نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 130

موضوع: رمان گندم / م . مودب پور

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    " دوباره همه شون زدن زیر خنده ، یکی دیگه شون گفت "
    _ لطفا برگردین !
    کامیار _ من اگر تیکه تیکه مم کنن امکان نداره از اینجا برگردم !
    " بازم دخترا خندیدن و همون دختره گفت "
    _ منظورم اینه که پشت سرتون رو نگاه کنین !
    " کامیار برگشت و یه نگاهی به کافی شاپ کرد و گفت "
    _ اه ....! اینجا که قصابی بود ! چطور یه مرتبه عوض شد !
    " دخترا مرده بودن از خنده . دستش رو گرفتم و آروم بهش گفتم "
    _ بیا بریم تو ! خجالت بکش !
    کامیار _ من نمیام تو ! می ترسم شاگرد قصابه یه بلا ملایی سرم بیاره ! تو برو ! من همینجا پیش این خانما میمونم !
    "آروم بهش گفتم "
    _ بدبخت بیا ببین تو چه خبره !
    " یه نگاهی از پشت شیشه که حالت رنگی رفلکس دار داشت کرد و یه مرتبه گفت "
    _ اه ....! راست میگی آ ! قصابی کجا بود اینجا ! خانما ببخشین ، نشونی مونو پیدا کردیم . از راهنمایی تون ممنون !
    " یکی از دخترا گفت "
    _ چی شد یه مرتبه ؟!! دیگه نمیترسین ؟!
    کامیار _ من همیشه این ترس تو دلمه ! اصلا این دل من ، دل نیس که ! یه آهوی رمیده س ! خداحافظ تا دیدار بعدی !
    " اینو گفت و راه افتاد طرف کافی شاپ و از پله هاش بالا رفت و منم دنبالش رفتم و تا در رو واکردم ، دیدم کافی شاپ پر دختر و پسره ! بوی قهوه و دود سیگار همه جا رو ورداشته بود .
    داشتیم میزا رو نگاه می کردیم که یه مرتبه میترا رو دیدیم که از پشت یه میز بلند شد و اومد طرف ما و تا رسید ، گفت "
    _ سلام ! چقدر دیر کردین !
    _ سلام ! پیش نصرت خان بودیم ! ببخشین !
    میترا_ نصرت خودشم میاد اینجا ! قرار گذاشتیم با هم .
    _ اینجا چه شلوغه !
    میترا _ میخواین بریم جای دیگه " برگشتم طرف کامیار که داشت این ور و اون ور رو نگاه می کرد "
    _ کامیار با توأم ! کجا رو نگاه میکنی ؟!
    کامیار _ دارم دنبال میترا خانم میگردم !
    " میترا زد زیر خنده !"
    کامیار _ اه ....! شما اینجایین ؟! منو بگو ! دارم این دخترا رو میجورم دنبال شما !
    _اگه تونستی یه نیم ساعت خودتو نگاه داری !
    میترا_ بریم جای دیگه ؟
    کامیار _ مگه اینجا چه شه ؟!
    _شلوغه ! بریم یه جای خلوت !
    کامیار _ تهران کلا شلوغه ! اگه دنبال جای خلوت میگردی باید بری شهرستان !
    _لوس نشو ! بمونیم اینجا چیکار ؟
    " بعد به میترا گفتم "
    _ اینجا که خبری نیس ، بریم جاهای دیگه رو ببینیم !
    کامیار _ تو مگه دنبال چه خبری هستی ؟! هر چی خبره اینجاس !
    _ گندم رو میگم !
    " همونجور که داشت می خندید و به دخترا نگاه می کرد گفت "
    _ گندم میخوای برو سیلو ! اینجا فقط کیک شکلاتی دارن !
    " تا اومدم حرف بزنم راه افتاد رفت سر یه میز که پنج تا دختر دورش نشسته بودن . جلوشون واستاد و گفت "
    _ ببخشین خانما ، این صندلی خالی جای کسی یه ؟
    " دخترا زدن زیر خنده و یکی شون گفت "
    _ کدوم صندلی خالی ؟!
    کامیار _ همینکه من الان میارم میذارم اینجا بغل شما !
    " اینو گفت و از میز بغل یه صندلی ورداشت و گذشت بغل دخترا و نشست روش و گفت "
    _آخیش ! مردم از این دیسک کمر !
    " دخترا غش کردن از خنده و یکی شون گفت "
    _ شما با این سنّ و سال که نباید دیسک کمر داشته باشین !
    کامیار _دارم عزیزم ، چیکار کنم ! دیسک کمر دارم !رماتیسم دارم ! زانوهام آب آورده ! سایدگی مهره دارم ! اون وقت جالب اینه که اسمم رو گذاشتن کامیار ! راستی با همدیگه آشنا نشدیم ! اسم من کامیاره !
    " دخترا زدن زیر خنده ، اومدم برم جلو ورش دارم بیارمش که میترا گفت "
    _ ولش کنین سامان خان ! باهاتون کار دارم .
    " دو تایی رفتیم ته کافی شاپ . سر میز میترا که چهار تا دختر دیگه م نشسته بودن . سلام کردم و میترا به همه شون معرفی م کرد و کنارشون نشستیم و به یه گارسون سفارش نسکافه دادم که میترا گفت "
    _ سامان خان ، این چند روزه هیچ تازه واردی این طرفا پیداش نشده که با مشخصات شما جور باشه !
    " پاکت سیگارم رو در آوردم و یه دونه دراوردم و روشن کردم و یه دفعه متوجه شدم که به میترا تعارف نکردم . عذر خواهی کردم و پاکت سیگار رو گرفتم جلو تک تک شون که همگی ورداشتن و براشون روشن کردم که میترا گفت "
    _ سامان خان ، جلو ماها خجالت نکشین ! ماها همه دختر فراری هستیم .
    _ همه تون ؟!!!

    میترا _ اره .
    " یه نگاه به همه شون کردم. خیلی شیک پوش و خوشگل ! از هر کدوم بوی یه عطر خیلی خوب می اومد ! همگی م آرایش کرده بودن ."
    _ من اصلاً سر در نمیارم ! آخه چرا ؟!
    " یکی شون گفت "
    _ سامان خان ، اسم من ملیحه س که همه مرجان صدام می کنن . منظورم اینه که من حتی از اسم خودمم فرار می کنم !
    _ برای چی ؟!
    مرجان _ از اسمم خوشم نمیاد . خیلی راحت ! این اسم رو برای من پدر و مادرم ، یا پدر بزرگ و مادر بزرگم انتخاب کردن . اونم بیست و خرده ای سال پیش ! این اسم برای همون وقتا خوب بوده نه حالا ! الان این اسما رو کسی نمی پسنده ! اسم ، عقاید ، ایدها و هر چیز دیگه یه نسل برای زمان خودش خوبه !
    _یعنی شما به خاطر یه اسم از خونه فرار کردین ؟!
    مرجان _ نه ، یه مثال براتون زدم ! من از زندان فرار کردم ! زندانی که پدر و مادرم برام درست کرده بودن !
    " میترا یه اشاره به دخترای دیگه کرد که یکی یکی شون شروع کردن !"
    _اسم منم کبری س . همه ترانه صدام می کنن . من درست پنج دقیقه قبل از مراسم عقدم فرار کردم ! می خواستن به زور منو بدن به یه مرد که بیست سال از خودم بزگتر بود !
    _ اسم منم ثریا س . اینجا همه شادی صدام می کنم . من از بابای معتادم فرار کردم .
    _ منم پانته ا هستم . اسم اصلیمم اینقدر قدیمیه که فقط میشه تو حفاریا ، رو سنگ قبرا پیداش کرد ! منم بخاطر اینکه پدر و مادرم نمی خواستن بذارن ادامه تحصیل بدم از خونه فرار کردم ! یعنی وقت فهمیدن که یکی رو دوست دارم و میخوام فقط با اون ازدواج کنم ، حتی دیگه نذاشتن مدرسه برم که نکنه تو راه مدرسه اونو ببینم !
    " یه نگاه بهشون کردم و گفتم "
    _ الان دیگه مشکل تون حل شده ؟!
    میترا_ نه ! هزار تا مشکل دیگه م پیدا کردیم !
    " آروم گفتم "
    _ بیماری گرفتین ؟
    " همگی شون شونه ها شونو انداختن بالا که مرجان گفت "
    _ من اعتیاد دارم به هرویین .
    پانته ا _ تریاک .
    ترانه _ همون واموندهٔ که مرجان گفت .
    شادی _ در حال حاضر تریاک .
    " گارسون نسکافه م رو آورد و آروم در گوش شادی یه چیزی گفت و شادی به میترا یه نگاه کرد و گفت "
    _ بنگاه داره اومده ! چیکار کنم ؟ برم ؟
    میترا _ نه ! نصرت گفته تا حساب اون دفعه ش رو صاف نکنه جواب سلامشم نده !
    " بعد به گارسونه گفت "
    _ دست به سرش کن .
    " گارسونه رفت و میترا یه نگاه به من کرد و سرشو انداخت پایین و گفت "
    _ ببخشین سامان خان ! زندگی یه دیگه !
    _ نه ! این زندگی نیس ! این ....
    " اومدم یه چیزی بهش بگم اما حرفمو خودم و خواستم بلند شم و برم که دستمو گرفت و تند تند گفت "
    _ درسته ! درسته ! این کثافته ! لجنه ! خواهش می کنم بشین !
    " نشستم و آروم فنجون نسکافه م رو گذاشت جلوم و گفت "
    _اگه یه عکس از دختر عمه تون داشتین خیلی کمک میکرد .
    " از تو جیبم یه عکس از گندم رو که پارسال با همدیگه گرفته بودیم دراوردم و دادم بهش . گرفت و نگاهش کرد و گفت "
    _ دیوونه س !
    _ چرا ؟!!
    میترا _ چون با داشتن شما از خونه گذاشته و رفته .
    " یه لبخند بهش زدم که عکس رو داد به مرجان ، مرجان یه نگاه بهش کرد و گفت "
    _ دختر قشنگیه ! تا حالا ندیدمش .
    " عکس رو داد به ترانه ، اونم یه نگاه بهش کرد و یه سری تکون داد و داد به شادی . شادی م یه نگاه و عکس کرد و گفت "
    _ نه ندیدمش .
    " پانته ا عکس رو ازش گرفت و یه نگاه بهش کرد و گفت "
    _ چرا فکر می کنین افتاده تو این کار ؟
    _اینطوری فکر نمیکنم !
    پانته ا_ میترا گفت که ایشون دانشجوئه ، درسته ؟
    _ دانشجوئه .
    پانته ا _ پس اینجاها پیداش نمی کنین ! یه دختر باسواد و تحصیلکرده که واز مالی خوبی م داره و تقریبا به اندازه خودش آزادی داره ، تو این خط ها نمی افته ! مطمئن باشین !
    _ آخه یه چیزایی تلفنی به من گفت . یعنی به یه صورتی تهدیدم کرد !
    " میترا عکس رو از پانته ا گرفت و همونجور که نگاهش می کرد گفت "
    _ خودشو لوس کرده ! میخواد توجه شما رو نسبت به خودش جلب کنه !
    " بعد عکس رو گرفت طرف من و گفت "
    _ اون هیچ جا نرفته ! احتمالا خونه یکی از دوستاشه .
    _ به همه دستای نزدیکش سر زدیم . هیچکدوم ازش خبر نداشتن .
    _ میترا _ دارن ! به شما نمیگن .
    _ نمیشه که با مأمور بریم در خونه شون !
    میترا _ باید برین دم خونه نزدیکترین دوستش کشیک واستین . داره موش و گربه بازی میکنه باهاتون !
    _ وقتی از خونه می رفته فوق العاده عصبی و ناراحت و شاید شکست خورده بوده !
    میترا _ آخه چه مشکلی میتونسته داشته باشه ؟!
    _ یه دیوونه بهش گفته که بچه پدر و مادرش نیس ! بهش گفته که سر راهی یه !
    " میترا اینا یه نگاهی به همدیگه کردن و هیچی نگفتن . منم سرمو با نسکافه گرم کردم . یه خرده که گذشت پانته ا گفت "
    _ خیلی عجیبه که یه آدم به همین سادگی حرف کسی رو قبول کنه !
    _ متاسفانه انگار همونجوری بوده !
    " دوباره همگی ساکت شدن که من به میترا گفتم "
    _ من خیلی دلم می خواد یه چیزی رو بدونم ! اگه یه همچین حالاتی برای یه کدوم از شماها پیش می اومد چیکار می کردین ؟
    " میترا تو چشمام نگاه کرد و همونجور گفت "
    _ آدم با آدم فرق می کنه !
    _ مثلا خود شما !
    میترا_ اگه من یه همچین پسر دایی هایی داشتم ، دستش رو می گرفتم و باهاش می رفتم !
    _ ولی اون اینکارو نکرده و تنهایی گذاشته رفته !
    میترا_ پس نمیتونه مدت زیادی اینجا بمونه !
    _ یعنی تهران ؟!!
    میترا _ نه ایران ! اینجا یه دختر اگر چه پول م داشته باشه ، مشکل بتونه زندگی کنه ! مخصوصا که باید دانشگاهش رو هم بره ! مگه چند وقت میتونه قایم بشه ؟ یا باید ترک تحصیل کنه یا شما از طریق دانشگاه پیداش می کنین !
    _ خب دانشگاه نمیره !
    میترا _ پس چیکار میکنه ؟
    _ شاید بیفته تو کارای ناجور !
    میترا _ نه فکر نکنم ! اون شما رو داره و میدونه که نگرانش هستین و دارین دنبالش میگردین . حتما دوست تونم داره ! به خاطر احترام به عشقم که شده تو این جور کارا وارد نمیشه .
    _ ماهام دیگه کلافه شدیم !
    میترا _ خارج ! اون حتما میره خارج از کشور ! حتی برای یه مدت کوتاه م که شده چون اینجا براش سخته زندگی کنه ! خونه دوستاشم چند روز بیشتر نمیتونه بمونه !
    _ یعنی ممکنه بره خارج ؟!
    میترا _ به احتمال قوی ! مثل سفر توریستی ! ترکیه ، تایلند ، سنگاپور .
    _ممکنه بره دوبی ؟
    میترا_ اونجا برای یه دختر تنها مناسب نیس !









    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/