آب سبز رنگ لجن بسته قرار داشت. رو به روی در ورودی پلكانی از گوشه حیاط بالا می رفت و به ایوان كوچكی منتهی می شد با دو اتاق. یكی بزرگ تر كه اتاق اصلی بود و به اصطلاح اتاق پذیرایی محسوب می شد و با دری به ایوان باز می شد و از درون به اتاق كوچك تری راه داشت كه اتاق خواب و صندوقخانه ما شد. این اتاق پنجره ای رو به ایوان داشت. ولی برای رفت و آمد به آن باید از اتاق اصلی كه من به آن تالار می گفتم، عبور كرد. چه تالاری! چهار متر و نیم در پنج متر.
كف اتاق ها را دایه با قالی خرسك من فرش كرده و مخده ها را كنار دیوار اتاق بزرگتر جا داده بود. پرده گلدار نسبتا زیبا ولی ارزان قیمتی آویزان كرده بود. در اتاق كوچك تر جنب تالار فرو رفتگی ای در دیوار وجود داشت.
مثل این كه جای گنجه ای بود كه هرگز نصب نشده بود. دایه جلوی آن را نیز پرده آویخته و صندوق لباس ها و وسایل مرا در پشت آن قرار داده بود. روی طاقچه پیش بخاری انداخته و آن را با سلیقه از وسط جمع كرده و سنجاق زیبایی به آن زده بود به طوری كه شكل پروانه به خود گرفته بود. روی آن، بالای طاقچه، یك چراغ لاله و یك آیینه كوچك و شانه گذاشته بود. من عروسی بودم كه حتی آیینه و شمعدان نداشت. لاله دیگر در اتاق بزرگ تر یا به قول من حسرت زده در تالار بود. در این اتاق پذیرایی نیز دو پنجره رو به ایوان در دو طرف در ورودی قرار داشت. یك باغچه كوچك، دو متر در یك متر در كنار حوض بود. خشك مثل كویر. تمام وسعت آن خانه به صد و پنجاه متر نیز نمی رسید
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)