صفحه 8 از 13 نخستنخست ... 456789101112 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 130

موضوع: رمان گندم / م . مودب پور

  1. #71
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    " زدیم زیر خنده که میترا گفت "
    _ اداره برزن چیه ؟!
    کامیار _ سابق به شهرداری می گفتن اداره برزن !
    نصرت _ شهر داری هم یه همچین موجودی رو قبول نمیکنه !
    _ حالا چرا یه همچین قیافه ای رو برای خودشون درست می کنن ؟
    نصرت _ غیر از این باشه سامان جون ، اینجا غریبه میشیٔ ! مثل شماها ! الان همه محل میدونن که دو تا جوون غریبه اومدن تو خونه من ! همه م دلشون میخواد بفهمن شماها کی هستین و واسه چی اوامدین اینجا !
    _ این چند نفری که بیرون دیدیم ، یه همچین شکل و شمایلی نداشتن !
    نصرت _ اونا رو هنوز نزده زمین ! هنوز خاک شون نکردن ! فعلا باهاشون کار دارن !
    _ چه کاری ؟!
    نصرت _ همه جور کارا ! اینا سگ پاسبانن ! همه جور کار م میکنن ! مواظب بچه هان که موقع جنس فروختن گیر نیفتن یا جنس رو هاپولی نکنن ! مواظبن سرشونو کلاه نذارن ! مواظبن کسی بالایی سرشون نیاره !
    _مثلا بادی کاردن !
    نصرت_ یه همچین چیزی ! مثل آب خوردنم آدم میکشن ! عین همون الاغه که دیدی ! اگه با شاماها کاری ندارن ، واسه اینه که با من اومدین اینجا ! وگرنه تا الان لختتون کرده بودن !
    کامیار _ تو چرا اینطوری نیستی ؟
    نصرت _ چه جوری ؟
    کامیار _ با همین مشخصات که گفتی ؟
    نصرت _ آخه کار من چیز دیگه س ! باید تر و تمیز باشم !
    " تا کامیار اومد یه چیزی بگه که دوباره از تو حیاط سر و صدا بلند شد ! صدای چند تا دختر بود ! میترا زود به نصرت گفت "
    _ برم بگم مهمون داری ؟
    نصرت _ نه بابا ! بذار بیان تو ! خودم که میخوام همه چی رو بهشون بگم ! بذار خودشونم ببینن .
    " دست کرد یه سیگار ورداشت و تا روشنش کرد در واشد و سه تا دختر جوون ، حدود بیست سال اومدن تو و تا چشم شون به من و کامیار افتاد همون جلوی در خشک شون زد !"
    نصرت _ بیاین تو ، غریبه نداریم .
    " سه تایی سلام کردنن و کفشاشونو در آوردن و اومدن تو و یه گوش نشستن و شروع کردن به من و کامیار نگاه کردن و در گوش همدیگه پیچ پیچ کردن و سر تکون دادن ! سرشونو با حالت تأسف تکون میدادن ! طوری م اینکار رو می کردن که ماها متوجه بشیم که نصرت گفت "
    _ خودتونو خسته نکنی ! اولا من اهل اینکارا نیستم ، خودتونم میدونین !دوّماً که اینا اونایی که شماها فکر می کنین نیستن ! آدم حسابی آن !
    " بعد برگشت طرف کامیار و گفت "
    _ اینا مسافرن . مسافر اونور آب !
    " کامیار برگشت طرف شونو و در حالی که می خندید گفت "
    _ اقر بخیر خانمای عزیز ! سفر به سلامت ! کجا به سلامتی عازمین ؟
    " یکی از دخترا گفت "
    _ فعلا دوبی . تا بعدش چی پیش بیاد و کجا بریم .
    کامیار _ به به ! چه حسن تصادفی ؟! منم عازم دوبی م ! فقط نمیدونم چرا به دلم افتاده بود و هی دست دست می کردم ! نگو قسمت این بوده که با شما خانمای محترم آشنا بشم و چهار تایی بشیم همسفر همدیگه ! اصلاً از قدیم گفتن سفر میخوای بری با جمع برو ! حالا بلیط شما واسه کی هس ؟!
    " یکی دیگه از دخترا که میخندید گفت "
    _ فردا عصر ! میتونین شمام بلیط پیدا کنین ؟!
    " کامیار همونجور که داشت اینا رو نگاه می کرد و می خندید ، موبایلش رو از جیبش در آورد و گفت "
    _ کار از این آسون تر تو زندگیم نکردم ! ۵ دقیقه به من وقت بدین تا تو همون هواپیمای شما و تو همون ردیف و همون صندلی بغلی تون ، یه بلیط جور کنم ! اتفاقا چند وقتی بود که هر دفعه کفشامو از پام در میآوردم ، میدیدم یه لنگه ش سوار شده رو یه لنگه دیگه ش ! مونده بودم فکری که این جریان چه صورتی داره ؟! رفتم پیش یه درویشی که صاحب کمالاته ! مساله رو براش گفتم که یه تفال زد و تعللی کرد و گفت یه سفر تو طالعت افتاده ! ازش پرسیدم درویش این سفر به چه ترتیبه ؟ گفت از جایی که انتظارش رو نداری ! گفتم همسفرم کیه ؟! گفت چند تا صاحب جمال فرشته روی ! راستش من باور نکردم و این جریان یادم رفت رفت رفت تا الان ! الان که این اتفاق افتاد تنم لرزید ! به جون شما به جون خودم عرق شرم نشست رو این ستون مهره هام ! چرا ؟ بخاطر اینکه به گفته های این درویش صاحب نفس شک کردم ! بریم و برگردیم میرم پا بوسش و ازش عذرخواهی می کنم که چرا دل به حرفاش ندادم !
    " بعد برگشت طرف من و گفت "
    _ واقعا عجیب نیس سامان ! تو تعجب نکردی ؟!
    " یه نگاه بهش کردم و گفتم "
    _ چرا والله ! منم خیلی تعجب کردم ! میشه آدرس این درویش رو که اینقدر پیشگویی ش دقیقه به منم بدی ؟
    " همونجور که داشت شماره رو میگرفت و به دخترا نگاه میکرد گفت "
    _ اگه عمری به دنیا بود و از این سفر به سلامت برگشتیم ، دست تورو هم می گیرم می برم پیشش که یه دعای چیزی برات بده شاید اون بیماریت به مدد نفس این درویش علاج بشه ! اما شرطش اینه که شک تو کارش نکنی !
    " یکی از دخترا که چشم از کامیار ورنمی داشت گفت "
    _ ماها رو هم پیش این درویش می برین ؟
    کامیار _ چرا نمی برم ؟! می برم ! فقط بریم سفر و برگردیم بعدأ ! دوبی ، این کف دست من !

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. #72
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    " کف دستش رو نشون دخترا داد و گفت "
    _ وجب به وجب این خاک رو می شناسم ! عرب و عجم ! کارمند و کاسب ! همه شون باهام سلام علیک دارن ! اون فروشگاه " دی تو دی " که با صاحابش سر از هم سوائیم ! اصلاً بذارین پامون برسه اونجا ، خودتون میفهمین چی میگم ! یه هتل میبرم تون ، مفت مفت ! هشت ستاره ! یه طرف آب ! یه طرف سبزه ! یه طرف تمدن ! یه طرف طبیعت ! ببینین فقط دعا کنین این تلفن واموندهٔ جواب بده ! همین ! دیگه همه چی تمومه ! اصلاً شماها چرا خودتن همین طوری سر خود راه افتادین برین سفر ؟! تور و کاروان به این خوبی در اختیار تونه اون وقت خودتون بلند شودین تلک و تلک برین سفر ؟!! من سالها حمله دار بودم تو این کاروانا و تورا ! یعنی شماها گناه ندارین ! گناه از من و امثال منه که نمیاییم یه شعبه اینجاها بزنیم ! اصلاً آقا نصرت همین اتاق بغلی رو بگیر واسه ما ! میخوام یه دفتر بزنم اینجا !!....! اه .... این واموندهٔ چرا جواب نمیده !
    " بعدش تلفن رو گرفت طرف منو گفت "
    _ بگیر سامان ! تا من با این خانما برنامه سفر رو جور می کنم تو این شماره رو هی بگیر تا جواب بده !
    " یه چپ چپ بهش نگاه کردم که روش رو کرد طرف دخترا و گفت "
    _ وسایل چی ورداشتین ؟ زیاد چمدونا رو سنگین نکنین اا ! اونجا اینقدر چیز میز هس بخریم که نگو ! خدا کنه فقط یکی از این کنسرتای خواننده هام مصادف باشه با این سفر مقدّر ! میگن قسمت کسی رو کس دیگه نمیتونه بخوره ها ! ببین باید بچرخه بچرخه و ما بیایم اینجا و شما هام بیاین اینجا و همگی با هم مشرف بشیم دوبی !
    " این دخترا و میترا و نصرت دیگه مرده بودن از خنده که کامیار به من گفت "
    _ چرا شماره رو نمی گیری ؟!
    " نصرت دستش رو گذاشت رو پای کامیار و گفت `
    _ اینا از دوبی دیگه بر نمیگردن ایران .
    کامیار _ چه اشکالی داره ؟! اینا رو میذارم اونجا خودم سالی یکی دوبار بهشون سر میزنم ! فقط خیالم از بابت شون راحت باشه که جاماشون خوبه و مرتبه و کم و کسری ندارن ، خودم سه چهار روزه بر می گردم ! دیگه امروز روز ، این سفرا که سفر نیس ! دوبی رفتن و اومدن شده مثل از اینجا بری تجریش و برگردی ! تازه از اینم آسون تره ! بگیر اون شماره رو دیگه !
    " نصرت باخنده یه اشاره به دخترا کرد که اونام با دلخوری و ناچاری از جاشون بلند شدن و نصرت بهشون گفت "
    _ فردا تو فرودگاه بلیط و پاسپورتاتون رو بهتون میدن ! اونجام که رسیدیم میدونین که سراغ کی برین ؟
    کامیار _ یعنی چی ؟! وقتی من اینجا هستم ، تو چرا این طفل معصوما رو می سپری دست یه آدم غریبه ؟!
    _ کامیار یه دقیقه آروم میشنی یا نه ؟!
    کامیار _ بذار ببینم چه خاکی دارم رو سرم می کنم !
    " بعد برگشت طرف نصرت و گفت "
    _ ببین نصرت جون ! اگه ما نخوایم در مورد تو تحقیق کنیم و جاش یه سفر بریم دوبی ، باید کی رو ببینیم ؟!
    نصرت _ حالا تو یه خرده صبر کن تا بهت بگم !
    کامیار _ برادر من ، این سفر برای من مقدّر شده ! با تقدیر که نمیشه جنگ کرد .
    " بعد برگشت طرف دخترا و گفت "
    _ خنما شما یه دقیقه بشینین تا من بگم چیکار باید بکنیم !
    " دخترا همه ش مخندیدن تا یه آن اومدن بشینان که نصرت به میترا اشاره کرد و میترام بلند شد و دخترا رو ورداشت و رفت بیرون ! کامیار که اینو دید یه نگاه به نصرت کرد و گفت "
    _ این بود حرمت نون و نمک ؟
    نصرت _ آخه تو گوش کن ببین چی میگم بعد ! اینا رو فروختیم به دوبی !
    کامیار _ چند فروختی شون ؟! خب میفروختی شون به من !
    " بعد یه نگاه به نصرت کرد و گفت "
    _ مگه آدمم میفروشن ؟!
    " بعد یه لحظه مکث کرد و گفت "
    _ای دل غافل ! پس کار رو همین بود که می گفتی ؟!
    " نصرت ساکت شد و هیچی نگفت "
    کامیار _ نصرت دخترامونو می بری می فروشی به این عربا ؟! این همه ازمون زن و دختر به اسارت بردن بس نبود که الانم باید ببرن ؟!! خاک تو سر ما کنن که اینقدر خاک تو سر شدیم !
    " نصرت یه سیگار روشن کرد و گفت "
    _ من نکنم ، یا خودشون میرن و بیشتر بیچاره میشن یا یکی دیگه اینکار رو می کنه ! بعدشم ، خودشون دل شون میخواد !
    کامیر _ یعنی خودشون با پای خودشون میان اینجا و میگن ما رو بفروش به عربا ؟!!
    نصرت _ نه ! اینجوری نه ! ببین همه چیز رو که نمیشه یه مرتبه فهمید !
    کامیار _ تا حالا نفت و گاز و پسته و خرما و هندوانه و خشکبار و سنگ و عتیقه جات و فرش و سنای دستی و پرتقال و بیسکوییت و صد تا چیز دیگه مونو بار میزدن و به اسم صادرات می بردن از مملکت بیرون ، حالا نوبت دخترامون شده ؟!! میگم یه پیشنهاد بدیم که تو کتابای جغرافی ، زن و دخترم به صادراتمون اضافه کنن که بچه ها بفهمن چقدر درامد حاصل از صادرات زیاد شده !
    " اینو که گفت و یه سیگار ورداشت و روشن کرد ، تا حالا اینقدر کامیار رو ناراحت ندیده بودم ! نصرت یه نگاهی به کامیار کرد و گفت "
    _ حالا تو چرا اینقدر ناراحت شدی ؟!
    کامیار _ میدونی اینکار یعنی چی ؟ یعنی فروختن ناموس ! این کار با فروختن خاک وطن فرقی نداره ! اونم ناموس فروشی یه ، اینم ناموس فروشی یه !
    " نصرت سرشو انداخت پایین که کامیار سیگارش رو خاموش کرد و از جاش بلند شد ."
    نصرت _ کجا ؟!!
    کامیار _ حالم بد شد . آقا نصرت ! والله ما این چند وقته خیلی چیزا دیدیم و گریه کردیم ! همه شم می گفتیم که از این بدتر دیگه نمیشه ، اما روز به روز چیزای بدتر و بدتر داریم می بینیم !
    " اینو گفت و رفت طرف کاپشنش و ورش داشت و به منم یه اشاره کرد که منم بلند شدم و کاپشنم رو ورداشتم و رفتم طرف کفشم که میترا اومد تو و تا دید ماها داریم میریم با تعجب گفت "
    _ کجا ؟!
    کامیار _ فعلا دیگه زحمت رو کم می کنیم ، با اجازه .
    " اینو گفت و رفت بیرون که میترا به من گفت "
    _ چه جوری باهاتون تماس بگیرم ، یعنی بگیریم ؟!
    " رو یه تیک کاغذ ، شماره موبایلم رو نوشتم و دادم بهش و برگشتم که از نصرت خداحافظی کنم که دیدم داره با دستش اشکها شو پاک میکنه !
    بی خداحافظی از اتاق اومدم بیرون و میترام دنبالم اومد .
    تو حیاط دیگه از الاغ خبری نبود ! یعنی دیگه چیزی ازش نمونده بود ! این دفعه بدون اون شوکه اولیه به حیاط و این خونه نگاه کردم ! شاید بیست تا اتاق دور حیاط بود ! یکی دو تا پله میخورد میرفت بالا و یکی سه تا پله میخورد و میرفت پایین ! بعضیها شون که اصلاً در نداشتن و جلوشون پرده زده بودن . جلو هر کدوم یه نفر یا دو نفر نشسته بودن و هر کدوم یه چراغ فتیله ای یا یه گاز پیکنیکی جلو شون بود و یه چیزی مثل قابلمه اما سیاه و سوخته جلو شون بود ! بوی گند تریاک تموم فضا رو ورداشته بود ! پرزن ، پیرمرد ، جوون ، بچه ! هر کدوم مشغول بودن و یه چیزی تو این قابلمهها ریخته بودن و داشتن گرمش میکردن !
    داشتم به این چیزا نگاه می کردم که میترا گفت "
    _ چی شده سامان خان ؟

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  3. #73
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    " برگشتم و تو صورتش نگاه کردم ، تو نور مهتاب صورتش خیلی قشنگ بود . چشماش با اون مژه های بلند ، یه حالت قشنگی به صورتش میداد ! موهای کوتاهش که همینجوری شونه شده بود ، پر از چین و تاب قشنگ و طبیعی بود . دماغ کوچک و ظریفی داشت . قدشم چند سانتیمتر از من کوتاهتر بود که می شد گفت بین دخترا بلند قده . برعکس لحظه اول که تو روپوش دیده بودمش ، چاق که نبود ، هیچی خیلی اندام متناسبی هم داشت !
    میترا _ حواست به من نیس ؟!
    _ چرا ، چرا ! یه خرده کامران ناراحت شد .
    میترا _ چرا ؟
    _ وقتی فهمید اون دخترا رو فروختین به عربا ، ناراحت شد .
    " تا اینو گفتم ، سرشو انداخت پایین و یه لحظه بعد گفت "
    _ قراره منم همین کار رو بکنم .
    " فقط نگاهش کردم که کامیار از اون ور حیاط صدام کرد و منم راه افتادم طرفش که میترا گفت "
    _ چه جوری میخواین برین ؟
    _ نمیدونام ، یه کاریش می کنیم دیگه !
    " تا رسیدیم به کامیار ، میترا گفت "
    _ کامیار خان ، این وقت شب صلاح نیس همینجوری پیاده برین !
    کامیار _ یعنی چی ؟ یعنی میدزدن مون و میفروشن مون به عربا؟!!
    میترا _ اجازه بدین این همسایه روبرویی مونو صدا کنم ! تاکسی داره .
    " کامیار هیچی نگفت و سه تایی از خونه رفتیم تو کوچه و میترا رفت اون ور کوچه و در یه خونه رو زد و منتظر شد تا یکی در رو واکنه که من به کامیار گفتم "
    _ دختر قشنگی یه ها !
    کامیار _ کی؟ میترا ؟ ببینم !
    " یه نگاهی به میترا کرد و بعد برگشت طرف من و گفت "
    _ زیادم قشنگ نیس !
    _ چرا بد نیس !
    کامیار _ اا....!؟ ببینم !
    " دوباره برگشت طرف میترا و یه نگاه دیگه بهش کرد و گفت "
    _ همچین خوشگل خوشگلم نیس !
    _ چرا ، خوشگله ! حواست بهش نبوده !
    کامیار _ اآ....!؟ ببینم !
    " دوباره یه نگاه به میترا که جلو در واستاده بود کرد و گفت "
    _ خوشگله اما خوشگل معمولی !
    _آخه به خودش نرسیده ! ساده ساده س !
    کامیار _ آاا ....؟! ببینم !
    " دوباره یه نگاه کرد و گفت "
    _ خب آره ، اما خوش تیپ نیس !
    _ خب با این لباس معلومه که یه دختر خوش تیپ نمیشه ! اگه یه لباس حسابی و شیک تنش کنه ، خوش تیپم میشه !
    کامیار _ اآ ... ! ببینم !
    "دوباره یه نگاه کرد و گفت "
    _ خب راست میگی اما کلا یه جوریه !
    _ برای اینه که اینجا و اینطوری دیدیش ! اگه مثلا تو جردن دیده بودیش این حرفو نمیزدی !
    کامیار _ اآ ....؟! ببینم !
    " دوباره یه نگاه به میترا کرد و گفت "

    راست میگی آ ! چه دید باز و وسیعی تو پیدا کردی !
    _ من تو صورتش نگاه کردم ! دختر قشنگیه !
    کامیار _ ....! ببینم !
    _اه ......!زهرمار و ببینم ! مگه کوری ؟!
    کامیار _ نه بابا ، حالم سر جاش نیس !
    _ گفت قراره که اونم بفروشن به اون ور آب !
    کامیار _ اه ...! نمیشه هی یادم نندازی ؟!
    " تو همین موقع یه مرد اومد دم در و میترا باهاش حرف زد و یارو از خونه اومد بیرون و رفت سوار یه تاکسی که اون طرف تر بود شد و روشنش کرد و دنده عقب اومد طرف ما ، میترام اومد طرف ما و گفت "
    _ با یدالله خان برین مطمئنه !
    "کامیار یه نگاه بهش کرد و سوار ماشین شد و نشست بغل راننده و منم یه نگاه بهش کردم و گفتم "
    _ ممنون .
    میترا _ کاری نکردم !
    _ همین که به فکر ما بودی ، خیلی یه ! لطف کردی !
    میترا _ بازم میآین تئاتر یا اینجا ؟
    _ نمیدونم ، شاید ، فعلا خداحافظ .
    " تا اومدم سوار ماشین بشم ، بازوم رو گرفت و گفت "
    _ بهت زنگ بزنم ؟
    " دوباره تو صورتش نگاه کردم . تنها عیبی که تو صورتش بود ، پوست تیره ش بود ! هم پوست صورتش و هم لبش !"
    _ بزن .
    " وقتی اینو بهش گفتم یه مرتبه یه برق نشست تو چشماش !
    " در ماشین رو واکردم و سوار شدم که سرشوز پنجره کامیار کمی آورد تو و به راننده گفت "
    _ید الله خان این دو تا رو دست شما سپردم اآ ! سالم برسونین شون !
    " ید الله خان یه سری تکون داد و حرکت کرد . وقتی رسید سر کوچه ، برگشتم و عقب رو نگاه کردم . هنوز میترا همونجا واستاده بود و ما رو نگاه می کرد !
    وقتی یه خرده از اونجا دور شدیم به کامیار گفتم "
    _ اینجا دیگه چه جور جایی یه ؟!
    کامیار _ دیگه حرفشم نزن ! دیدنیا رو دیدیم ! شنیدنی ها رو شنیدیم و گفتنی آ رو هم گفتیم ! دیگه هیچی نگو !
    " خیلی ناراحت بود ! منم هیچی نگفتم که یدالله خان یه خنده ای کرد و گفت "
    _ بچه های بالای شهرین ؟ هان ؟
    کامیار _ نخیر یدالله خان ! بچه سوسول های بالای شهریم ! حواستو بده داداش به رانندگیت !
    " خنده از رو لب ید الله خان رفت و دیگه چیزی نگفت تا رسیدیم جلو باغ و پیاده شدیم و کامیارخواست پول تاکسی رو حساب کنه که ید الله خان گفت "
    _ قبلا حساب شده !
    کامیار _ ببینم ، ما حواسمون پرت بود ، جیب مونو زدی و خودت کرایه رو حساب کردی ؟
    ید الله خان _ دست شما درد نکنه !
    کامیار _ آخه ما که حساب نکردیم کرایه رو که !
    ید الله خان _ میترا خانم خودش حساب می کنه !
    کامیار _ ما از این حسابا با کسی نداریم برادر ! در ثانی اون بدبخت از کجا آورده که پول کرایه ما رو هم بده !؟
    ید الله خان _ نقد نمیده ، خورده خورده بهم میده ! خیلی لوطیه !
    " کامیار برگشت یه نگاهی به من کرد و بعد دست کرد جیبش و سه هزار تومان دراورد گذاشت رو داشبرد ماشین و گفت "
    _ بفرمایین ید الله خان ، اگرم تو راه بدخلاقی کردم حلال کن که عصبانی بودم !
    ید الله خان _ آخه میترا خانم از ما دلخور میشه.
    کامیار _ دیدمش بهش میگم که ما به زور به شما پول دادیم ! به سلامت !
    " اینو گفت و در ماشین رو بست و یدالله خان م گاز داد و رفت . وقتی تنها شدیم بهش گفتم "
    _ عجب دختر عجیبی یه ها !
    کامیار _ بریم تو .
    _ صبر کن ببینم ! بذار یه زنگ بزنم به گندم .
    کامیار _ اگه اسمشو الان بیاری ، یه چیزی دری وری م به تو میگم آ ! ول کن بابا پدر مونو دراورد !
    _ما تموم این کارا رو برای برگرداندن گندم کردیم ، حالا ولش کنم ؟ ! تو چرا اینطوری شدی ؟
    _ خودمم نمیدونم ! بزن ! یه زنگ بهش بزن اما جریان نصرت رو بهش نگی آ !
    _ فکر نمیکنی بگم بهتر باشه ؟
    کامیار _ چی میخوای بهش بگی ؟ بگی داداشش رو پیدا کردی ؟ بعد با شوق ازت می پرسه " خب برادر عزیزم کجاس ؟" اونوقت چی بهش میگی ؟ میگی برادر عزیزت یه اتاق تو دروازه .... داره ؟! بعدش اگه پرسید داداش جونم حالش چطور بود چی میگی ؟ حتما میگی اگه جنس خوب بهش به موقع برسه ، سر حال و قبراقه الٔحمدالله ! بعدش اگه گفت داداشم به چه شغلی اشتغال داره ؟ حتما میگی تو امر صادرات ! از این ور دخترای مثل پنجه آفتاب مونو صادر می کنه از اون ور یه مشت عرب شیپیشو وارد می کنه !
    " یه نگاه بهم کرد و گفت "
    _ اصلاً بیا بریم تو ، فردا بهش زنگ بزن ! ساعت یک و نیم بعد از نصفه شبه آخه ! بیا بریم کپه مرگ مونو بذاریم ، شاید این شب خاطره انگیز تموم بشه دیگه !
    " اینو گفت و دست گذاشت رو همون بازوی زخمی م که فریادم رفت هوا ! یه نگاه به من کرد و گفت "
    _ ببینم ! این بزوی تو فقط به دست من حساسیت داره ؟! دخترا بگیرنش درد نداره ؟!
    _اه ...! اونا این یکی رو میگیرن .
    کامیار _ منکه هر کدومو میگریم تو داد میزنی !
    _ بیا بریم تو جلو همسایه ها زشته !
    " دو تایی در باغ رو آروم وا کردیم و رفتیم تو و تا در رو پشت سرمون بستیم که مش صفر از تو خونه ش ، در حالی که پیژامه پاش بود و جای پیرهن ، یه ملافه انداخته بود رو دوشش و پیچیده بود دور تنش ، به حالت دوئیدن اومد بیرون و تا رسید به ما گفت "
    _ کجایین اخه شماها ؟! تلفن تونو چرا خاموش می کنین ؟! بیچاره شدیم ما اخه !
    " کامیار یه نگاهی به مش صفر کرد و گفت "
    _ مش صفر چطور روز به روز خوش تیپ تر میشیٔ و ساعت به ساعت شکل و قیافه یکی از بزرگان هالیوود رو به خودت میگیری ؟!! الان با این پیژامه و ملافه درست شدی عین چارلتون هستون تو فیلم ال سید البته اونجایی که کشته شده بود و بسته بودنش به اسب !
    " من زدم زیر خنده "
    مش صفر _ حالا وقت شوخی یه آقا کامیار ؟! آقا عین مرغ سر کنده داره بال بال میزنه ! کجا بودیم تا حالا ؟!
    " کامیار همونجور که حرکت کرد گفت "
    _ رفته بودیم تئاتر سه سانسم نشستیم و نمایش رو نگاه کردیم !
    " مش صفر دوید دنبال مونو گفت "
    _ حالا دارین کجا میرین ؟
    کامیار _ بیش آقا بزرگ !
    مس صفر _ آقا بزرگ خونه نیس که !
    کامیار _ پس کجاس ؟
    مش صفر _ نمیدونین چه خبره اینجا ؟! محشر کبری ! خانم کوچیک فهمیده که گندم خانم از خونه آقا بزرگه گذاشته و رفته ! اگه بدونین چه کرد ! بیاین ! بیاین بریم اونجا !
    کامیار _ کجا ؟!
    مش صفر _ خونه خانم کوچیک دیگه !
    کامیار _ باشه اما شما با همین اسموکینگ تشریف میآرین ؟
    " مش صفر که بیچاره تو حال خودش نبود ، یه نگاهی به خودش کرد و گفت "
    _ای وای ! حواس واسه آدم نمیذارین که !
    " اینو گفت و دوید طرف خونه ش ! من و کامیارم راه افتادیم طرف خونه عمه اینا که کامیار گفت "
    _ بیا برگردیم !
    _ کجا ؟

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. #74
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    کامیار _ میریم خونه یکی از بچه ها ! هم بهمون خوش میگذره با هم از کانون فتنه دور میشیم ! الان بریم اونجا پدرمونو در میارن !
    _ بالاخره ش چی ؟ بیا بریم !
    " باغ رو میون برد زدیم و چند دقیقه بعد رسیدیم جلو خونه عمه اینا ، از تو خونه صدای گریه و ناله با حرف ، به صورت درهم می اومد بیرون ! کامیار یه سری تکون داد و گفت "
    _ من تو بیا نیستم ! این شری یه که تو به پا کردی ، خودتم برو جواب بده !
    _من شر به پا کردم ؟!!
    کامیار _ آره دیگه !
    _ به من چه مربوطه ؟!!
    کامیار _ تو اگه خبر مرگت دزدکی نم یاومدی اینجا و گندم رو نمیدیدی ، الان این افتضاح به پا نشده بود !
    _ تو رفتی به آفرین گفتی که من عاشق گندم شدم ، به من چه مربوطه !! اگه تو زبونت رو نگاه میداشتی اینطوری نمی شد !
    کامیار _ حالا تو نمی شد جای این خونه ، میرفتی دم پنجره اون یکی خونه ؟!! چه فرقی واسه تو داشت ؟! دختر عمه ، دختر عمه س دیگه !
    _ بیا بریم تو خودتو لوس نکن !
    کامیار _ من بیام یه کلمه م حرف نمیزنم آ !خودت باید جواب همه رو بدی آ !
    _باشه من جواب میدم .
    کامیار _ فقط هر چی میگی بگو اما در مورد نصرت اینا یه کلمه م حرف نزن ! فهمیدی ؟!
    _آره بابا ! اره !
    کامیار _ به هوای من نباشی آ ! من یه کلمه م حرف نمیزنم ! اصلاً انگار نه انگار که من هستم !
    _باشه ! بیا بریم !
    " رفتیم جلو و در زدیم که یه مرتبه همه تو خونه ساکت شدن ! یه خرده بعد کتایون در رو واکرد و تا چشمش به ماها افتاد ، سلام کرد و گفت "
    _داداش کجا بودیم شما ؟!! دلم اینقدر شور زد !
    " کامیار نشست جلوشو بغلش کرد وگفت "
    _الهی قربون اون دل کوچیکت برم که واسه من شور زده !
    کتایون _ داداش نمیدونی اینجا چه خبره !
    کامیار _ چرا یه چیزایی میدونم .
    " تو همین موقع کاملیام اومد تو راهرو و تا ما رو دید سلام کرد و زود به کامیار گفت "
    _داداش بابا خیلی از دستت عصبانیه ! حواست باشه !
    "کامیار یه نگاه به کاملیا کرد و از جاش بلند شد . بعد آروم راه افتاد طرف سالن خونه اما یه مرتبه برگشت و صورت کاملیا رو ماچ کرد و زود رفت طرف سالن ! کاملیا و کتایون مات مونده بودن ! اما من میدونستم چرا کامیار اینکار رو کرد !
    خلاصه منم دنبال کامیار رفتم تو سالن . یعنی تا کامیار در سالن رو واکرد همگی با هم شروع کردن به حرف زدن ! هر کی یه چیزی بهمون می گفت ! یکی می گفت کجا بودین تا حالا ؟ یکی می گفت واقعا که ! یکی می گفت جدأ آدمای بیخیالی هستین ! یکی می گفت حالام تو این موقعیت وقت تفریح و خوشگذرونی یه ؟!
    کامیار هیچی نمی گفت و فقط نگاه می کرد ! من اومدم خودمو آماده کنم که جواب شونو بدم اما نمیدونستم چی باید بگم که کامیار گفت "
    _ اول جواب قوم عاد رو بدیم یا قوم ثمود رو ؟! بابا چه خبره تونه ؟! جای اینکه بلند شین دو تا شربت هل و گلاب واسه مون بیارین ، دعوامون می کنین ؟! من و این بچه از سر شب تا حالا ، یه لنگه پا دنبال کار این دختره ایم ! این طفل معصوم با این بازوش تا حالا سه مرتبه ضعف کرده تا رسوندیم خودمونو با اینجا ! گشنه تشنهٔ ، عین سگ پا سوخته ، له له زدیم که یه خبری از این دختره بگیریم ! ایناها ! این زبون من آ !....!
    " اینو گفت و دهنش رو واکرد و زبونش رو در آورد بیرون و نشون همه داد !
    " بابای کامیار که یه خرده آرومتر شده بود گفت "
    _ اخه نباید یه خبری چیزی به ما بدین ؟! یه تلفن زدن و دو کلمه حرفم کاری داره ؟!
    کامیار _ میگم این زبون من آا...!
    " دوباره زبونش رو در آورد و به همه نشون داد ! مادرش آروم گفت "
    _اخه عزیزم دل ما هزار راه رفت ! یه زنگ می زدی و یه کلمه می گفتی کجایی ! سالمی ! خوبی !
    کامیار _ میگم نرسیدیم یه چیکه آب بخوریم بابا ! این زبون من آا....!
    " دوباره زبونش رو در آورد و نشون همه داد ! بابای کامیار یه نگاه به من کرد و گفت "
    _ عمو جون ، اینکه تکلیفش معلومه ! حداقل شما یه خبری به ما می دادی !
    " تا اومدم حرف بزنم که کامیار گفت "
    _ بابا جون اینم مثل من ! یه لنگه پا ! چوب خشک !
    " بعد به من گفت "
    _ زبونت رو در بیار براشون !
    " من داشتم از خنده میمردم اما خودمو نگاه داشتم که مادر کامیار گفت "
    _ حالا بالاخره چی شد ؟ شام خوردین یا نه ؟
    کامیار_ شام ؟ کوفت کاری م نخوردیم ! میگم دریغ از یه چیکه آب ! این زبون من آا.....!
    " دوباره زبونش رو در آورد و نشون داد که باباش گفت "
    _ ببر تو اون واموندهٔ رو دیگه !
    " یه مرتبه آفرین و دلارام و کتایون و کاملیا زدن زیر خنده ! به هوای اونا بقیه م شروع کردن به خندیدن که یه مرتبه آقا بزرگه که بالای سالن رو یه مبل نشسته بود و عصاش تو دستش بود ، چند تا سرفه کرد و همه ساکت شدن !
    کامیار زود رفت طرف آقا بزرگه و تا رسید دولا شد و دست آقا بزرگه رو ماچ کرد و گفت "
    _سلام آقا بزرگ .
    " منم زود رفتم جلو ومثل کامیار ، خیلی با احترام به آقا بزرگه سلام کردم و یه گوش واستادم که آقا بزرگه با سر بهمون جواب داد و بعد به کامیار گفت "
    چی شد ؟! کجا بودین ؟!
    کامیار _ دنبال دوستای این سختره گندم بودیم آقا بزرگ ! با هزار و یک بدبختی آدرس یکی یکی شونو پیدا کردیم و رفتیم در خونه شون !
    آقا بزرگه _ خب !
    " کامیار آروم گفت "
    _ جسارته آقا بزرگ اما قدیما شما یه شربت نذری درست می کردین و می ریختین تو منبع و می دادین به مردم ! ترک کردین این عادت رو ؟!
    " آقا بزرگه یه اشاره به بابای کامیار کرد وگفت "
    _ بگو یه شربت براشون بیارن .
    " بابای کامیارم زود سرشو برگردوند که دو سه نفر از جا شون بلند شدن واسه شربت آوردن که کامیار گفت "
    _ واسه این بچه با نبات بیارین ! لینت مزاج پیدا کرده ! از بلا و پایین نم پس میده !
    " همه زدن زیر خنده ! برگشتم چپ چپ بهش نگاه کردم که گفت "
    _ دروغ نمیگم به جان شما ! حالش بهم خورده !
    " تا اینو گفت دیگه مادرم نتونست خودشو نگاه داره و اومد طرف من و گفت "
    _ چته شده ؟! از بازوت بوده ؟! قرصاتو نخوردی ؟! بزن بالا آستینت رو ببینم !
    کامیار _ زن عمو جون از بازوش نبوده ! از جای دیگه ش بوده ! اگه بخواین ببینین باید بکشه پایین نه بالا ! الانم که نمیشه اینکار رو کرد !
    " دوباره همه زدن زیر خنده ! آقا بزرگه م خندش گرفته بود اما خودشو نگاه میداشت ! مادرم یه نگاه به من کرد و گفت "
    _ شدین عین دو تا پسر بچه ! همه ش باید مواظب تون بود و از دست تون حرص خورد !
    " صورتش رو ماچ کردم که اشک تو چشماش جمع شد و رفت سر جاش نشست . من و کامیارم رفتیم رو دو تا مبل بغل دست آقا بزگه نشستیم که برامون شربت آوردن و دادن بهمون . کامیار شربتش رو گرفت و شروع کرد به هم زدن ! یه دو دقیقه ای همینجوری هم میزد که صدای باباش در اومد و گفت "
    _ چقدر هم میزنی ؟! بهم خورد دیگه !
    " کامیارم با حالت معصوم گفت "
    _ خب شربت رو باید هم زد دیگه بابا جون !
    " پدرش در حالیکه معلوم بود که پشت این صورت آماده خنده س گفت "
    _ خب بابا جون یه قلپ بخور ، یه کلام حرف بزن !
    " کامیارم یه قلپ خورد و پشتش گفت "
    _ چشم .
    " یه قلپ دیگه خورد و پشتش گفت "
    _ بابا جون .
    " دوباره همه زدن زیر خنده . از همه بیشتر مش صفر که یه خرده پیش اومده بود تو خونه میخندید !
    بابای کامیار که از ترس آقا بزرگه خودشو هی نگه میداشت گفت "
    _ خب ، گلوت تازه شد ؟
    کامیار _ بله بابا جون .
    بابای کامیار _ خب حالا بگو ببینم چی میگی !
    کامیار _ بابا جون ، میذاری من برم هنرپیشه بشم ؟ امشب رفته بودیم تست تئاتر ! فکر کنم قبول شدیم !
    " دوباره همه زدن زیر خنده ! همچین حرف میزد که همه شک کرده بودن که داره راست میگه یا چاخان ! خودشم اصلاً نمیخندید !"
    آقا بزرگه _ خب ، بگو چی شد ؟ خبری ازش پیدا کردین ؟
    " کامیار شربتش رو گذاشت رو میز و گفت "
    _ اول رفتیم خونه اون شقایق ، دوستش ! ازش پرسیدیم که از گندم خبری داره یا نه ! اما دریغ از یه کلمه جواب ! هیچی بروز نمی داد ! همه شون اینطوری بودن چسونه ها !!
    " دوباره همه زدن زیر خنده ! اصلاً جو مجلس عوض شده بود ! مجلسی که تا یه خرده پیش ، همه توش ماتم گرفته بودن ، شده بود عین همون تئاتر سر شبی ! فقط عمه بیچاره م به کامیار نگاه می کرد و سرشو تکون ، تکون می داد !"
    کامیار _ خلاصه این شقایق خانم رو اینقدر قسم دادیم که تازه اجازه داد باهاش حرف بزنیم !
    آقا بزرگه _ خب چی گفت ؟
    کامیار _ هیچی ! اوفتادیم رو دست و پاش ! افتادیم رو ....
    " با پام زدم، به پاش که دیگه هیچ کس نتونست خودشو نگاه داره ! دیگه آقا بزرگه هم داشت می خندید !"
    کامیار _ یعنی میگم اینقدر التماس کردیم تا بالاخره گفت !
    بابای کامیار _ خب چی گفت ؟!
    کامیار _ گفت از گندم خبر ندارم !
    " یه دفعه صدای همه به حالت اعتراض درآمد که کامیار گفت "
    _ حالا گوش کنی ! اونو ول کردیم و رفتیم سراغ یه دوست دیگه ش ! اونم اولش لب وا نمی کرد ! حالا دست شو ماچ کن ! پاشو ماچ کن ! صورتشو ماچ کن ! نمیدونم دیگه کجا شو ماچ کن تا بالاخره چی ؟
    " همه باهم گفتن چی ؟!"
    کامیار _ هیچی ، قرّش زدم واسه خودم !
    بابای کامیار_ تو خجالت نمیکشی جلو این همه بزرگتر از این حرفا میزنی ؟!!
    کامیار _ اخه خیلی خوشگله بابا !
    " دوباره همه زدن زیر خنده که یه مرتبه عمه م شروع کرد به گریه کردن ! همه ساکت شدن که عمه م گفت "
    _ پس بالاخره معلوم نشد این طفل معصوم کجاس ؟!!
    کامیار _ عمه جون ! درست درست معلوم نشد اما یه چیزایی فهمیدیم !
    " یه مرتبه عمه م و شوهر عمه م از جاشون پریدن و هجوم آوردن طرف کامیار ! بیچاره ها از خوشحالی اینکار رو کردن اما کامیار جونور از جاش پرید و پاشو گذاشت رو این مبل و اون مبل و از رو سر و کله آفرین و دلارام ، در رفت و رفت دم در واستاد ! عمه و شوهر عمه م همون جا خشک شون زد ! بقیه م همین طور ! من دیگه نتونستم جلو خودم رو بگیرم و بلند بلند شروع کردم به خندیدن که پشت سر من همه زدن زیر خنده ! حرکت کامیار به قدری قشنگ و هم آهنگ با حرکت عمه اینا بود که انگار از قبل برنامه ریزی کرده بودن ! پدرم که از خنده از چشماش اشک می اومد گفت "
    _ عمو چرا همچین کردی ؟!
    کامیار _ عمو اینا میخوان منو بزنن !
    آقا منوچهری _ نه عمو جون ! از خوشحالی مون از جامون پریدیم ! بیا جلو عمو جون نترس !
    " حالا ما می خندیم اما این کور شده خنده به لبش نمی اومد ! آروم آروم برگشت سر جاش که آقای منوچهری با خنده ماچش کرد و گفت "
    _ کجاس عمو جون گندم !
    عمه م _ بگو عمه ! فقط جون عمه شوخی نکن ! اول بگو کجاس ، بعد هر چقدر دلت خواست شوخی کن و بخند ! بذار این دل واموندهٔ ما به سامون بیاد بعد !
    " کامیار که ناراحت شده بود ، عمه م رو بغل کرد و ماچش کرد و گفت "
    _ به خدا ! حالش خوبه خوبه ! خونه یکی از دوستاشم هس ! فقط به ماها نگفتن کدوم یکی شون ! ولی سر بسته بهمون گفتن جاش خوبه !
    عمه م _ پس چرا بر نمیگرده خونه ؟!
    کامیار _ عمه جون بهش یه خرده وقت بدین ! حتما بر میگرده !
    عمه م _ تو مطمئنی حالش خوبه ؟!
    کامیار _ آره عمه جون ، خوبه خوبه !
    " عمه م باز شروع کرد به گریه کردن که کامیار به آقای منوچهری اشاره کرد که ببره بخوابونتش. آقای منوچهری م ورش داشت و با خودش بردش طبقه بالا . همه ساکت نگاه شون می کردیم . وقتی رفتن کامیار یه سری تکون داد و اومد سر جاش نشست و گفت "
    _ مادر و پدر واقعی آدمم اینقدر بچه شون رو دوست ندارن !


    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  5. #75
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    " بعد به من گفت "
    _ بیا یه زنگ بزن بهش ببین جواب میداه ؟
    _ دیر وقت نیس ؟!
    کامیار _ بزن ! فوقش جواب نمیداه دیگه .
    " همه ساکت شدن ، منم موبایلم رو در آوردم و شماره موبایل کامیار رو گرفتم . دو تا زنگ زد و یکی روشنش کرد اما حرف نمیزد !"
    _ الو ! گندم ؟!
    " یه لحظه بعد جواب داد "
    گندم _ توام بیخوابی زده به سرت ؟
    _ از لطف شما بله !
    گندم _ چرا از لطف من ؟
    _ بعدأ بهت میگم ! الان کجایی ؟
    گندم _ از این سوال ها نکن ! میدونی که بهت نمیگم ! پس چرا می پرسی ؟
    _ نمیخوای برگردی خونه ؟
    گندم _ جام خیلی اونجا خالیه ؟!
    _ هم اینجا و هم ....
    گندم _ هم چی ؟
    " هیچی نگفتم که گفت "
    _ بازم دیر کردی !
    _شاهکارت رو دیدم ! رو دیوار اتاق سمیه خانم !
    " یه مرتبه جا خورد و یه خرده بعد گفت "
    _ خودشم دیدی ؟
    _اره .
    گندم _ با یه برخورد بد ؟
    _ اتفاقا یه برخورد خیلی خوب !
    گندم _ کثافت هزار رو !
    _ منو میگی ؟!
    گندم _ نه ، اون دختره هرزه رو میگم !
    _ چرا اینکار رو کردی ؟
    گندم _ از کجا فهمیدی که میرم اونجا ؟ فکر نمی کردم بفهمی !
    _ دیگه بهتر نیس تمومش کنی ؟
    گندم _ تازه شروعش کردم !
    " اومدم گوشی رو بدم به اون دستم که متوجه شدم همه جمع شدن دور من و سرهاشونو آوردن نزدیک گوشی !
    یه اشاره به کامیار کردم که یه خرده کشیدشون عقب ، به گندم گفتم "
    _ این جریان عاقبت خوبی نداره ها !
    گندم _ این حرف از تو دیوونهُ ترسوی عاقبت اندیش بعید و عجیب نیس ! تو تا حالا تو تموم عمرت یه بارم دست از پا خطا نکردی !
    _ کار بدی کردم ؟
    " خندید و گفت "
    _ اخه خبر نداری بعضی از این خطاها چه کیفی داره !
    _ تو چرا اینطوری شدی گندم ؟! اصلاً به تو نمیاد که .....
    گندم _ چی به من نمیاد ؟!
    _ همین حرفی که زدی !
    گندم _ مگه من اینو خواستم ؟! برو به اون کثافتا بگو که یه بچه رو دزدیدن !
    " هیچی نگفتم که یه خرده بعد آرومتر شد و گفت "
    _ ببینم بازم میتونی کاری بکنی که باورت کنم ؟
    _ تو اگه جای من بودی ، همین اندازه م نمیتونستی !
    گندم _ شاید !
    _پس باورم کن !
    " یه خرده صبر کرد و بعد گفت "

    _ بر آن فانوس که ش دستی نیفروخت
    بر آن دوکی که بر رف بی صدا ماند
    بر آن آیینه زنگار بسته
    بر آن گهواره که ش دستی نجنباند
    بر آن حلقه که کس در بر نکوبید
    بر آن در که ش کسی نگشود دیگر
    بر آن پله که برجا مانده خاموش
    بهار منتظر بی مصرف افتاد !

    " یه مرتبه عصبانی شدم و سرش داد زدم و گفتم "
    _ این لوس بازیا چیه در میاری ؟! بس کن دیگه ! هر چیزی حدی داره !
    گندم _اگه یه بار دیگه سرم داد بزنی ، تلفن رو قطع می کنم و پرتش می کنم تو خیابون !
    " دیدم جدی داره حرف میزنه ! هیچی نگفتم که کامیار آروم ازم پرسید "
    _ چی شده ؟! چی میگه ؟!
    _ هیچی داره شعر واسه من میخونه !
    کامیار _ آا ....! ببین از گوگوشم بلده بخونه ؟!
    _لوس نشو کامیار !
    گندم _ کامیاره ؟
    _آره .
    گندم _ بده گوشی رو بهش .
    " گوشی رو دادم به کامیار که شروع کرد "
    کامیار _ای گندم ذلیل مرده ! الهی تموم اون دونه هاتو کلاغ تک بزنه و بخوره ! الهی آفت بهت بزنه ! از دست تو خونه خراب شدم !
    " یه دفعه شروع کرد به داد زدن و گفت "
    _ دختره ورپریده وردار اون موبایل صاحب مرده منو بیار ! تموم مشتریامو از دست دادم اخه !
    " یه خرده صبر کرد و گفت "
    _ حق داری بخندی !
    " بعد نمیدونم گندم چی گفت که کامیار هول شد و تند تند شروع کرد به حرف زدن "
    کامیار _ کی ؟ من ؟! به جون تو ، به جون سامان ، به جون بابام اگه یه همچین منظوری داشته باشم ! برن گم شن اون دوستای یُبس بی ریختت ! فقط بلدن عین ماست واستن و به آدم نگاه کنن ! اولاً چشم ندارم هیچ کدومشونو ببینم ! دخترم اینقدر بی حال ؟! صد رحمت به هوای شهر تهران ! حداقل آدم توش دو تا نفس میکشه . چهار تا سرفه می کنه ! اینا که باهاشون حرف میزنی فقط میخندن ! بابا یه تحرکی ! عکس العملی بجایی ! واکنش مثبتی !
    " نمیدونم گندم چی بهش گفت که یه مرتبه گل از گلش شکفت و گفت "
    _ جون من ؟!! کدومشون ؟!
    " بازم گوش کرد و گفت "
    _ خدا هر سه تاشونو ببخشه به من ! یعنی به پدر مادر شون ببخشه ! شماره شونو بده ببینم !
    " تا اینو گفت تلفن رو از دستش گرفتم که دیدم گندم غش کرده از خنده ! بهش گفتم "
    _ میخوای با من حرف بزنی ؟
    گندم _آره .
    _ تو از کجا فهمیدی رفتیم پیش دوستات ؟
    گندم _ خب بهشون زنگ زدن !
    _ نمی خوای یه خرده منطقی تر فکر کنی ؟
    گندم _ من منطقی م ! صد در صد !
    _ خب !
    گندم _ خب که چی ؟
    _که یعنی برگرد خونه .
    " شروع کرد به خندیدن و گفت "

    شب که جوی نقره مهتاب
    بیکران داشت تا دریاچه می سازد
    من شراع زورق اندیشه ام را می گشایم در مسیر باد !
    شب که آوایی نمی آید
    از درون خاموش نیزارهای آبگیر ژرف
    من امید روشنیام را همچو تیغ آفتابی می سرایم شاد !
    شب که می خواند کسی نوید
    من ز راه دور دارم چشم
    با لب سوزان خورشیدی

    _معنی اینا چیه گندم ؟!!
    گندم _ یعنی دوباره باید بود ! دوباره باید شد ! دوباره باید دید ! دوباره باید گفت !
    _ حالا تو دوباره همه اینا میخوای بشی ؟
    گندم _ آره ! مگه دوباره نشدم ؟! دوباره ، یه کس دیگه ! دوباره یه آدم دیگه ! دوباره یه پدر و مادر دیگه ! شایدم برادر و خواهر دیگه ! دوباره یه تولد دیگه !
    _ تو تولد دیگه ای نداری !
    گندم_ چرا دارم !می خوام یه دفعه دیگه حتی لحظه ها رو هم از دست نادم ! من یه بار دیگه زندگی کردم ! پاک ، سربزیر! محجوب ! ساکت ! بعدش چی شد ؟! همه چی یه دفعه بهم ریخت !
    باختم سامان ! باختم !
    _ تو هیچی رو نباختی !
    گندم _ چرا ! باختم . من دیگه تو قالب اون گندم جایی ندارم سامان ، بفهم ! من دیگه تو اون باغ جایی ندارم سامان ، بفهم ! من دیگه تو اون فامیل جایی ندارم سامان ، بفهم ! من نمیتونم هر لحظه یه نگاه تحقیر آمیز یا ترحم آمیز کسی رو تحمل کنم ! تا حالا اگه خوب بودم به خاطر امید بود اما حالا دیگه اون امید و آرزو مرده ! من یه سر راهی م ! میفهمی ؟
    _ نه ! اینطوری نیس !
    گندم _ چرا هس .
    _ تو با داد زدن و پشت تلفن این چیزا رو گفتن نمیتونی به من بقبولونی که بیست و خرده ای سال خاطره ، همه باطل شده !
    گندم _ توام با این داد زدن نمیتونی به من بقبولونی که باطل نشده !
    " یه مرتبه کامیار دستش رو گذاشت رو شونه م و بهم اشاره کرد که آروم باشم ! یه نفس عمیق کشیدم و گفتم "
    _ باشه ، گندم . من آروم حرف میزنم ! فقط بگو من چیکار باید بکنم که توام آروم باشی و بیای یه جا با همدیگه بشینیم و حرف بزنیم ؟
    گندم _ چه حرفی بزنیم ؟ میخوای رو در رو نصیحتم کنی ؟ میخوای جلوی دستت باشم که اگه با منطق پیروز نشدی از زور استفاده کنی ؟
    _ نه ، اصلا !
    گندم _ پس همین پشت تلفن بگو .
    _ یعنی بعد از بیست سال که پسر دائیت بودم یه خواهشم رو قبول نمی کنی ؟!
    گندم _ نه ! اگه چیزی داری بهم بگی ، یا خودت پیدام کن یا از پشت تلفن بهم بگو !
    _اگه بخوام ازت خواستگاری کنم ، قبول می کنی ؟
    " یه لحظه ساکت شد و بعد گفت "
    _ نگاه ترحم آمیز !
    _ نه اینطور نیس !
    گندم _ چرا هس سامان !
    _ خب پس من هر چی بگم تو میذاری به حساب ترحم !
    گندم _ این حقیقته سامان !
    _ پس من باید چیکار کنم که تو باور کنی ؟
    گندم _ پیدام کن !
    _ کجا ؟! اخه کجا ؟!
    گندم _

    کوچه ها
    باریکن
    دکنا بستن !
    خونه ها
    تاریکن
    طاقا شکسته س !
    از صدا
    افتاده
    تار و کمونچه !
    مرده میبرن
    کوچه
    به کوچه !

    من نمیخوام کوچه باریک و دوکون بسته و خونه تاریک و طاق شکسته باشم سامان ! دیگه نمیخوام !
    من نمی خوام یه تار و کمونچه از صدا افتاده باشم !
    من نمیخوام مثل یه مرده باشم که رو دوش کسای دیگه ، هر جایی که میخوان ببرنش ، برم ! من میخوام زنده باشم و زندگی کنم ! میخوام زنده باشم و خودم راه برم ! میخوام تموم اون کارایی رو که یه عمر ازش منعم می کردن ، بکنم ! من میخوام برم طرف اون چیزایی که همیشه ازش م یترسوندنم !
    من دیگه از حرف نزدن خسته شدم سامان ! میخوام دیگه حرف بزنم ، اونم با صدای بلند که مرد غریبه صدامو بشنوه ! دیگه از سیاه و قهوه ای و دودی بودن خسته شدم ! میخوام یه رنگ تازه باشم ! قرمز ، آبی ، صورتی ! میخوام برم ! میخوم برم و زمین ممنوع رو ببینم ! میفهمی چی میگم ؟!
    _ خب بیا با هم میریم می بینیم !
    گندم _ با تو ؟!! با تو آدم ترسو ؟! با تویی که جرأت و شهامت رو توت کشتن ! با تویی که سالها طول می کشه تا حرف از تو دلت بیاد رو زبونت ؟! چند سال باید صبر کنم تا تو چیزی رو که دلت میخواد ، با زبونت بگی ؟!
    _ حالا که گفتم !
    گندم _ اینطوری دیگه برام قشنگ نیس !
    _ پس من باید چیکار کنم ؟!
    گندم _ یه وقتی دنیای من همون باغ بود و آدماش همون آدمای تو باغ ! یه وقتی از میون این همه مرد ، تنها تورو دیدم و تو مرد من بودی ! یه وقتی فکر می کردم فقط تویی که میتونی منو خوشبخت کنی ! یه وقتی خوشبختی رو تنها همین میدونستم اما حالا نه ! حالا فهمیدم که خوشبختی ، یه جور دیگه شم هس !
    _ تو مطمئنی که اون خوشبختی یه ؟!
    گندم _ نه ! اما امتحانش میکنم ! این همه سال اون چیزایی رو که بهم گفتن چشم بسته قبول کردم ، حالا میخوام با چشم باز چیزای دیگه رو هم امتحان کنم ! دنیا همون باغ نیس سامان ! تو خودت حتما میدونی ! چون دنیای بیرون از باغم دیدی !
    _ هیچ جا امنیت این باغ رو نداره !
    گندم _ اینم باید خودم امتحان کنم !
    _و منم اصلاً مهم نیستم !
    گندم _ تو باید نشون بدی که مهمی ! باید یه کار سخت بکنی تا معلوم بشه مهمی ! من دیگه نمیخوام میون یه مشت مرده زندگی کنم ! بین شما تنها کسی که زنده س کامیاره ! نمیترسه ! وحشت نمی کنه ! مثل آب رودخونه س ، نه مثل آب تو آب انبار !
    سامان ! ماها میتونیم غیر از دزدکی نگاه کردن همدیگه ، کار دیگه ای هم بکنیم ! زندگی فقط دزدکی همدیگه رو دیدن نیس ! زندگی اصلاً دزدی نیس که ازش شرم داشته باشیم ! زندگی اسارت نیس سامان ! زندگی به آزادی رسیدنه !
    _ چه آزادی ای ؟!
    _الو ! گندم ! الو !

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. #76
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    " تلفن رو قطع کرده بود ! یه لحظه همونجور سرجام موندم ! یادم رفته بود که تنها نیستم ! خجالت کشیدم که تلفن رو از دم گوشم بیارم پایین ! شاید گندم راست می گفت ! زندگی دزدی نیس که ازش شرم داشته باشیم ! دوست داشتنم دزدی نیس که ازش خجالت بکشیم ! اگرم به کسی گفتیم که دوستش داریم ، دزدی نکردیم که جرأت نکنیم بعدش سرمونو بلند کنیم ! پس چرا الان جرأت اینکهتلفن رو از گوشم جدا کنم و دستمو بیارم پایین ندارم ؟!
    دستم رو آوردم پایین و سرمو بلند کردم ! تموم نگاه ها به من بود ! شاید همون نگاه هایی که نصرت ازش حرف می زد !
    تنها نگاه کامیار محکم و تایید کننده بود ! پس یعنی فقط این کامیار بود که زنده بود ؟!
    آروم از جام بلند شدم . کامیارم بلند شد . رفتم طرف در سالن . کامیارم دنبالم اومد . در رو واکردم و رفتم بیرون که شنیدم یکی گفت " واقعا شرم آوره !"
    خنده ام گرفت ! شرم به خاطر چی ؟ داشتم دوباره حرفای گندم رو می آوردم تو ذهنم که کامیار برگشت طرف بقیه و گفت "
    _ من از طرف این آدم هرزه و وقیح بی آبرو از تموم شماها آدمای نجیب آبرودار و با حیا عذرخواهی می کنم ! اما اگه هر کسی یه کلمه دیگه حرف بزنه ، همه پرونده ها تونو همین الان و همین جا رو می کنم ! شب بخیر خانم ها و آقایون پارسا و پاکدامن !
    "اینو گفت و در رو بست و اومد بیرون "
    _ کی بود ؟
    کامیار _ یکی یه گًه زیادی خورد پولشم زود داد ! بیا بریم ! بده به من اون بازوی سالمت رو !
    " بزوی منو گرفت و با همدیگه رفتیم طرف ته باغ نزدیک خونه کامیار اینا . تو راه هیچی نگفتم ، اونم هیچی نگفت . وقتی رسیدیم ته باغ ، رو یه نیمکت تو یه جای تاریک نشستیم و کامیار دو تا سیگار روشن کرد و یکی ش رو داد به من و گفت "
    _ چی می گفت ؟
    _شعر میخوند ، از شاملو .
    کامیار _ حرفایی که میزد چی بود ؟
    " یه پک به سیگار زدم و آروم آروم براش اونایی رو که یادم بود گفتم ، یه خرده فکر کرد و گفت "
    _ راستی راستی کدوم درسته ؟ این زندگی یا اون زندگی ؟ اصلاً کدوم شون اسمش زندگیه ؟
    اگه ما یه سری محدودیت ها رو ایجاد میکنیم آیا نباید براش جایگزین هم پیدا کنیم ؟! همه ش که نبایدها نیس ! هر نبایدی یه بایدم داره !
    _ شاید گندم راست میگه !
    کامیار _ چی رو ؟
    _اینکه من ترسوام !
    کامیار _ غلط کرده گندم ! اون الان عصبانیه ، یه چیزی میگه ! خبر نداره که تو چه دل گنده ای داری !
    _دلداریم میدی ؟
    کامیار _ نه ! راست شو میگم ! من بودم امشب تو تئاتر جلو آدما که یقه نصرت رو گرفته بودن واستادم ؟ من بودم که وقتی الاغه رو داشتن می کشتن میخواستم برم جلوشونو بگیرم ؟!
    _ اینا یعنی شجاعت ؟!
    کامیار_ شجاعت یعنی اینکه آدم همونکه هس نشون بده !
    " دوتایی ، بدون حرف سیگار مون رو کشیدیم که کامیار گفت "
    _ میدونی ساعت چنده ؟
    _ بازم بریم سراغ نصرت ؟
    کامیار _ دوست داری بریم ؟
    _آره .
    کامیار _ پس میریم . دیدی حالا چقدر شجاعی ؟! اگه تو دنبال کار گندم نباشی ، منم ول می کنم !
    _یعنی میگی گندم میخواد چیکار کنه ؟
    کامیار _ دوباره یه بارکی ش کنه دیگه !
    _این یعنی چی ؟
    کامیار _ زیاد این حرفا رو جدی نگیر ! دختر تو این سنّ و سال و با شرایط گندم زیاد از این تهدیدها می کنه اما انجامش نمیده ! حالا پاشو بریم بخوابیم که حداقل فردا جون بلند شدن رو داشته باشیم ! بیا بریم شب خونه ما !
    _ نه میرم خونه خودمون .
    " دو تایی از جامون بلند شدیم که دیدیم یه سایه از وسط درختا داره میاد طرف ما ! کاملیا بود . صبر کردیم تا بیاد جلو . وقتی رسید یه خنده ای به من کرد و گفت "
    _ خیلی خوشم اومد که حرف دلت رو بهش زدی !
    " بهش خندیدم که گفت "
    _ آدم باید حرف دلش رو بزنه ! حداقل براش عقده نمیشه !
    کامیار _آدم غلط می کنه ! شما انگار خوابت گرفته که هذیون میگی !
    کاملیا _ داداش ، جدا باید حرف زد یا ساکت بود ؟
    کامیار _ بعضی چیزا رو آدم با حرف زدن میگه و بعضی چیزا رو با سکوت !
    کاملیا _ فرقشون چیه ؟ از کجا باید فرق شونو فهمید ؟
    کامیار _ اینو دیگه خود آدم باید بفهمه ! چیزی نیس که کسی به آدم یاد بده !
    کاملیا _ اگه من یه روزی حرف بزنم شما ناراحت میشیٔ ؟
    کامیار_ برو بخواب دیر وقته !
    " کاملیا خندید و رفت طرف خونه شون که کامیار گفت "
    _ آدمیزاد زنده س که حرف بزنه دیگه ! اگه قرار بود آدما حرف نزنن که خدا لال می افریدشون !
    " کاملیا برگشت و خندید ."


    ***
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  7. #77
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل ششم



    " فردا صبحش تا ساعت ۱۰ خواب بودم . ساعت دهم به زور از خواب بلند شدم . رفتم تو آشپزخونه و همراه غر غر مادرم ، یه لیوان شیر خوردم و یه تلفن به کامیار زدم که گفت کار داره و خودش میاد سراغم .
    یه نوار گذاشتم و دراز کشیدم رو تختم و رفتم تو فکر . کجا باید دنبال گندم می گشتم ؟! یعنی کجا رفته بود و با کی بود ؟! گندم یه همچین خلق و خوئی نداشت که ! اگه یه وقت به راه های بد کشیده میشد چی ؟! اصلاً چرا باید عمه اینا یه همچین کاری بکنن ؟! حالام که اینکار رو کردن ، جاش بود که تو همون بچگی ، وقتی مثلا هفت هشت سالش بود ، آروم آروم ، یه جوری بهش می گفتن که تو این سه ، یه همچین شوخی بهش وارد نشه!
    تو همین فکرا بودم که موبایلم زنگ زد . فکر کردم گندمه ! زود جواب دادم که صدای یه دختر غریبه بود ! اصلاً تو ذهنم نبود که ممکنه میترا باشه !"
    _ الو ! سامان خان .
    _ بفرمایین !
    میترا _ منم ، میترا !
    _ حال شما چطوره ؟ با زحمتای ما !؟
    میترا _ این حرفا چیه ؟! چه زحمتی ؟! بعدشم دیگه اون اتاق و اون خونه و اون پذیرایی دیگه این حرفا رو نداره که !
    _ در هر صورت ممنون .
    میترا_ کامیار خان چطورن ؟ دیشب خیلی ناراحت شدن !
    _اونم خوبه .
    میترا_ مزاحمتون که نشدم ؟
    _ نه اصلاً اتفاقا خیلی دلم می خواست به یکی صحبت کنم ! یعنی با یه دختر خانم صحبت کنم .
    " یه خنده ای کرد و گفت "
    _ اگه منو به اون چیزی که گفتین قبول داشته باشین ، سراپا گوشم و خوشحال میشم !
    _ اختیار دارین !
    " یه لحظه ساکت شدم که گفت "
    _ خب ؟!
    _راستش نمیدونم چه جوری شروع کنم . میخوام روحیه دخترا رو بیشتر و بهتر بشناسم !
    میترا_ عاشق شدین ؟
    " موندم چی جوابشو بدم !"
    میترا_ اگه شدین ، خجالت نکشین ! بگین !
    " یاد حرف گندم افتادم !"
    _ نمیدونم ، شاید شده باشم .
    " خندید !"
    _ شما عاشق شدین ؟
    میترا_ عاشق شدم که این زندگیمه دیگه !
    _ یعنی عشق اینه ؟ یعنی هر کی عاشق شد باید تباه بشه ؟
    میترا_ بستگی داره که آدم چه شناختی از عشق داشته باشه !
    _ شما چه شناختی داشتید ؟
    میترا_ شناخت اشتباه !
    _ متوجه نمیشم !
    میترا_ عشق یه چیز کور نیس ! عشق باید روشن باشه ! عشق اصلاً تو روشنایی جوونه میزنه ! عشق از سر ناچاری نیس ! عشق باید خودش یه چاره باشه ! عشق میدون عمل وسعی رو لازم داره ! عشق زمان لازم داره !
    اونی که تو یه جای کوچیک و یه زمان کوتاه به وجود میاد عشق نیست ! اون کسی که میره تا عاشق بشه ، به عشق نمیرسه ! عشق باید خودش بیاد ! اون پسر یا دختری که منتظره تا مثلا عصری از خونه بره بیرون تا یکی رو ببینه یا یکی بیاد طرفش و عاشق بشه و بعدش بشینه تو اتاقش و نوار بذاره و گریه کنه ، دنبال عشق نمی گرده ! میخواد بازی کنه ! میخواد بگه که من مثلا بزرگ شدم !
    _ فکر می کردم ساده تر از اینا باشه !
    میترا_ نه اینطوری نیس ! باید خیلی چیزا آماده بشه تا یه عشق پا بگیره !
    _ اینایی که گفتین ، معنیش چیه ؟
    میترا_ کدوما ؟
    _ همین که عشق میدون وسیعی رو لازم داره و این چیزا .
    میترا_ ببینین ، شما وقتی مثلا یه مهمونی دعوت شودین و لباس مناسبی ندارین چیکار می کنین ؟
    _ خب میرم می خوارم !
    میترا_ همین مهمه ! شما میرین و چند تا مغازه رو می بینین و از بین چند دست لباس ، یکی رو انتخاب می کنین و می خرین ! چرا ؟ چون در هر صورت باید بخرین ! چون بهش احتیاج دارین تا بپوشینش و برین مهمونی ! اما یه وقتی هس که شما هیچ مهمونیای دعوت نشدین و به لباس هم احتیاجی ندارین ، اون وقت مثلا یه روز که دارین تو خیابون راه میرین ، چشم تون تو یه ویترین مغازه ، می افته به یه لباس که ازش خیلی خوش تون میاد !
    مثلم همون موقع نمیرین بخرینش . راه تون رو میگیرین و میرین اما این لباس قشنگ تو ذهن شما نشسته و مرتب بهش فکر می کنین !
    حتما بازم میرین سراغش ! دوباره نگاهش می کنین ! دلیلی برای خریدنش ندارین ! یعنی جایی نمیخواین برین که بهش احتیاج داشته باشین اما نمیتونین م از فکرش بیاین بیرون ! این موقع س که دنبال محسناتش میگردین ! قیمت مناسب ش ! جنس خوبش ! دوخت خوبش ! و خیلی چیزای دیگه !

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. #78
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    بالاخره تو همین مدت ، یه روز میرین و میپوشینش ! اگه اندازه تونم باشه دیگه تمومه ! حتما میخرینش ! چرا ؟ چون شاید بعد از شما یکی دیگه اونو دیده باشه و مثل شما نظرش رو گرفته باشه و بیاد سراغش و بخردش ! اون وقت دیگه نمیتونه مال شما باشه !
    اینایی رو که گفتم فقط از یه بعده ! از بعد دید شما بین شما و یه جسم بی جان !
    همین تجربه ساده میتونه بین شما و نفر دیگه باشه ! متقابلا اونم تو شما جستجوش رو شروع میکنه ! اگه دلایلی رو که شما بهش رسیدین ،، اونم بهش برسه ، یه عشق شروع شده ! برای همین هم میگم که عشق از سر ناچاری نیس ! یعنی شما نباید به چیزی احتیاج داشته باشین و به دستش بیارین ! یعنی ناچاراً عاشق چیزی نشین ! میدان عمل باید وسیع باشه تا شما بتونین چند بار برین و بیاین و اون لباس یا شخص یا هر چیز دیگه رو ببینین و ارزیابی کنین ! یعنی باید فرصت دیدن و اندیشیدن ، برخورد کردن ، ارزیابی کردن رو داشته باشین ! در غیر این صورت احتمال اینکه به عشق برسین کمه !
    شما باید بدونین چیکار دارین می کنین ! بدون آگاهی نمیشه !
    _ و شما این میدان عمل رو نداشتین .
    " خندید و گفت "
    _ سامان خان ، پدر من چند سال پیش یه روز یه ضبط صوت خیلی خیلی گرون قیمت خرید و آورد خونه ! اون زمان که هنوز cd رو کمتر کسی میشناخت ، این ثبت صوت سه تا cd توش میخورد !
    اون موقع که شاید تو تهران فقط چند نفر vcd میدونستن چیه ، این ضبط داشت ! پنج هزار وات قدرتش بود ! یعنی اینطوری روش نوشته شده بود ! دو تا مرد به کول شون گرفتنش تا آوردنش تو خونه ! یه چیز عجیبی بود !
    اون وقت پدرم فقط روزای جمعه باهاش صبح جمعه با شما رو گوش می کرد ! فقط از رادیوش استفاده میکرد ! خیلی خیلی که همّت کرد یه شب یه نوار افتخاری رو گرفت و گذاشت توش ! کاشکی میذاشت همونم درست گوش کنیم ! اینقدر صدا شو کم کرده بود که باید میرفتیم جلوش و گوش مونو میچسبوندیم به باندش تا یه زمزمه بشنویم ! تازه شم می گفت کمش کنین صدا نره بیرون !
    خب اینکارو میتونستیم با یه رادیو ضبط دستی م انجام بدیم ! دیگه یه همچین ضبط صوت خریدن نداشت که !
    _پدرتون چیکاره بودن ؟
    میترا _ یه خشکه بازار یه پولدار !
    تو خونه مون یه تلوزیون sony داشتیم یه متر در یه متر ! صفحه تخت و استریو و چی و چی و چی ! دو تا ویدیو داشتیم ! عوضش چهار تا نوار ویدیو داشتیم که میتونستیم نگاه شون کنیم ! پلنگ صورتی ، تام و جری ، سیندرلا و زیبای خفته !
    حالا خودتون میدان عمل منو تو خونه محاسبه کنین !
    _ تنها فرزند خونواده بودین ؟
    میترا _ نه ، آخریش بودم . غیر از من دو تا پسر و دو تا دخترم بودن ! برادر بزرگمو ۱۸ سالگی زن دادن و برادر کوچیکترم رو ۱۹ سالگی !
    خواهر بزرگمو ۱۶ سالگی شوهر دادن و وسطی رو ۱۷ سالگی و به من که رسید ، جدول زمانی پدرم بهم خورد !
    _یعنی چی ؟!
    میترا _ یعنی من از خونه فرار کردم !
    _اگه میموندین بهتر نبود ؟
    میترا _ نمیدونم !
    _اونای دیگه خوشبختن ؟
    میترا _ نه بابا بدبختا ! خواهرام که یه چشم شون اشکه و یه چشم شون خون ! هر کدوم یکی دو تا هوو دارن ! تو خونواده و فامیل ما رسم اینه که دختر با لباس سفید بره خونه شوهر و با کفن سفید بیاد بیرون ! طلاق بی طلاق ! اسم شم باعث می شه که گوینده اش به شدیدترین تنبیهات دچار بشه ! خوهرای بدبختم باید میسوختن و میساختن ! اگه طلاق می گرفتن پدرم می کشت شون ، اگه زندگی م بکنن که آخرش همون کفن سفیده !
    _ یعنی طلاق چیز خوبیه ؟
    میترا _ اولاً اگه بد بود که نمیذاشتنش ! اما چیز خوبی م نیس ! مساله سر طلاق نیس که ! مساله سر ازدواجه ! این ازدواج ها از بنیان غلط بوده !
    _ برادراتون چی ؟
    میترا_ اونام شاید همونجور اما چون مرد بودن ، آزادی عمل داشتن ! زن دوم و صیغه و این چیزا !
    حالا اینا رو ول کنین ! شما چی میخواستین در مورد دخترا بدونین ؟
    _ میخواستم بیشتر روحیات شونو بشناسم !
    میترا _ از چه نظر ؟
    _ میخواستم بدونم یه دختر وقتی از خونه گذاشت و رفت ، کجاها می ره و چیکارا میکنه.
    " یه لحظه ساکت شد و بعد گفت "
    _ کسی از خونه شما فرار کرده ؟
    " ساکت شدم که گفت "
    _ اگه فرار کرده بگین شاید بتونم کمی بکنم !
    _ دختر عمه م ، یعنی به اون صورت فرار نکرده !
    میترا _ پس به چه صورت فرار کرده ؟
    _ اونش مهم نیس ! مهم اینه که باید هر چه زودتر پیداش کنیم !
    " یه فکری کرد و گفت "
    _ من چند جا رو میشناسم که معمولاً دخترای فراری اونجاها پاتوق می کنن ! چند سالشه ؟
    _هم سنّ و سال شماس ، دانشجوئه !
    میترا _ کسی رو دوست داشته ؟ یعنی اگه کسی رو دوست داشته باشه ، حتما میره پیش اون !
    _ نه این دلیل رفتنش نبوده .

    میترا _ به خاطر محدودیت زیاد فرار کرده ؟
    _ نه .
    میترا _ ببین سامان خان ، اینا که می پرسم مهمه ! میخوام بدونم که کجا باید دنبالش گشت !
    _متوجه م !
    میترا _ پول با خودش داره ؟
    _زیاد !
    میترا _ خب . پس تو فشار مادّی نیس ! این خیلی خوبه !
    _ یعنی چی ؟
    میترا _ یعنی اینکه مجبور نیس برای پول ناهار و شامش ، دست به هر کاری بزنه ! میفهمین که چی میگم !؟
    _ بله متوجه م .
    میترا _ اگه بخواین میتونیم عصری ، چند جا رو سر بزنیم شاید اونجاها پیداش کردیم .
    _ مگه شما تئاتر نمیرین ؟
    میترا _ تئاتر تعطیله . امروز و فردا و پس فردا تعطیله ، مگه شما تقویم رو نگاه نمی کنین ؟ تو عزا داریا ، تئاتر تعطیله .
    _ حواسم نبود .
    میترا _ پس میخواین جایی با هم قرار بذاریم ؟
    _ باعث زحمت شما نمیشه؟
    میترا _اصلا ! خیلی م خوشحال میشم اگه بتونم کمکی بکنم .
    _ممنون .
    میترا_کجا قرار بذاریم ؟
    _ هر جا که شما بگین .
    " آدرس یه جا رو بهم داد و قرار شد ساعت شش بعد از ظهر اونجا باشم ، یه کافی شاپ بالای شهر بود .
    ازش خداحافظی کردم و موبایل رو قطع کردم . تا دوباره رو تختم دراز کشیدم که کامیار اومد پشت پنجره اتاقم ."
    کامیار _ خوابیدی ؟
    " بلند شدم و رفتم جلو پنجره ."
    _ نه ، کجا بودی ؟
    کامیار _ بپر اینور تا بهت بگم .
    " از پنجره پریدم تو باغ و با همدیگه رفتیم یه خرده جلوتر و رو یه نیمکت نشستیم که گفت "
    _ میدونی چی شده ؟
    _ نه !
    کامیار _ میگم اما پیش خودت بمونه ! کاملیا یه پسره رو دوست داره ، قرار شده بیاد خواستگاری اما بابا مامانم مخالفن !
    _ چرا ؟
    کامیار _ بابا بهت گفتم که ! پسره دستش خالیه ! گویا تازه مدرکش رو گرفته ! خونواده شم وضع آنچنانی ندارن !
    _ چه جور بچه ای هس ؟
    کامیر _ کاملیا ازش خیلی تعریف می کنه !
    _ خب اگه پسر خوبیه ، چه اشکالی داره ؟ شماها که به پول و این چیزا احتیاجی ندارین !
    کامیار _ چه میدونم و الله !
    _عمو چی میگه آخه ؟ یعنی دنبال چه جور شوهری برای کاملیا میگرده ؟
    کامیار _ چه جورش رو نمیدونم اما انگار میخواد طرف حداقل یه شغل آبرومند داشته باشه !
    _ خب مگه این پسره چیکاره س؟
    کامیار _ گویا دبیره ! یعنی قراره دبیر بشه .
    _ خب اینکه خوبه !
    کامیار _ نه ، بابام میخواد دامادش رئیس بانک جهانی پول باشه که هر وقت دلش خواست سکه ضرب کنه ! حالا پاشو یه سر بریم پیش آقا بزرگه که برام پیغام فرستاده .
    " دو تایی بلند شدیم و راه افتادیم طرف خونه آقا بزرگه و تا رسیدیم ، کامیار خیلی با ادب و نزاکت در زد ! مونده بودم که چقدر با تربیت شده که صدای آقا بزرگه از تو خونه اومد ."
    _ کیه ؟
    کامیار _ منم حاج ممصادق خان ! اذن دخول داریم ؟
    " اینو گفت و در رو واکرد و رفتیم تو که آقا بزرگه یه نگاهی بهش کرد و گفت "
    _ تو امروز چه با تربیت شدی ؟!!
    " کامیار همونجور که چکمه ها شو در می آورد گفت "
    _ ادب مرد به ز دولت اوست ! سلام آقا بزرگ جون جون جونم !
    " آقا بزرگه خندید و جواب سلام مونو داد و دو تایی رفتیم بغلش نشستیم و کامیار زود سه تا چایی ریخت که آقا بزرگه گفت "
    _ اندوخته ت تموم شده ، هان ؟
    کامیار _ پس فکر کردین برای چی دیشب جلو اون همه آدم دست تونو ماچ کردم ؟ پولم تموم شده دیگه ! این گندم ورپریده ، کارت عابر بانکمو ورداشته و زده به چاک !
    " یه خرده از چایی ش خورد و گفت "
    _ کفگیر به ته دیگ خورده و برای ادامه جستجو و تفحص احتیاج به نقدینگی هس !
    " آقا بزرگه خندید و به من گفت "
    _ چی می گفت بهت دیشب ؟
    " حرفای دیشب گندم رو براش گفتم که رفت تو فکر و گفت "
    _ نکنه یه خریتی بکنه این دختره ؟!
    کامیار _ میخواین به پلیس خبر بدیم ؟
    آقا بزرگه _ نه ، درست نیس ! آبروریزی میشه تو فامیل و در و همسایه ! دوستاش هیچ خبری ازش نداشتن ؟
    کامیار _ حتما دارن اما نمیگن !
    آقا بزرگه _ از کجا میدونی ؟
    کامیار _ تا ما رفتیم در خونه شون و گندم با خبر شد !
    آقا بزرگه _ پس چیکار کنیم ؟
    کامیار _ من یه برنامه جور کردم که از زیر زبون یکی از دوستاش حرف بکشم !
    _ منم قرار شده امروز عصری با یه نفر برم چند جا سراغش ! شاید پیداش کنم !
    آقا بزرگه _ پس پاشین راه بیفتین و فکر چاره کنین ! هر روز که بگذره بدتر میشه !
    " اینو گفت و از زیر تشکی که روش نشسته بود یه دسته چک در آورد و یه مبلغی توش نوشت و امضا کرد و داد دست کامیار و گفت "
    _ این مال جفتت تونه ، برین .
    کامیار _ این خیلی زیاده ، حاج ممصادق خان !
    آقا بزرگه _ برین ، برین !
    کامیار _ دست شما درد نکنه ، الهی همین الان که از خونه پا مونو میذاریم بیرون ، یه دختر خوب و خوشگل به پست من بخوره و عقدش کنم واسه شما !
    آقا بزرگه _ لا الاه الی الله ! برو به کارت برس پسر !
    کامیار _ آخه هنوز کارتون دارم !
    آقا بزرگه _ چی شده دیگه ؟!
    " کامیار جریان خواستگار کاملیا رو گفت و آقا بزرگه یه خرده فکر کرد و گفت "
    _ نشونی و مشخصاتش رو بنویس بده به من ، بفرستم در موردش تحقیق کنن . خودتم یه قراری باهاش بذار و یه محکش بزن ببین چه جور جوونی یه ! شاید قسمت همین بود ! خبرشو بیار بده به من !
    " کامیار یه چشمی گفت و بلند شد و منم بلند شدم و از آقا بزرگه خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون و راه افتادیم طرف خونه کامیار اینا که تو راه بهم گفت "
    _ تو با کی قراره عصری بری چند جا رو سر بزنی؟
    _ با میترا . قبل از اینکه تو بیای ، بهم زنگ زد .
    کامیار _ خب ؟!!
    _ ساعت ۶ جلو کافی شاپ...... قرار گذاشتیم .
    کامیار _ رفتم اونجا ! راست میگه ! اونج پاتوق یه همچین دخترایی یه !
    _ گندم از اوناش نیس !
    کامیار _ پس برای چی داری میری اونجا ؟
    _ خودمم نمیدونم ! شاید برای اینکه یه کاری کرده باشم !
    کامیار _ میخوای تنها بری ؟
    _ توام بیا دیگه !
    کامیار _ بذار اول برنامه کاملیا رو براش جور کنم ، بعد .
    " رسیدیم دم خونه شون و از همونجا کاملیا رو صدا کرد و یه خرده بعد اومد بیرون چشماش گریه ای بود ! تا منو دید سلام کرد و سرشو انداخت پایین که کامیار گفت "
    _ باز گریه کردی ؟!! گریه ت دیگه واسه چیه ؟
    " یه مرتبه خودشو انداخت تو بغل کامیار و دوباره زد زیر گریه !"
    کامیار _ اه ....! ول کن دیگه ! مگه کار رو نسپردی دست من ؟!
    " بعد از تو جیبش یه دستمال در آورد و اشکها شو پاک کرد و بعد دستمال رو گرفت جلو دماغش و گفت "
    _ یه فین کن ببینم !
    " من و کاملیا زدیم زیر خنده که کامیار گفت "
    _ بچه م که بود همینجوری بود ! تا یه خرده مشقش زیاد میشد زر زرش هوا بود !
    " موبایلش رو در آورد داد که کاملیا و گفت "
    _ یه زنگ بزن به این پسره و بگو زود بیاد اینجا میخوام باهاش حرف بزنم .
    کاملیا _ اینجا داداش ؟!
    کامیار _ اینجای اینجا که نه ! ته باغ .
    کاملیا _ ته باغ برای چی ؟!!
    کامیار _ خب اگه بخوایم تا میخوره بزنیمش ، باید یه جایی ببریمش که سر و صداشو کسی نشنفه دیگه ! همونجا شل و پلش می کنیم که دیگه فکر زن گرفتن از کله ش بره بیرون !
    " کاملیا خندید و گفت "
    _ اون با این چیزا از ازدواج با من منصرف نمیشه !
    کامیار _ یعنی میگی اینقدر خره ؟!!
    " من و کاملیا زدیم زیر خنده "
    کامیار _ خب تو این دنیا همه جور الاغی پیدا میشه ! نمونه ش همین سامان جون خودمون ! یا عاشق دخترای فراری میشه یا شیدای دخترای فریب خورده !
    _دیوونه ! ازدواج یه امر مقدسه !
    کامیار _ ازدواج همون خریته که اسمشو عوض کردن ! یه واژه عربی شیک معادل براش انتخاب کردن که به پسرا برنخوره ! حالا یه زنگ بهش بزن که زودتر بیاد و بعدشم برسم به حماقت سامان جون ! خودتم تلفن زدی ، بپر دو تا چایی لیوانی برامون بیار که جون داشته باشیم قالبت کنیم به این پسره طفل معصوم الاغ !
    " کاملیا شروع کرد به خندیدن و کامیارم بازوی منو گرفت که یه خرده رفتیم اون طرف تر که کاملیا راحت بتونه حرف بزنه . یه ده متری که از کاملیا دور شدیم گفتم "
    _ تو چقدر روشن شدی ؟!!
    کامیار _ وقتی دو تا جوون به همدیگه علاقه پیدا کردن که نباید جلو شونو گرفت ! اگه پسره مشکل نداشته باشه ، چه ایرادی داره که با همدیگه ازدواج کنن ؟! فقط باید یه خرده آزاد باشن که خلق و خوی همدیگه دستشون بیاد ! حداقل پسره بتونه بیاد کاملیا رو ببینه که با همدیگه حرف بزنن یا نه ؟!!
    _ خب معلومه !
    کامیار _اگه پسره یه کله بیاد خواستگاری و بشینه پای سفته عقد که درست نیس ! پس فردا با دو تا بچه ، تازه هر کدوم میفهمن طرف هزار تا ایراد داره !
    _ میدان عمل وسیع!
    کامیار _ چی چی ؟!!
    _ یعنی آزادی عمل ! یعنی میدان عمل وسیع !
    کامیار _ گًه خورده آزادی عمل داشته باشه ! آزادی رفت و آمد و نشست و برخاست ! همین ! واسه همین یه کوچه باریک کافیه ! دیگه میدون و بزرگراه و این چیزا بمونه واسه بعد از عقد و عروسی ! از الانم تو دهن اینا میدون پیدون ننداز که پررو میشن !
    _ انگار تلفن شم تموم شد !
    " کامیار برگشت یه نگاهی به کاملیا که داشت می رفت تو خونه کرد و گفت "
    _ ببین ! یعنی ما حق داریم به دختر مون ، به خواهر مون بگیم کی رو دوست داشته باشه ، کی رو دوست نداشته باشه ؟
    _ همه ش به خاطر خودشونه ! خوشبختی شونو میخوایم دیگه !
    کامیار _ خوشبختی یعنی چی ؟
    _ یعنی اینکه آدم به اون چیزایی که دوستش داره برسه !
    کامیار _ یعنی اگه مثلا تو به گندم برسی ، خوشبختی ؟
    _ نمیدونم !
    کامیار _ من چی ؟ من به هیچی دلم نمیخواد برسم ! چون الان تموم اون چیزایی رو که میخوام دارم ! یعنی من الان خوشبختم ؟
    _ حتما هستی که همیشه شاد و شنگولی دیگه !
    کامیار _ نه ، اینا خوشبختی نیس !
    _ پس اینا چیه ؟
    کامیار _ اینا یه اسم دیگه داره .
    " از دور کاملیا با دو لیوان چایی و سینی و قندون پیداش شد "
    کامیار _ خوشبختی اینه که بغل گوشت آدمایی مثل نصرت و میترا ، یه همچین زندگیای نداشته باشن ! خوشبختی وقتی اسمش خوشبختی که بین همه تقسیم بشه !
    کیملیا _ بفرمایین ! اینم دو تا چایی لیوانی .
    کامیار _ دستت درد نکنه . چی شد ؟ باهاش حرف زدی ؟
    " سر شو انداخت پایین "
    کامیار _ بگو دیگه خفه مون کردی !
    کاملیا _آره داداش ، حرکت کرد ! فکر کنم تا یه نیم ساعت دیگه برسه .
    کامیار _ مگه سر کوچه واستاده بود ؟ چه خواستگار چابکی ؟!!
    " کاملیا خندید و گفت "
    _ نه داداش ، این طرفا شاگر خصوصی داره .
    کامیار _ آفرین ! آفرین ! ببینم سیگار میگاری که نیس ؟!
    کاملیا _ نه داداش ! اتفاقا ورزشکاره !
    کامیار _ راست میگی ؟! از این هیکلی میکلی هاس ؟
    کاملیا _ای . همچین !
    کامیار _ سامان بپر پس مش صفر رو صدا کن ! بگو بیل شم بیاره با خودش ! طرف ورزشکاره !
    " من و کاملیا خندیدیم و دوباره کاملیا کامیار رو بغل کرد و زد زیر گریه ! کامیار نازش کرد و با دستاش اشک هاشو پاک کرد که کاملیا گفت "
    _ داداش ، هر چی که بشه ازت ممنونم !
    " اینو گفت و دوید طرف خونه که کامیار یه نگاه به اون کرد و یه نگاه به من و گفت "
    _ خاک بر سرت کنن سامان ! هیچ وقت به حرف من گوش نکردی !
    _ یعنی چی ؟!!
    کامیار _ اگه اون روز جمعه به من گفته بودی ، دستت رو می گرفتم و می بردم دم خونه مون و جای گندم میذاشتم دزدکی این کاملیا رو نگاه کنی ! تازه خودمم وامیستادم کشیک و یا یکی پیداش می شد برأت سوت می زدم ! واقعا حیف نیس !؟ دختر به این خوبی و خوشگلی و خانمی رو ول کردی رفتی سراغ گندم پر مکافات ! اصلاً سر همین گندم بابا بزرگ مون رو از بهشت انداختن بیرون ! پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت !
    _عوضش توام که از نوادگانشی خوب جبران کردی !
    ناخلف باشم اگه من به جویی نفروشم !
    کامیار _ خوب منکه نمیذارم دیگه سر بابا بزرگم کلاه بره !
    _اولاً که از بس من خونه شما بودم ، کاملیا مثل خواهر خودم شده ! بعدشم گیرم من از کاملیا خوشم می اومد ! یه طرفه که نمی شه ! باید اونم خوشش بیاد یا نه ؟!!
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  9. #79
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    کامیار _اگه جلوش همیشه عین مرده قبرستون ظاهر نمی شدی و یه قر و قنبیله و عشوه ای چیزی می اومدی ، الان دست تونو میذاشتم تو دست همدیگه و خیالم از بابت این دختره راحت می شد و مجبور نبودم برم تحقیق و تفحص !
    _ چه حوصله ای داری تو !! چایی ت رو بخور !
    کامیار _ پاشو بریم دم در که الان سر و کله آقای دبیر پیدا میشه ! راستی تو ایرادی چیزی تو درس و مشقات نداری ؟ تا یارو اومد و دو تا تمرینم باهاش حل کنیم !
    _اسمش چی هس ؟
    کامیار _ به جون تو اگه من بدونم ! منکه همش با نام های مستعار ، این پسره بدبخت و این پسره الاغ و این چیزا خطابش کردم .
    " رسیدیم دم در باغ و رفتیم تو کوچه و همونجا واستادیم به چایی خوردن با حرف زدن که یه خرده بعد یه موتور رسید و جلو در باغ واستاد و یه جوون از روش اومد پایین و موتور رو زد رو جک و به ماها سلام کرد .
    یه جوون هم سنّ و سال خودمون بود که چند تا کاغذ و پاکت و این چیزا دستش بود . من و کامیار جوابشو دادیم که گفت "
    _ ببخشین ، اینجا پلاک نوزده س ؟
    کامیار _ آره جونم ، نامه دارین ؟
    _ نخیر ، یه کاری با خودشون داشتم .
    کامیار _ پیک موتوری هستین ؟
    " پسره سرخ شد و گفت "
    _ نخیر ! من قرار بود بیام اینجا ! یعنی کاملیا خانم زنگ زدن که بیام !
    " پسره سرشو انداخت پایین که کامیار گفت "
    _ پس چرا با موتور اومدین ؟!
    پسره _ شرمنده ام ! میخواستم سریعتر خدمت برسم !
    " بعدش دستش رو جلو آورد و گفت "
    _ من سالم هستم .
    کامیار _ خب الٔحمد الله !
    پسره _ ببخشین شما ؟
    کامیار _ ماهام سالمیم شکر خدا ، یه نفسی می کشیم ! خدا سلامتی رو از هیچ کس نگیره !
    " پسره خندید و گفت "
    _ ببخشین ! سوُ تفاهم شده ! من به مفهوم کلمه سالم نیستم ! اسم من سالمه .
    کامیار _ اسم شما سالمه ؟!
    پسره _ بله ! فرزاد سالم .
    کامیار _ آهان ! که اینطور ! پس شد تا حالا دو تا سوتی !
    " من و پسره زدیم زیر خنده که کامیار گفت "
    _ خب حالا که شما با این سرعت و به این زودی ، سالم رسیدین اینجا ، زودتر بیاین تو و این کادیلاک تونم بیارین تو تا اتفاقی نیفتاده !
    " تا پسره رفت که موتورش رو بیاره تو ، کامیار آروم به من گفت "
    _ پس بگو این کاملیا ورپریده چرا اسم اینو به من نمی گفت "
    _ یواش ! میشنوه !
    " پسره اون نامه ها و کاغذ هاش رو گذاشت رو موتور و تا اومد جک موتور رو بخوابونه ، موتور یه وری شد و کاغذا ش افتاد پایین ! اومد کاغذا رو بگیره که موتور چپ شد زمین ! اومد موتور رو بگیره که موتور از این طرف چپ شد و افتاد رو پاش ! من و کامیار دویدیم جلو و تو لحظه آخر موتور رو گرفتیم و کمک کردیم که پسره از جاش بلند بشه و تا بلند شد کامیار گفت "
    _ واقعا آفرین ! به این عکس العمل سریع !
    هم کاغذا افتاد ، هم خودت ، هم موتور !
    " پسره خجالت کشی د و گفت "
    _ ببخشین ، یه خرده هول شدم .
    کامیار _ شما بفرمایین تو ، ما موتور رو میاریم .
    " کامیار و پسره در رو واکردن که برن تو باغ . منم موتور رو ورداشتم که بیارم . تا پسره اومد بره تو که پاش گرفت به لبه در و سکندری با سر رفت رو زمین ! کامیار زود زیر بغلش رو گرفت و همونجور که نگه ش داشته بود گفت "
    _ آقا سالم ، شما وضعیتت اصلاً خوب نیس ! آروم باش !
    سالم _ ببخشین ، حواسم پرت شد !
    " بیچاره خیلی هول شده بود !

    خلاصه کامیار بهش اشاره کرد که بره طرف یه نیمکت و خودش راه افتاد و همزمان باهاش سالمم حرکت کرد که پاش گرفت پشت پای کامیار و نزدیک بود این دفعه کامیار بخوره زمین ! من داشتم اون عقب از خنده میمردم که کامیار گفت "
    _ شوخی داریم ؟!!
    سالم _ اختیار دارین !
    کامیار _ پس چرا پشت پا میزنی ؟
    سالم _ شرمنده م والله ! اصلاً نمیدونم چرا اینطوری شدم !
    کامیار _سامان ! اون موتور رو ول کن بیا کمک ، آقا سالم رو برسونیم به یه نیمکت ! من تنهایی نمیتونم !
    " از خنده نمیتونستم موتور رو از جاش تکون بدم ! خود سالم واستاده بود و می خندید ! بیچاره هم خجالت می کشید و هم می خندید ! تا اومد حرکت کنه که کامیار بهش گفت "
    _ یه دقیقه واستا آقا سالم ، الان سامانم میاد ، سه تایی با هم میریم ! خطرش کمتره !
    " با زور موتور رو بردم تو و جکش رو زدم و رفتم پیش شون و سه تایی رفتیم طرف یه نیمکت و من و سالم نشستیم . کامیار همونجور که واستاده بود ، بسته سیگارش رو در آورد و به سالم تعارف کرد که نکشید و کامیار دو تا روشن کرد و یکی ش رو داد و من و به سالم گفت "
    _آفرین ! سیگار چیز بدیه !
    سالم _ خیلی ممنون.
    کامیار _ اول باید بگم که شما بهتره هر روز یه خرده اسفند بریزی تو جیبت و هر جا میرسی ، اندازه چهار تا دونه دود کنی که سالم به مقصد رسیدی ! بعدشم ، برادر من این چه اسممی یه که رو تو گذاشتن ؟! خب آدم یا سالمه یا مریضه ! اگه علیله که یا کنج خونه افتاده یا گوشهٔ بیمارستان ! اگرم که تو کوچه و خیابون داره راه میره و به کار و زندگیش میرسه که خب سالمه دیگه ! دیگه گفتن و تاکید کردن نداره که !
    " من و سالم همدیگه رو نگاه می کردیم و می خندیدیم که کامیار دوباره گفت "
    _ خب ، شما خواستگار این کاملیا خانم ما هستین ؟
    " سالم دوباره سرخ شد ، ورقه ها و نامه هایی رو که دستش بود ، لوله کرده بود و هی تو مشتش می پیچوند و تکون می داد ! کامیار یه نگاه به کاغذای لوله شده کرد و گفت "
    _ اینا رو بده به من که راحت تر باشی !
    سالم _ خیلی ممنون ، دستم باشه راحت ترم !
    کامیار _ میدونم اما اگه اینا دست شما باشه ما ناراحت تریم ! یه دفعه میکنی شون تو چشم و چار ما ! اصلاً چی هس اینا ؟
    "سالم زد زیر خنده و گفت "
    _ ورقه امتحان بچه هاس !
    " بعد ورقه ها رو گرفت طرف کامیار و گفت "
    _ازشون امتحان گرفتم امروز .
    "کامیار همونجور که ورقه ها رو واکرد و نگاه می کرد گفت "
    _ دبیر ریاضی هستین شما ؟
    سالم _ با اجازه تون .
    کامیار _ موفق باشین انشاالله . خب شما خبر دارین که همسر آینده تون چه خونواده ای داره ؟
    سالم _ کم و بیش یه چیزایی میدونم .
    " کامیار سرش تو ورقه ها بود و داشت یکی یکی نگاه شون می کرد و حرف می زد ."
    کامیار _ یعنی مشکلی با این مساله ندارین ؟
    سالم _ و الله چی بگم ؟!
    کامیار _ برادر یه خرده به وضع درسی و تحصیلی این بچه ها برس ! هشت ، هفت ، چهار ، نه ! شاگرد زرنگ تون تا حالا چهارده بیشتر نشده !
    سالم _ بچه ها این روزا انگیزه آنچنانی برای درس خوندن ندارن !
    "کامیار که داشت تو جیبش دنبال یه چیزی میگشت گفت "
    _ حق دارن و الله ! خب شما بفرمایین درامد تون چقدره ؟
    سالم _ بد نیس ! هم از آموزش و پرورش حقوق می گیرم و هم یه مدرسه غیر انتفاعی درس میدم و هم شاگر خصوصی دارم .
    کامیار _ خب شکر خدا ! مسکن چی ؟ خونه ای ، آپارتمانی چیزی دارین ؟

    " سالم سرشو انداخت پایین ، دستاشو قفل کرده بود تو هم و فشارشون می داد . داشت فکر می کرد که یه جواب درست بده ! برگشتم طرف کامیار که دیدم داره با یه خودکار ، ورقه امتحانی بچه ها رو درست می کنه !"
    سالم _ راستش الان ، در واقع شروع فعالیت منه ! باید بگم که متأسفانه در حال حاضر خیر ! فعلا با پدر و مادرم زندگی می کنم !
    کامیار _ اینم که غلطه !
    سالم _ با پدر و مادرم زندگی می کنم غلطه ؟!!
    کامیار _ نخیر ! این جذری که این پسره اینجا گرفته غلطه !
    سالم _ رشته تحصیلی شما م ریاضی بوده ؟! چه جالب !
    کامیار _ حواسم رو پرت نکن بذار جذر شو درست کنم !
    " سالم خندید و هیچی نگفت "
    کامیار _ شما کجا با کاملیا خانم آشنا شدین ؟
    سالم _ و الله وقتی من سال آخر بودم ، ایشون سال اول تشریف داشتن . بنده از رفتار و کردار ایشون خیلی خوشم اومد ! ایشون واقعا سنگین و متین و باوقار تشریف دارن . این بود که خیلی تمایل داشتم خدمت برسم و عرض ادب کنم و جسارتا خواستگاری !
    "کامیار که یه نگاه به سالم می کرد و یه نگاه به ورقه ها ، گفت "
    _ اینم به نظر من با هم جور در نمیاد !
    سالم _ خواستگاری بنده ؟!
    کامیار _ نخیر ! این اتحاد مزدوج ! اتحاد نوع دوم رو با مزدوج اشتباه گرفته !
    " شروع کرد به خط زدن و درست کردم ! بعدش گفت "
    _ سالم خان ، شما به تمام جوانب این خواستگاری فکر کردین ؟
    سالم _ فکر می کنم که اینکار رو کردم !
    کامیار _ فکر نمیکنین این اشتباه باشه ؟
    سالم _ جواب سوال امتحان ؟
    کامیار _ نخیر ! خواستگاری شما !
    "سالم خودشو همه و جور کرد و گفت "
    _ ببخشین ! جسارتا عرض می کنم ! از چه نظر ممکنه اشتباه باشه ؟
    کامیار _ اختلاف طبقاتی بین شما و کاملیا خانم !
    " سالم یه خرده فکر کرد و بعد گفت "
    _ به نظر من خیر ! من ایشون رو یه دختر خانم فهمیده ، متین و درس خون دیدم ! برای من مهم نیس که پدر ایشون چیکاره هستن ! بالاخره اینم برای خودش شغلی یه دیگه !
    " کامیر ورقه ها رو دوباره لوله کرد و یه نگاهی به سالم کرد و یه نگاهی به من و دوباره به سالم گفت "
    _ ببخشین ، کاملیا خانم در مورد شغل پدرشون به شما چی گفتن ؟
    "سالم خیلی محکم گفت "
    _ من میدونم که پدر ایشون یه مرد شریف و زحمت کش هستن و....
    کامیار _آره ، ولی شغل شونو به شما چی گفتن ؟
    سالم _ اون زیاد مهم نیس قربان !
    کامیار _ چرا ! خیلی مهمه ! میشه بفرمایین شغل پدر ایشون چیه ؟
    سالم _ با افتخار باید بگم پدر ایشون سرایدار این باغ هستن و در ضمن به امر باغبابی م اشتغال دارن !
    " کامیار یه نگاه به سالم کرد و برگشت طرف من ! من داشتم می خندیدم ! بعد ته سیگارش رو انداخت و به سالم گفت "
    _ اتفاقا پدر ایشون تنها کاری که نمی کنن باغبونی یه ! اصلاً تا حالا تو عمرش یه آبپاش آب پای این درختا نریخته که دل مون خوش باشه !ای ذلیل بشه این دختره !
    " زدم زیر خنده و گفتم "
    _ خواهر تویه دیگه !
    کامیار _ای بی خواهر بشم من ! چه آتیش بجون گرفته هایی هستن این دو تا ؟!
    " سالم بیچاره مات به کامیار نگاه میکرد که کامیار گفت "
    _ ببین سالم خان ، من یه چیزی بهت میگم اما دلم میخواد خیلی روشن و منطقی با قضیه برخورد کنی ! قول میدی ؟
    " سالم یه خرده مکث.
    کرد و بعد گفت "
    _ چشم قول میدم .
    کامیار_ ببین برادر من ، این کاملیا که اینشاالله داغشو ببینم خواهر منه ! باباشم بین ارکیده و شنبلیله هیچ فرقی نمیذاره ! باغبون این باغ ، مش صفر که الانم وسط باغ داره هنرنمایی می کنه !
    " دیگه از سالم صدا در نمی اومد ! بیچاره فقط به من و کامیار نگاه می کرد . کامیار که دید حال و روزش خرابه ، بهش گفت "
    _ سیگار میکشی یه دونه بهت بدم ؟
    سالم _ نه ! خیلی ممنون .
    کامیار _ آب بیارم برأت ؟
    سالم _ نه ، نه ! ممنون !
    " یه خرده رفت تو فکر و بعد گفت "
    _ یعنی آقای مش سفر پدر کاملیا خانم نیستن ؟!
    کامیار _ مش سفر حکم پدری به گردن همه ما داره ، اما بابامون نیس و الله !
    " بیچاره سرخ و سفید می شد و عرق می کرد که کامیار گفت "
    _ این باغ و دم و دستگاه و تشکیلاتی رو هم که میبینی ، مال بابا بزرگمونه ! یعنی بابا بزرگ کاملیا !
    " سالم یه خرده سرشو انداخت پایین و یه مرتبه از جاش بلند شد و گفت "
    _ من با اجازه تون از حضورتون مرخص میشم ، در حقیقت یه اشتباهی پیش اومده وگرنه من یه همچین جسارتی نمی کردم و خدمت نمی رسیدم ! یعنی میخوام شما بدونین که من آدمی نیستم که حد و مرز خودم رو نشناسم !
    " برگشت یه نگاهی به باغ کرد و یه پوزخندی زد و گفت "
    _ واقع نمیدونم چرا کاملیا خانم به من این چیزا رو گفته بودن ! سر در نمیارم ! در هر صورت با اجازه تون ! خواهش می کنم عذرخواهی منو قبول کنین .
    کامیار _ بشین بابا کارت دارم !
    " دست شو گذاشت رو شونه سالم و به زور نشوندش رو نیمکت و گفت "

    اولاً که من چند تا از این مساله ها رو درست کردم ! نمره شونو بهشون بده ! دوّماً که انتظار داشتی چی ؟ انتظار داشتی کاملیا تا رسید بهت بگه بابام فلانه و بابا بزرگم فلان ؟ تو خودت اگه موقعیت کاملیا رو داشتی و می خواستی یه دختری رو برای ازدواج انتخاب کنی ، می اومدی این چیزا رو بهش بگی ؟ اون وقت بعد از اینکه بهش گفتی ، همیشه یه گوشهٔ دلت چرکین نبود که شاید دختره تورو برای پول و ثروتت بخواد ؟
    " سالم یه خرده فکر کرد و بعد گفت "
    _ شاید !
    " دوباره یه فکری کرد و گفت "
    _ چرا ! منم همین کار رو می کردم !
    کامیار _ بیا ! اینم ورقه هات ! حالا میخوای بری ، برو ! با این بچه هام بیشتر کار کن ! تو اتحاد همه شون ضعیفن !
    " سالم از جاش بلند شد که دوباره کامیار گفت "
    _ بقیه مشکل تم با خود کاملیا حل کن !
    " بیچاره یه نگاهی به ماها کرد و رفت موتورش ، وقتی بهش رسید ، برگشت و گفت "
    _ چرا ایشون خواست که من امروز بیام اینجا ؟
    کامیار _ من بهش گفتم . می خواستم یه نظر شما رو ببینم .
    " بعد رفت جلوش و گفت "
    _ کاملیا دنبال پول و ثروت نیس ! به اندازه کافی ، شایدم خیلی بیشتر داره ! برای اون ، شخصیت و عاطفه و مهر و محبت و عشق مطرحه !
    سالم _ برای شما چی ؟
    امیار _ اگه منظورت من و بابا بزرگمیم ، همینا برامون مهمه !
    سالم _ میخوام حرف دلم رو براتون بگم چون احساس می کنم یعنی میبینم شما خیلی فهمیده این ! راستش اولش که اومدم اینجا احساس غرور می کردم اما حالا نه ! حالا احساس کوچکی می کنم !
    کامیار _ اشتباه می کنی برادر ! کسی که تو این روز و روزگار بتونه مدرکش رو از دانشگاه سراسری بگیره و سه جا کار کنه ، آدم کوچکی نمیتونه باشه !
    " بعد دستش رو دراز کرد طرف سالم و گفت "
    _ خوشحالم از اینکه با شما آشنا شدم آقای فرزاد سالم !
    " سالم یه لبخند زد و با کامیار دست داد و خندید که کامیار گفت "
    _ببخشین از اینکه پذیرایی ازتون نکردیم . یه دیدار دوستانه و غیر رسمی بود . انشاالله تو یه مراسم رسمی از خجالت تون در بیام !
    " دوباره سالم خندید و جک موتورش رو خوابوند و با همدیگه کمک کردیم و بردیمش بیرون ، وقتی سوار شد با خنده گفت "
    _اگه خواستم اسممو عوض کنم ، به نظر شما بهتره چی بذارم ؟
    کامیار _ سالم رو وردار جاش بذار سلامت !
    " سه تایی خندیدیم و سالم خداحافظی کرد و رفت . تا برگشتیم تو کامیار گفت "
    _ آبروم جلوش رفت به خدا ! اگه دستم به این ورپریده برسه !
    " من کاملیا رو دیده بودم که پشت درختا واستاده و از دور ماها رو نگاه می کنه ! چشمم بهش بود و خندیدم ! کامیار برگشت و اونم دیدش ! دولا شد و یه سنگ ورداشت و دنبالش کرد ! اونم در رفت رفت طرف خونه !"


    ***


    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. #80
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    " تازه رسیده بودم خونه که موبایلم زنگ زد ، به هوای اینکه گندمه ، زود جواب دادم "
    _الو! بفرمایین !
    _سلام رفیق !
    _شما ؟!
    _یه رفیق مدیون شما !
    _ ببخشین ! بجا نمی آرم !
    _نصرتم بابا !
    _اه ....! سلام آقا نصرت ! حال شما چطوره ؟
    نصرت _ شکر خدا کم بد نیستم !
    _اختیار دارین !
    نصرت _ مزاحم شدم ؟
    _ نه ، نه ! اصلاً !
    نصرت _ آقا کامیار چطوره ؟
    _ اونم خوبه ، ممنون .
    نصرت _ دم دسته یه صحبتی باهاش بکنم ؟
    _آره ! اگه پنج دقیقه دیگه زنگ بزنی . میرم پیشش .
    نصرت _ پس من دوباره مزاحم میشم ، فعلا خداحافظ شما .
    "ازش خداحافظی کردم و راه افتادم طرف خونه کاملیا اینا که صدای مادر در اومد ! از خونه اومدم بیرون و باغ رو میون برد زدم طرف خونه شون و تا رسیدم در خونه ، کامیار در رو واکرد و اومد بیرون و تا چشمش به من افتاد گفت "
    _اه ....! داشتم می اومدم اونجا ! ناهار که نخوردی ؟
    _ نه ، میدونی الان کی زنگ زد ؟
    _آره ! این دل بی صاحاب مونده من ! یه جا شدیم مددکار اجتمایی ! یه جا شدیم کارگاه خانوادگی !
    _ نصرت بود !
    کامیار _ شد یه بار بیای خون ما و بگی مثلا جنیفر لوپز زنگ زد ؟ حالا چیکار داشت ؟
    _الان دوباره زنگ میزنه . می خواست با تو صحبت کنه .
    کامیار _ یعنی با من چیکار داره ؟
    _ میخوای بهش بگم پیدات نکردم ؟
    کامیار _ نه بابا ! این نصرت رو نباید از دست داد ! تو کار واردات صادراته ! هزار و یک گره کور به دستش وامی شه ! اصلاً خودم خیال داشتم یه هوا عمق دوستی م رو باهاش زیاد کنم !
    " تو همین موقع دوباره موبایلم زنگ زد . منم دادمش به کامیار که جواب داد."
    _ الو ! به به ! همین الان ذکر خیرت بود !
    _ نه جون تو ! دیشب یه خرده جا خورده بودم !
    _اره !
    _اره !
    _ باشه ! کجا ؟
    _ همین الان ؟!
    _ باشه ، اومدیم .
    " اینا رو گفت و تلفن رو قطع کرد و گفت "
    _ بیا ! جور شد !
    _ چی ؟!
    کامیار _ ببین ! من اگه بیست و چهار ساعت یه بار روحم رو ورندارم و ببرمش گردش و تفریح ، افسردگی پیدا میکنه !
    _ میخواد ببردت گردش ؟
    کامیار _ و الاه یه جای خوبی باهام قرار گذاشت !
    _کی ؟
    کامیار _ همین الساعه ! راه بیفت بریم !
    _ من ساعت ۶ با میترا قرار گذاشتم !
    کامیار _ خب سر شیش میریم سر قرار ! دیر نمیشه که ! حالا کو تا شیش عصر !


    " دو تایی رفتیم طرف گاراژ و در رو واکردیم و سوار ماشین کامیار شدیم و حرکت کردیم . جایی که قرار گذاشته بودیم ، طرفای دانشگاه ... بود . کمی مونده به اونجا کامیار یه جا ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم . نمیخواستیم بفهمه که وضع مون خوبه !
    ماشین رو پارک کردیم و یه خرده پیاده رفتیم و از دور نصرت رو دیدیم . یه لباس شیک و تر و تمیز پوشیده بود و داشت جلو یه دکّه روزنامه فروشی قدم میزد . تا ماها رو از دور دید ، خندید و اومد جلو و سلام علیک کردیم ."
    کامیار _ دیر که نکردیم ؟
    نصرت _ دیر که نکردین هیچ ، خیلی م زود اومدین .
    کامیار _ خب ! ما در خدمتیم .
    نصرت _ و الاه چه جوری بگم بهتون ! حقیقتش یه خرده می ترسم !
    کامیار _ از چی می ترسی ؟
    نصرت _ این نزدیکی آا یه کافی شاپ خلوته ! بریم اونجا ، هم یه چایی بخوریم و هم حرفامونو بزنیم .
    " سه تایی با همدیگه راه افتادیم و یه ده دقیقه ای حرفای معمولی زدیم تا رسیدیم جلو یه کافی شاپ و رفتیم تو . یه جای نسبتا بزرگ بود با حدود بیست تا میز ، اکثر میزها خالی بود و فقط پشت چند تاش ، دخترا و پسرا با همدیگه نشسته بودن و حرف میزدن . سه تایی یه جا نشستیم و سفارش چایی دادیم . یه خورده که گذشت ، نصرت از تو پاکت سیگارش ، سه تا سیگار در آورد و روشن شون کرد و دو تا شو داد به ما وگفت "
    _ من یه نوبت بشتر شماها رو ندیدم ! یعنی این دومین روزه که شماها رو شناختم اما نمیدونم چرا ته دلم بهتون اعتماد دارم ! برای خودمم عجیبه ! مخصوصا با شغل با محیطی که من توش هستم ! معمولاً به کسی اعتماد نمی کنم ! حتی به نزدیکترین دوستم اما در مورد شماها اینطوری نیس ! اینا رو اول گفتم که بدونین !
    " یه پک به سیگارش زد و چایی مونو آوردن . شروع کرد با چاییش ور رفتن و بعدش یه خرده ازش خورد و گفت "
    _ اینایی رو که میخوام بهتون بگم ، تا حالا به هیچ کس نگفتم ! میدونین که من یه خواهر دارم ! بهتون گفتم .!
    " دوباره یه پک به سیگارش زد و گفت "
    _ خواهرم دانشجوئه . دانشجوی پزشکی ! همین دانشگاه ..... درس میخونه . من هفته ای یه بار دوبار میام بهش سر می زنم و اگه کاری داشته باشه ، براش می کنم و یه پولی بهش میدم و میرم . امروزم اومدم اینجا که بهش سر بزنم . راستش چند وقته بهم شک کرده ! هی میخواد از کارم و رفقام و جایی که زندگی می کنم سر در بیاره ! منم که رفیق آدم حسابی ندارم !جا و مکان درست و حسابی م ندارم ! میخواستم یه لطف دیگه م به من بکنین !
    کامیار _ پول مول میخوای ؟
    نصرت_ نه ، نه ! راستش میخوام یه نیم ساعت سه ربع با من بیاین جلو دانشگاهش . میخوام منو با دو تا آدم حسابی ببینه ! میدونین ، به هر کسی که نمیشه اعتماد کرد ! این روزا همه نامرد شدن !
    " بعد یه پک به سیگارش زد و گفت "
    _ قیافه منم که روز به روز داره تابلو تر میشه ! میدونم که از اعتیاد من خبر دارین .
    _چرا ترک نمیکنی ؟
    نصرت _ تورو خدا سامان جون ول کن ! بهت بر نخوره ها ! الا اصلاً حال و حوصله این حرفا رو ندارم ! اینقدر خودم تو دلم دارم که به این چیزا نمیرسم !
    کامیار _ اسم خواهرت چیه ؟
    نصرت _ حکمت .
    " بعد یه نگاه به جفتمون کرد و گفت "
    _ این از اوناش نیس ! یه تیکه جواهره ! خانمه ! نجیبه ! در خونه ! تموم این بدبختیا رو کشیدم و به جون خریدم که این زندگیش درست بشه ! این همه سال خودمو به آب و آتیش زدم که این سالم بمونه !
    " بعد اشک تو چشماش جمع شد و روش رو کرد یه طرف دیگه و یه پک دیگه به سیگارش زد .
    من و کامیار فقط نگاهش می کردیم . یه خرده دیگه از چایی ش خورد و بغض تو گلوش رو پایین داد و گفت "
    _ اگه این یه زحمت دیگه رو هم برام بکشین ، دیگه تا ابد مدیون تونم !
    "کامیار سرشو تکون داد که یه لبخند زد و گفت "
    _ خیلی اقایین !
    کامیار _ الان باید بریم ؟
    نصرت _ اره تا بیست دقیقه دیگه تعطیل میشه . فقط دیگه بهت نمیگم جلوش چی بگی چون میدونم خودت یه پا هنرپیشه ای !
    "سه تایی خندیدیم که کامیار گفت "
    _ بهش گفتی کارت چیه ؟
    نصرت _ دلالی ! خیلی م بدش میاد !
    کامیار _ دلالی چی ؟
    " یه مرتبه خنده از رو لبش رفت و گفت "
    _ دلالیش رو بهش راست گفتم ! اما نگفتم چی رو دلالی می کنم ! گفتم تو کار خرید و فروش ماشین و این چیزام !
    " بعد گارسون رو صدا کرد و پول میز رو حساب کرد و سه تایی بلند شدیم و رفتیم بیرون . یه خرده که راه رفتیم گفت "
    _ میخوام جلوش قیافه بگیرم ! میفهمین که ؟!
    کامیار _ پس بذار جلوش حسابی قیافه بگیریم ! بریم اینطرف !
    " فهمیدم چی میگه ! سه تایی رفتیم طرف ماشین و یه خرده بعد رسیدیم بهش و کامیار با ریموت در ماشین رو واکرد که نصرت در جا خشکش زد ! شاید ده پانزده ثانیه همونجور واستاده بود و به ماشین نگاه می کرد !
    کامیار _ مگه نمیخوای جلوش قیافه بگیری ؟ سوار شو دیگه !
    نصرت _ ماشین تویه ؟!
    کامیار _آره .

    نصرت _ بابا ایول ! راست میگی جون من ؟!
    کامیار _آره ، سوار شو دیر نشه!
    نصرت _ نکنه شماهام خلاف ملافین ؟!!
    _ نه نصرت خان ، ماشین خود کامیاره !
    نصرت _ آخه این ماشین خدا میلیون قیمتشه ! خیلی مایه دارین ؟!
    کامیار _ همچین ! سوار شین !
    " سه تایی سوار شدیم و کامیار حرکت کرد که نصرت گفت "
    _ قربون اون خدا برم ! کاشکی امروز یه چیز دیگه ازش خواسته بودم آ !
    _ مگه از خدا چی خواستی ؟
    نصرت _ امروز ، یعنی دیشب همه ش تو فکر این جریان بودم ! میخواستم شماها رو وردارم برم جلو حکمت قیافه بگیرم ،فقط می ترسیدم با این برنامه ای که دیشب تو خونه م دیدین ، دیگه تحویلم نگیرین ! حالا هم شماها اینجایین و هم این ماشین ! شکرت خدا جون ! ممنونم ازت !
    " اینو که گفت کامیار زد رو ترمز و بهش گفت "
    _رانندگی بلدی ؟
    نصرت _ آره ، چطور مگه ؟
    " کامیار ترمز دستی رو کشید و پیاده شد و گفت "
    _ بشین پشت فرمون .
    " خودشم رفت و اون یکی در رو واکرد . نصرت همونجا نشسته بود و مات به کامیار نگاه می کرد !"
    کامیار _ بیا پایین دیگه !
    نصرت _ آخه میترسم یه طوری بشه !
    کامیار _ نترس طوری نمیشه ! شدم فدای سرت ! بپر پایین !
    " نصرت یه ذوقی کرد که نگو ! تا حالا یه همچین احساس شادی ای تو کسی ندیده بودم ! زود پیاده شد و نشست پشت فرمون و گفت "
    _دنده هاش چه جوریه ؟
    کامیار _ همونکه روش زده .
    " درها رو بستن و نصرت ترمز دستی رو خوابوند و آروم حرکت کرد و یه خرده که رفت . قلق ماشین دستش اومد و گفت "
    _ کشتی یه لامسب ! ماشین نیس که !
    " من و کامیر خندیدیم ! انقدر نصرت خوشحال بود که انگار داشت پرواز می کرد !
    چند تا خیابون رو که ردّ کردیم و جلو دانشگاه نگاه داشت و پیاده شد و گفت "
    _الان میام بچه ها !
    " حرکت کرد که بره اما انگار پشیمون شد و برگشت و گفت "
    _ نذارین برین آا !!
    کامیار _ برو مرد حسابی ! کجا بذاریم بریم !؟ برو خیالت راحت باشه .
    " یه خنده ای از ته دلش کرد و رفت . از دور داشتیم نگاهش می کردیم . کنار در دانشگاه واستاده بود و یه قیافه ای گرفته بود که نگو !
    کامیار _ چرا اینجوریه ؟
    _ کی ؟ نصرت !
    کامیار _ این روزگار ! یکی مثل ما میشه ، یکی مثل اون ! یکی اینقدر ثروت داره ، یکی اینقدر بیچاره س ! اینا که مرتب گندش در میاد که میلیارد میلیارد دزدی کردن ، باید یه روز دست شونو گرفت و برد پیش امثال نصرت ! باید بفهمن این پول با ثروت رو به چه قیمتی به دست آوردن ! چند تا مثل نصرت باید نابود بشن تا اونا پول رو پول شون بیاد ؟!
    _ اونا اینقدر بی شرفن که این چیزا براشون مهم نیس ! فکر می کنی خودشون خبر ندارن !
    کامیار _ چرا ! خبر دارن ! از خیلی چیزا خبر دارن !فقط تا گردنشون رفته تو لجه ! دارن دست و پا میزنن تا بقیه شم بره ! اومدن !
    " برگشتم طرف خیابون. نصرت دست یه دختر رو گرفته بود و داشت با خودش می آورد طرف ماشین . یه دختره هم قید خودش بود . ظریف و ترکهای . یه مانتوی قشنگ کوتاه با یه شلوار جین پوشیده بود و یه مقنعه سرش بود . از دور نمیتونستم صورتش رو ببینم . اما هر چی نزدیکتر می شد ، صورتش واضحتر می شد. کم کم جا خوردم ! چقدر صورتش به نظرم آشنا بود ! یه صورت خوش فرم و قشنگ با چشمای کشیده و ابروهای پر !
    کامیار زود از پیاده شد و مام پشت سرش و تا رسیدن بهمون کامیار از این ور ماشین رفت اون طرف و گفت "
    _ خانم سلام عرض کردم . خسته نباشین . حال شما چطوره ؟
    حکمت _ سلام ، خیلی ممنون .
    نصرت _ ایشون کامیار خان هستن . از دوستان و شرکأ .
    حکمت _ از آشنایی تون خوشحالم .
    " بعد برگشت طرف من و سر تکون داد . اصلاً حواسم بهش نبود و تو افکار خودم بودم ! راسته باور نمی کردم که نصرت یه همچن خواهر قشنگ و خانم و با وقاری داشته باشه ! اونم دانشجوی پزشکی دانشگاه .....!
    نصرت _ ایشونم سامان خان هستن . سامان جون چرا اونجا واستادی ؟
    کمیار _ مواظب جوب آبه !
    " زدیم زیر خنده و تازه حواسم جمع شد و اومدم این طرف ماشین و سلام کردم . حکمتم با خنده سلام کرد که کامیار گفت "
    _ خام بفرمایین خواهش می کنم .
    " بعد در جلو رو براش واکرد و حکمت م با خنده رفت سوار شد . من و کامیارم رفتیم عقب ماشین و نصرتم نشست پشت فرمون و ماشین رو روشن کرد که دو تا از دوستای حکمت اومدن جلو و یکی شون در حالی که سوت می زد گفت "
    _ به به ! فکر کنم برادرت گنج پیدا کرده حکمت !
    حکمت _ کجا میرین شما ؟
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


صفحه 8 از 13 نخستنخست ... 456789101112 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/