ه خرده گذشت یه پسر جوون با یه سینی چای اومد تو . نصرت بلند شد سینی رو ازش گرفت و تشکر کرد و تا پسره رفت ، نصرت بهمون گفت "
_ این فوق دیپلم داره ! با فوق دیپلم شده نظافت چی !
" بعد خندید و گفت "
_ سطح دانش تو این مملکت خیلی بالاس ! نظافتچی ش تحصیلکرده س !اگه آدمایی که تو تئاتر کار می کنن یه همّت کنن ، اینجا رو میتونیم بکنیم یه دبیرستان نمونه ! نظافتچی ، فوق دیپلم ! کاکا سیاش که خودم باشم ، لیسانس شیمی ! اون پسره که نقش جوون رو بازی میکنه لیسانس ! اون که ارگ میزنه ،لیسانس !
کامیار _ خب یه تخته سیاه و یه گچ و یه تخته پاکن هم بگیرین ، وسط نمایش تو آنتراکت یه خرده با این بچه ها که میان نمایش رو ببینن ریاضی میازی کار کنین ! هم ثواب داره ، هم میتونین بلیت رو یه خرده گرون ترش کنین !
نصرت _ آخه اینا برای چیه؟ این همه پدر بچه ها رو تو دبستان و دبیرستان و راهنمایی و پیش دانشگاهی در میارن که آخرش بشن من ؟!!
_ همه که اینطوری نمیشن !
نصرت _اره راست میگی ! یکیش خود شماها ! میدونین چرا ؟ چون خونواده پولدار دارین ! ولی فکر می کنی اگه پول نداشتین الان چیکاره بودیم ؟ اصلاً بذارین من یه خرده براتون از خودم بگم تا سرتون بیاد تو حساب ! زندگی مو جلو شما میذارم وسط ، خودتون بگین من کجاش رو اشتباه رفتم ! خوبه ؟
" اومد بغل ما و یه صندلی کشید جلو و از روش رخت و لباس نمایش رو ورداشت و نشست و گفت "
_ چایی تون یخ کرد !
" بعدش خودش چایی ش رو ورداشت و تو یه نفس خورد و گذاشت زمین و یه سیگار دراورد و روشن کرد و پاکتش رو گذاشت جلو ما وگفت "
_ من ، پنج ، شیش سالم بود کهٔ انقلاب شد . من پنج شیش سالم بود و حشمت سه چهار سالش بود . بابام تو یه کارخونه ، کار میکرد . وضع مونم بد نبود . یعنی تا اونجا که من یادم میاد همیشه یه ناهار و شامی داشتیم که بخوریم ! یه اتاق اجاره ای هم بود که توش سر کنیم !
صاحاب کارخونه م که تا قبل از انقلاب اینجا بود ، آدم بدی نبود به کارگراش می رسید ! مثلا یادمه که گویا یه بار تو کارخونه ، بابام یه کاری رو باید می کرده اما نکرده بود و صاحاب کارخونه میزنه تو گوشش ! بعدش که بابام اومد خونه ، عین برج زهرمار بود ! انگار از کارخونه بیرونشم کرده بود . ماهام وقتی حال و روز بابا مو دیدم ، کز کردیم یه گوشهٔ اتاق !
یادم میاد که همه ش بابام یه چیزی می گفت و ننه م باهاش دعوا می کرد ! همش بهش می گفت تو تنبلی و کارت رو درست انجام نمیدی که بیرونت کردن ! بابای بدبختم هی اشک تو چشماش جمع میشد و هی جلوی خودش رو می گرفت ! من و حشمتم یه گوشهٔ نشسته بودیم و غصه میخوردیم !
طرفای ساعت ۹/۵ _ ۱۰ شب بود که تو حیاط خونه ای که بودیم سر و صدا شد و بعدش همسایه ها شروع کردن بابامو صدا کردن ! بابامم در اتاق رو واکرد و رفت بیرون که یه مرتبه دیدیم برگشت تو و به مادرم گفت " زن ! زود باش اتاق رو مرتب کن ! آقا تشریف آوردن ! بدو !" یه مرتبه در واشد و یه مرد کت و شلواری که یه کراوات قشنگم زده بود با رانندش اومد تو ! ماهم از جامون بلند شدیم که بابامون داد زد سرمون و گفت " بدوین دست آقا رو ماچ کنین !" تا ما رفتیم طرف یارو ، بیچاره دولا شد و صورت ما رو ماچ کرد و نشست یه گوشهٔ . مادرم زود چایی دم کرد که یارو گفت " تورو خدا خانم زحمت نکشین " بعدش به بابام گفت " حسن آقا حلال مون کن ! امروز حال درستی نداشتم ، یه کاری کردم ! شما حلال کن !" اینو که گفت بابام معطل نکرد و گفت " آقا ما ضعیفیم ! خدا ما رو کرده زیر دست شما ! این من ، اینم زن و بچه هام ! شما اختیار دارین که سرشونم بذارین لب باغچه ببرین ! اصلاً این بچه ها رو بردار قربونی زن و بچه ت کن !"
اینا رو که بابام گفت یه مرتبه خودم دیدم که دو تا قطره اشک از چشمای یارو اومد پایین ! طوری بغض گلوش رو گرفته بود که نتونست یه کلمه دیگه م حرف بزنه ! فقط دست کرد جیبش و یه اسکناس در آورد و گذاشت بغلش و از جاش بلند شد و رفت بیرون ! راننده شم پشت سرش رفت که یه خرده بعد برگشت و گفت " حسن آقا فردا یادت نره بیای سر کار ! آقا منتظرته !"
بابام اصلا نرسید که صاحاب کارخونه رو بدرقه کنه ! تا رفت بیرون ، یارو با راننده ش رفته بود !
وقتی بابام برگشت و پول رو شمرد ، اندازه دو ماه حقوقش بود ! تازه فرداشم که رفت کارخونه ، یارو بهش پول داده بود که پنج تا گوسفند بخره و بکشه و بده اهل خونه بخورن ! بابامم گوسفندا رو خرید بود و با خودش آورد خونه !
تموم همسایه ها تا یه هفته شب و روز گوشت می خوردن !
یعنی میگم تا اون موقع وضع مون بد نبود ! اصلاً از همینجا براتون تعریف میکنم ! از وقتی انقلاب شد .
نزدیک انقلاب ، صاحاب کارخونه گذاشت و رفت و بعدشم که انقلاب شد و کارخونه افتاد دست کارگرا و بعدشم مصادره شد و چند وقتیم کار کرد و ضرر داد و بعدش تعطیل شد . کارگرا پخش و پلا شدن ، یکی شونم بابای خودم ! تا اون موقع حداقل بابام یه کار ثابتی داشت اما بعدش یه سال اینجا کار کرد ، شیش ماه اونجا کار کرد ، دو ماه بیکار بود ! خلاصه اوضاع و احوال خوبی نداشتیم دیگه !
یادمه کلاس دوم بودم ، یعنی دوم رو تموم کرده بودم و تابستونش بود که بابام از ناچاری منو گذاشت سر یه کار ، شدم شاگر مکانیک . اون موقع نه سالم بود . خب یه بچه نه ، ده ساله اونم پسر بچه ، تو این سنّ و سال حق داره یه خرده م شیطونی بکنه دیگه ! اونم تو سه ماه تعطیلی ! آقایی که شما باشین هم کار می کردم و هم یه خرده شیطونی ! شیطونی اما فکر می کنین چی بود ؟! هیچی ! مثلا کاربراتور رو ، اوستام می داد با نفت بشورم ، منم می بیردمش جلو مغازه ، دم در و جمونجور که اونو آروم آروم می شستم ، بازی بچه ها رو هم تماشا می کردم .همین ! شستن کاربراتور یه خرده بیشتر طول می کشید ! یا مثلا استام منو می فرستاد که از قهوه خونه ، دیزی بگیرم برای ناهار ، سر راه یخورده جلو مغازه ها وایمیستادم و مغازه ها رو نگاه می کردم .
شیطونیم در همین حد بود . بچگیم در همین حد بود ! اون وقت میدونین اوستام باهام چیکار می کرد که دیگه از این کارا نکنم ؟ میدونین چه تنبیهی برام در نظر گرفت ؟!
یه روز به دو تا از شاگر مکانیکا گفت دست و پامو نگیرن ، تا اومدم تکون بخورم که یکی شون منو خوابوند رو زمین و نشست روم ! اون یکیم یه پیچ گوشتی انداخت تو دهنم و دهنم رو واکرد و اوستام با شیلنگ کمپرسور ، همونکه باهاش لاستیک ماشین رو باد می کنن اومد سراغم ! یه فینتیل گذاشت سر شیلنگ و گذاشتنش تو دهن من !
به جون هر سه تامون ، به جون یه دونه خواهرم که هیچوقت یادم نمیره ! یه حالی پیدا کردم که مرگ رو جلوی چشمم دیدم ! این ریه هام می خواست بترکه ! مثل بادکنک داشتم باد میشدم ! خودم احساس می کردم که شیکمم اندازه یه هندونه شد ! فقط اون لحظه چیزی که نجاتم داد و خدا برام خواست این بود که لوله شیلنگ با د گره خورد و تا شد و بعدش قطع شد ! تو این گوشام همچین فشار اومد که نزدیک بود پرده گوشم پاره بشه ! چی بگم براتون که بفهمین چی به سرم اومد اون لحظه ؟! داشتن عین بادکنک بادم می کردن ! دیگه چشمام سیاهی رفت و یه وقت به خودم اومدم که یکی یه پارچ آب ریخت رو صورتم ! وقتی بلند شدم ، جون گریه کردن نداشتم ! فقط اوستام که خودشم بفهمی نفهمی ، یه خرده ترسیده بود ، اومد جلوم و گفت :" این واسه تنبلی ت ! تا تو باشی که فرز کار کنی !"
خب ، حالا این خاطره رو با یکی از خاطرات خودتون مقایسه کنین ! چقدر با هم فرق داره ؟ خاطره های شما رو من میدونم چیه دیگه ! تلخترین شون اینه که مثلا با توپ زدین شیشه خونه رو شیکستین و نهایتا پدرتون یه داد سرتون کشیده ! درسته یا نه ؟!!
" من و کامیار هیچی نگفتیم که گفت "
_ یا یکی دیگه رو براتون بگم . اوستامون ظهرا یه دیزی ای چیزی واسه ما می گرفت و خودش می شست بغل مون و دو تا لقمه میذاشت دهانش که ته دلش رو بگیره و حداقل یه استفاده ای هم از ناهاری که واسه ما خریده برده باشه ! بعدش خودش ناهار می رفت خونه و یه ساعت بعد برمیگشت . اوستا که میرفت ، اگه بادی انچری چیزی می اومد مغازه ، این دو تا شاگرداش به اوستا نمی گفتن و پول شو هاپولی می کردن ! یه روز یکی شون اذیتم کرد ، بهش گفتم جریان رو به اوستا میگم ! این دو تا نامردم معطل نکردن و دستای منو بستن به زنجیری که باهاش موتور رو می کشیدن بالا و منو آویزون کردن ! نیم ساعت سه ربع تموم من آویزون بودم ! این دستام داشت از کتفم جدا می شد .
اینا خاطرات برجسته اون تابستون بود . چک و لگد و آچار پرت کردن طرفم دیگه جزو مشغولیات روزمره اوستا و شاگرداش بود !
اون تابشتون تموم شد و اول مهر رسید و ما رفتیم مدرسه . بابام گشت که برم یه کار نیمه وقت پیدا کنه . اینقدر ترسیده بودم که به بابام التماس کردم که فقط یه هفته بهم مهلت بده که خودم یه کاری واسه خودم پیدا کنم . اونم چیزی نگفت و من شروع کردم به کار کردن . بادبادک درست می کردم می فروختم . تخمه شادونه بسته بسته می کردم و توش دوزاری جایزه میذاشتم و می فروختم ! ترقه و نارنجک درست می کردم و می فروختم ! از مدرسه ، گچ هایی رو که پودر می شد و پای تخته می ریخت جمع می کردم و می آوردم خونه و خیس می کردم و دوباره ازش گچ درست می کردم و می بردم به فراش مدرسه ، ارزون می فروختم و اونم گرون تر پای مدرسه حساب می کرد ! از این تیر کمون مگسی ا درست می کردم و می فروختم ! دیگه براتون بگم چی که نمی فروختم ! هر چی م پول در می آوردم می بردم می دادم به بابام ! بابام ازم میگ رفت و اولش می شمرد شون و با اینکه دو برابر موقعی بود که تو مکانیکی کار میکردم . یه قیافه ای واسم می گرفت و با نک و نال قبول می کرد ! همیشه م منتظر بود که ببینه چه وقت یه خرده نمره م میاد پایین تا دیگه نذاره برم مدرسه ! منم که اینو میدونستم ، همچین درس می خوندم که بهانه دستش ندم ! همه نمره هام نوزده و بیست بود ! همیشه شاگر اول بودم !
شاید از همون موقع یه خرده کشیده شدم طرف کارای خلاف ! نه از اون خلافاها ! مثلا وقتی می خواستم تیرکمون مگسی درست کنم ، میرفتم بالا پشت بوم و یه شورت از رو بند بلند می کردم و یواشکی میومدم پایین ! کشش رو قیچی می کردم و پارچه ش رو می بردم بیرون ، می انداختم دور ! دیدین که ! از این کش پهنا که توش کشای نازکه ! یا مثلا چون شاگرد زرنگ بودم . اکثراً منو می کردن مبصر کلاس ، منم بچه هایی رو که دست شون به دهن شون می رسید و می شناختم ، هی اسم شونو می نوشتم و یقرون دوزار ، پنج زار ازشون میگرفتم تا پاکش کنم ! همه شم واسه چی بود ؟ واسه اینکه بابام نبره بذارتم شاگردی که برای یه اشتباه کوچیک ، یا بادم کنن یا آویزون !
هر دفعه م که این کارا رو می کردم ، شبش موقع خواب ، سرمو میذاشتم زمین و هی می گفتم خدا جون گًه خوردم ,گًه خوردم ,گًه خوردم ! دیگه از این کارا نمی کنم ! اما باز صبحش ، اگه پا می داد می کردم ! دلیلشم خیلی ساده بود ! ترس ! نداری ! فقر !
کامیار _ عزت رو کی فروختین ؟ اسمش عزت بود دیگه ؟
نصرت _آره ، همون اول انقلاب ! وقتی بابام فروختش دو سالش بود .
_ چرا ؟ مگه نگفتی که وضع تون بد نبود ؟!
نصرت _ خوب خورده بودیم به انقلاب و همه ش اعتصاب بود و این چیزا دیگه ! بابام که پول نقد تو بانک نداشت ! ملک و املاکم که نداشتیم ! هر چی حقوق می گرفت ، میخوردیم ! از چند وقت قبل از انقلاب ، یارو گذاشت فرار کرد .کارخونه م یا تعطیل می شد و اعتصاب بود یا اگرم میرفتن سر کار یه ساعت بعدش میرفتن تظاهرات ! دیگه تولیدی نبود که ! انقلابم که شد دیگه تا چند وقت کارخونه بلاتکلیف بود و بابام بیکار !
کامیار _ واسه همین عزت تو فروختین و خوردینش !
" سه تایی مون زدیم زیر خنده که کامیار گفت "
_ زندگی شمام عین زندگی گربه ها میمونه والله ! شنیدین وقتی گربه چند تا بچه می زاد ، یکی شونو می خوره ! شما هام همین کارو کردین !
" نصرت که می خندید گفت "
_راست میگی به خدا ! میگن میمون رو با بچه ش گذاشتن تو قفس و زیر قفس رو داغ کردن ! میمونه اول بچه ش رو گرفت بغلش ! بعدش که کف قفس خیلی داغ شد ، بچه ش رو گذاشت زیرش و نشست روش ! بابا و ننه منم همین کار رو کردن !
_ فکر می کنم پدرت بلوف می زده !
نصرت _ در مورد چی ؟
_ اینکه از مدرسه بیرتت بیرون . شاگرد اول کلاس رو که از مدرسه بیرونش نمیرن !
نصرت _ کسی که بچه شو بفروشه و خرج زندگیش کنه . حرفاش بلوف نیس ! آدم که لاعلاج شد ، دست به هر کاری میزنه !
کامیار _ خب ، میگفتی !
نصرت _ آره ، آقایی که شما باشین ، ما کار می کردیم و درس می خوندیم . زد و مادرم حامله شد و این حکمت رو به دنیا آورد . دیگه غم عالم ریخت تو دلمون ! خونه شد عزا خونه !
کامیار _ برای چی ؟!!
نصرت _ خب یه نون خور بهمون اضافه میشد دیگه !
کامیار _ مگه حکمت به طور ناگهانی و یه مرتبه و اتفاقی به دنیا اومد ؟! یعنی سورپرایز تون کرد ؟!
" من و نصرت خندیدیم و نصرت گفت "
_ نه ، اما تا وقتی تو شیکم مادرم بود ، بابام می گفت روزیش رو خدا میرسونه ! مگه چقدر شیکم داره ؟ رخت و لباسم که نمیخواد ! یه کهنه بپیچ دورش !
اما وقتی به دنیا اومد ، خرج بیمارستان و دختر با نفت و بخاری و شیر و این چیزا به مخارج مون اضافه شد ! خب نمیشد که بچه رو تو سرما خوابوند ! آخه وقتی خودمون بودیم ، موقع خواب بخاری رو خاموش می کردیم اما وقتی یه بچه شر خوره تو اتاقه که نمیشه بخاری رو خاموش کرد ! یا مثلا مادرم چون شیر می داد باید حداقل روزی یه لیوانم شیر می خورد دیگه ! بالاخره وقتی یه نفس به نفسای دیگه اضافه میشه ، خرجم میره بالاتر دیگه ! خلاصه این بود که بابام ماتم گرفت !
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)