بالاخره تو همین مدت ، یه روز میرین و میپوشینش ! اگه اندازه تونم باشه دیگه تمومه ! حتما میخرینش ! چرا ؟ چون شاید بعد از شما یکی دیگه اونو دیده باشه و مثل شما نظرش رو گرفته باشه و بیاد سراغش و بخردش ! اون وقت دیگه نمیتونه مال شما باشه !
اینایی رو که گفتم فقط از یه بعده ! از بعد دید شما بین شما و یه جسم بی جان !
همین تجربه ساده میتونه بین شما و نفر دیگه باشه ! متقابلا اونم تو شما جستجوش رو شروع میکنه ! اگه دلایلی رو که شما بهش رسیدین ،، اونم بهش برسه ، یه عشق شروع شده ! برای همین هم میگم که عشق از سر ناچاری نیس ! یعنی شما نباید به چیزی احتیاج داشته باشین و به دستش بیارین ! یعنی ناچاراً عاشق چیزی نشین ! میدان عمل باید وسیع باشه تا شما بتونین چند بار برین و بیاین و اون لباس یا شخص یا هر چیز دیگه رو ببینین و ارزیابی کنین ! یعنی باید فرصت دیدن و اندیشیدن ، برخورد کردن ، ارزیابی کردن رو داشته باشین ! در غیر این صورت احتمال اینکه به عشق برسین کمه !
شما باید بدونین چیکار دارین می کنین ! بدون آگاهی نمیشه !
_ و شما این میدان عمل رو نداشتین .
" خندید و گفت "
_ سامان خان ، پدر من چند سال پیش یه روز یه ضبط صوت خیلی خیلی گرون قیمت خرید و آورد خونه ! اون زمان که هنوز cd رو کمتر کسی میشناخت ، این ثبت صوت سه تا cd توش میخورد !
اون موقع که شاید تو تهران فقط چند نفر vcd میدونستن چیه ، این ضبط داشت ! پنج هزار وات قدرتش بود ! یعنی اینطوری روش نوشته شده بود ! دو تا مرد به کول شون گرفتنش تا آوردنش تو خونه ! یه چیز عجیبی بود !
اون وقت پدرم فقط روزای جمعه باهاش صبح جمعه با شما رو گوش می کرد ! فقط از رادیوش استفاده میکرد ! خیلی خیلی که همّت کرد یه شب یه نوار افتخاری رو گرفت و گذاشت توش ! کاشکی میذاشت همونم درست گوش کنیم ! اینقدر صدا شو کم کرده بود که باید میرفتیم جلوش و گوش مونو میچسبوندیم به باندش تا یه زمزمه بشنویم ! تازه شم می گفت کمش کنین صدا نره بیرون !
خب اینکارو میتونستیم با یه رادیو ضبط دستی م انجام بدیم ! دیگه یه همچین ضبط صوت خریدن نداشت که !
_پدرتون چیکاره بودن ؟
میترا _ یه خشکه بازار یه پولدار !
تو خونه مون یه تلوزیون sony داشتیم یه متر در یه متر ! صفحه تخت و استریو و چی و چی و چی ! دو تا ویدیو داشتیم ! عوضش چهار تا نوار ویدیو داشتیم که میتونستیم نگاه شون کنیم ! پلنگ صورتی ، تام و جری ، سیندرلا و زیبای خفته !
حالا خودتون میدان عمل منو تو خونه محاسبه کنین !
_ تنها فرزند خونواده بودین ؟
میترا _ نه ، آخریش بودم . غیر از من دو تا پسر و دو تا دخترم بودن ! برادر بزرگمو ۱۸ سالگی زن دادن و برادر کوچیکترم رو ۱۹ سالگی !
خواهر بزرگمو ۱۶ سالگی شوهر دادن و وسطی رو ۱۷ سالگی و به من که رسید ، جدول زمانی پدرم بهم خورد !
_یعنی چی ؟!
میترا _ یعنی من از خونه فرار کردم !
_اگه میموندین بهتر نبود ؟
میترا _ نمیدونم !
_اونای دیگه خوشبختن ؟
میترا _ نه بابا بدبختا ! خواهرام که یه چشم شون اشکه و یه چشم شون خون ! هر کدوم یکی دو تا هوو دارن ! تو خونواده و فامیل ما رسم اینه که دختر با لباس سفید بره خونه شوهر و با کفن سفید بیاد بیرون ! طلاق بی طلاق ! اسم شم باعث می شه که گوینده اش به شدیدترین تنبیهات دچار بشه ! خوهرای بدبختم باید میسوختن و میساختن ! اگه طلاق می گرفتن پدرم می کشت شون ، اگه زندگی م بکنن که آخرش همون کفن سفیده !
_ یعنی طلاق چیز خوبیه ؟
میترا _ اولاً اگه بد بود که نمیذاشتنش ! اما چیز خوبی م نیس ! مساله سر طلاق نیس که ! مساله سر ازدواجه ! این ازدواج ها از بنیان غلط بوده !
_ برادراتون چی ؟
میترا_ اونام شاید همونجور اما چون مرد بودن ، آزادی عمل داشتن ! زن دوم و صیغه و این چیزا !
حالا اینا رو ول کنین ! شما چی میخواستین در مورد دخترا بدونین ؟
_ میخواستم بیشتر روحیات شونو بشناسم !
میترا _ از چه نظر ؟
_ میخواستم بدونم یه دختر وقتی از خونه گذاشت و رفت ، کجاها می ره و چیکارا میکنه.
" یه لحظه ساکت شد و بعد گفت "
_ کسی از خونه شما فرار کرده ؟
" ساکت شدم که گفت "
_ اگه فرار کرده بگین شاید بتونم کمی بکنم !
_ دختر عمه م ، یعنی به اون صورت فرار نکرده !
میترا _ پس به چه صورت فرار کرده ؟
_ اونش مهم نیس ! مهم اینه که باید هر چه زودتر پیداش کنیم !
" یه فکری کرد و گفت "
_ من چند جا رو میشناسم که معمولاً دخترای فراری اونجاها پاتوق می کنن ! چند سالشه ؟
_هم سنّ و سال شماس ، دانشجوئه !
میترا _ کسی رو دوست داشته ؟ یعنی اگه کسی رو دوست داشته باشه ، حتما میره پیش اون !
_ نه این دلیل رفتنش نبوده .
میترا _ به خاطر محدودیت زیاد فرار کرده ؟
_ نه .
میترا _ ببین سامان خان ، اینا که می پرسم مهمه ! میخوام بدونم که کجا باید دنبالش گشت !
_متوجه م !
میترا _ پول با خودش داره ؟
_زیاد !
میترا _ خب . پس تو فشار مادّی نیس ! این خیلی خوبه !
_ یعنی چی ؟
میترا _ یعنی اینکه مجبور نیس برای پول ناهار و شامش ، دست به هر کاری بزنه ! میفهمین که چی میگم !؟
_ بله متوجه م .
میترا _ اگه بخواین میتونیم عصری ، چند جا رو سر بزنیم شاید اونجاها پیداش کردیم .
_ مگه شما تئاتر نمیرین ؟
میترا _ تئاتر تعطیله . امروز و فردا و پس فردا تعطیله ، مگه شما تقویم رو نگاه نمی کنین ؟ تو عزا داریا ، تئاتر تعطیله .
_ حواسم نبود .
میترا _ پس میخواین جایی با هم قرار بذاریم ؟
_ باعث زحمت شما نمیشه؟
میترا _اصلا ! خیلی م خوشحال میشم اگه بتونم کمکی بکنم .
_ممنون .
میترا_کجا قرار بذاریم ؟
_ هر جا که شما بگین .
" آدرس یه جا رو بهم داد و قرار شد ساعت شش بعد از ظهر اونجا باشم ، یه کافی شاپ بالای شهر بود .
ازش خداحافظی کردم و موبایل رو قطع کردم . تا دوباره رو تختم دراز کشیدم که کامیار اومد پشت پنجره اتاقم ."
کامیار _ خوابیدی ؟
" بلند شدم و رفتم جلو پنجره ."
_ نه ، کجا بودی ؟
کامیار _ بپر اینور تا بهت بگم .
" از پنجره پریدم تو باغ و با همدیگه رفتیم یه خرده جلوتر و رو یه نیمکت نشستیم که گفت "
_ میدونی چی شده ؟
_ نه !
کامیار _ میگم اما پیش خودت بمونه ! کاملیا یه پسره رو دوست داره ، قرار شده بیاد خواستگاری اما بابا مامانم مخالفن !
_ چرا ؟
کامیار _ بابا بهت گفتم که ! پسره دستش خالیه ! گویا تازه مدرکش رو گرفته ! خونواده شم وضع آنچنانی ندارن !
_ چه جور بچه ای هس ؟
کامیر _ کاملیا ازش خیلی تعریف می کنه !
_ خب اگه پسر خوبیه ، چه اشکالی داره ؟ شماها که به پول و این چیزا احتیاجی ندارین !
کامیار _ چه میدونم و الله !
_عمو چی میگه آخه ؟ یعنی دنبال چه جور شوهری برای کاملیا میگرده ؟
کامیار _ چه جورش رو نمیدونم اما انگار میخواد طرف حداقل یه شغل آبرومند داشته باشه !
_ خب مگه این پسره چیکاره س؟
کامیار _ گویا دبیره ! یعنی قراره دبیر بشه .
_ خب اینکه خوبه !
کامیار _ نه ، بابام میخواد دامادش رئیس بانک جهانی پول باشه که هر وقت دلش خواست سکه ضرب کنه ! حالا پاشو یه سر بریم پیش آقا بزرگه که برام پیغام فرستاده .
" دو تایی بلند شدیم و راه افتادیم طرف خونه آقا بزرگه و تا رسیدیم ، کامیار خیلی با ادب و نزاکت در زد ! مونده بودم که چقدر با تربیت شده که صدای آقا بزرگه از تو خونه اومد ."
_ کیه ؟
کامیار _ منم حاج ممصادق خان ! اذن دخول داریم ؟
" اینو گفت و در رو واکرد و رفتیم تو که آقا بزرگه یه نگاهی بهش کرد و گفت "
_ تو امروز چه با تربیت شدی ؟!!
" کامیار همونجور که چکمه ها شو در می آورد گفت "
_ ادب مرد به ز دولت اوست ! سلام آقا بزرگ جون جون جونم !
" آقا بزرگه خندید و جواب سلام مونو داد و دو تایی رفتیم بغلش نشستیم و کامیار زود سه تا چایی ریخت که آقا بزرگه گفت "
_ اندوخته ت تموم شده ، هان ؟
کامیار _ پس فکر کردین برای چی دیشب جلو اون همه آدم دست تونو ماچ کردم ؟ پولم تموم شده دیگه ! این گندم ورپریده ، کارت عابر بانکمو ورداشته و زده به چاک !
" یه خرده از چایی ش خورد و گفت "
_ کفگیر به ته دیگ خورده و برای ادامه جستجو و تفحص احتیاج به نقدینگی هس !
" آقا بزرگه خندید و به من گفت "
_ چی می گفت بهت دیشب ؟
" حرفای دیشب گندم رو براش گفتم که رفت تو فکر و گفت "
_ نکنه یه خریتی بکنه این دختره ؟!
کامیار _ میخواین به پلیس خبر بدیم ؟
آقا بزرگه _ نه ، درست نیس ! آبروریزی میشه تو فامیل و در و همسایه ! دوستاش هیچ خبری ازش نداشتن ؟
کامیار _ حتما دارن اما نمیگن !
آقا بزرگه _ از کجا میدونی ؟
کامیار _ تا ما رفتیم در خونه شون و گندم با خبر شد !
آقا بزرگه _ پس چیکار کنیم ؟
کامیار _ من یه برنامه جور کردم که از زیر زبون یکی از دوستاش حرف بکشم !
_ منم قرار شده امروز عصری با یه نفر برم چند جا سراغش ! شاید پیداش کنم !
آقا بزرگه _ پس پاشین راه بیفتین و فکر چاره کنین ! هر روز که بگذره بدتر میشه !
" اینو گفت و از زیر تشکی که روش نشسته بود یه دسته چک در آورد و یه مبلغی توش نوشت و امضا کرد و داد دست کامیار و گفت "
_ این مال جفتت تونه ، برین .
کامیار _ این خیلی زیاده ، حاج ممصادق خان !
آقا بزرگه _ برین ، برین !
کامیار _ دست شما درد نکنه ، الهی همین الان که از خونه پا مونو میذاریم بیرون ، یه دختر خوب و خوشگل به پست من بخوره و عقدش کنم واسه شما !
آقا بزرگه _ لا الاه الی الله ! برو به کارت برس پسر !
کامیار _ آخه هنوز کارتون دارم !
آقا بزرگه _ چی شده دیگه ؟!
" کامیار جریان خواستگار کاملیا رو گفت و آقا بزرگه یه خرده فکر کرد و گفت "
_ نشونی و مشخصاتش رو بنویس بده به من ، بفرستم در موردش تحقیق کنن . خودتم یه قراری باهاش بذار و یه محکش بزن ببین چه جور جوونی یه ! شاید قسمت همین بود ! خبرشو بیار بده به من !
" کامیار یه چشمی گفت و بلند شد و منم بلند شدم و از آقا بزرگه خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون و راه افتادیم طرف خونه کامیار اینا که تو راه بهم گفت "
_ تو با کی قراره عصری بری چند جا رو سر بزنی؟
_ با میترا . قبل از اینکه تو بیای ، بهم زنگ زد .
کامیار _ خب ؟!!
_ ساعت ۶ جلو کافی شاپ...... قرار گذاشتیم .
کامیار _ رفتم اونجا ! راست میگه ! اونج پاتوق یه همچین دخترایی یه !
_ گندم از اوناش نیس !
کامیار _ پس برای چی داری میری اونجا ؟
_ خودمم نمیدونم ! شاید برای اینکه یه کاری کرده باشم !
کامیار _ میخوای تنها بری ؟
_ توام بیا دیگه !
کامیار _ بذار اول برنامه کاملیا رو براش جور کنم ، بعد .
" رسیدیم دم خونه شون و از همونجا کاملیا رو صدا کرد و یه خرده بعد اومد بیرون چشماش گریه ای بود ! تا منو دید سلام کرد و سرشو انداخت پایین که کامیار گفت "
_ باز گریه کردی ؟!! گریه ت دیگه واسه چیه ؟
" یه مرتبه خودشو انداخت تو بغل کامیار و دوباره زد زیر گریه !"
کامیار _ اه ....! ول کن دیگه ! مگه کار رو نسپردی دست من ؟!
" بعد از تو جیبش یه دستمال در آورد و اشکها شو پاک کرد و بعد دستمال رو گرفت جلو دماغش و گفت "
_ یه فین کن ببینم !
" من و کاملیا زدیم زیر خنده که کامیار گفت "
_ بچه م که بود همینجوری بود ! تا یه خرده مشقش زیاد میشد زر زرش هوا بود !
" موبایلش رو در آورد داد که کاملیا و گفت "
_ یه زنگ بزن به این پسره و بگو زود بیاد اینجا میخوام باهاش حرف بزنم .
کاملیا _ اینجا داداش ؟!
کامیار _ اینجای اینجا که نه ! ته باغ .
کاملیا _ ته باغ برای چی ؟!!
کامیار _ خب اگه بخوایم تا میخوره بزنیمش ، باید یه جایی ببریمش که سر و صداشو کسی نشنفه دیگه ! همونجا شل و پلش می کنیم که دیگه فکر زن گرفتن از کله ش بره بیرون !
" کاملیا خندید و گفت "
_ اون با این چیزا از ازدواج با من منصرف نمیشه !
کامیار _ یعنی میگی اینقدر خره ؟!!
" من و کاملیا زدیم زیر خنده "
کامیار _ خب تو این دنیا همه جور الاغی پیدا میشه ! نمونه ش همین سامان جون خودمون ! یا عاشق دخترای فراری میشه یا شیدای دخترای فریب خورده !
_دیوونه ! ازدواج یه امر مقدسه !
کامیار _ ازدواج همون خریته که اسمشو عوض کردن ! یه واژه عربی شیک معادل براش انتخاب کردن که به پسرا برنخوره ! حالا یه زنگ بهش بزن که زودتر بیاد و بعدشم برسم به حماقت سامان جون ! خودتم تلفن زدی ، بپر دو تا چایی لیوانی برامون بیار که جون داشته باشیم قالبت کنیم به این پسره طفل معصوم الاغ !
" کاملیا شروع کرد به خندیدن و کامیارم بازوی منو گرفت که یه خرده رفتیم اون طرف تر که کاملیا راحت بتونه حرف بزنه . یه ده متری که از کاملیا دور شدیم گفتم "
_ تو چقدر روشن شدی ؟!!
کامیار _ وقتی دو تا جوون به همدیگه علاقه پیدا کردن که نباید جلو شونو گرفت ! اگه پسره مشکل نداشته باشه ، چه ایرادی داره که با همدیگه ازدواج کنن ؟! فقط باید یه خرده آزاد باشن که خلق و خوی همدیگه دستشون بیاد ! حداقل پسره بتونه بیاد کاملیا رو ببینه که با همدیگه حرف بزنن یا نه ؟!!
_ خب معلومه !
کامیار _اگه پسره یه کله بیاد خواستگاری و بشینه پای سفته عقد که درست نیس ! پس فردا با دو تا بچه ، تازه هر کدوم میفهمن طرف هزار تا ایراد داره !
_ میدان عمل وسیع!
کامیار _ چی چی ؟!!
_ یعنی آزادی عمل ! یعنی میدان عمل وسیع !
کامیار _ گًه خورده آزادی عمل داشته باشه ! آزادی رفت و آمد و نشست و برخاست ! همین ! واسه همین یه کوچه باریک کافیه ! دیگه میدون و بزرگراه و این چیزا بمونه واسه بعد از عقد و عروسی ! از الانم تو دهن اینا میدون پیدون ننداز که پررو میشن !
_ انگار تلفن شم تموم شد !
" کامیار برگشت یه نگاهی به کاملیا که داشت می رفت تو خونه کرد و گفت "
_ ببین ! یعنی ما حق داریم به دختر مون ، به خواهر مون بگیم کی رو دوست داشته باشه ، کی رو دوست نداشته باشه ؟
_ همه ش به خاطر خودشونه ! خوشبختی شونو میخوایم دیگه !
کامیار _ خوشبختی یعنی چی ؟
_ یعنی اینکه آدم به اون چیزایی که دوستش داره برسه !
کامیار _ یعنی اگه مثلا تو به گندم برسی ، خوشبختی ؟
_ نمیدونم !
کامیار _ من چی ؟ من به هیچی دلم نمیخواد برسم ! چون الان تموم اون چیزایی رو که میخوام دارم ! یعنی من الان خوشبختم ؟
_ حتما هستی که همیشه شاد و شنگولی دیگه !
کامیار _ نه ، اینا خوشبختی نیس !
_ پس اینا چیه ؟
کامیار _ اینا یه اسم دیگه داره .
" از دور کاملیا با دو لیوان چایی و سینی و قندون پیداش شد "
کامیار _ خوشبختی اینه که بغل گوشت آدمایی مثل نصرت و میترا ، یه همچین زندگیای نداشته باشن ! خوشبختی وقتی اسمش خوشبختی که بین همه تقسیم بشه !
کیملیا _ بفرمایین ! اینم دو تا چایی لیوانی .
کامیار _ دستت درد نکنه . چی شد ؟ باهاش حرف زدی ؟
" سر شو انداخت پایین "
کامیار _ بگو دیگه خفه مون کردی !
کاملیا _آره داداش ، حرکت کرد ! فکر کنم تا یه نیم ساعت دیگه برسه .
کامیار _ مگه سر کوچه واستاده بود ؟ چه خواستگار چابکی ؟!!
" کاملیا خندید و گفت "
_ نه داداش ، این طرفا شاگر خصوصی داره .
کامیار _ آفرین ! آفرین ! ببینم سیگار میگاری که نیس ؟!
کاملیا _ نه داداش ! اتفاقا ورزشکاره !
کامیار _ راست میگی ؟! از این هیکلی میکلی هاس ؟
کاملیا _ای . همچین !
کامیار _ سامان بپر پس مش صفر رو صدا کن ! بگو بیل شم بیاره با خودش ! طرف ورزشکاره !
" من و کاملیا خندیدیم و دوباره کاملیا کامیار رو بغل کرد و زد زیر گریه ! کامیار نازش کرد و با دستاش اشک هاشو پاک کرد که کاملیا گفت "
_ داداش ، هر چی که بشه ازت ممنونم !
" اینو گفت و دوید طرف خونه که کامیار یه نگاه به اون کرد و یه نگاه به من و گفت "
_ خاک بر سرت کنن سامان ! هیچ وقت به حرف من گوش نکردی !
_ یعنی چی ؟!!
کامیار _ اگه اون روز جمعه به من گفته بودی ، دستت رو می گرفتم و می بردم دم خونه مون و جای گندم میذاشتم دزدکی این کاملیا رو نگاه کنی ! تازه خودمم وامیستادم کشیک و یا یکی پیداش می شد برأت سوت می زدم ! واقعا حیف نیس !؟ دختر به این خوبی و خوشگلی و خانمی رو ول کردی رفتی سراغ گندم پر مکافات ! اصلاً سر همین گندم بابا بزرگ مون رو از بهشت انداختن بیرون ! پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت !
_عوضش توام که از نوادگانشی خوب جبران کردی !
ناخلف باشم اگه من به جویی نفروشم !
کامیار _ خوب منکه نمیذارم دیگه سر بابا بزرگم کلاه بره !
_اولاً که از بس من خونه شما بودم ، کاملیا مثل خواهر خودم شده ! بعدشم گیرم من از کاملیا خوشم می اومد ! یه طرفه که نمی شه ! باید اونم خوشش بیاد یا نه ؟!!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)