نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 130

موضوع: رمان گندم / م . مودب پور

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    نصرت _ ببین ، الان که اسمشو آوردی باید حتما بکشم ! یعنی اینطوری اسرشم ! پدر سگ امتحان نداره ! امتحانش همانا و عملی شدن همانا ! اولش هرویین فروش دنبالته ! یه بار که بوش به دماغت خورد ، دیگه تو دنبال اونی ! هر چقدرم پول پاش بذاری ، بازم کمه !
    _ چه جوری جوونا رو معتاد می کنن ؟
    نصرت _ خیلی راحت ! اول رفیق عملی ! یه نفر آدم که عملی میشه ، صد نفر رو عملی می کنه ! بعدشم خودشون آدم دارن ! اگه ببینی شون باورت نمیشه ! شیک ! خوش تیپ ! شیٔ پوش ! ادکلن زده !
    اینا کارشون اینه که بیفتن تو جوونا و معتادشون کنن !
    _ آخه برای چی ؟
    نصرت _ واسه اینکه فکر نکنان ! حرف نزنن ! نفهمند ! ندونن ! نشنون ! نبینن ! یه آدم عملی اصلاً براش فرقی نمی کنه که کجا باشه و کی بالا سرش باشه ! همینکه جنسش جور باشه ، براش کافیه !
    یه آدم عملی اصلاً از دور و ورش خبر نداره ! اگه بغلش صد نفر رو بکشی ، این حالیش نیس !
    _ خب اگه همه جوونا معتاد بشن ، کی چرخ این مملکت رو میچرخونه !
    نصرت _ اونایی که تا حالا چرخوندن ! نفت که داریم فعلا ! معدن که داریم فعلا ! همینا کافیه ! دیگه نیرون انسانی میخوان چیکار ! اونم این همه ! ببین ! تقریبا از هر ده کیلو تریاک یه کیلو هریین عمل میاد ! حالا با آت و آشغالش بگو دو کیلو ! اون وقت بیاین قیمت تریاک رو ببینین و قیمت هرویین رو ! واموندهٔ مفته اصلاً ! یه بسته میخری چند ؟ صد تومن ! صد و پنجاه تومن ! فوق فوقش دویست تومن ! اولشم یه آدم با یه بسته ، یه هفته می سازه ! بادشه که کارش میرسه به روزی ده پانزده تا بسته ! توش آشغال داره ، طرف رو نمی سازه ، میره سراغ قرص!
    کامیار _ تو الان چی میزنی ؟
    نصرت _ دوا.
    کامیار _ خیلی وقته ؟
    نصرت _ نه ، شیش ماه یه سال میشه .
    " رسیده بودیم طرف میدون .... که گفت "
    _ میخواین یه چیزی بهتون نشون بدم ؟
    کامیار _ چی ؟
    " پیچید طرف پایین و یه خرده جلویت ماشین رو پارک کرد و گفت "
    _ پیاده شین بیاین .
    " پیاده شدیم و رفتیم طرف میدون و که گفت "
    _ اون پسره رو میبینی ؟ اون روزی سه چهار نفر رو میاره تو دور !
    تا اینجا واستادیم ، برین از جلوش ردّ بشین ببینین چی در گوش تون میگه !
    " آروم با کامیار راه افتادیم طرف پسره که قد بلندی داشت و خیلی م خوش تیپ بود ! تا از کنارش ردّ شدیم که آروم گفت "
    _ نوار ، پاشور ، آبجو ، ویسکی !
    " کامیار یه نگاه بهش کرد و گفت "
    _دنبال این چیزا نیستیم .
    " پسره یه قدم اومد جلو مونو گفت "
    _ دنبال هر چی که باشی ، پیش منه !
    " بغل پسره ، دو تا جوون دیگه ، کنار پیاده رو بساط کرده بودن و یکی شون یه جعبه گذاشته بود جلوش و باطری می فروخت و اون یکی م ساعت ."
    کامیار _ چیزی که ما دنبال سهیم پیش تو پیدا نمیشه !
    " پسره که ول کن نبود گفت "
    _ خب بگین چی میخواین !
    کامیار _ کتاب ! یه کتاب دانشگاهی !
    " تا کامیار اینو گفت ، پسره که داشت باطری می فروخت گفت "
    _بیا اینجا آقا ! اونی که میخوای پیش منه !
    " پسره دیگه چیزی نگفت و کامیار یه نگاه به اونکه باطری می فروخت انداخت و گفت "
    _ تو کتاب دانشگاهی میدونی چیه ؟
    " پسره از پای بساطش بلند شد و گفت"
    _یه سری خودم دارم که مال دوران تحصیل خودم بوده و یه سری م دوستان دارن ! مال چه رشته ای رو میخوای ؟
    " من و کامیارم رفتیم جلو و کامیار با تعجب گفت "
    _ تحصیلات دانشگاهی داری شما ؟!
    " پسره گفت "
    _ آره مدیریت ! شما چی میخواین ؟
    کامیار _ مثلا اگه زیست بخوایم چی ؟
    " پسره دستش رو گرفت جلو کامیار که مثلا صبر کنه و دوستش رو اون ور پیاده رو صدا کرد و گفت "
    _سینا ! سینا ! یه دقیقه بیا .
    " سینا که داشت با یه مشتری حرف میزد و بهش جوراب زنونه میفروخت گفت "
    _ چیکار داری ؟ مشتری دارم !
    " پسره با فریاد گفت "
    _ کتاباتو می فروشی ! اینا دنبال کتاب میگردن !
    " سینا یه لحظه فکر کرد و گفت "
    _نه بابا ! بذار باشن !حداقل برای یادگاری خوبن !

    " اینو گفت و دوباره شروع کرد با مشتریش حرف زدن که همون پسره گفت "
    _کتاب دیگه نمیخواین ؟
    " کامیار سرشو انداخت پایین و برگشت طرف نصرت که پنجاه متر اون طرف تر واستاده بود و می خندید ! منم رفتم دنبالش و تا رسیدم گفتم "
    _امثال این پسره رو نمیگیرن ؟!
    " نصرت خندید و گفت "
    _ بیاین بریم بابا !
    کامیار _ اونای دیگه سالمن ! دارن کاسبی شونو می کنن ! طفلی آ همه شونم مدرک دانشگاهی دارن !
    نصرت _بیاین یه چیز دیگه نشون تن بدم ! بریم اون طرف میدون .
    " سه تایی رفتیم اون طرف میدون که نصرت گفت "
    _یه دو قدم اینجا راه برین !
    کامیار _ ول کن نصرت جون تو رو خدا !
    نصرت _ شما برین ، منظور دارم !
    " من و کامیار راه افتادیم و تا ده متر راه رفتیم که یه دختر بیست ساله آروم بهمون گفت "
    _ ده تومن !
    " کامیار برگشت چپ چپ نگاهش کرد که دختره یه نگاهی کرد و سرشو انداخت پایین و رفت اون طرف تر !
    _ هشت تومن !
    " کامیار زود دست منو گرفت و گفت "
    _ برگردیم !
    _ چرا ؟!
    کامیار _ میترسم دو قدم دیگه بریم برسیم به یه تومن ! همینجوری دارن نرخ رو میشکونن ! منم که الان صد و خرده ای هزار تومن پول تو جیبمه اون وقت باید یه حرمسرا تشکیل بدیم !
    " برگشتیم طرف نصرت که گفت "
    _ دیدین ؟! حالا بریم یه جای دیگه رو بهتون نشون بدم !
    کامیار _ نه ، قربونت ! ما اذعان و اعتراف می کنید که شهر واقعا زیبا و قشنگی بنا کردین ! دیگه بهتره بریم به کار خودمون برسیم !
    " رفتیم طرف ماشین و سوار شدیم و حرکت کردیم طرف پایین که نصرت گفت "
    _آره برادرای من ! حقیقت همینه که دیدین !
    _ باید چیکار کرد ؟ چه جوری میشه جلو این چیزا رو گرفت ؟!
    نصرت _ با یه عقل سالم ! ببین ، الان وقتی زمان کنکور میشه ، چند صد هزار نفر شرکت می کنن ؟ همه شونم به این امید میرن دانشگاه که مدرک شونو بگیرن و بتونن یه شغل پیدا کنن و زندگی شونو بگذرونن ! خب باید برنامه ریزی درست بشه ! کسایی م که این برنامه ریزی رو می کنن باید دوراندیش باشه نه اینکه فقط نوک دماغ شونوو ببینن !
    چند وقت پیش صاحاب تئاتر یه آگاهی داده بود برای استخدام یه نظافت چی ! باور میک نین از سیصد چهار صد نفری که اومده بودن چند تا شون مدرک لیسانس و فوق لیسانس داشتن ؟! شاید بیشتر از نصف شون ! اینو دیگه خودم شاهد بودم که یارو فوق لیسانس داشت و اومده بود و التماس می کرد که استخدامش کنه ! حقوق درخواستی شم زده بود شصت هزار تومن ! این یعنی چی ؟ یعنی سقوط ! یعنی نابودی !
    این همه جوونا زحمت میکشن و درس میخونن آخرش میشه این !
    _ همه شونم که اینطوری نمیشن ! من خیلی ها رو می شناسم که بعد از چند سال رفتن سر یه کار خوب !
    نصرت _آره ، اما اگه بتونن اون چند سال رو تحمل کنن و فاسد نشان یا خودکشی نکنن ! شما آمار خودکشی رو دارین ؟! بابا این همه هزینه یه جوون میشه تا تحصیلش تموم بشه ، اون وقت از ناچاری میذاره میره آمریکا و اروپا و اونا از سواد و دانشش استفاده می کنن !
    " رسیدیم نزدیک تئاتر و ماشین رو یه جا پارک کردیم و رفتیم تو . مدیر تئاتر هنوز نیومده بود ، رفتیم اتاق پشت صحنه و نصرت به نظافتچی گفت برامون چایی بیاره .

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/