مادرم دوباره به سرش كوبید:
- وای، جواب مردم را چه بدهم.
عمو جان گفت:
خانم، شما هم هی مردم مردم می كنید. منظورتان از این مردم چیست؟ اگر ما خودمان سرمان را بالا بگیریم و توی دهان مردم بزنیم، مردم غلط می كنند حرف بزنند.
پدرم آه كشید:
- همه از دست غیر می نالند، سعدی از دست خویشتن فریاد.
كاملا مشخص بود كه منظور پدرم كیست! در تمام فامیل دو زن وجود داشتند كه افراد خانواده تنها زمانی موضوعی را با ایشان در میان می گذاشتند كه قصد داشتند آن موضوع آفتابی شود ولی نمی خواستند از دهان خودشان شنیده شود. این دو نفر یكی عمه جان كشور بود و یكی هم زن خود عمو جان. این دو زن فضول، حسود، خبرچین و دو به هم زن بودند كه دهانشان قفل و بست نداشت، برای عمه جان كشور كه شوهرش مدتها فوت كرده بود و به قول مادرم از دست این زن دق مرگ شده بود این طرز زندگی خود یك نوعی تفریح و وقت گذرانی به شمار می رفت. این عمه كه ثروت هنگفتی از شوهر و پدر به ارث برده بود در همان حال كه قربان صدقه برادرها می رفت، چنان نیش زبان به زن هایشان می زد كه از نیش افعی كاری تر بود. وقتی مادرم پسر نداشت، هربار كه او را می دید می گفت:
- الهی قربان داداشم بروم. نمی دانی چه قدر حسرت داشتم پسرش را بغل كنم.
وقتی منوچهر به دنیا آمد و پدرم انگشتری زمرد به مادرم چشم روشنی داد گفت:
- خدا شانس بدهد. ما سه تا پسر زاییدیم مثل دسته گل. شوهرمان برای هر كدام یك سكه طلا تلپ، تلپ، چشباند روی پیشانی ما. قدر داداشم را باید خیلی بدانی نازنین خانم.
خود عمه جان به مناسبت زایمان مادرم یك جفت گوشواره طلای پرپری بسیار سبك وزن هدیه آورد و از آن روز به بعد هر جا كه نشست این را به رخ همه می كشید و می گفت:
- والله من به بیوه زنی خودم دیدم اگر طلا نبرم یك وقت نازنین خانم می رنجد. بالاخره پسر زاییده. توقع دارد. به خودم گفتم اگر با قرض و قوله هم شده باید طلا ببرم.
عاقبت پدرم برای این كه از زیر بار منت او رها شود و مردم به خاطر آن كه زنش از خواهر شوهر بیوه خود توقع طلا داشته سرزنشش نكنند، به بهانه این كه دست خواهرش خوب بوده و چون برای نازنین آش ویارانه پخته، بچه پسر از آب درآمده، یك النگوی پهن طلا برای او فرستاده و در دهان او را بست.
زن عمویم هم دست كمی از عمه جان كشور نداشت. البته نه به آن شدت زیرا كه هم گرفتار شوهر و بچه بود و هم از منصور و عمو جان حساب می برد. با این همه خود زن عمو نیز از زبان عمه جان در عذاب بود و در مقابل او ماست ها را كیسه می كرد. حالا اگر این دو زن مكار می فهمیدند كه چه پیش آمده، با دمشان گردو می شكستند. فضولی و حسادت نسبت به سفیدبختی مادرم، دست به دست می داد و باعث می شد تا آن ها شیپور رسوایی ما را بنوازند. پدرم این را خوب می دانست ولی جرئت نداشت علنا به عمو جان ابراز كند.
عمویم مردی ملایم و شریف بود. ولی خود او نیز به نوبه خود از زبان همسر و خواهرش در عذاب بود. بنابراین گفت:
- چرا در لفافه حرف می زنی داداش؟ اگر منظورت زن من است ....
مادرم با ناخن لپ خود را خراشید:
- وای خدای مرگم بدهد آقا. این فرمایش ها چیست كه می فرمایید؟
عمو جان سخنان او را نشنیده گرفت و گفت:
- اگر منظورت زن من است، اون با من و منصور. همین قدر كه به او بگویم بدنامی محبوبه بدنامی دخترهای خودت است و یك عمر روی دستت می مانند، یا اگر منصور یك داد به سرش بزند، زبانش كوتاه می شود. اما راجع به آبجی كشور. برایش پیغام می دهم كه مردم هزار ننگ می كنند، فامیل رویش سرپوش می گذارند. ما باید از زبان خواهر خودمان بیشتر از دشمن خونی جد و آبادیمان هراس داشته باشیم؟ پیغام می دهم كه به ارواح خاك آقا جون اگر كلامی از این قضیه حرف بزند، اگر نیش و كنایه ای بزند، اگر جلوی این و آن خودش را به موش مردگی و نفهمی بزند و غیر مستقیم حرفی بزند كه به شرافت خانوادگی بر بخورد و آبروریزی بشود، به خداوندی خدا قسم كه دیگر اسمش را نمی برم. انگار برادرش مرده. یك فاتحه بخواند و فكر مرا از سرش بیرون كند. دیگر دیدارمان به قیامت می افتد. به خاك پدرم این كار را می كنم.
مادرم نفسی به راحتی كشید. همه می دانستند كه عمو مردی است كه پای حرف خودش می ایستد. تا آن شب هرگز پدرم یا عمو جان به این لحن از عمه كشور یا زن عمو صحبت نكرده بودند. آن شب تازه مادرم در حوضخانه و من در پشت در آن، فهمیدیم كه دل آن دو مرد نیز به اندازه دیگران خون است. ولی چه بكنند؟ یكی خواهر بود و یكی قوم سببی.
مادرم رو به پدرم كرد:
- والله آقا راست می گویند. دختره خلاف شرع كه نمی خواهد بكند. می خواهد شوهر كند. چه كنیم؟ باید بد هیمش برود.
پدرم با تغیر به سوی او نگریست:
- تو هم پایت سست شده؟ مگر تو نبودی كه می گفتی محبوبه باید از روی نعش من رد بشود؟ حالا چه طور از این رو به آن رو شدی؟
مادرم با صدای بغض آلود گفت:
- نشوم چه كنم؟ چه خاكی به سرم بریزم؟
مادرم رو به پدرم كرد:
- والله آقا راست می گویند. دختره خلاف شرع كه نمی خواهد بكند. می خواهد شوهر كند. چه كنیم؟ باید بد هیمش برود.
پدرم با تغیر به سوی او نگریست:
- تو هم پایت سست شده؟ مگر تو نبودی كه می گفتی محبوبه باید از روی نعش من رد بشود؟ حالا چه طور از این رو به آن رو شدی؟
مادرم با صدای بغض آلود گفت:
- نشوم چه كنم؟ چه خاكی به سرم بریزم؟
رو به عمو جان كرد و افزود:
- آقا، به خدا دلم خون است. طرف دخترم را بگیرم، می ترسم شوهرم از پا در بیایید.....
اشك از چشم هایش سرازیر شد و ادامه داد:
- طرف این را بگیرم، می ترسم بچه ام دق كند. به قول شما یك چیزی بخورد و خودش را بكشد. روزی صد دفعه مرگم را از خدا می خواهم. یك روز خواستم تریاك بخورم و خودم را بكشم. به خدا دلم به حال یتیمی منوچهر سوخت.
پدرم یكه خورد. نگاهی اندوهگین و عاشقانه به مادرم افكند و گفت:
- چی گفتی؟ دستت درد نكند! همین كم مانده كه تو هم توی این بدبختی مرا بگذاری و بروی. درد من كم است، تو هم نمك به زخم بپاش!
مادرم با گوشه چادر نماز بیهوده می كوشید اشك از صورت پاك كند، اشك من نیز در پشت در سرازیر بود و می ترسیدم برق اشكم در اتاق هم به چشم آن ها بخورد. مادرم اشك ریزان می گفت:
- بچه ام است. پاره جگرم است. دلم می سوزد. جگرم كباب است. می دانم شما هم همین حال را دارید آقا.
با دست جلوی صحبت پدرم را گرفت و ادامه داد:
- نه، نگویید كه این طور نیست. احوال شما را زیر نظر دارم. چون می دانید صبح ها از ترس شما جرئت نمی كند بیاید توی حیاط وضو بگیرد، زودتر بلند می شوید و می آیید توی اتاق نماز می خوانید. بعد می بینم كه كنار پنجره، یك گوشه، می ایستید تا او را ببینید.
و رو به عمویم كرد:
- آخر از روزی كه این جریان پیش آمده نگاه به روی محبوبه نكرده. اجازه نمی دهد جلوی چشمش آفتابی شود. او هم كه مثل سگ حساب می برد. بله آقا، از گوشه پنجره نگاه می كنند و محبوبه را تماشا می كنند كه ترسان و لرزان مثل كفتری كه از حمله گربه بترسد، سر حوض می آید و وضو می گیرد. اشك هایش را پاك می كند و وضو می گیرد. دوباره، تا نیمه راه نرفته، اشك صورتش را خیس می كند. باز برمی گردد تا دوباره وضو بگیرد. هی می رود و برمی گردد. گاهی كنار حوض ماتش می برد، و آقا شما توی اتاق آه می كشید. دلتان به طرفش پرواز می كند. شما از آن پدرها نیستید كه دست روی او بلند كنید. صد بار گفتید زیر لگد لهش می كنم. پس كو؟ پس چرا نكردید؟ بلند شوید بروید بكشیدش! دختر پدرم نیستم اگر جلویتان را بگیرم ....
مادرم هق هق افتاد. عمو جان با لحن ملایمی گفت:
- خانم، این فرمایشات چیست؟ زبانتان را گاز بگیرید .!
پدرم سر به زیر افكنده بود. زانوی چپ را تا كرده و زانوی راست را به صورت قائم تكیه گاه دست راست كرده و دست چپ را به زمین تكیه داده بود. در همان حال، با لحنی افسرده و آرام گفت:
- عوض این كه دخترشان را سرزنش كنند، دلشان برای او می سوزد. به بنده سركوفت می زنند. باشد خانم، هر چه دلتان می خواهد بگویید!
مادرم با صدایی كه اندكی بلندتنر شده و هر آن با هق هق گریه قطع می شد گفت:
- فكر می كنید سركوفتش نزدم؟ كتكش نزدم؟ گوشت هایش را با نیشگون نكندم؟ چنان كبود و سیاهش كردم كه دایه دلش سوخت و گفت الهی دستت بشكند. خوب حرفی زد. به دلم نشست. الهی دستم بشكند. وقتی نیشگونش می گرفتم دیدم كه پوست و استخوان شده. گوشتهایش شل شده اند. دلم به حالش كباب است. بچه ام رنگش زرد شده. نای حرف زدن ندارد. نای راه رفتن ندارد. ما هم كه همه افتاده ایم به جانش. راست می گویید آقا، به خدا دلم برایش می سوزد. اوایل می دیدم غذا نمی خورد غیظم می گرفت. فكر می كردم لجبازی می كند. دایه را فرستادم نصیحتش كند. آمد و گفت خانم، خدا خیرتان بدهد. من دخالت نمی كنم. این دنیا را كه نداشتم، می خواهید آن دنیا را هم نداشته باشم؟ اگر شما و آقا از خدا نمی ترسید، من می ترسم. پرسیدم مگر چه شده؟ دایه به دایه گیش كرد، چه طور من نكنم؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)