صفحه 9 از 13 نخستنخست ... 5678910111213 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 81 تا 90 , از مجموع 130

موضوع: رمان گندم / م . مودب پور

  1. #81
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    " دوستاش خندیدن و گفتن "
    _ مثل همیشه ! یه ساندویچ سق می زنیم و میریم خونه !
    حکمت _ داداش میشه بچه ها رو هم برسونیم ؟
    " نصرت یه مرتبه هل شد و برگشت طرف کامیار که کامیارم گفت "
    _ نصرت جون عجله که ندارین ! خب برسونیم شون !
    " دوباره ذوق نشست تو چشای نصرت ! فقط چیزی که بود ماشین جا نداشت !
    زید من و کامیار پیاده شدیم و حکمتم پیاده شد و جاهامونو عوض کردیم .کامیار رفت جلو بغل دنده و منم دم در نشستم و حکمت و دو تا دوستاشم نشستن عقب و یکی شون گفت "
    _ ببخشین ! باعث زحمت شدیم .
    " نصرت حرکت کرد و همونجور گفت "
    _ اختیار دارین چه زحمتی ؟ ماشین که جا داره ، خب با هم میریم دیگه !
    حکمت _ آخه جای ماها راحته اما جای دوستات بده !
    کامیار _ جای دوست خوبه ! جای دشمن بده !
    " همگی زدیم زیر خنده که حکمت گفت "
    _من میبینم شما ناراحتین !
    کامیار _ نه ، اصلاً فقط دنده چهارش یه جای بد آدم می خوره !
    " همگی زدیم زیر خنده ."
    کامیار _ نصرت جون توام وقت گیر آوردی و هی با چهار میری ؟ بزن سه واموندهٔ رو !! چه چهار پر قدرت نفوذ پذیری م داره ! غفلت کنی سر از چه جاها که در نمیاره !
    " همه زدیم زیر خنده که نصرت گفت "
    _ خب ، منزل کجاس ؟
    " یکی از دوستای حکمت گفت "
    _ فعلا خونه نمیریم ! اول میریم یه ساندویچ فروشی ، بعد میریم خونه !
    کامیار _ ساندویچ چیه ؟! دانشجوئی که داره درس میخونه نباید ساندویچ بخوره که ! بریم نصرت جون ! بنداز تو پار وی تا بهت بگم !
    حکمت _ آخه دیگه زحمت زیادی میشه!
    " دخترام همگی گفتن آره ! دیگه مزاحم میشیم اما کمیار گفت "
    _ یه جایی رو میشناسم که استیک قارچ داره این هوا !
    " با دستش یه چیزی اندازه یه سینی رو نشون داد که حکمت و دوستاش همگی با هم گفتن " وای ! چه عالی !" و شروع کردن برای کامیار کف زدن !
    نصرت آروم برگشت به کامیار نگاه کرد ! انگار پول به اندازه کافی همراهش نبود که کامیار گفت "
    _ نصرت جون اون ناهاری رو که بهت باختم ، میخوام الان بدم !چطوره ؟
    " دخترا براش کف زدن و نصرتم خندید و پیچید طرف پاک وی و یه ربع بیست دقیقه بعد رسیدیم جلو رستوران ..... و ماشین رو پارک کردیم و پیاده شدیم . تا رفتیم تو و مدیر رستوران که می شناختمون ، اومد جلو و خیلی با احترام بردمون سر یه میز خوب . شیش تایی نشستیم و همگی استیک سفارش دادیم که کامیار به حکمت گفت "
    _ ببخشین شما الان چقدر از دوا درمون سر در میآرین ؟
    " حکمت اینا زدن زیر خنده !"
    حکمت _ ما الان داریم سال آخر رو تموم می کنیم .
    کامیار _ یعنی الان حتی آمپول م میتونین بزنین ؟!
    " یه مرتبه ما زدیم زیر خنده که یکی از دختر خانما گفت"
    _آمپول زدن که کاری نداره !
    کامیار _ چرا بابا ! خیلی سخته ! ببینم شماها کی دکتر میشین ؟
    حکمت _ یه چند سال دیگه ! یعنی تا چند وقت دیگه ، پزشکی عمومی مون رو میگیریم و بعدش نوبت دوره تخصصی مونه !
    کامیار _ این شا الله تخصص تون رو که گرفتین ، من میام پیش تون معالجه !
    حکمت _ خواهش می کنم ! قدم تون رو چشم !
    کامیار _ حالا چه تخصصی میگیرین ؟
    حکمت _ زنان و زایمان !
    " ماها زدیم زیر خنده !"
    _ کامیار _ دست شما درد نکنه حکمت خانم !
    حکمت _ شمام دوره دانشگاه رو گذروندین ؟
    کامیار _ نخیر دانشگاه دوره ما رو گذرونده !
    " دوباره همه خندیدن که حکمت به کامیار گفت "
    _ جدأ در چه رشته ای فارغ التحصیل شدین ؟
    کامیار _ چه فرقی می کنه ؟ حالا که فعلا دلال ماشینیم ! اما دوره لیسانس رو گذروندیم !
    حکمت _ مثل داداش نصرت ! لیسانس شیمی داره ، شده دلال ماشین ! به خدا تا اسم دلال میاد اینقدر ناراحت میشم !
    " نصرت سرشو انداخت پایین که کامیار زود گفت "
    _ تقصیر ما نیس ! یه کاری کردن که ارزش علم با دانش اومده پایین ! ایشاالله درست میشه ! خب پزشکی چه جوریه ؟ باید خیلی سخت باشه ؟!
    حکمت _ هم سخت ، هم طولانی ! گاهی وقتا واقعا کلافه میشیم !
    کامیار _ اونم بالاخره تموم میشه و به امید خدا ، چشم بهم بزنین شدین پزشک !
    حکمت _ تازه بعدش اول مکافاته مونه ! باید بریم دنبال مطب بگردیم و هزار تا درسر دیگه !
    کامیار _ مطب میخواین چیکار ؟
    حکمت _ پس چیکار کنیم ؟!
    کامیار _ یه آگاهی بدین تو روزنامه ، معالجه خصوصی در منزل !
    " همگی با هم گفتن "
    _ واا ! دیگه چی ؟!
    _ مگه میشه ؟!
    کامیار _ کار نشد نداره ! حالا که سرقفلی آ و آپرتمانا اینقدر گرون شده ، جای اینکه مریض بیاد مطب ، شما برین بالا سر مریض !
    حکمت _ من اگر به امید خدا تخصصم رو گرفتم میرم تو یه ده و اونجا به مردم خدمت می کنم !
    کامیار _ شمام الان شعار میدین ! دکتر که شدین ، میرین دنبال پول در آوردن !
    حکمت _ نه به خدا کامیار خان ! من یکی که معنی و مفهوم درد رو میدونم چی ! امکان نداره به مردم پشت کنم !
    " کامیار یه نگاه بهش کرد و گفت "
    _ خدا شما رو به برادرتون ببخشه ! ایشاالله که اینطوره !
    " تو همین موقع غذا مونو آوردن و شروع کردیم به خوردن . واقعا غذا خوردن این دخترا تماشائی بود ! با یه اشتها و لذتی میخوردن که آدم کیف می کرد !
    وسط غذام کامیار هی شوخی می کرد و ماهام می خندیدیم . غذا که تموم شد ، کامیار حساب میز رو داد و با تشکّر نصرت و دخترا بلند شدیم و از رستوران اومدیم بیرون که من آروم به کامیار گفتم "
    _ بریم یه جا بستنی ای چیزی م بخوریم .
    " کامیارم از خدا خواسته گفت باشه و همگی سوار شدیم و راه افتادیم و کامیار آدرس یه بستنی فروشی رو تو یه کوچه دنج و خلوت به نصرت داد .
    دیگه تو راه چقدر خندیدیم بماند ! بیست دقیقه ، نیم ساعت بعد رسیدیم به بستنی فروشی و پیاده شدیم و شیش تا بستنی گرفتیم و اومدیم دم ماشین و شروع کردیم به خوردن . همونجا که واستاده بودیم ، یه وانت هندونه فروش واستاده بود و یه بلند وگو دستی م دستش گرفته بود و هی توش داد میزد " آی هندونه ، هندونه شیرین دارم ، ببر و ببر ! آی قند عسل آوردم . ببر و ببر !" شکر خدا یه نفرم از تو خونه سرشو در نمی آورد که بپرسه هندونه کیلو چند ! کامیارم داشت برامون یه جریانی رو تعریف می کرد و وسطش یارو هی داد میزد آی هندونه آی هندونه ! کامیارم یه جمله می گفت و ساکت می شد تا یارو یه داد بزنه و دوباره یه جمله می گفت "
    کامیار _آره ، خلاصه ما رو تو خیابون با این بچه ها گرفتن !
    وانتی _آای هندونه ! آی هندونه !
    کامیار _ این بچهها از ترس داشتن زهره ترک می شدن ! اگه می بردن مون و اولین کاری که می کردن ، زنگ میزدن به پدر مادراشون و گند کار در می اومد !
    وأتی _ هندونه آوردم بابا ! عسل آوردم بابا !
    کامیار _ پسره اومد جلو و گفت " برادر بیا پایین ببینم !" تا اینو گفت یکی از اونا که با ما بودن زد زیر گریه ! پسره درجا فهمید جریان چیه ! یه خندهای کرد و گفت " بیا پایین که چپقت چاقه !"
    وانتی _ ببر ببر ! هندونه به شرط چاقو آوردم !
    کامیار _ کارت ماشین رو ورداشتم و ده تا هزاری تا کرده گذاشتم زیرش و پیاده شدم .
    وانتی _ هندونه ضمانتی آوردم ! با گارانتی هندونه میدم !
    کامیار _ تا پیاده شدم و کارت ماشین و هزاری آ رو گذاشتم .....
    وانتی _ هندونه شیرین ! بدو بابا جون تموم شد ! بدو ته باره ! دیر برسی تمومه ها !
    " کامیار برگشت یه نگاه به هندونه فروشه کرد و گفت "
    _ راست میگه ، ته باره ! همه ش دو تن هندونه تهش مونده !
    " ماهام زدیم زیر خنده ! وانت بیچاره پر بود از هندوونه ! یه دونشم نفروخته بود !"
    کامیار _ مرد حسابی چرا اینقدر داد میزنی ؟ سرمون رفت آخه !
    " یارو یه خنده ای کرد و گفت "
    _ چیکار کنیم و الله ! زن و بچه خرج دارن دیگه !
    کامیار _ تو که یه هندونه م نفروختی !
    " هندونه فروشه یه خرده اومد جلو تر و گفت "
    _ سر شما سلامت ! با این ماشین و دم و دستگاهی که شما دارین ، دیگه غمی ندارین که ! بالاخره ، خدای مام بزرگه !


    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #82
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    خنده از رو لبای ما رفت ! کامیار یه نگاهی بهش کرد و گفت "
    _ هندونه رو اینطوری نمی فروشن ! بده به من اون بلندگو رو ببینم !
    " رفت جلو و بلند وگو دستی رو ازش گرفت ! تا اومدم برم طرفش ، روشنش کرد و گفت "
    _ خانما و آقایون توجه ! توجه ! یه روز یه دختر و پسر جوون داشتن با همدیگه تو خیابون راه می رفتن ! یه مرتبه دختره به پسره میگه " عزیزم ! میخوای جایی رو که آمپول زدم ببینی ؟!" پسره یه مرتبه نیشش تا بناگوشش وامیشه و بخوشحالی میگه " آره عزیزم ! آره !" دختره بالای یه داروخونه رو نشون میده و میگه " اونجا عزیزم ! تو اون تزریقاتی !"
    " یه مرتبه صدای خنده از این ور و اون ور خیابون و دم بستنی فروشی بلند شد ! این دخترا و نصرت که دل شونو گرفته بودن و نشسته بودن رو زمین ! اومدم برم بلند وگو رو از دستش بگیرم که به یارو هندونه فروشه گفت "
    _ جلو اینو بگیر وگرنه این هندونه ها تا شب رو دستت باد می کنه !
    "یاروم معطل نکرد و اومد واستاد جلو من ! یه هیکلی م داشت که نگو !
    کامیار _ به یه یارو میگن اگه یه کامیون اسکناس بهت بدن چیکار می کنی ؟ یارو یه فکری می کنه و میگه "بش تومان میگیرم خالیش می کنم !"
    " دوباره مردم هر و هر زدن زیر خنده و جمع شدن دور ما ! یکی یکی پنجره خونه هام وامی شد و سرا از توش می اومد بیرون !"
    کامیار _ یه همشهری دیگه مون سوار اتوبوس میشه ، یه خرده که می گذره مردم میبینن یه بوی خیلی بدی داره از ته اتوبوس میاد ! نگاه می کنن می بینن این همشهری داره ته اتوبوس از اون کارا می کنه و بو گند همه جا رو ورداشته ! راننده ترمز دستی رو می کشه و میاد عقب و بهش میگه " مرتیکه کثافت این چه کاری یه کردی ؟!" یارو با همون لهجهٔ میگه " به ! حالا بیا و خوبی کن ! مگه خودت یه ساعت داد نمیزدی برین عقب ! برین عقب !؟ خب منم حرف تورو گوش کردم دیگه ."
    "دیگه این ملت داشتن از خنده می افتادن رو زمین ! خودمم اشک از چشمام می اومد اما زود خودمو کشیدم وسط جمعیت که کسی نفهمه این کامیار با منه !"
    کامیار _ یه روز تو ژاپن یه موش رو بعد از سی سال آزمایش و تمرین و بدبختی ، با سوادش کرده بودن و بهش یادداده بودن چیز بنویسه و آورده بودنش تو میدون شهر که همه مردم این موفقیت رو با چشم خودشون ببینن ! خلاصه موشه رو گذاشته بودن وسط میدون و ده بیست هزار نفر با فاصله ازش واستاده بودن و نگاه می کردن . اتفاقا تو همون روز یه هموطن مام رفته بود ژاپن برای کار . وقتی این جمعیت رو میبینه ، آروم آروم خودشو از لاشون می کشه جلو که ببینه چه خبره ، تا موشه رو وسط میدون میبینه میدویه طرفش و تا میان بگیرنش با پاش موشه رو لهٔ میکنه و دستاشو میزنه به کمرش و با افتخار به مردم میگه " یه دانه موشم اینقد ترس داره که شلوخش کردین ؟؟! آ....ا.....!تمام شد !"
    " مردم شروع کردن براش کف زدن که گفت "
    _ خب حالا ! بعد از شنیدن این لطیفه ها ، وقت خرید هندونه س ! زود بیاین جلو و بخرین واگر نه اگه لوس بازی در بیارین از جوک مک خبری نیس !
    " هفت هشت نفر با خنده اومدن جلو و هر کدوم یکی دو تا هندونه خریدن که کامیار گفت "
    _ یه روز یه یارو خواب میبینه که مرده و بردنش یه جای خوب ، یه خرده که میره جلو میبینه چند تا دختر خوشگل مثل پری یه نفر رو گرفتن و دارن با مته و دریل ، کتفها شو سوراخ میکنن و اونم هی داد و فریاد می کنه !


    این یارو خیلی ناراحت می شه و میگه ببینم این آدم بدی بوده که این کار رو باهاش می کنین ؟ دخترا ، میگن نه ! اصلاً ! دارین کتف ها شو سوراخ میک نیم که براش یه جفت بال قشنگ بذارین ! این یارو هیچی نمیگه و یه خرده بین درختا و گلها و زمزمه روز و نغمه پرنده ها میره جلو و داشته لذت می برده که میبینه بازم صدای داد و فریاد میاد ! میره جلو تر و میبینه که بازم یه عده دختر خوشگل یه نفر رو گرفتن و دارن با مته ، پیشونی ش رو سوراخ می کنن ! این دفعه دیگه خیلی ناراحت میشه و میگه ! این دیگه حتما گناهکاره ! پریا میگن ، نه ! اصلاً ! ما داریم پیشونی ش رو سوراخ می کنیم که یه تاج خیلی قشنگ بذاریم سرش ! تا اینو میگن یارو شروع می کنه به دوئیدن و فرار کردن ! پریا بهش میگن کجا ؟! میگه میرم اون طرف مخالف ! میگن اونجا چوب تو .... می کنن آا ! میگه باشه حداقل سوراخش حاضره و دیگه احتیاج به دریل و مته نیس !
    " صدای خنده مردم تموم خیابون رو ورداشته بود ! در یکی یکی خونه ها وامی شد و زن و مرد ازش می اومدن بیرون و دور ما جمع می شدن !"
    کامیار _یه روز تو اتریش یه کنسرت پیانوی بزرگ بوده ! نوازنده های بزرگ پیانو می اومدن رو صحنه و می شستن پشت پیانو و آهنگ اجرا می کردن و بعدش بلند می شدن و جلو تماشاچی ها که حدود دو سه هزار نفر بودن تعظیم می کردن و می رفتن ، خلاصه نوبت یکی از نوازنده ها میشه و میاد و پشت پیانو می شینه و یه قطعه رو اجرا می کنه و وقتی تموم میشه و میاد جلو تماشاچی ها و تعظیم می کنه ، در بین مردم که داشتن تشویقش می کردن یکی شروع می کنه داد زدن و همونجور که کف و سوت میزده ، هی میگه یاشاسین افندی ! آذربایجان زنده با د ! چوخ یاخچی همشهری !
    نوازنده هه دو تا تعظیم می کنه و از رو صحنه میره پایین و یواش اون یارو رو صدا می کنه . وقتی یارو میاد جلو ، بهش مگه " ببینم تو یکی از کجا فهمیدی من همشهری تم ؟!!" یارو یه خنده ای می کنه و میگه " خواهش الیرم ! کاری نداشت که ! من حواسم به همه نوازنده ها بود ! اونا وقتی مینشستن پشت پیانو صندلی شونو می کشیدن جلو اما شما که نشستی ، پیانو به اون گندگی رو کشیدی طرف خودت !
    "مردم زدن زیر خنده !"

    کامیار _ به یه همشهری مون میگن با لوبیا یه جمله بساز ! میگه کوچولو بیا ! میگن خوب حالا با شمشیر یه جمله بساز ! میگه فدات شم شیر داری ؟!
    " این جوک می گفت و مردم می خندیدن و هندونه می خریدن ! یه ربع نگذشته بود که نصف بیشتر وانت یارو خالی شد ! به نصرت گفتم بپر سوار شو و بچه ها رو هم سوار کن و ماشین رو روشن کن ! اینو اگه ول کنی تا سه تا وانت هندونه برای این یارو نفروشه نمیاد این ور !
    نصرت با خنده سوار شد و گفت حکمت و دوستاشم سوار شن و منم آروم از لای مردم رفتم طرف کامیار و تا رسیدم ، آروم بهش گفتم "
    _ ما داریم میریم ! نیای جا میمونی آا!
    کامیار _ یکی دیگه بگم و بریم !
    _زودباش آبرومونو بردی !
    کامیار _ یه روز یه همشهری دیگه مون دست زن و بچه ها شو می گیره و میبره پیکنیک خارج از شهر . یه جای خوش آب و هوا میرسن و می بینن مردم کنار رودخونه ، فرش انداختن و نشستن . همشهری مام به زن و بچه ش میگه همینجا خوبه . خلاصه بساط شونو از تو ماشین در میارن بیرون و همشهری مون میره درست وسط جادّه فرشش تو پهن میکنه ! زنش بهش میگه مرد اینجا که نمیشه خطرناکه ! میگه شما کاریت نباشه ! من دیگه عقلم به این چیزا میرسه ! خلاصه فرش پهن میکنه وسط جادّه و سماور و هندونه و پتو و بالش و همه رو میذاره همونجا ! اتفاقا تو همین موقع یه کامیون از دور با سرعت پیداش میشه ! رانندهه که اینا رو وسط جادّه میبینه ، شروع میکنه به بوق زدن و دیگه نمیتونه کامیون رو کنترل کنه و میگیره به بغل جادّه و ده بیست نفر رو زیر میگیره و می کشه و می افته تو رودخونه ! همشهری ما که اینو می بینه ، خیلی خونسرد روش رو می کنه به زنش و میگه " دیدی حالا چه عقلی دارم ؟ الان اگه اونجا نشسته بودیم لهٔ مون کرده بود !"
    " مردم زدن زیر خنده ! بلند وگو رو از دستش گرفتم و به زور کشیدمش طرف ماشین که یه مرتبه چند تا دختر داد زدن " کجا ؟ واستا هندونه هاتو بفروش ! ما تازه اومدیم ازت بخریم !"
    کامیار _ هندونه ها که مال من نیس ! جوک آ مال من بودن ! هندونه میخواین از اون یارو بخرین ، جوک میخواین بیاین اینجا پیش من !
    " همه داد زدن "
    جوک می خوایم ، جوک می خوایم !
    " به زور رسوندمش دم ماشین که گفت "
    _ جون من بذار یه دونه دیگه بگم و بریم !
    "مجبوری ولش کردم که گفت "
    _ ساکت باشین که صدام برسه . بلند گو دیگه ندارم ! یه روز یه همشهری دیگه مون میگه " والله آی دُختُر ( دکتر ) خلاف ادبه اما چند وقته که تو این دلم گاز جمع میشه اما وقتی میدمش بیرون ، نه صدا داره ، نه بو !" دکتره میگه " خب همین الان جلو من یه بار گاز معده تونو خالی کنین ببینم ."همشهری ما معطل نمی کنه و بالافاصله دستور پزشک رو اجرا می کنه و یه بادی از خودش خارج می کنه که دکتره شروع میکنه به نسخه شو نوشتن و میگه " یه قطره نوشتم واسه دماغتون که گرفتگی ش برطرف بشه و یه سمعک هم واسه گوش تون که شنوایی ش رو دوباره به دست بیارید ! وقتی م که رفتی بیرون ، اون در رو وابذار که خفه شدیم از بو گند !"
    " مردم دل شونو گرفته بودن و فقط میخندیدن ! به صور سوار ماشینش کردم و نصرت خواست حرکت کنه اما مگه این دخترا میذاشتن ! جمع شده بودن جلوی ماشین و می گفتن تا یه جوک دیگه نگه نمیذاریم برین !
    بالاخره با هر جون کندنی بود از دست شون خلاص شدیم و حرکت کردیم که بهش گفتم "
    _ تو واقعا خجالت نمیکشی این کارا رو می کنی ؟!!
    کامیار _ تازه جوک آا داره یادم میاد ! یه همشهری مون شده بود شهردار شهر ، اتفاقا یه روز میره کلنگ یه بیمارستان رو بزنه و مثلا ساختن بنای بیمارستان رو افتتاح کنه . خلاصه ظهر میشه خانمش می بینه نیومده خونه ! سعی شب میشه ، خانمش میبینه نیومده خونه ! بالاخره آخر شب یارو بر میگرده خونه و خانمش با عصبانیت میگه یا حالا کدوم گوری بودی ؟" یارو خاک کت و شلوارش رو میتکونه و میگه " والله رفتیم کلنگ افتتاح رو بزنیم که دست مون گرم شد و دو طبقه بردیمش بالا !"
    " دیگه نفس این نصرت و دخترا از خنده بالا نمیاومد ! خودمم می خندیدم اما از دستش حرصم می خوردم !"
    _ تو فکر نکردی اگه یه نفر ماها رو اونجا ببینه و بشناسه چی میشه ؟!
    کامیار _ هیچی !! میگیم دوربین مخفی بوده !
    " بعد برگشت طرف حکمت و گفت "
    _ تورو خدا کار بدی کردم ؟!!
    " حکمت که داشت اشکها شو پاک میکرد گفت "
    _ نه ! واقع جالب بود ! من یکی که اولش شوکه شدم ! واقع با استعداد و خیلی خیلی بانمک و هنرمندین !
    "کامیار برگشت طرف من و گفت "
    _ بیا ! دیدی حالا ! واقعا که چه استعداد هاییم به خاطر این بکن نکن تو به هدر رفته !
    " دوباره شروع کرد سر به سر دخترا گذاشتن تا رسیدیم دم خونه دخترا و اونا رو پیاده کردیم و رفتیم که حکمت رو برسونیم .
    وقتی رسیدیم ، پیاده شدیم و من و نصرت ازش خداحافظی کردیم . نوبت کامیار که شد به حکمت گفت "
    _ تورو خدا ببخشین آا ! فقط میخواستم بهتون خوش بگذره !
    حکمت _ واقعا عالی بود کامیار خان ! هیچوقت امروز رو فراموش نمی کنم ! تو تمام زندگیم اینقدر بهم خوش نگذشته بود ! ازتون واقعا ممنونم !
    کامیار _ منم امروز رو فراموش نمی کنم !
    " دیدم داره ناجور میشه ! آروم با آرنج تو پهلوی کامیار زدم که یه خداحافظی کرد و سوار ماشین شد و ماهام پشت سرش سوار شدیم و یه دستی برای حکمت تکون دادیم و نصرت راه افتاد .
    چند تا خیابونو که ردّ کردیم ، یه گوشهٔ واستاد و گفت "
    _ خب . کجا بریم حالا ؟
    کامیار _ دوست داری بریم یه جا یه چایی ای چیزی بخوریم ؟
    نصرت _ چرا دوست ندارم ؟ با شما تا پزشک قانونی م میام ! دیگه اسیرتونم !
    کامیار _ آقا نصرت دیگه شرمنده مون نکن !
    نصرت _ دشمنت شرمنده باشه که نتونه سرشو بلند کنه ! سرفراز تر از شماها دیگه کی میتوئه باشه ؟
    کامیار _ پس بریم همون کافی شاپ که بودیم .
    نصرت _اگه کاری نداری ، بریم تئاتر ....
    کامیار _ مگه تعطیل نیس ؟!
    چرا اما مدیرش قراره بیاد ، یه حسابی با همدیگه داریم قراره پول بهم بده .
    " حرکت کردیم طرف تئاتر که نصرت گفت "

    _ چقدر خوشحال بود !
    کامیار _ کی ؟
    نصرت _ حکمت ! تا حالا اینقدر خوشحال ندیده بودمش ! دست تون درد نکنه ! روسفیدم کردین !
    _ نصرت خان چرا این واموندهٔ رو نمیذاری کنار ؟!
    نصرت _ سخته سامان خان ، سخته ! جرأت میخواد !
    _ ترک کردنش جرأت میخواد ؟
    نصرت _ نه ، برگشتن به زندگی ! من جرأت ترک کردنش رو دارم اما جرأت برگشتن به زندگی رو ندارم ! تا وقتی که اونو دارم ، کاری به کار زندگی ندارم ! وقتی اونو میذارم کنار ، اون وقته که زندگی رو میبینم ! دیدن زندگی سخته ! یعنی با این صورتش که الان هس ، سخته !
    _ یعنی وقتی تو اعتیادت غرق هستی ، زندگی رو نمی بینی ؟
    نصرت _ ببین ، اعتیاد صد تا مرحله داره ! آدم عملی دوره دوره میره جلو ! هر دوره ش یه جوره !
    _ یعنی دوره خوبم داره ؟
    نصرت _ نه ! هر دوره ش کثافت تر از دوره قبله! اولین احساسش کثافت بودنه ! آدم همه ش احساس می کنه که کثیف و لجنه ! این تازه بهترین احساس شه!
    آدم عملی بی غیرت میشه، بی ناموس میشه ، خود فروش میشه . آشغال میشه ! خلاصه شو براتون بگم ! آدم عملی ، اصلاً آدم نیس ! حیوونم نیس ، چون حیوونام واسه خودشون یه غریزه و مرامی دارن ! آدم عملی هیچی نداره ! بعد از چند بار مصرف ، فقط میره طرف مردن ! اونم چه مردنی ! کثافتترین نوع مردن ! اول شم با همین حشیش واموندهٔ شروع میشه ! یاد تون باشه ! هر جوونی رو دیدی که داره حشیش می کشه ، اسم شو بنویسین تو لیست انتظار عملی آا !
    همیشه ، همینطوره بوده ! هر جوونی م که عملی شده ، اگه باهاش حرف بزنی میبینی که یه راه رو رفته ! حالا فقط کوچه پس کوچه ش با همدیگه فرق داشته !
    یه جوون وقتی میخواد حشیش رو شروع کنه ، همیشه با خودش میگه هر وقت بخوام میذارمش کنار ! همه شونم فکر می کنن که مواد اسیر اوناس ! خبر ندارن وقتی یه بار رفتی سراغ این واموندهٔ ، دیگه تو اسیرشی !
    ببین ، اعتیاد خودش فقط یه اسمه اما صد هزار تا بدبختی بغلش خوابیده که اولش معلوم نیس ! بعدا ، کم کم خودشونو نشون میدن !
    قیافه منو نگاه کنین ! داره دیگه خودشو تو من نشون میده ! از وقت م که نشون داده دیگه همه چی برای آدم تمومه ! فیل باشی میخوابونتت ! رستم دستان باشی ، میشیٔ مگس ! همه ش التماس ! همه ش .... مالی ! همه ش تملّق ! همه ش نوکرتم ! کوچیکتم ! آقای منی ! سرور منی ! همه ش قربون صدقه ! پدر سگ غرور و حیثیت و شخصیت و آدمیت رو تو آدم می کشه !
    واموندهٔ مثل سیگار میمونه ! فقط اول دومی شه که یه خرده سر آدم گیج میره و آدم خوشش میاد ! سیگارای بقیه رو اصلاً یادت نمیاد که کی خاموش کردی !
    _ چه جوریه این هرویین ؟! یعنی چه حالی داره ؟


    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #83
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    نصرت _ ببین ، الان که اسمشو آوردی باید حتما بکشم ! یعنی اینطوری اسرشم ! پدر سگ امتحان نداره ! امتحانش همانا و عملی شدن همانا ! اولش هرویین فروش دنبالته ! یه بار که بوش به دماغت خورد ، دیگه تو دنبال اونی ! هر چقدرم پول پاش بذاری ، بازم کمه !
    _ چه جوری جوونا رو معتاد می کنن ؟
    نصرت _ خیلی راحت ! اول رفیق عملی ! یه نفر آدم که عملی میشه ، صد نفر رو عملی می کنه ! بعدشم خودشون آدم دارن ! اگه ببینی شون باورت نمیشه ! شیک ! خوش تیپ ! شیٔ پوش ! ادکلن زده !
    اینا کارشون اینه که بیفتن تو جوونا و معتادشون کنن !
    _ آخه برای چی ؟
    نصرت _ واسه اینکه فکر نکنان ! حرف نزنن ! نفهمند ! ندونن ! نشنون ! نبینن ! یه آدم عملی اصلاً براش فرقی نمی کنه که کجا باشه و کی بالا سرش باشه ! همینکه جنسش جور باشه ، براش کافیه !
    یه آدم عملی اصلاً از دور و ورش خبر نداره ! اگه بغلش صد نفر رو بکشی ، این حالیش نیس !
    _ خب اگه همه جوونا معتاد بشن ، کی چرخ این مملکت رو میچرخونه !
    نصرت _ اونایی که تا حالا چرخوندن ! نفت که داریم فعلا ! معدن که داریم فعلا ! همینا کافیه ! دیگه نیرون انسانی میخوان چیکار ! اونم این همه ! ببین ! تقریبا از هر ده کیلو تریاک یه کیلو هریین عمل میاد ! حالا با آت و آشغالش بگو دو کیلو ! اون وقت بیاین قیمت تریاک رو ببینین و قیمت هرویین رو ! واموندهٔ مفته اصلاً ! یه بسته میخری چند ؟ صد تومن ! صد و پنجاه تومن ! فوق فوقش دویست تومن ! اولشم یه آدم با یه بسته ، یه هفته می سازه ! بادشه که کارش میرسه به روزی ده پانزده تا بسته ! توش آشغال داره ، طرف رو نمی سازه ، میره سراغ قرص!
    کامیار _ تو الان چی میزنی ؟
    نصرت _ دوا.
    کامیار _ خیلی وقته ؟
    نصرت _ نه ، شیش ماه یه سال میشه .
    " رسیده بودیم طرف میدون .... که گفت "
    _ میخواین یه چیزی بهتون نشون بدم ؟
    کامیار _ چی ؟
    " پیچید طرف پایین و یه خرده جلویت ماشین رو پارک کرد و گفت "
    _ پیاده شین بیاین .
    " پیاده شدیم و رفتیم طرف میدون و که گفت "
    _ اون پسره رو میبینی ؟ اون روزی سه چهار نفر رو میاره تو دور !
    تا اینجا واستادیم ، برین از جلوش ردّ بشین ببینین چی در گوش تون میگه !
    " آروم با کامیار راه افتادیم طرف پسره که قد بلندی داشت و خیلی م خوش تیپ بود ! تا از کنارش ردّ شدیم که آروم گفت "
    _ نوار ، پاشور ، آبجو ، ویسکی !
    " کامیار یه نگاه بهش کرد و گفت "
    _دنبال این چیزا نیستیم .
    " پسره یه قدم اومد جلو مونو گفت "
    _ دنبال هر چی که باشی ، پیش منه !
    " بغل پسره ، دو تا جوون دیگه ، کنار پیاده رو بساط کرده بودن و یکی شون یه جعبه گذاشته بود جلوش و باطری می فروخت و اون یکی م ساعت ."
    کامیار _ چیزی که ما دنبال سهیم پیش تو پیدا نمیشه !
    " پسره که ول کن نبود گفت "
    _ خب بگین چی میخواین !
    کامیار _ کتاب ! یه کتاب دانشگاهی !
    " تا کامیار اینو گفت ، پسره که داشت باطری می فروخت گفت "
    _بیا اینجا آقا ! اونی که میخوای پیش منه !
    " پسره دیگه چیزی نگفت و کامیار یه نگاه به اونکه باطری می فروخت انداخت و گفت "
    _ تو کتاب دانشگاهی میدونی چیه ؟
    " پسره از پای بساطش بلند شد و گفت"
    _یه سری خودم دارم که مال دوران تحصیل خودم بوده و یه سری م دوستان دارن ! مال چه رشته ای رو میخوای ؟
    " من و کامیارم رفتیم جلو و کامیار با تعجب گفت "
    _ تحصیلات دانشگاهی داری شما ؟!
    " پسره گفت "
    _ آره مدیریت ! شما چی میخواین ؟
    کامیار _ مثلا اگه زیست بخوایم چی ؟
    " پسره دستش رو گرفت جلو کامیار که مثلا صبر کنه و دوستش رو اون ور پیاده رو صدا کرد و گفت "
    _سینا ! سینا ! یه دقیقه بیا .
    " سینا که داشت با یه مشتری حرف میزد و بهش جوراب زنونه میفروخت گفت "
    _ چیکار داری ؟ مشتری دارم !
    " پسره با فریاد گفت "
    _ کتاباتو می فروشی ! اینا دنبال کتاب میگردن !
    " سینا یه لحظه فکر کرد و گفت "
    _نه بابا ! بذار باشن !حداقل برای یادگاری خوبن !

    " اینو گفت و دوباره شروع کرد با مشتریش حرف زدن که همون پسره گفت "
    _کتاب دیگه نمیخواین ؟
    " کامیار سرشو انداخت پایین و برگشت طرف نصرت که پنجاه متر اون طرف تر واستاده بود و می خندید ! منم رفتم دنبالش و تا رسیدم گفتم "
    _امثال این پسره رو نمیگیرن ؟!
    " نصرت خندید و گفت "
    _ بیاین بریم بابا !
    کامیار _ اونای دیگه سالمن ! دارن کاسبی شونو می کنن ! طفلی آ همه شونم مدرک دانشگاهی دارن !
    نصرت _بیاین یه چیز دیگه نشون تن بدم ! بریم اون طرف میدون .
    " سه تایی رفتیم اون طرف میدون که نصرت گفت "
    _یه دو قدم اینجا راه برین !
    کامیار _ ول کن نصرت جون تو رو خدا !
    نصرت _ شما برین ، منظور دارم !
    " من و کامیار راه افتادیم و تا ده متر راه رفتیم که یه دختر بیست ساله آروم بهمون گفت "
    _ ده تومن !
    " کامیار برگشت چپ چپ نگاهش کرد که دختره یه نگاهی کرد و سرشو انداخت پایین و رفت اون طرف تر !
    _ هشت تومن !
    " کامیار زود دست منو گرفت و گفت "
    _ برگردیم !
    _ چرا ؟!
    کامیار _ میترسم دو قدم دیگه بریم برسیم به یه تومن ! همینجوری دارن نرخ رو میشکونن ! منم که الان صد و خرده ای هزار تومن پول تو جیبمه اون وقت باید یه حرمسرا تشکیل بدیم !
    " برگشتیم طرف نصرت که گفت "
    _ دیدین ؟! حالا بریم یه جای دیگه رو بهتون نشون بدم !
    کامیار _ نه ، قربونت ! ما اذعان و اعتراف می کنید که شهر واقعا زیبا و قشنگی بنا کردین ! دیگه بهتره بریم به کار خودمون برسیم !
    " رفتیم طرف ماشین و سوار شدیم و حرکت کردیم طرف پایین که نصرت گفت "
    _آره برادرای من ! حقیقت همینه که دیدین !
    _ باید چیکار کرد ؟ چه جوری میشه جلو این چیزا رو گرفت ؟!
    نصرت _ با یه عقل سالم ! ببین ، الان وقتی زمان کنکور میشه ، چند صد هزار نفر شرکت می کنن ؟ همه شونم به این امید میرن دانشگاه که مدرک شونو بگیرن و بتونن یه شغل پیدا کنن و زندگی شونو بگذرونن ! خب باید برنامه ریزی درست بشه ! کسایی م که این برنامه ریزی رو می کنن باید دوراندیش باشه نه اینکه فقط نوک دماغ شونوو ببینن !
    چند وقت پیش صاحاب تئاتر یه آگاهی داده بود برای استخدام یه نظافت چی ! باور میک نین از سیصد چهار صد نفری که اومده بودن چند تا شون مدرک لیسانس و فوق لیسانس داشتن ؟! شاید بیشتر از نصف شون ! اینو دیگه خودم شاهد بودم که یارو فوق لیسانس داشت و اومده بود و التماس می کرد که استخدامش کنه ! حقوق درخواستی شم زده بود شصت هزار تومن ! این یعنی چی ؟ یعنی سقوط ! یعنی نابودی !
    این همه جوونا زحمت میکشن و درس میخونن آخرش میشه این !
    _ همه شونم که اینطوری نمیشن ! من خیلی ها رو می شناسم که بعد از چند سال رفتن سر یه کار خوب !
    نصرت _آره ، اما اگه بتونن اون چند سال رو تحمل کنن و فاسد نشان یا خودکشی نکنن ! شما آمار خودکشی رو دارین ؟! بابا این همه هزینه یه جوون میشه تا تحصیلش تموم بشه ، اون وقت از ناچاری میذاره میره آمریکا و اروپا و اونا از سواد و دانشش استفاده می کنن !
    " رسیدیم نزدیک تئاتر و ماشین رو یه جا پارک کردیم و رفتیم تو . مدیر تئاتر هنوز نیومده بود ، رفتیم اتاق پشت صحنه و نصرت به نظافتچی گفت برامون چایی بیاره .

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #84
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    ه خرده گذشت یه پسر جوون با یه سینی چای اومد تو . نصرت بلند شد سینی رو ازش گرفت و تشکر کرد و تا پسره رفت ، نصرت بهمون گفت "
    _ این فوق دیپلم داره ! با فوق دیپلم شده نظافت چی !
    " بعد خندید و گفت "
    _ سطح دانش تو این مملکت خیلی بالاس ! نظافتچی ش تحصیلکرده س !اگه آدمایی که تو تئاتر کار می کنن یه همّت کنن ، اینجا رو میتونیم بکنیم یه دبیرستان نمونه ! نظافتچی ، فوق دیپلم ! کاکا سیاش که خودم باشم ، لیسانس شیمی ! اون پسره که نقش جوون رو بازی میکنه لیسانس ! اون که ارگ میزنه ،لیسانس !
    کامیار _ خب یه تخته سیاه و یه گچ و یه تخته پاکن هم بگیرین ، وسط نمایش تو آنتراکت یه خرده با این بچه ها که میان نمایش رو ببینن ریاضی میازی کار کنین ! هم ثواب داره ، هم میتونین بلیت رو یه خرده گرون ترش کنین !
    نصرت _ آخه اینا برای چیه؟ این همه پدر بچه ها رو تو دبستان و دبیرستان و راهنمایی و پیش دانشگاهی در میارن که آخرش بشن من ؟!!
    _ همه که اینطوری نمیشن !
    نصرت _اره راست میگی ! یکیش خود شماها ! میدونین چرا ؟ چون خونواده پولدار دارین ! ولی فکر می کنی اگه پول نداشتین الان چیکاره بودیم ؟ اصلاً بذارین من یه خرده براتون از خودم بگم تا سرتون بیاد تو حساب ! زندگی مو جلو شما میذارم وسط ، خودتون بگین من کجاش رو اشتباه رفتم ! خوبه ؟
    " اومد بغل ما و یه صندلی کشید جلو و از روش رخت و لباس نمایش رو ورداشت و نشست و گفت "
    _ چایی تون یخ کرد !
    " بعدش خودش چایی ش رو ورداشت و تو یه نفس خورد و گذاشت زمین و یه سیگار دراورد و روشن کرد و پاکتش رو گذاشت جلو ما وگفت "
    _ من ، پنج ، شیش سالم بود کهٔ انقلاب شد . من پنج شیش سالم بود و حشمت سه چهار سالش بود . بابام تو یه کارخونه ، کار میکرد . وضع مونم بد نبود . یعنی تا اونجا که من یادم میاد همیشه یه ناهار و شامی داشتیم که بخوریم ! یه اتاق اجاره ای هم بود که توش سر کنیم !
    صاحاب کارخونه م که تا قبل از انقلاب اینجا بود ، آدم بدی نبود به کارگراش می رسید ! مثلا یادمه که گویا یه بار تو کارخونه ، بابام یه کاری رو باید می کرده اما نکرده بود و صاحاب کارخونه میزنه تو گوشش ! بعدش که بابام اومد خونه ، عین برج زهرمار بود ! انگار از کارخونه بیرونشم کرده بود . ماهام وقتی حال و روز بابا مو دیدم ، کز کردیم یه گوشهٔ اتاق !
    یادم میاد که همه ش بابام یه چیزی می گفت و ننه م باهاش دعوا می کرد ! همش بهش می گفت تو تنبلی و کارت رو درست انجام نمیدی که بیرونت کردن ! بابای بدبختم هی اشک تو چشماش جمع میشد و هی جلوی خودش رو می گرفت ! من و حشمتم یه گوشهٔ نشسته بودیم و غصه میخوردیم !
    طرفای ساعت ۹/۵ _ ۱۰ شب بود که تو حیاط خونه ای که بودیم سر و صدا شد و بعدش همسایه ها شروع کردن بابامو صدا کردن ! بابامم در اتاق رو واکرد و رفت بیرون که یه مرتبه دیدیم برگشت تو و به مادرم گفت " زن ! زود باش اتاق رو مرتب کن ! آقا تشریف آوردن ! بدو !" یه مرتبه در واشد و یه مرد کت و شلواری که یه کراوات قشنگم زده بود با رانندش اومد تو ! ماهم از جامون بلند شدیم که بابامون داد زد سرمون و گفت " بدوین دست آقا رو ماچ کنین !" تا ما رفتیم طرف یارو ، بیچاره دولا شد و صورت ما رو ماچ کرد و نشست یه گوشهٔ . مادرم زود چایی دم کرد که یارو گفت " تورو خدا خانم زحمت نکشین " بعدش به بابام گفت " حسن آقا حلال مون کن ! امروز حال درستی نداشتم ، یه کاری کردم ! شما حلال کن !" اینو که گفت بابام معطل نکرد و گفت " آقا ما ضعیفیم ! خدا ما رو کرده زیر دست شما ! این من ، اینم زن و بچه هام ! شما اختیار دارین که سرشونم بذارین لب باغچه ببرین ! اصلاً این بچه ها رو بردار قربونی زن و بچه ت کن !"



    اینا رو که بابام گفت یه مرتبه خودم دیدم که دو تا قطره اشک از چشمای یارو اومد پایین ! طوری بغض گلوش رو گرفته بود که نتونست یه کلمه دیگه م حرف بزنه ! فقط دست کرد جیبش و یه اسکناس در آورد و گذاشت بغلش و از جاش بلند شد و رفت بیرون ! راننده شم پشت سرش رفت که یه خرده بعد برگشت و گفت " حسن آقا فردا یادت نره بیای سر کار ! آقا منتظرته !"
    بابام اصلا نرسید که صاحاب کارخونه رو بدرقه کنه ! تا رفت بیرون ، یارو با راننده ش رفته بود !
    وقتی بابام برگشت و پول رو شمرد ، اندازه دو ماه حقوقش بود ! تازه فرداشم که رفت کارخونه ، یارو بهش پول داده بود که پنج تا گوسفند بخره و بکشه و بده اهل خونه بخورن ! بابامم گوسفندا رو خرید بود و با خودش آورد خونه !
    تموم همسایه ها تا یه هفته شب و روز گوشت می خوردن !
    یعنی میگم تا اون موقع وضع مون بد نبود ! اصلاً از همینجا براتون تعریف میکنم ! از وقتی انقلاب شد .
    نزدیک انقلاب ، صاحاب کارخونه گذاشت و رفت و بعدشم که انقلاب شد و کارخونه افتاد دست کارگرا و بعدشم مصادره شد و چند وقتیم کار کرد و ضرر داد و بعدش تعطیل شد . کارگرا پخش و پلا شدن ، یکی شونم بابای خودم ! تا اون موقع حداقل بابام یه کار ثابتی داشت اما بعدش یه سال اینجا کار کرد ، شیش ماه اونجا کار کرد ، دو ماه بیکار بود ! خلاصه اوضاع و احوال خوبی نداشتیم دیگه !
    یادمه کلاس دوم بودم ، یعنی دوم رو تموم کرده بودم و تابستونش بود که بابام از ناچاری منو گذاشت سر یه کار ، شدم شاگر مکانیک . اون موقع نه سالم بود . خب یه بچه نه ، ده ساله اونم پسر بچه ، تو این سنّ و سال حق داره یه خرده م شیطونی بکنه دیگه ! اونم تو سه ماه تعطیلی ! آقایی که شما باشین هم کار می کردم و هم یه خرده شیطونی ! شیطونی اما فکر می کنین چی بود ؟! هیچی ! مثلا کاربراتور رو ، اوستام می داد با نفت بشورم ، منم می بیردمش جلو مغازه ، دم در و جمونجور که اونو آروم آروم می شستم ، بازی بچه ها رو هم تماشا می کردم .همین ! شستن کاربراتور یه خرده بیشتر طول می کشید ! یا مثلا استام منو می فرستاد که از قهوه خونه ، دیزی بگیرم برای ناهار ، سر راه یخورده جلو مغازه ها وایمیستادم و مغازه ها رو نگاه می کردم .


    شیطونیم در همین حد بود . بچگیم در همین حد بود ! اون وقت میدونین اوستام باهام چیکار می کرد که دیگه از این کارا نکنم ؟ میدونین چه تنبیهی برام در نظر گرفت ؟!
    یه روز به دو تا از شاگر مکانیکا گفت دست و پامو نگیرن ، تا اومدم تکون بخورم که یکی شون منو خوابوند رو زمین و نشست روم ! اون یکیم یه پیچ گوشتی انداخت تو دهنم و دهنم رو واکرد و اوستام با شیلنگ کمپرسور ، همونکه باهاش لاستیک ماشین رو باد می کنن اومد سراغم ! یه فینتیل گذاشت سر شیلنگ و گذاشتنش تو دهن من !
    به جون هر سه تامون ، به جون یه دونه خواهرم که هیچوقت یادم نمیره ! یه حالی پیدا کردم که مرگ رو جلوی چشمم دیدم ! این ریه هام می خواست بترکه ! مثل بادکنک داشتم باد میشدم ! خودم احساس می کردم که شیکمم اندازه یه هندونه شد ! فقط اون لحظه چیزی که نجاتم داد و خدا برام خواست این بود که لوله شیلنگ با د گره خورد و تا شد و بعدش قطع شد ! تو این گوشام همچین فشار اومد که نزدیک بود پرده گوشم پاره بشه ! چی بگم براتون که بفهمین چی به سرم اومد اون لحظه ؟! داشتن عین بادکنک بادم می کردن ! دیگه چشمام سیاهی رفت و یه وقت به خودم اومدم که یکی یه پارچ آب ریخت رو صورتم ! وقتی بلند شدم ، جون گریه کردن نداشتم ! فقط اوستام که خودشم بفهمی نفهمی ، یه خرده ترسیده بود ، اومد جلوم و گفت :" این واسه تنبلی ت ! تا تو باشی که فرز کار کنی !"
    خب ، حالا این خاطره رو با یکی از خاطرات خودتون مقایسه کنین ! چقدر با هم فرق داره ؟ خاطره های شما رو من میدونم چیه دیگه ! تلخترین شون اینه که مثلا با توپ زدین شیشه خونه رو شیکستین و نهایتا پدرتون یه داد سرتون کشیده ! درسته یا نه ؟!!
    " من و کامیار هیچی نگفتیم که گفت "
    _ یا یکی دیگه رو براتون بگم . اوستامون ظهرا یه دیزی ای چیزی واسه ما می گرفت و خودش می شست بغل مون و دو تا لقمه میذاشت دهانش که ته دلش رو بگیره و حداقل یه استفاده ای هم از ناهاری که واسه ما خریده برده باشه ! بعدش خودش ناهار می رفت خونه و یه ساعت بعد برمیگشت . اوستا که میرفت ، اگه بادی انچری چیزی می اومد مغازه ، این دو تا شاگرداش به اوستا نمی گفتن و پول شو هاپولی می کردن ! یه روز یکی شون اذیتم کرد ، بهش گفتم جریان رو به اوستا میگم ! این دو تا نامردم معطل نکردن و دستای منو بستن به زنجیری که باهاش موتور رو می کشیدن بالا و منو آویزون کردن ! نیم ساعت سه ربع تموم من آویزون بودم ! این دستام داشت از کتفم جدا می شد .
    اینا خاطرات برجسته اون تابستون بود . چک و لگد و آچار پرت کردن طرفم دیگه جزو مشغولیات روزمره اوستا و شاگرداش بود !
    اون تابشتون تموم شد و اول مهر رسید و ما رفتیم مدرسه . بابام گشت که برم یه کار نیمه وقت پیدا کنه . اینقدر ترسیده بودم که به بابام التماس کردم که فقط یه هفته بهم مهلت بده که خودم یه کاری واسه خودم پیدا کنم . اونم چیزی نگفت و من شروع کردم به کار کردن . بادبادک درست می کردم می فروختم . تخمه شادونه بسته بسته می کردم و توش دوزاری جایزه میذاشتم و می فروختم ! ترقه و نارنجک درست می کردم و می فروختم ! از مدرسه ، گچ هایی رو که پودر می شد و پای تخته می ریخت جمع می کردم و می آوردم خونه و خیس می کردم و دوباره ازش گچ درست می کردم و می بردم به فراش مدرسه ، ارزون می فروختم و اونم گرون تر پای مدرسه حساب می کرد ! از این تیر کمون مگسی ا درست می کردم و می فروختم ! دیگه براتون بگم چی که نمی فروختم ! هر چی م پول در می آوردم می بردم می دادم به بابام ! بابام ازم میگ رفت و اولش می شمرد شون و با اینکه دو برابر موقعی بود که تو مکانیکی کار میکردم . یه قیافه ای واسم می گرفت و با نک و نال قبول می کرد ! همیشه م منتظر بود که ببینه چه وقت یه خرده نمره م میاد پایین تا دیگه نذاره برم مدرسه ! منم که اینو میدونستم ، همچین درس می خوندم که بهانه دستش ندم ! همه نمره هام نوزده و بیست بود ! همیشه شاگر اول بودم !

    شاید از همون موقع یه خرده کشیده شدم طرف کارای خلاف ! نه از اون خلافاها ! مثلا وقتی می خواستم تیرکمون مگسی درست کنم ، میرفتم بالا پشت بوم و یه شورت از رو بند بلند می کردم و یواشکی میومدم پایین ! کشش رو قیچی می کردم و پارچه ش رو می بردم بیرون ، می انداختم دور ! دیدین که ! از این کش پهنا که توش کشای نازکه ! یا مثلا چون شاگرد زرنگ بودم . اکثراً منو می کردن مبصر کلاس ، منم بچه هایی رو که دست شون به دهن شون می رسید و می شناختم ، هی اسم شونو می نوشتم و یقرون دوزار ، پنج زار ازشون میگرفتم تا پاکش کنم ! همه شم واسه چی بود ؟ واسه اینکه بابام نبره بذارتم شاگردی که برای یه اشتباه کوچیک ، یا بادم کنن یا آویزون !
    هر دفعه م که این کارا رو می کردم ، شبش موقع خواب ، سرمو میذاشتم زمین و هی می گفتم خدا جون گًه خوردم ,گًه خوردم ,گًه خوردم ! دیگه از این کارا نمی کنم ! اما باز صبحش ، اگه پا می داد می کردم ! دلیلشم خیلی ساده بود ! ترس ! نداری ! فقر !
    کامیار _ عزت رو کی فروختین ؟ اسمش عزت بود دیگه ؟
    نصرت _آره ، همون اول انقلاب ! وقتی بابام فروختش دو سالش بود .
    _ چرا ؟ مگه نگفتی که وضع تون بد نبود ؟!
    نصرت _ خوب خورده بودیم به انقلاب و همه ش اعتصاب بود و این چیزا دیگه ! بابام که پول نقد تو بانک نداشت ! ملک و املاکم که نداشتیم ! هر چی حقوق می گرفت ، میخوردیم ! از چند وقت قبل از انقلاب ، یارو گذاشت فرار کرد .کارخونه م یا تعطیل می شد و اعتصاب بود یا اگرم میرفتن سر کار یه ساعت بعدش میرفتن تظاهرات ! دیگه تولیدی نبود که ! انقلابم که شد دیگه تا چند وقت کارخونه بلاتکلیف بود و بابام بیکار !
    کامیار _ واسه همین عزت تو فروختین و خوردینش !
    " سه تایی مون زدیم زیر خنده که کامیار گفت "
    _ زندگی شمام عین زندگی گربه ها میمونه والله ! شنیدین وقتی گربه چند تا بچه می زاد ، یکی شونو می خوره ! شما هام همین کارو کردین !
    " نصرت که می خندید گفت "
    _راست میگی به خدا ! میگن میمون رو با بچه ش گذاشتن تو قفس و زیر قفس رو داغ کردن ! میمونه اول بچه ش رو گرفت بغلش ! بعدش که کف قفس خیلی داغ شد ، بچه ش رو گذاشت زیرش و نشست روش ! بابا و ننه منم همین کار رو کردن !
    _ فکر می کنم پدرت بلوف می زده !
    نصرت _ در مورد چی ؟
    _ اینکه از مدرسه بیرتت بیرون . شاگرد اول کلاس رو که از مدرسه بیرونش نمیرن !
    نصرت _ کسی که بچه شو بفروشه و خرج زندگیش کنه . حرفاش بلوف نیس ! آدم که لاعلاج شد ، دست به هر کاری میزنه !
    کامیار _ خب ، میگفتی !
    نصرت _ آره ، آقایی که شما باشین ، ما کار می کردیم و درس می خوندیم . زد و مادرم حامله شد و این حکمت رو به دنیا آورد . دیگه غم عالم ریخت تو دلمون ! خونه شد عزا خونه !
    کامیار _ برای چی ؟!!
    نصرت _ خب یه نون خور بهمون اضافه میشد دیگه !
    کامیار _ مگه حکمت به طور ناگهانی و یه مرتبه و اتفاقی به دنیا اومد ؟! یعنی سورپرایز تون کرد ؟!
    " من و نصرت خندیدیم و نصرت گفت "
    _ نه ، اما تا وقتی تو شیکم مادرم بود ، بابام می گفت روزیش رو خدا میرسونه ! مگه چقدر شیکم داره ؟ رخت و لباسم که نمیخواد ! یه کهنه بپیچ دورش !
    اما وقتی به دنیا اومد ، خرج بیمارستان و دختر با نفت و بخاری و شیر و این چیزا به مخارج مون اضافه شد ! خب نمیشد که بچه رو تو سرما خوابوند ! آخه وقتی خودمون بودیم ، موقع خواب بخاری رو خاموش می کردیم اما وقتی یه بچه شر خوره تو اتاقه که نمیشه بخاری رو خاموش کرد ! یا مثلا مادرم چون شیر می داد باید حداقل روزی یه لیوانم شیر می خورد دیگه ! بالاخره وقتی یه نفس به نفسای دیگه اضافه میشه ، خرجم میره بالاتر دیگه ! خلاصه این بود که بابام ماتم گرفت !

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #85
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    میدونستم که بازم تو این فکر که این یکی م اگه مشتری واسش پیدا شد ، بفروشه ! اما من با خودم عهد کردم که دیگه نذارم اینکارو بکنه !
    " یه سیگار دیگه روشن کرد و گفت "
    _ هنوزم که هنوزه چشمم دنباله عزته که الان کجاس و چیکار می کنه !
    " یه خرده ساکت شد و بعد گفت "
    _ خلاصه ما بزرگ شدیم ! اما با چه بدبختی ! هر روز بابام که از راه می رسید ، صد دفعه این یه لقمه نون و پنیر رو میزد تو سرمون ! هر کلمه حرفی که میزد ، یه تهدید برای درس خوندن ماها بود ! مخصوصا من که بچه بزرگ خونه بودم ! منم به خدا قسم ، مثل خر کار می کردم و مثل الاغ درس می خوندم ! درس رو بلد بودم اا اما دوباره می خوندم ! سه باره می خوندم ! فکر می کردم هر چی بیشتر درس بخونم بهتره ! فکر می کردم که مثلا نمره بیستی که می گرفتم به چشم بابام میاد !
    دیگه رفته بودم راهنمایی و نمی شد مثلا گندم شاه دونه ببرم به بچه ها بفروشم . کسی م دیگه تیرکمون مگسی و این چیزا نمی خرید . مجبور بودم یه فکر دیگه واسه پول دراوردن بکنم ! شروع کردم خصوصی به بچه ها درس دادن . باهاشون ریاضی کار می کردم و پول می گرفتم . علوم کار می کردم و پول می گرفتم . براشون انشائ می نوشتم و پول می گرفتم . باهاشون قرار میذاشتم و سر امتحان بهشون تقلب میرسوندم و پول ازشون می گرفتم ! نامردا ، اونام فهمیده بودن که من به پول احتیاج دارم ، برم ناز می کردن و طاقچه بالا میذاشتن و منم مجبور میشدم حق آلتدریس م رو بیارم پایین ! اما هر جوری بود می ساختم !
    فکر می کنم سوم راهنمایی بودم که حکمت رو گذاشتیم کلاس اول . حشمت م دبستانش تموم شد . می رفت راهنمایی که بابام نذاشت ! یعنی یه شب گفت که دیگه لازم نیس حشمت بره مدرسه ! می گفت دختر همین که یه کوره سواد پیدا کرد براش کافیه ! می گفت زیاد که بره مدرسه و درس بخونه ، چشم و گوشهٔ وا میشه و دیگه نمیشه جلوش رو گرفت ! طفلک حشمت اینقدر گریه کرد که داشت کور می شد ! رفتم به بابام گفتم ، بابا جون برای چی نمیذاری حشمت درس بخونه ! مگه تا حالا از ما عمل بدی دیدی ؟ گفت نه ! اما دیگه وسعم نمیرسه خرج دفتر کتاب این یکی رو بدم ! بهش گفتم خرج درس خوندن حشمت با من ! قبوله ؟! یه فکری کرد و گفت تا ببینم !
    از همون شب ، یعنی از فرداش مجبور شدم بیشتر کار کنم ! اما کو کار ؟ هر جا می رفتم ، شاگر نیمه وقت نمیخواستن ، اوجاهایی م که می خواستن ، اینقدر کم پول می دادن که خودم اگه واسه خودم کار می کردم ، خیلی بیشتر در می اوردم !
    دیگه مونده بودم چیکار کنم ! مجبور شدم که برم سراغ خلاف ! یعنی یه خرده خلاف ! یه یارو تو محل مون بود که خونش عرق میانداخت ، مسلمون نبود . کسایی که عرق میخواستن ، شبا یواشکی می اومدن در خونه ش و ازش می خریدن .
    زاغش رو چوب زدم و یکی دوبار موقعی که داشت می فروخت ، خودمو بهش نشون دادم ! چند وقت بعدش رفتم سراغش و بهش گفتم به منم بفروش . اولش زد زیرش و حاشا کرد ، یه خرده ترسوندمش که میرم خبر میدم و این چیزا که قبول کرد که براش مشتری جور کنم و اون به من ارزون تر بده و یه چیزی م من روش بکشم ! دیگه افتادم تو این کار . آدمایی رو که تو محل می شناختم و میدونستم عرق خور نشون میک ردم و میرفتم سراغشون و یواشکی براشون می بردم . درامدش بد نبود . دیگه خیالم از خرج درس و مدرسه حشمت داشت راحت می شد که بابام یه ساز دیگه برام کوک کرد ! می گفت خرج لباس و خورد و خوراکشم باید تو بدی ! انگار اگه مدرسه نمیرفت ، چیزی م نمی خورد ! اما مگه می شد از این چیزا به بابام بگم ! هر روزم مگه چند بطری میتونستم عرق بفروشم ؟! این بود که شروع کردم به بچه مچه ها عرق فروختن ! بچه های مدرسه ، جوونا ، محله های اونور تر ! خلاصه یه جور برنامه م رو جور کردم . این جریان بود و بود تا مادرم سرطان گرفت ! یعنی بعد از به دنیا اومدن حکمت ، دل درد مادرم شروع شد . هر دفعه که به بابام می گفت دل درد دارم ، بابام بهش می گفت پرخوری کرد ! حالا جالب این بود که تو خونه ما اینقدر غذا نمی اومد که سیرمون کنه ها ! اون وقت بابام به مادرم می گفت پرخوری کردی !

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #86
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    خلاصه یه دفعه میگفت پرخوری کردی ، یه دفعه می گفت سردیت کرده یه دفعه می گفت معدت نفخ کرده و با یه لیوان آب قند سر و ته قضیه رو هم می آورد ! یعنی پول دکتر و این چیزا نداشت بده بدبخت !
    بالاخره اینقدر دل دردای مادرم ادامه پیدا کرد که مجبوری بردش دکتر . دکتر عکس و آزمایش و چی و چی و چی بهش داد که همهش نوشته شد رو چند تا نسخه ، موندن سر طاقچه خونه ! به پول اون موقع دو سه هزار تومن خرجش میشد که بابام دو سه هزار ریال شم نداشت بده چه برسه به دو سه هزار تومنش ! مادر بیچاره اما تحمل می کرد و به روش نمی آورد تا اینکه درد شدت گرفت و از تحملش خارج شد . خدا پدرشو بیامرزه ، یعنی البته دیگه فرقیم نمی کرد ! اما خوب بالاخره یه کاری بود دیگه !
    یه همسایه داشتیم که تو شهرداری سوپور بود . اون دفترچه ش رو داد به ما و ماهام مادرمونو بردیم دکتر و دکتره آزمایش و این چیزا رو تو دفترچه بیمه اون نوشت .
    بعد از همه اینا تازه معلوم شد که مادرم سرطان داره ! هیچ کاری م دیگه نمی شد کرد !
    یه روز که از مدرسه برگشتم خونه . دیدم که رختخواب مادرمونو جمع کردن و خودشم نیس ! یکی یکی همسایه ها اومدن و بهمون سرسلامتی دادن و معلوم شد مادرمون مرده و نعششم فعلا بردن گذاشتن مسجد تا تکلیفش معلوم بشه !یعنی تکلیف خودش که معلوم بود ! تکلیف ما معلوم بشه ! بابام یه قرون واسه خرج کفن و دفن مادرم نداشت ! گاهی وقتا اینقدر از دست بابام عصبانی میشم که دلم میخواد هر چی از دهنم در میاد بشمرم واسه روح مرده و زنده ش ! اما چیکار کنم کا هر چی بود ، بابام بود !
    سر تونو درد نیارم ! همسایه ها جمع شدن و ده تومن پونزده تومن بیست تومن جمع کردن و نعش مادرم رو بلند کردیم و بردیمش چالش کردیم و یکی دیگه از همسایه ها یه حلوایی درست کرد و یکی دیگه م دو تا بسته خرما و مردن مادرم رسمیت پیدا کرد !
    " تو همین موقع آتیش ته سیگارش دست شو سوزوند و انداختش زمین و انگشتش رو کرد تو دهانش و یه نگاهی به من و کامیار کرد و خندید و گفت "
    _ اینا واقعیت نداره ها ! همه ش یه رویای ساده س ! مال این مملکتم نیس اا ! مال یه کشور دیگه س ! مال انگولاس ! مال زامبیاس !
    " بعد ساعتش رو نگاه کرد و گفت "
    چطوری این مدیره نیومده تا حالا ؟
    " بعدش یه نگاهی به کامیار کرد و گفت "
    _ حالا شماها یه خاطره از دوران بچگی تون بگین !
    کامیار _ اتفاقا دوران بچگی ماهام ، نقاط مشترکی با دوران بچگی تو داره !
    نصرت _ شوخی میکنی ؟
    کامیار _ نه به جان تو ! من یادمه هفت هشت سالم بود و با همون تیرکمون مگسی که تو گفتی ، یه دونه زدم به پای یه دختره و اونم مادرشو فرستاد در خونه مون شکایت ! بابا بزرگم دوام کرد و بابام یه دوچرخه برام خرید و از دلم دراورد و منم با دختره دوست شدم و از دل اون دراوردم ! نقطه مشترکش همون تیرکمون مگسی بود !
    " نصرت زهرخندی زد و یه آهی کشید و گفت "
    _ تا مادرم زنده بود ، خونه هه یه سر و سامونی داشت ! مادره که مورد خیلی چیزا تو زندگی ما عوض شد ! نه دیگه یه نون تازه ای تو خونه بود ، نه یه دست نوازشی ، نه یه نگاه مهربونی ! هیچی ، هیچی! حداقل وقتی مادرم زنده بود وقتی خسته از مدرسه بر می گشتیم خونه ، یه نون بربری یا نون سنگک تازه بود که بزنیم تو یه بادیهٔ اشکنه و به خوریم ! حداقل یه دستی بود که شبا وقتی رومونو باد میدادیم یه پتو بکشه رومون یا مثلا اگه اتاق خیلی سرد می شد ، بخاری رو روشن کنه ! حداقل یکی بود که صبح دو تا پر چایی دم نکنه و با دو تا حبه قند بذاره جلومون ! یا مثلا یکی بود که به بابامون غر بزنه و به زور بفرستتش سر کار !
    مادرم که مورد تموم شد ! اینا تموم شد ! بابام تا لنگ ظهر می خوابید ! یه روز سرکار می رفت و یه روز نمی رفت ! نه بوی نون تازه ، تو اتاق مون می اومد ، نه بوی یه اشکنه ! غر غر و دعوا مرافعه و اوقات تلخی شم زیادتر شده بود . تو خونه م کمتر بند می شد و هی میزد بیرون و باید تو قهوه خونه ها پیداش می کردیم و می آوردیمش خونه . یعنی من باید دنبالش می گشتم و می آوردمش خونه !
    نه خیلی تو زندگی موفق بود و بعد از چندین سال دوندگی ، تموم وسایل آسایش و آرامش و امینیت ما رو فراهم کرده بود ! حالا دوران کهن سالگی ش رو می خواست یه خرده تفریح کنه ! آقا تریاکی م شده بود ! دیگه باید پول منقل و وافورشم من براش جور می کردم ! منم مگه چقدر پول در می آوردم ؟ از همه چی می زد و می رفت یه نخود تریاک می خرید و می کشید . با اون پولم بهش جنس بد می دادن و اونم دادش رو سر من می زد که چرا کم پول در میاری !
    آخرش یه روز دیگه زدم به سیم آخر و واستادم تو روش ! بهش گفتم مرد حسابی تو از بابایی فقط یه اسمش رو داری ! چیکار واسه ما کردی ؟ مگه مجبور بودی بچه پس بندازی که توش بمونی ؟ بلند شد اومد طرفم و با هم گلاویز شدیم ! دید که زورش بهم نمیرسه ، ول کرد و گفت از خونه برو بیرون ! گفتم من برم بیرون ؟ تو برو بیرون ! تموم خرج و مخارج این خونه و این بچه ها رو من دارم میدم ! تو برو بیرون !
    خلاصه باز نزدیک بود که کتک کاری مون بشه ! یعنی شد ! یکی دو تا چک زد تو صورتم که جوابشو ندادم و همسایه ها اومدن و سوامون کردن . انگار بعد از این جریان یه خرده به خودش اومد و رفت سر کار ! درسته که دیگه با من حرف نزد اما حداقل یه باری از دوش من ورداشته شد ! یه خرده کمک حالم شد!
    یکی دو روز رفت دنبال کار و بالاخره م شد عمله ! تازه همون شم شانس آورده بود چون اینقدر افغانی ریخته بود تو مملکت که عملگی م نمی شد بکنی
    خلاصه با هر بدبختی بود ، تو یه ساختمون مشغول عملگی شد و یه خرده فشار رو من رو کم کرد . یه چند ماهی گذشت ، زندگی مون یه خرده بهتر شد ، یعنی حقوق بابام و اونی که من کار می کردم ، رو همدیگه می شد یه رخت و لباس و یه خورد و خوراک خیلی ابتدایی و مختصر واسه ما ! ما راضی بودیم . یعنی همه مون راضی بودیم ! حشمت و حکمت درس می خوندن و یه ابگوشتی چیزی م درست می کردن. بابامم که سر ساختمون کار می کرد و منم که به کار و کاسبی خودم می رسیدم . داشتیم یه نفس راحت می کشیدیم که بازم بدبختی و بیچاره گی در خونه مونو زد !
    یه چند وقت بود که می دیدم حشمت حال و روز درستی نداره ، اما هر بار که بهش می گفتم ، می خندید و می گفت چیزی نیس داداش . درس ا یه خرده سنگین و زیاد شده ، اینه که کمی خسته میشم .
    رنگ و روش زرد شده بود ، فهمیدم که خورد و خوراکش خوب نیس . خوب آخه یه دختر تو سنّ و سال اون که نباید غذاش نون خالی با اشکنه باشه ! حداقل باید یه دونه سیب یا یه میوه دیگه بخوره یا نه ؟!
    شروع کردم بیشتر سگ دو زدن و مشتری پیدا کردن ! دیگه اگه بچه ده دوازده سالم ازم عرق می خواست ، بهش می فروختم ! هر بطر عرق م که از یارو می گرفتم یه خرده از سرش خالی می کردم تو یه شیشه و جاش آب توش می بستم ! اینطوری از چند تا بطری ، یه بطری واسه خودم جور میکردم و میفروختمش !
    یه کمی درامدم بیشتر شد و تونستم یه میوه ای چیزی بیارم تو خونه اما این طفل معصوما ، هی تعارف می کردن و ملاحظه همدیگه رو می کردن و نمی خوردن ! به جون هر سه تا مون اگه دروغ بگم ! یعنی اینا گفتن نداره ! وظیفه مو انجام دادم اما میخوام بگم که شماها بدونین ! شبا وقتی دور هم جمع می شدیم و مثلا من داشتم درس می خوندم ، یه پرتقال پوست می کندم و پر پر می کردم ، یه پر به حشمت می دادم و یه پر به حکمت و مثلا یه پرم خودم میذاشتم دهنم ! اونام مواظب بودن ببینن من خودمم می خورم یا نه ! منم مثل این شعبده بازا ، یه جوری نشون می دادم که مثلا دارم پرتقال می خورم ! قیافه مم یه طوری می کردم که یعنی پرتقاله ترشه ! اون وقت همه ش رو میدادم به اون دو تا که یه خرده بهشون ویتامین برسه !
    " یه مرتبه همونجور که داشت با یه لبخند به من و کامیار نگاه می کرد ، اشک از چشماش اومد پایین ! من و کامیار یه نگاه به همدیگه کردیم که گفت "
    _ یه روز صبح حشمت دیگه از جاش بلند نشد . هر چی صبح صداش کردم که بلند شو مدرسه ت دیر میشه ، فقط تو همون رختخواب بهم می خندید ! اومدم بالا سرش و گفتم حشمت جون مگه نمی خوای بری مدرسه ؟ گفت چرا داداش ! اما نمیتونم از جام بلند بشم ! گفتم حشمت جون یعنی چی نمیتونم بلند شم ؟! گفت حالم خوب نیس داداش ! گفتم مگه چته ؟!! بازم خندید و آروم گفت انگار دارم میمیرم داداش ! بغض گلوم رو گرفت و گفتم این حرفا چیه میزنی عزیزم ؟! الان می برمت دکتر ! پاشو بریم !
    لحاف رو از روش کنار زدم و دیدم که دستا و پاهاش فقط استخونه ! اصلاً گوشت بهش نیس ! نه همیشه لباسای آستین بلند و شلوار می پوشید ، این بود که تا اون موقع متوجه نشده بودم !
    یه پتو انداختم روش و بغلش کردم و رسوندمش به یه بیمارستان . اونجا یه یارو که تو پذیرش بود گفت باید پونصد تومن بریزین به صندوق . بهش گفتم من دویست تومن بیشتر همراهم نیس . شما کارای خواهرمو بکنین ، من بقیه ش رو میارم . یارو گفت نمیشه ! شروع کردم باهاش یه به دو کردن که یه دکتره رسید و گفت چه خبره ؟! جریان رو بهش گفتم که نگهبان رو صدا کرد و گفت اینارو بندازین بیرون ! تا نگهبان اومد که بیاد جلو ، یه مرتبه یه دکتر جوون تر اومد جلو و گفت چقدر کم داری ؟ گفتم سیصد تومن ، دست کرد جیبش و سیصد تومن دراورد و داد به من و خودش گذاشت رفت ! بالاخره خواهرممو خوابوندن و آزمایش و عکس و معاینه و این چیزا شروع شد . تا شب اونجا بودیم که آخرش یه دکتره اومد و منو از پیش خواهرم صدا کرد اون طرف تر و دویست تومانی رو که داده بودم به صندوق گذاشت کف دستم و گفت وردار خواهرت رو ببر خونه . گفتم پس دوادرمونش چی میشه ؟ گفت پدری مادری کسی رو نداری ؟ گفتم نه ! گفت ورش دار ببرش خونه ! دیگه نمیشه براش کاری کرد ! نه کلیه براش مونده نه کبد نه خون نه چیزی !
    فقط بهش نگاه می کردم که یه نگاهی به خواهرم کرد و بعد آروم به من گفت این اصلاً نمی گفت دردی چیزی داره ؟!! گفتم نه ! گفت ناله ای چیزی تو خونه نمی کرد ؟ گفتم نه ! گفت اصلاً !! بعد دوباره یه نگاهی به حشمت کرد و گفت طفل معصوم چه جوری تحمل میکرده ؟!!
    اصلاً باورم نمی شد ! یعنی داشت بهم راست می گفت ؟! یا داشت دست به سرم می کرد ؟ گفتم گور پدرشون ! فردا می برمش یه دکتره دیگه .
    پتو رو پیچیدم دور حشمت که یه پرستار اومد و گفت یه آمبولانس دم در واستاده . خواهرت رو با اون ببر خونه . دیگه شک افتاد تو دلم ! نکنه راست می گفتن ؟! نکنه حشمت طوریش بشه ؟! خلاصه کمک کردن و حشمت رو با یه صندلی گذاشتنش تو آمبولانس و منم نشستم بغلش و حرکت کردیم . دم خونه که رسیدیم رانندهه اومد کمک کرد و با همدیگه حشمت رو بردیمش تو و خوابوندیمش سر جاش . وقتی رانندهه خواست بره ، دم در دو تا پاکت داد دستم و گفت اینا رو بچه های بیمارستان دادن . بپز بده بخوره . میوه م هس . آب شو بگیر بده بهش !
    اینو گفت و سوار آمبولانس شد و رفت . راستش خیلی جا خورده بودم ! تو دلم خالی شده بود ! یه خرده همونجا واستادم و فکر کردم . عقلم به هیچی نمیرسید ! یعنی باید چیکار می کردم ؟!!




    داشتم با خودم کلنجار می رفتم که بابام اومد پیشم و گفت " حالش خیلی بده ! دکتره چی گفت ؟" گفتم فردا میبرمش یه دکتره دیگه . فعلا بذار یه غذایی چیزی براش درست کنم که گشنه س !"
    تو پاکت ها رو نگاه کردم . یه مرغ بود با پرتقال و نارنگی . زود رفتم و مرغ رو بار گذاشتم و آب چند تا پرتقال رو گرفتم و آروم حشمت رو نشوندم و کم کم بهش دادم بخوره . هر یه قلپ که می خورد ، می گفت به حکمت م بده ! خودتم بخور ! به بابام بده ! طفل معصوم تنهایی از گلوش پایین نمی رفت !
    خلاصه تا مرغ پخت و زود آبش رو ریختم تو یه لیوان و دوباره بلندش کردم با دادم بهش . شاید بعد از یه سال ، یه سال و نیم بود که مزه مرغ و آب مرغ رو می چشید ! اما چه فایده ؟! هنوز دو تا لقمه بهش از گوشت مرغ نداده بودم که همه ش رو برگردوند ! طفل معصوم با اون حالش ، میخواست از جاش بلند بشه که رختخوابش رو تمیز کنه اما جون به تنش نمونده بود !
    به زور خوابوندمش و با حکمت کمک کردیم و رختخوابش رو تمیز کردیم . دیگه نمیدونستم چیکار باید بکنم ! همونجا بغل رختخوابش نشستم و زانوهامو گرفتم تو بغلم . همه ش خدا خدا میکردم زودتر صبح بشه و ورش دارم و ببرمش یه بیمارستان دیگه !
    ساعت حدود سه، سه و نیم بود . حکمت و بابام خوابیده بودن . حشمت م خوابش برده بود . منم همونجوری نشسته بودم و فکر می کردم که یه مرتبه چشماشو واکرد و تا منو دید گفت " داداش می ترسم ." گفتم نترس قربونت برم . داداش اینجاس ! گفت " سردمه " زود یه پتو انداختم روش که یه خرده بهم نگاه کرد و گفت " خواب مامان رو دیدم ." گفتم خیره انشأالله ! حتما زود خوب میشی ! گفت " اومده بود و میخواست منو با خودش ببره !" گفتم مرده رو تو خواب دیدن خوبه ، یه خورده ساکت شد و بعد گفت " داداش از من که ناراضی نیستی ؟" گفتم نه عزیزم ! چرا ناراضی باشم ؟ گفت " من همیشه درسامو خوب خوندم که زحمتای تو هدر نره !" گفتم میدونم قربونت برم ، تو خوانومی انشاالله زودتر خوب میشیٔ بازم میری مدرسه و به درس و مشق ت میرسی و واسه خودت یه خانوم دکتر خوشگل میشی ! دوباره یه خرده ساکت شد و بعد گفت " داداش یه چیزی ازت بپرسم ناراحت نمیشیٔ ؟" گفتم نه عزیزم ، بپرس . گفت " موز چه مزه ای داره ؟"
    " اینو که گفت یه مرتبه صدای هق هق اومد ! برگشتم طرف کامیار که دیدم داره گریه می کنه ! خودم بغض تو گلومو گرفته بود اما انتظار نداشتم که کامیار با اون روحیه ش اول شروع کنه !"
    نصرت یه نگاهی به کامیار کرد و همونجور که خودشم گریه میکرد گفت "


    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  12. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #87
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فهمیدی چی ازم پرسید ؟! فهمیدی چه حالی داشتم؟! کاشکی حداقل اون موقع خودم مزه ش رو میدونستم چیه که بهش راستش رو می گفتم اما خودمم تا اون موقع موز نخورده بودم ! الکی بهش گفتم یه مزه ای عین پرتقال داره یه کم شیرین تره !.گفت " پس اونجور که دوستام می گفتن خوشمزه ، خوشمزه نیس ؟!" گفتم نه حشمت جون ! اونطوری ام نیس ! یه نگاهی بهم کرد وگفت " داداش بلندم کن " گفتم چیکار داری ؟ گفت " میخوام حکمت رو ببینم " آروم بلندش کردم و یه نگاهی به حکمت کرد و یه نگاهی به بابام و گفت " یه وقت داداش نکنه بذاری حکمت درسش رو ول کنه ها !" گفتم هیچکدوم درس تونو ول نمی کنین !حالا بخواب تا چند ساعت دیگه که صبح بشه می برمت یه بیمارستان دیگه که چهار تا آمپول بهت بزنن ، خوب خوب بشی !
    یه خرده سرشو انداخت پایین و بعد یه مرتبه دست انداخت دور گردنم و بغلم کرد ! منم بغلش کردم . دیدم ولم نمیکنه ! گفتم ترسیده داره گریه میکنه ! تکون نخوردم تا یه خورده آروم تربشه . یه مرتبه با دستاش یه فشار محکم به گردنم داد و یه نفس خیلی خیلی بلند کشید و دستاش شل شد ! تند دستاشو آوردم پایین و نگاهش کردم ! دیدم رنگ و روش جا اومده ! فکر کردم شفا پیدا کرده اما دیدم تنش سنگین و شل و لخته ! دو تا تکونش دادم و داد زدم حشمت ! حشمت ! اما انگار نه انگار ! طفل معصوم تو همون بغلم تموم کرده بود ! اون فشاری که با دستاش به گردنم داد ، جون بود که از تنش اومد بیرون !
    " منم شروع کردم به گریه کردن ! یه نگاهی به دوتایی مون کرد و گفت "
    _اگه بدونین چه دردی داره که خواهر ده دوازده ساله آدم تو بغلش جون بده ؟!
    " کامیار اشک ها شو پاک کرد و سه تا سیگار روشن کرد و یکی یه دونه داد بهمون و دیگه بی صدا و بی حرف شروع کردیم به کشیدن .
    سیگارمون که تموم شد گفت "
    _ شماها مگه با میترا قرارندارین ؟
    " سرمو تکون دادم که گفت "
    _ پس پاشین برین . منم حساب کتابامو که بکنم میام اون طرفا .
    " دو تایی بلند شدیم و ازش خداحافظی کردیم و از تئاتر اومدیم بیرون که دنبال مون دوید و سوویچ رو داد به کامیار و گفت "
    _ دستتون درد نکنه . برادری کردیم ! ایول الله !
    " کامیار یه لبخند زد و سویچ رو ازش گرفت و دوتایی راه افتادیم و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم طرف بالا .
    تا اون کافی شاپی که با میترا قرار گذاشته بودیم یه نیم ساعتی راه بود . همونجوری که می رفتیم کامیار یه مرتبه گفت "
    اهل طاعونی أین قبیله شرقی م !
    تویی اون مسافر شیشه ای شهر فرنگ !
    پوستم از جنس شبه ، پوست تو از مخمل سرخ !
    رختم از تاول تن پوش تو از پوست پلنگ !
    بوی گندم مال من . هر چی که دارم مال تو .
    " یه نگاهی بهش کردم و گفتم "
    _ از تو مرفه بی درد ، این شعرا عجیبه !

    کامیار _ دست خودم نبوده که مرفه بی درد به دنیا اومدم ! اما اینقدر هس که درد رو می شناسم . اگر چه مال همسایه باشه ! و همین مهمه !
    _ نه! مهم پوله !
    کامیار _ آره ! مهم پوله ! الان فقط پوله که مهمه و تموم این پدر سوختگی هام برای پوله !
    _ خب ماهام جز پولدراییم دیگه !
    کامیار _ اینم آره اما تا اونجایی که من حواسم هس ، این پولا ، پول دزدی نیس ! ازش بوی خون نمیاد ! اگرم یه لحظه بوی خون به مشامم بخوره ، دیگه یه دقیقه شم تحمل نمی کنم ! تو اخلاق منومی دونی چیه ! من رو خون مردم معامله نمی کنم !
    " هیچی نگفتم که یه خرده بعد گفت "
    _ در ضمن از حکمت م خوشم اومده !
    _ از کی ؟!!!!!!
    کامیار _ کری ؟!
    _ حکمت ؟!!!!!!
    کامیار _ چرا داد میزنی ؟
    _ باید چشما تو درویش می کردی !
    کامیار _ چرا ؟
    _ خیانت در امانت !
    کامیار _ هیچ خیانتی در کار نیس .
    _ پس چی ؟!!
    _ به نصرت میگم .
    " زدم زیر خنده و گفتم "
    _ پس گرفتار شدی !!
    کامیار _اصلاً تو خیالمم فکر نمی کردم نصرت یه همچین خواهری داشته باشه !
    _ میخوای به نصرت چی بگی ؟
    کامیار _ ازش اجازه می گیرم که یه چند بار با حکمت بریم بیرون . باید ببینم خلق و خوش چه جوریه ! شاید قسمت حکمت م من بودم ؟!
    _ بیچاره حکمت !
    کامیار _ زهرمار !
    _ فکر کنم یه خرده از تو قسمت حکمت بیچاره بشه !
    کامیار _ منو اینطوری شناختی ؟
    _ مگه میشه تو جونور رو کسی بشناسه ؟!!
    کامیار _ باید یه جوری به نصرت کمک کنیم ! عجیب ازش خوشم اومده !
    _البته بعد از دیدن حکمت !
    کامیار _ تو خیلی به شخصیت من توهین می کنی ! اذیتت میکنم آا!
    _ غلط می کنی ! رسیدیم بابا ! کجا داری میری ؟!
    کامیار _ چه میدونم ! حواس برم نمیذارن که ! این دختره پاک .....
    " یه مرتبه جلو کافی شاپ چشمش افتاد به چند تا دختر "
    _ این دختره پاک چی ؟
    " همونجور که چشمش به دخترا بود گفت "
    _ این دختره اگه " پاک " یادش نره بهتر درس میخونه !
    _ مرده شور اون دلت رو ببرن که دقیقه به دقیقه به یه طرف متمایل میشه !
    " رفت یه گوشهٔ پارک کرد و پیاده شدیم و رفتیم طرف کافی شاپ و تا رسیدیم جلوش ، کمیار به دخترا گفت "
    _ خانما سلام عرض میکنم .
    " دخترا یه سری بهش تکون دادن که گفت "
    _ ببخشین شما نمیدونی این کافی شاپ کجاس؟! الان یه ساعته که داریم دنبالش می گردیم !
    " دخترا زدن زیر خنده و یکی شون گفت "
    _ همینجاس ! الان جلوش واستادین !
    کامیار _ منکه جلو شما واستادم ! به شمام که نمیخوره کافی شاپ باشین !
    " دخترا دوباره خندیدن و یکی دیگه شون گفت "
    _ پس به ما میخوره چی باشین ؟
    کامیار _ شیرینی سرای قند و عسل واقع در بیست متری کندو !


    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  14. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #88
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    " دوباره همه شون زدن زیر خنده ، یکی دیگه شون گفت "
    _ لطفا برگردین !
    کامیار _ من اگر تیکه تیکه مم کنن امکان نداره از اینجا برگردم !
    " بازم دخترا خندیدن و همون دختره گفت "
    _ منظورم اینه که پشت سرتون رو نگاه کنین !
    " کامیار برگشت و یه نگاهی به کافی شاپ کرد و گفت "
    _ اه ....! اینجا که قصابی بود ! چطور یه مرتبه عوض شد !
    " دخترا مرده بودن از خنده . دستش رو گرفتم و آروم بهش گفتم "
    _ بیا بریم تو ! خجالت بکش !
    کامیار _ من نمیام تو ! می ترسم شاگرد قصابه یه بلا ملایی سرم بیاره ! تو برو ! من همینجا پیش این خانما میمونم !
    "آروم بهش گفتم "
    _ بدبخت بیا ببین تو چه خبره !
    " یه نگاهی از پشت شیشه که حالت رنگی رفلکس دار داشت کرد و یه مرتبه گفت "
    _ اه ....! راست میگی آ ! قصابی کجا بود اینجا ! خانما ببخشین ، نشونی مونو پیدا کردیم . از راهنمایی تون ممنون !
    " یکی از دخترا گفت "
    _ چی شد یه مرتبه ؟!! دیگه نمیترسین ؟!
    کامیار _ من همیشه این ترس تو دلمه ! اصلا این دل من ، دل نیس که ! یه آهوی رمیده س ! خداحافظ تا دیدار بعدی !
    " اینو گفت و راه افتاد طرف کافی شاپ و از پله هاش بالا رفت و منم دنبالش رفتم و تا در رو واکردم ، دیدم کافی شاپ پر دختر و پسره ! بوی قهوه و دود سیگار همه جا رو ورداشته بود .
    داشتیم میزا رو نگاه می کردیم که یه مرتبه میترا رو دیدیم که از پشت یه میز بلند شد و اومد طرف ما و تا رسید ، گفت "
    _ سلام ! چقدر دیر کردین !
    _ سلام ! پیش نصرت خان بودیم ! ببخشین !
    میترا_ نصرت خودشم میاد اینجا ! قرار گذاشتیم با هم .
    _ اینجا چه شلوغه !
    میترا _ میخواین بریم جای دیگه " برگشتم طرف کامیار که داشت این ور و اون ور رو نگاه می کرد "
    _ کامیار با توأم ! کجا رو نگاه میکنی ؟!
    کامیار _ دارم دنبال میترا خانم میگردم !
    " میترا زد زیر خنده !"
    کامیار _ اه ....! شما اینجایین ؟! منو بگو ! دارم این دخترا رو میجورم دنبال شما !
    _اگه تونستی یه نیم ساعت خودتو نگاه داری !
    میترا_ بریم جای دیگه ؟
    کامیار _ مگه اینجا چه شه ؟!
    _شلوغه ! بریم یه جای خلوت !
    کامیار _ تهران کلا شلوغه ! اگه دنبال جای خلوت میگردی باید بری شهرستان !
    _لوس نشو ! بمونیم اینجا چیکار ؟
    " بعد به میترا گفتم "
    _ اینجا که خبری نیس ، بریم جاهای دیگه رو ببینیم !
    کامیار _ تو مگه دنبال چه خبری هستی ؟! هر چی خبره اینجاس !
    _ گندم رو میگم !
    " همونجور که داشت می خندید و به دخترا نگاه می کرد گفت "
    _ گندم میخوای برو سیلو ! اینجا فقط کیک شکلاتی دارن !
    " تا اومدم حرف بزنم راه افتاد رفت سر یه میز که پنج تا دختر دورش نشسته بودن . جلوشون واستاد و گفت "
    _ ببخشین خانما ، این صندلی خالی جای کسی یه ؟
    " دخترا زدن زیر خنده و یکی شون گفت "
    _ کدوم صندلی خالی ؟!
    کامیار _ همینکه من الان میارم میذارم اینجا بغل شما !
    " اینو گفت و از میز بغل یه صندلی ورداشت و گذشت بغل دخترا و نشست روش و گفت "
    _آخیش ! مردم از این دیسک کمر !
    " دخترا غش کردن از خنده و یکی شون گفت "
    _ شما با این سنّ و سال که نباید دیسک کمر داشته باشین !
    کامیار _دارم عزیزم ، چیکار کنم ! دیسک کمر دارم !رماتیسم دارم ! زانوهام آب آورده ! سایدگی مهره دارم ! اون وقت جالب اینه که اسمم رو گذاشتن کامیار ! راستی با همدیگه آشنا نشدیم ! اسم من کامیاره !
    " دخترا زدن زیر خنده ، اومدم برم جلو ورش دارم بیارمش که میترا گفت "
    _ ولش کنین سامان خان ! باهاتون کار دارم .
    " دو تایی رفتیم ته کافی شاپ . سر میز میترا که چهار تا دختر دیگه م نشسته بودن . سلام کردم و میترا به همه شون معرفی م کرد و کنارشون نشستیم و به یه گارسون سفارش نسکافه دادم که میترا گفت "
    _ سامان خان ، این چند روزه هیچ تازه واردی این طرفا پیداش نشده که با مشخصات شما جور باشه !
    " پاکت سیگارم رو در آوردم و یه دونه دراوردم و روشن کردم و یه دفعه متوجه شدم که به میترا تعارف نکردم . عذر خواهی کردم و پاکت سیگار رو گرفتم جلو تک تک شون که همگی ورداشتن و براشون روشن کردم که میترا گفت "
    _ سامان خان ، جلو ماها خجالت نکشین ! ماها همه دختر فراری هستیم .
    _ همه تون ؟!!!

    میترا _ اره .
    " یه نگاه به همه شون کردم. خیلی شیک پوش و خوشگل ! از هر کدوم بوی یه عطر خیلی خوب می اومد ! همگی م آرایش کرده بودن ."
    _ من اصلاً سر در نمیارم ! آخه چرا ؟!
    " یکی شون گفت "
    _ سامان خان ، اسم من ملیحه س که همه مرجان صدام می کنن . منظورم اینه که من حتی از اسم خودمم فرار می کنم !
    _ برای چی ؟!
    مرجان _ از اسمم خوشم نمیاد . خیلی راحت ! این اسم رو برای من پدر و مادرم ، یا پدر بزرگ و مادر بزرگم انتخاب کردن . اونم بیست و خرده ای سال پیش ! این اسم برای همون وقتا خوب بوده نه حالا ! الان این اسما رو کسی نمی پسنده ! اسم ، عقاید ، ایدها و هر چیز دیگه یه نسل برای زمان خودش خوبه !
    _یعنی شما به خاطر یه اسم از خونه فرار کردین ؟!
    مرجان _ نه ، یه مثال براتون زدم ! من از زندان فرار کردم ! زندانی که پدر و مادرم برام درست کرده بودن !
    " میترا یه اشاره به دخترای دیگه کرد که یکی یکی شون شروع کردن !"
    _اسم منم کبری س . همه ترانه صدام می کنن . من درست پنج دقیقه قبل از مراسم عقدم فرار کردم ! می خواستن به زور منو بدن به یه مرد که بیست سال از خودم بزگتر بود !
    _ اسم منم ثریا س . اینجا همه شادی صدام می کنم . من از بابای معتادم فرار کردم .
    _ منم پانته ا هستم . اسم اصلیمم اینقدر قدیمیه که فقط میشه تو حفاریا ، رو سنگ قبرا پیداش کرد ! منم بخاطر اینکه پدر و مادرم نمی خواستن بذارن ادامه تحصیل بدم از خونه فرار کردم ! یعنی وقت فهمیدن که یکی رو دوست دارم و میخوام فقط با اون ازدواج کنم ، حتی دیگه نذاشتن مدرسه برم که نکنه تو راه مدرسه اونو ببینم !
    " یه نگاه بهشون کردم و گفتم "
    _ الان دیگه مشکل تون حل شده ؟!
    میترا_ نه ! هزار تا مشکل دیگه م پیدا کردیم !
    " آروم گفتم "
    _ بیماری گرفتین ؟
    " همگی شون شونه ها شونو انداختن بالا که مرجان گفت "
    _ من اعتیاد دارم به هرویین .
    پانته ا _ تریاک .
    ترانه _ همون واموندهٔ که مرجان گفت .
    شادی _ در حال حاضر تریاک .
    " گارسون نسکافه م رو آورد و آروم در گوش شادی یه چیزی گفت و شادی به میترا یه نگاه کرد و گفت "
    _ بنگاه داره اومده ! چیکار کنم ؟ برم ؟
    میترا _ نه ! نصرت گفته تا حساب اون دفعه ش رو صاف نکنه جواب سلامشم نده !
    " بعد به گارسونه گفت "
    _ دست به سرش کن .
    " گارسونه رفت و میترا یه نگاه به من کرد و سرشو انداخت پایین و گفت "
    _ ببخشین سامان خان ! زندگی یه دیگه !
    _ نه ! این زندگی نیس ! این ....
    " اومدم یه چیزی بهش بگم اما حرفمو خودم و خواستم بلند شم و برم که دستمو گرفت و تند تند گفت "
    _ درسته ! درسته ! این کثافته ! لجنه ! خواهش می کنم بشین !
    " نشستم و آروم فنجون نسکافه م رو گذاشت جلوم و گفت "
    _اگه یه عکس از دختر عمه تون داشتین خیلی کمک میکرد .
    " از تو جیبم یه عکس از گندم رو که پارسال با همدیگه گرفته بودیم دراوردم و دادم بهش . گرفت و نگاهش کرد و گفت "
    _ دیوونه س !
    _ چرا ؟!!
    میترا _ چون با داشتن شما از خونه گذاشته و رفته .
    " یه لبخند بهش زدم که عکس رو داد به مرجان ، مرجان یه نگاه بهش کرد و گفت "
    _ دختر قشنگیه ! تا حالا ندیدمش .
    " عکس رو داد به ترانه ، اونم یه نگاه بهش کرد و یه سری تکون داد و داد به شادی . شادی م یه نگاه و عکس کرد و گفت "
    _ نه ندیدمش .
    " پانته ا عکس رو ازش گرفت و یه نگاه بهش کرد و گفت "
    _ چرا فکر می کنین افتاده تو این کار ؟
    _اینطوری فکر نمیکنم !
    پانته ا_ میترا گفت که ایشون دانشجوئه ، درسته ؟
    _ دانشجوئه .
    پانته ا _ پس اینجاها پیداش نمی کنین ! یه دختر باسواد و تحصیلکرده که واز مالی خوبی م داره و تقریبا به اندازه خودش آزادی داره ، تو این خط ها نمی افته ! مطمئن باشین !
    _ آخه یه چیزایی تلفنی به من گفت . یعنی به یه صورتی تهدیدم کرد !
    " میترا عکس رو از پانته ا گرفت و همونجور که نگاهش می کرد گفت "
    _ خودشو لوس کرده ! میخواد توجه شما رو نسبت به خودش جلب کنه !
    " بعد عکس رو گرفت طرف من و گفت "
    _ اون هیچ جا نرفته ! احتمالا خونه یکی از دوستاشه .
    _ به همه دستای نزدیکش سر زدیم . هیچکدوم ازش خبر نداشتن .
    _ میترا _ دارن ! به شما نمیگن .
    _ نمیشه که با مأمور بریم در خونه شون !
    میترا _ باید برین دم خونه نزدیکترین دوستش کشیک واستین . داره موش و گربه بازی میکنه باهاتون !
    _ وقتی از خونه می رفته فوق العاده عصبی و ناراحت و شاید شکست خورده بوده !
    میترا _ آخه چه مشکلی میتونسته داشته باشه ؟!
    _ یه دیوونه بهش گفته که بچه پدر و مادرش نیس ! بهش گفته که سر راهی یه !
    " میترا اینا یه نگاهی به همدیگه کردن و هیچی نگفتن . منم سرمو با نسکافه گرم کردم . یه خرده که گذشت پانته ا گفت "
    _ خیلی عجیبه که یه آدم به همین سادگی حرف کسی رو قبول کنه !
    _ متاسفانه انگار همونجوری بوده !
    " دوباره همگی ساکت شدن که من به میترا گفتم "
    _ من خیلی دلم می خواد یه چیزی رو بدونم ! اگه یه همچین حالاتی برای یه کدوم از شماها پیش می اومد چیکار می کردین ؟
    " میترا تو چشمام نگاه کرد و همونجور گفت "
    _ آدم با آدم فرق می کنه !
    _ مثلا خود شما !
    میترا_ اگه من یه همچین پسر دایی هایی داشتم ، دستش رو می گرفتم و باهاش می رفتم !
    _ ولی اون اینکارو نکرده و تنهایی گذاشته رفته !
    میترا_ پس نمیتونه مدت زیادی اینجا بمونه !
    _ یعنی تهران ؟!!
    میترا _ نه ایران ! اینجا یه دختر اگر چه پول م داشته باشه ، مشکل بتونه زندگی کنه ! مخصوصا که باید دانشگاهش رو هم بره ! مگه چند وقت میتونه قایم بشه ؟ یا باید ترک تحصیل کنه یا شما از طریق دانشگاه پیداش می کنین !
    _ خب دانشگاه نمیره !
    میترا _ پس چیکار میکنه ؟
    _ شاید بیفته تو کارای ناجور !
    میترا _ نه فکر نکنم ! اون شما رو داره و میدونه که نگرانش هستین و دارین دنبالش میگردین . حتما دوست تونم داره ! به خاطر احترام به عشقم که شده تو این جور کارا وارد نمیشه .
    _ ماهام دیگه کلافه شدیم !
    میترا _ خارج ! اون حتما میره خارج از کشور ! حتی برای یه مدت کوتاه م که شده چون اینجا براش سخته زندگی کنه ! خونه دوستاشم چند روز بیشتر نمیتونه بمونه !
    _ یعنی ممکنه بره خارج ؟!
    میترا _ به احتمال قوی ! مثل سفر توریستی ! ترکیه ، تایلند ، سنگاپور .
    _ممکنه بره دوبی ؟
    میترا_ اونجا برای یه دختر تنها مناسب نیس !









    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  16. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #89
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    از کجا باید بفهمم ؟!
    میترا _ آژانس های مسافرتی ! احتمالا همون طرفای خونه تون ! اگه یه آشنا داشته باشین خیلی راحت میتونین چک کنین . شایدم بخواد با تور بره ! شناسنامه شم برده ؟
    _ نمیدونم .
    میترا _ گذرنامه داشته ؟
    _اره .
    " یه خرده از فنجونم خوردم و رفتم تو فکر ، بد نمیگفتن ! حداقل اینم کاری بود !
    فنجونم رو گذاشتم سرجاش و گارسون رو صدا کردم که میترا گفت "
    _ میخواین چیکار کنین ؟
    _ بریم شاید بتونیم یه ردی ازش پیدا کنیم !
    میترا _ قراره نصرت بیاد اینجا !
    _ خب میگم کامیار بمونه و من میرم .
    " گارسون اومد و تا خواستم حساب میز رو بدم که میترا نذاشت و گفت "
    _ من اینجا پول نمیدیم سامان خان !
    " گارسونه خندید و رفت . ناراحت شدم . احساس بدی داشتم که پول چیزی رو که خوردم از این پولا داده بشه ! یه نگاه به دور و ورم کردم و گفتم "
    _ اینجا ماموری چیزی نمیاد ؟
    " همه شون زدن زیر خنده که گفتن "
    _ چرا میاد !
    " بعد همچون با دست شون ادای اسکناس دراوردن و میترا گفت "
    _ جریان خانه سبز رو نشنیدین ؟
    _ چرا اما اینجا دیگه خیلی علنی یه !
    میترا _ پایین شهرم از این جور جاها هس ! خیلی م بدترش ! خودتون که یه جاش رو دیدین ! فقط علنی نیس !
    " سرمو انداختم پایین و یه عذرخواهی کردم و بلند شدم که میترا باهام بلند شد و رفتیم طرف جایی که کامیار نشسته بود . تا رسیدم دیدم کامیار دفترچه ش رو در آورده و دخترا یه چیزی میگن و اونم تند تند مینویسه ! آروم از پشت رفتم بالا سرش و تو دفترش رو نگاه کردم ! دیدم نوشته :
    ونوس ، درد مفاصل ، هشت شب به بعد ! تلفن.....
    مهتاب ساییدگی استخوان ، ده شب به بعد ! تلفن .....
    آیدا دیسک کمر ، وقت و بی وقت !تلفن .......۰۹۱۱
    " آروم دستم رو گذاشتم رو شونه اش ، تا سرشو برگردوند و منو دید زود دفترچه ش رو بست و گفت "
    _ چیکار کنم ؟! هر جا میرم به هر کی میرسم باید رو بندازم و ازش شماره بگیرم واسه این مرضام ! تو کارت تموم شد ؟
    " یه چپ چپ نگاهش کردم و گفتم "
    _اره پاشو بریم .
    کامیار _ کجا ؟!!!
    _ کار دارم باهات !
    کامیار _ میگم آ ! یه خرده بیشتر اینجا بمونیم شاید گندم پیداش بشه ! اصلا به دل من افتاده که همین امشب ، همین جا پیداش می کنیم !
    _ یعنی تو میگی میاد اینجا ؟
    کامیار _ من نمیگم ! این قلبم گواهی میده !
    " سرمو بردم در گوشش و آروم بهش گفتم "
    _ مرده شور اون قلب و احساس ت رو ببرن ! یه دقیقه گریه می کنی ! یه دقیقه عاشق میشیٔ ! حالام که نشستی اینجا و دل نمی کنی !
    " آروم بهم گفت "
    _ تو مطمئنی که اگه از اینجا بلند بشم و با تو بیام ، بعدش پشیمون نمیشم ؟ یعنی بعدش احساس حماقت نمی کنم ؟
    _ نه ، نمیکنی .
    " دوباره آروم گفت "
    _ یعنی ممکنه یه آدمی پیدا بشه که اینقدر خر باشه و اینجا رو ول کنه و با تو بیاد بچپه تو خونه و سر شبی بگیره بخوابه ؟
    _آره پیدا میشه .
    کامیار _ حتما اونم منم !
    " بعدش یه مرتبه بلند شد و گفت "
    _ بابا ولم کن آخه ! تازه من بعد از یه عمری پر و جوو یه کلینیک فوق تخصصی خوب پیدا کردم ! میذاری حداقل یه نیم ساعت اینجا خودمو دوادرمون کنم یا نه ؟! مسایل پزشکی که شوخی وردار نیس ! این مرضا اگه ریشه بدونه دیگه نمیشه کاریش کرد آ !
    " دخترا زدن زیر خنده و یکی شون گفت "
    _سلامت آدم در درجه اول قرار داره !
    " کامیار برگشت طرفش و گفت "
    _ اینو کی گفته ؟
    " دختره خندید و گفت "
    _ نمیدونم .
    کامیار برگشت طرف منو گفت "
    _ ببین ! این جمله رو افلاطون گفته ! دیگه عقل افلاطون اندازه من و تو که بیشتر میرسه ! توام بیا بشین بذار معاینه ای چیزی ازت بکنن و یه نسخه م برای تو بنویسن شاید به حق این وقت عزیز اون مشکل بینایی ت برطرف شد !
    " یکی از دخترا گفت "
    _ دیدشون مشکل داره ؟
    کامیار _ د ...همین دید این پسره چند وقته بچاره مون کرده دیگه !
    " دختره برگشت طرف منو گفت "
    _ اتفاقا من یه چشم پزشک سراغ دارم که اعجاز می کنه !
    _نه خانم محترم ، خیلی ممنون . چشمای من مشکلی ندارن .
    کامیار _ بخودم بگو عزیزم ! اینو ولش کن !اتفاقا چشمای من چند وقته که سوش کم شده ! این دکتری رو که میگی ، چه وقت میتونم با همدیگه بریم پیشش ؟


    دختره _ هروقت بخوای !
    کامیار _ قربون این دکتر برم که اینقدر زود به آدم وقت میده !
    " زود دفترش رو واکرد و گفت "
    _ خب ، این از دسر مفاصل م و ساییدگی استخوان م و دیسک کمرم و کم سویی چشمام ! مونده فقط کبد و طحال و این دو تا کلیه ! به نظرم شما کلیه هاموو بددم دست کی خوبه ؟ چی صلاح میدونین ؟
    " دخترا زدن زیر خنده که آروم بهش گفتم "
    _ نصرت الان پیداش میشه ها !
    " برگشت و آروم بهم گفت "
    _ دروغ میگی ! میخوای منو از این جا بلند کنی !
    _ نه به جون تو ! میگی نه از میترا بپرس .
    کامیار _ میترا خانم ، نصرت خان تشریف میارن اینجا ؟
    " میترا سرشو تکون داد که کامیار به دخترا گفت "
    _ خیلی خوب ، من فعلا باید برم . اما یادتون باشه که هنوز چک آپ کامل انجام نشده ها ! من حالا حالاها به دکتر و پزشک و طبیب احتیاج دارم . اما بقیه اش باشه برای جلسه بعدی !
    " یکی از دخترا گفت "
    _ اه ....! حالا زوده بری !
    کامیار _ به مرگ بابام خودمم همین اعتقاد رو دارم اما چه کنم که داره سرخر برام میاد !
    " میترا زد زیر خنده که کامیار بلند شد و گفت "
    _ وای از این اسپاسم عضله !
    " دخترا دوباره زدن زیر خنده که دست شو گرفتم و کشیدم که گفت "
    _ بابا صبر کن ویزیت بدم !
    " بعد گارسون رو صدا کرد و میز دخترا رو داد و منم رفتم از مرجان اینا تشکر و خداحافظی کردم و با میترا و کامیار از کافی شاپ اومدیم بیرون و کامیار سه تا سیگار روشن کرد و دوتاش رو داد به من و میترا و گفت "
    _ یادم باشه این بابامم ببرم پیش این دکترا ! اونم بیچاره گرفتار این دیسک واموندهٔ س !
    " بهش چپ چپ نگاه کردم که میترا گفت "
    _ آژانس سراغ دارین ؟
    کامیار _آژانس واسه چی ؟
    " جریان رو تند براش گفتم که گفت "
    _ اره ! آشنا دارم . بد فکری م نیس ! بذارین نصرت خان بیاد ، بعدش میریم یه جا که ترتیبش رو بدیم .
    " یه ده دقیقه گذاشت تا نصرت پیداش شد و اومد جلو و سلام و احوالپرسی کرد و گفت "
    _ خبری نشد ؟
    میترا _ نه ، فکر نکنم اینجاها بشه پیداش کرد . احتمالا خونه یکی از دوستاشه .
    نصرت _ اگه کاری چیزی دارین و از دست من بر میاد ، مضایقه نیس !
    " ازش تشکر کردم که کامیار گفت "
    _ چرا نصرت خان ، یه کاری هس ! یعنی یه مساله ای هس !
    نصرت _ هر کاری باشه با دل و جون انجام میدم !
    کامیار _ دستت درد نکنه . میخواستم ازت اجازه بگیرم و چند بار حکمت خانم رو ببینم ! میخوام ببینم اخلاق ایشون چه جوریه ! با اخلاق من سازگاره یا نه !

    " برگشتم و نصرت رو نگاه کردم . همینجوری تو چشمای کامیار نگاه میکرد ! واسه شاید یه دقیقه ، نفسم تو سینه م حبس شده بود ! نمیدونستم عکس العمل نصرت چیه ! با حالتی که کامیار این حرف رو شروع کرد ، فکر میکردم که الان نصرت یه دروری بهش بگه و بذاره بره . اما بعد از اینکه شاید یه دقیقه یه دقیقه و نیم تو چشمای کامیار نگاه کرد ، لبخند زد و گفت "
    _ تو چشمات پدرسوختگی نیس ! میبینم ! کی میخوای بری دنبالش ؟
    کامیار _ همین الان .
    " نصرت یه خنده دیگه م کرد و از جیب ش موبایلش رو دراورد و یه شماره گرفت و یه خرده بعد گفت "
    _الو ! حکمت جون !
    _سلام عزیزم ! خوبی ؟
    _ نه طوری نشده ! فقط میخواستم یه چیزی ازت بپرسم !
    _ نه گفتم که چیزی نیس !
    _ این آقا کامیار ما ، میخواد باهات حرف بزنه . میخواد ببینتت ! بیاد دنبالت ؟
    " یه خرده سکوت برقرار شد و بعدش نصرت خندید وگفت "
    _ حالا واسه درس خوندن وقت هس ! فقط راحت به داداش بگو ، بیاد دنبالت یا نه ! حرف دلت رو بزن !
    " انگار حکمت جوابی نداد که نصرت خندید و گفت "
    _ سکوت علامت رضا س دیگه ! میگم بیاد دنبالت ! حاضر شو که نزدیکه اونجاییم !
    _ باشه ، عیبی نداره . خاطرت جمع جمع باشه .
    _ برو به امید خدا .
    " بعدش تلفن رو قطع کرد و به کامیار یه خنده ای کرد و گفت "
    _ خواهرم دستت سپرده . تا وقتی با همدیگه حرفاتونو بزنین ، تورو برادر خودم میدونم . برین به امان خدا !
    " اینو که گفت من یه نفس راحت کشیدم که نصرت بهمون خندید و دستش رو آورد جلو و باهامون دست داد و باهاش خداحافظی کردیم . با میترام خداحافظی کردیم و رفتیم طرف ماشین .دم ماشین که رسیدیم ، کامیار گفت "
    _ توام بیا بریم .
    _ نه دو تایی برین بهتره . فقط مواظب باش که خواهرشو دست تو سپرده !
    کامیار _ اینقدر حیا تو چشمامون مونده شازده !
    _ میدونم .
    کامیار _ تو چیکار می کنی ؟
    _می رم خونه .
    کامیار _ پس بذار برسونمت .
    _ نه ، خودم میرم . تو برو دیر نشه ، فقط کدوم آژانس اشناته ؟
    کامیار _ برو آژانس .... که نزدیک خونه س . مدیرش اشنامه ، بگو منو کامیار فرستاده . از همنجا یه زنگ به من بزن تا خودم جریان رو حالیش کنم .
    _ پس مبایلت رو خاموش نکن !
    کامیار _ نه ، نمیکنم .
    _ زودترم حکمت رو برسون خونه شون .
    کامیار _ باشه ، میرسونم .
    _ خودتم زود بیا خونه .
    کامیار _ باشه میام .
    _ یعنی میگم دیگه جای دیگه نرو !
    کامیار _ نه ، نمیرم !
    _ من منتظرم آا !
    کامیار _ منم منتظرم !
    _منتظر چی هستی ؟!
    کامیار _ منتظرم تو بری ، منم خبر مرگم برم دنبال این دختره !
    _میگم واقعا ازش خوشت اومده ؟ یعنی مطمئن مطمئنی ؟!!
    کامیار _ به اون نون و نمکی که با هم خوردیم قسم که من از تمام دختر خانما خوشم میاد ! تنها حکمت نیس که !
    _زهرمار ! منظورم اینه که خیال ازدواج داری ؟
    کامیار _ من از شیش سالگی با همین خیال زندگی کردم تا حالا !
    _ آخه برام عجیبه ! چطور تو یه مرتبه عاشق شدی ؟!

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  18. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #90
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    کامیار _ برای خودمم عجیبه ! شایدم یه هوس زودگذر باشه ! اصلا میخوای دو ساعت با هم بشینیم و راجبش صحبت کنیم ؟
    " بعد یه مرتبه داد زد ."
    _ بابا اگه منو اینجا به حرف بگیری ، دختره هنوز زنم نشده تقاضای طلاق میکنه ها ! برو دنبال کارت دیگه ! چه آدم سمج وقت نشناسی یه ها !
    _ رفتم بابا ! گفتی آژانسه کجاس ؟
    کامیار _ ببین ، همین کوچه خونه خودمونو می گیری میرو پایین . اینقدر میرو تا برسی سر قبر پدرت ! همون بغل قبر باباته ! برو دیگه !
    _ خفه شیٔ کامیار !
    " دو تا فحشم زیر لب بهم داد و رفت سوار ماشینش شد که لحظه آخر بهش گفتم ."
    _ این حکمتم از من داری آ ! یادت نره !
    " بی تربیت شیشه رو زد پایین و شَستِش رو بهم نشون داد و گفت "
    _ به امید موفقیت !!
    " بعدشم گاز داد و رفت !
    " واستادم و بهش خندیدم ! یه مرتبه احساس کردم که تنها شدم ! تا وقت پیش کامیار بودم اصلا مجال فکر کردن و ناراحت شدن و غصه خوردن رو پیدا نمیکردم اما همچین که تنها می شدم غم عالم میریخت تو دلم .
    خلاصه رفتم سر خیابون و یه خرده بعد یه ماشین سوارم کرد و رفتم جایی که کامیار بهم نشونی ش رو داده بود . یه آژانس شیک و بزرگ بود . رفتم تو و سراغ مدیرش رو گرفتم و تا رفتم پیشه و خودمو معرفی کردم خیلی تحویلم گرفت . معلوم شد که کامیار خودش بهش زنگ زده و ترتیب کار رو داده .
    بعد از اینکه برام گفت قهوه بیرن ، ازم جریان رو پرسید و منم مشخصات گندم رو بهش دادم . اونم به یه کارمندش گفت که تو کامپیوتر چک کنه .
    تازه برام قهوه آورده بودن که کارمندش با یه لیست اومد جلو و گفت که اسم گندم تو لیست یکی از تور هاشونه که قراره سه روز دیگه بره ترکیه ! اصلا باورم نمی شد ! فقط مات به کارمنده نگاه می کردم که مدیر آژانس گفت "
    _ البته ما معمولاً اسامی افراد رو در اختیار کسی قرار نمیدیم اما دیگه وقتی آقا کامیار دستور فرمودند . سرپیچی غیر ممکنه !
    _خیلی خیلی ممنون ، فقط می خواستم بدونم که اشتباهی نشده باشه ؟!
    " مدیر آژانس به کارمندش نگاه کرد که اونم گفت "
    _ خیر ! تمام مشخصات درسته !
    _ ببخشین ! ایشون گذرنامه م داشتن ؟
    کارمند_ بله !گذرنامه شون همین جاس !
    _ ممکنه آدرس و شماره تلفنی که بهتون دادن لطف کنین ؟
    " کارمنده یه نگاهی به مدیر آژانس کرد که اونم یه اشاره بهش کرد و کارمندم رفت طرف میزش و یه دقیقه بعد با یه ورق کاغذ برگشت و دادش به من . تند نگاه کردم ! آدرس شقایق ، دوستش بود ! یه آن فکر کردم نکنه الکی این آدرس رو داده باشه ! برم خیلی عجیب بود که تونسته باشم جای گندم رو پیدا کنم ! برای همینم به کارمنده گفتم "
    _ببخشین ، شما مطمئن هستین که ایشون ساکن همین آدرس هستن ؟
    "کارمنده با تعجب گفت "
    _ بله ! من خودم دیروز باهاشون تلفنی حرف زدم اتفاقا قرار بود امروز بلیط و پاسپورت شون رو براشون بفرستم !
    _ ممکنه که بلیط و پاسپورت رو من براشون ببرم ؟!
    " دوباره به مدیرش نگاه کرد که اونم گفت "
    _ اشکالی نداره فقط جسارتاً عرض میکنم ، ایشون نسبتی با شما دارن ؟
    _دختر عمه م هستن !
    " مدیر آژانس یه اشاره به کارمندش کرد و اونم رفت که بلیط و پاسپورت رو بیاره و منم تو همین مدت به مدیر گفتم "
    _ میشه یه خواهشی دیگه م ازتون بکنم ؟
    مدیر _ خواهش میکنم ! امر بفرمایین !

    اگه ممکنه تلفنی الان با این شماره تماس بگیرین . میخوام منم گوش بدم ببینم خودشون جواب میدن یا همینجوری آدرس رو داده !
    " نمیدونم مدیره با کامیار چه سرو سری داشت که بیچاره بهم نه نگفت ! زود تلفن رو ورداشت و شماره رو گرفت و به منم گفت که اون یکی تلفن رو وردارم ! منم زود گوشی رو ورداشتم که صدای یه دختر اومد ! فکر کنم شقایق بود ! مدیر سلام و علیک کرد و خواست با گندم حرف بزنه ! یه خرده بعد گندم اومد پای تلفن و تا گفت الو ، به مدیر اشاره کردم خودشه ! اونم بعد از سلام و احوالپرسی بهش گفت که تا نیم ساعت دیگه بلیطی و پاسپورتش رو براش میفرسته در خونه ! بعدشم خداحافظی کرد و تلفن رو گذاشت سر جاش ! اینقدر ذوق زده شده بودم که بعد از تشکر زیاد خداحافظی کردم و یادم رفت که بلیط و پاسپورت رو وردارم و کارمند بیچاره دنبالم دوید و تو خیابون اونا رو بهم داد ! سریع از همونجا یه ماشین گرفتم و رفتم طرف خونه شقایق اینا . بیست دقیقه بعد رسیدم و پیاده شدم و حساب تاکسی رو کردم و گذاشتم بره . سیگار دراوردم و روشن کردم یه خرده صبر کردم تا کمی آروم بشم . بعدش زنگ در رو زدم . شقایق جواب داد و منم بهش گفتم که از طرف آژانس اومدم و باید بلیط و پاسپورت رو تحویل خود گندم بدم . اونم زود در رو زد و گفت الان خودش میاد ! دیگه چه حالی داشتم بماند ! فقط این یکی دو دقیقه که طول کشید تا گندم در رو واکنه ، انگار برام یکی دو سال شد ! اما بالاخره در واشد و گندم اومد بیرون ! قیافه اون تماشائی بود ! تا چشمش به من افتاد فقط تکیه ش رو داد به در که نخوره زمین!
    دو سه دقیقه فقط همدیگه رو نگاه کردیم که بهش گفتم "
    _من کار خودمو کردم ! به دیرِ دیرم نرسیدم !
    _گندم _ بیا تو .
    _نه ! همینجا خوبه .
    گندم _ چه جوری تونستی ؟!
    _ بگم تو نمیفهمی ! فرقی نداره ! فقط اینو بدون ! خواستم و پیدات کردم !
    گندم _ حالا میخوای به زور برم گردونی خونه ؟
    _نه .
    " بلیط و پاسپورت رو گرفتم طرفش و گفتم "
    _ هیچ زور و اجباری در کار نیس ! بگیر !
    " دستش رو دراز کرد و پاکت رو ازم گرفت ."
    _ من دیگه میرم .
    " اومدم راه بیفتم که صدام کرد و با تعجب گفت "
    _ کجا ؟!
    _ خونه .
    گندم _ دیگه دنبالم نیستی ؟!
    _ وقتی پیدات کردم ، دیگه دنبال چی باشم ؟!
    گندم _ حالا میخوای بری ؟
    _ این بازی دیگه تموم شد ! مثل بازیای بچه گی ، وقتی برای ناهار یا شام صدامون می کردن ! یا مثل وقتی که تو باغ قایم موشک بازی می کردیم و اونی که چشم میذاشت ، همه رو پیدا می کرد !
    منم تورو پیدا کردم بازی دیگه تموم شده !
    گندم _ و من باختم !
    _نه ! تو بردی چون منو دنبال خودت کشوندی !
    گندم _ یعنی تو باختی ؟
    _ نه منم بردم ! چون تورو پیدا کردم ! حالا دیگه هر کاری که دلت می خواد بکن . خودت میدونی .
    گندم _ من دیگه تو اون خونه نمیام !
    " یه نگاه بهش کردم و برگشتم طرفش و گفتم "
    _جاشه الان یه سیلی بهت بزنم ! به خاطر خودم ! به خاطر اون کامیار طفل معصوم که چقدر دنبالت گشته ! به خاطر اون آقا بزرگ بیچاره که چقدر داره غصه میخوره ! و به خاطر اون پدر و مادرت که یه چشم شون اشک و یه چشم شون خون ! اما اینکار رو نمی کنم ! چون .....
    " دیگه بقیه ش رو نگفتم که زود گفت "
    _ چون چی ؟!
    _ چون ازت بدم میاد ! چون ضعیفی !
    " اینو گفتم و راه افتادم . تا چند قدم رفتم ، یه مرتبه دوید دنبالم با دستمو گرفت و نگاه داشت و گفت "
    _ کمکم کن سامان !
    _ من نمیتونم کاری برات بکنم ! تنها کسی که میتونه کمکت کنه خودتی !
    "رفت تکّیه ش رو داد به دیوار پیاده رو و گفت "
    _ خودم نمیدونم باید چیکار کنم !
    " سرش داد زدم و گفتم "
    _ واقعیت رو قبول کن !
    " اونم داد زد و گفت "
    _ واقعیت اینه که من خونواده ای ندارم !
    _داری ! همون مرد و زنی که شب و روز دارن برات گریه می کنن !
    گندم_ اونا پدر و مادر من نیستن !
    _ چرا هستن ! پدر و مادر تو همونان !
    گندم _ اگه قراره کسی پدر و مادر من باشه ، چرا نرم دنبال پدر و مادر واقعی م بگردم ؟!
    _تو میدونی پدر و مادر واقعی ت کیا بودن ؟! اصلا میدونی اگه پیش اونا میموندی چه سرنوشتی داشتی ؟!
    گندم _ هر چی بودن . حداقل واقعی بودن !
    _آره ،راست میگی ! اما بدون ، بدبختی یه واقعیته ! بیچاره گی یه واقعیته ! نداری واقعیته ! گشنگی یه واقعیته ! اینا همه واقعیت هایی که تو حتی یه کدومشونم نمیتونی تحمل کنی !
    _ اونا عشق و محبت پدر و مادرم رو آزم گرفتن !


    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  20. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 9 از 13 نخستنخست ... 5678910111213 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/