نصرت _ ببین ، الان که اسمشو آوردی باید حتما بکشم ! یعنی اینطوری اسرشم ! پدر سگ امتحان نداره ! امتحانش همانا و عملی شدن همانا ! اولش هرویین فروش دنبالته ! یه بار که بوش به دماغت خورد ، دیگه تو دنبال اونی ! هر چقدرم پول پاش بذاری ، بازم کمه !
_ چه جوری جوونا رو معتاد می کنن ؟
نصرت _ خیلی راحت ! اول رفیق عملی ! یه نفر آدم که عملی میشه ، صد نفر رو عملی می کنه ! بعدشم خودشون آدم دارن ! اگه ببینی شون باورت نمیشه ! شیک ! خوش تیپ ! شیٔ پوش ! ادکلن زده !
اینا کارشون اینه که بیفتن تو جوونا و معتادشون کنن !
_ آخه برای چی ؟
نصرت _ واسه اینکه فکر نکنان ! حرف نزنن ! نفهمند ! ندونن ! نشنون ! نبینن ! یه آدم عملی اصلاً براش فرقی نمی کنه که کجا باشه و کی بالا سرش باشه ! همینکه جنسش جور باشه ، براش کافیه !
یه آدم عملی اصلاً از دور و ورش خبر نداره ! اگه بغلش صد نفر رو بکشی ، این حالیش نیس !
_ خب اگه همه جوونا معتاد بشن ، کی چرخ این مملکت رو میچرخونه !
نصرت _ اونایی که تا حالا چرخوندن ! نفت که داریم فعلا ! معدن که داریم فعلا ! همینا کافیه ! دیگه نیرون انسانی میخوان چیکار ! اونم این همه ! ببین ! تقریبا از هر ده کیلو تریاک یه کیلو هریین عمل میاد ! حالا با آت و آشغالش بگو دو کیلو ! اون وقت بیاین قیمت تریاک رو ببینین و قیمت هرویین رو ! واموندهٔ مفته اصلاً ! یه بسته میخری چند ؟ صد تومن ! صد و پنجاه تومن ! فوق فوقش دویست تومن ! اولشم یه آدم با یه بسته ، یه هفته می سازه ! بادشه که کارش میرسه به روزی ده پانزده تا بسته ! توش آشغال داره ، طرف رو نمی سازه ، میره سراغ قرص!
کامیار _ تو الان چی میزنی ؟
نصرت _ دوا.
کامیار _ خیلی وقته ؟
نصرت _ نه ، شیش ماه یه سال میشه .
" رسیده بودیم طرف میدون .... که گفت "
_ میخواین یه چیزی بهتون نشون بدم ؟
کامیار _ چی ؟
" پیچید طرف پایین و یه خرده جلویت ماشین رو پارک کرد و گفت "
_ پیاده شین بیاین .
" پیاده شدیم و رفتیم طرف میدون و که گفت "
_ اون پسره رو میبینی ؟ اون روزی سه چهار نفر رو میاره تو دور !
تا اینجا واستادیم ، برین از جلوش ردّ بشین ببینین چی در گوش تون میگه !
" آروم با کامیار راه افتادیم طرف پسره که قد بلندی داشت و خیلی م خوش تیپ بود ! تا از کنارش ردّ شدیم که آروم گفت "
_ نوار ، پاشور ، آبجو ، ویسکی !
" کامیار یه نگاه بهش کرد و گفت "
_دنبال این چیزا نیستیم .
" پسره یه قدم اومد جلو مونو گفت "
_ دنبال هر چی که باشی ، پیش منه !
" بغل پسره ، دو تا جوون دیگه ، کنار پیاده رو بساط کرده بودن و یکی شون یه جعبه گذاشته بود جلوش و باطری می فروخت و اون یکی م ساعت ."
کامیار _ چیزی که ما دنبال سهیم پیش تو پیدا نمیشه !
" پسره که ول کن نبود گفت "
_ خب بگین چی میخواین !
کامیار _ کتاب ! یه کتاب دانشگاهی !
" تا کامیار اینو گفت ، پسره که داشت باطری می فروخت گفت "
_بیا اینجا آقا ! اونی که میخوای پیش منه !
" پسره دیگه چیزی نگفت و کامیار یه نگاه به اونکه باطری می فروخت انداخت و گفت "
_ تو کتاب دانشگاهی میدونی چیه ؟
" پسره از پای بساطش بلند شد و گفت"
_یه سری خودم دارم که مال دوران تحصیل خودم بوده و یه سری م دوستان دارن ! مال چه رشته ای رو میخوای ؟
" من و کامیارم رفتیم جلو و کامیار با تعجب گفت "
_ تحصیلات دانشگاهی داری شما ؟!
" پسره گفت "
_ آره مدیریت ! شما چی میخواین ؟
کامیار _ مثلا اگه زیست بخوایم چی ؟
" پسره دستش رو گرفت جلو کامیار که مثلا صبر کنه و دوستش رو اون ور پیاده رو صدا کرد و گفت "
_سینا ! سینا ! یه دقیقه بیا .
" سینا که داشت با یه مشتری حرف میزد و بهش جوراب زنونه میفروخت گفت "
_ چیکار داری ؟ مشتری دارم !
" پسره با فریاد گفت "
_ کتاباتو می فروشی ! اینا دنبال کتاب میگردن !
" سینا یه لحظه فکر کرد و گفت "
_نه بابا ! بذار باشن !حداقل برای یادگاری خوبن !
" اینو گفت و دوباره شروع کرد با مشتریش حرف زدن که همون پسره گفت "
_کتاب دیگه نمیخواین ؟
" کامیار سرشو انداخت پایین و برگشت طرف نصرت که پنجاه متر اون طرف تر واستاده بود و می خندید ! منم رفتم دنبالش و تا رسیدم گفتم "
_امثال این پسره رو نمیگیرن ؟!
" نصرت خندید و گفت "
_ بیاین بریم بابا !
کامیار _ اونای دیگه سالمن ! دارن کاسبی شونو می کنن ! طفلی آ همه شونم مدرک دانشگاهی دارن !
نصرت _بیاین یه چیز دیگه نشون تن بدم ! بریم اون طرف میدون .
" سه تایی رفتیم اون طرف میدون که نصرت گفت "
_یه دو قدم اینجا راه برین !
کامیار _ ول کن نصرت جون تو رو خدا !
نصرت _ شما برین ، منظور دارم !
" من و کامیار راه افتادیم و تا ده متر راه رفتیم که یه دختر بیست ساله آروم بهمون گفت "
_ ده تومن !
" کامیار برگشت چپ چپ نگاهش کرد که دختره یه نگاهی کرد و سرشو انداخت پایین و رفت اون طرف تر !
_ هشت تومن !
" کامیار زود دست منو گرفت و گفت "
_ برگردیم !
_ چرا ؟!
کامیار _ میترسم دو قدم دیگه بریم برسیم به یه تومن ! همینجوری دارن نرخ رو میشکونن ! منم که الان صد و خرده ای هزار تومن پول تو جیبمه اون وقت باید یه حرمسرا تشکیل بدیم !
" برگشتیم طرف نصرت که گفت "
_ دیدین ؟! حالا بریم یه جای دیگه رو بهتون نشون بدم !
کامیار _ نه ، قربونت ! ما اذعان و اعتراف می کنید که شهر واقعا زیبا و قشنگی بنا کردین ! دیگه بهتره بریم به کار خودمون برسیم !
" رفتیم طرف ماشین و سوار شدیم و حرکت کردیم طرف پایین که نصرت گفت "
_آره برادرای من ! حقیقت همینه که دیدین !
_ باید چیکار کرد ؟ چه جوری میشه جلو این چیزا رو گرفت ؟!
نصرت _ با یه عقل سالم ! ببین ، الان وقتی زمان کنکور میشه ، چند صد هزار نفر شرکت می کنن ؟ همه شونم به این امید میرن دانشگاه که مدرک شونو بگیرن و بتونن یه شغل پیدا کنن و زندگی شونو بگذرونن ! خب باید برنامه ریزی درست بشه ! کسایی م که این برنامه ریزی رو می کنن باید دوراندیش باشه نه اینکه فقط نوک دماغ شونوو ببینن !
چند وقت پیش صاحاب تئاتر یه آگاهی داده بود برای استخدام یه نظافت چی ! باور میک نین از سیصد چهار صد نفری که اومده بودن چند تا شون مدرک لیسانس و فوق لیسانس داشتن ؟! شاید بیشتر از نصف شون ! اینو دیگه خودم شاهد بودم که یارو فوق لیسانس داشت و اومده بود و التماس می کرد که استخدامش کنه ! حقوق درخواستی شم زده بود شصت هزار تومن ! این یعنی چی ؟ یعنی سقوط ! یعنی نابودی !
این همه جوونا زحمت میکشن و درس میخونن آخرش میشه این !
_ همه شونم که اینطوری نمیشن ! من خیلی ها رو می شناسم که بعد از چند سال رفتن سر یه کار خوب !
نصرت _آره ، اما اگه بتونن اون چند سال رو تحمل کنن و فاسد نشان یا خودکشی نکنن ! شما آمار خودکشی رو دارین ؟! بابا این همه هزینه یه جوون میشه تا تحصیلش تموم بشه ، اون وقت از ناچاری میذاره میره آمریکا و اروپا و اونا از سواد و دانشش استفاده می کنن !
" رسیدیم نزدیک تئاتر و ماشین رو یه جا پارک کردیم و رفتیم تو . مدیر تئاتر هنوز نیومده بود ، رفتیم اتاق پشت صحنه و نصرت به نظافتچی گفت برامون چایی بیاره .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)