فصل پنجم
" داشتم کوچه و خونه ها رو نگاه می کردم که کامیار گفت "
_ به چی نگاه می کنی ؟
_ به اینجاها ! اصلاً فکر نمی کردم که یه همچین جداهایی هم تو تهران باشه ! یعنی بعضی وقتها تو فیلما میدیدم که مثلا یه خونواده فقیر اینجاها زندگی می کنن اما همه ش خیال می کردم که میرن تو ده ها فیلمبرداری می کنن ! اینجاها خیلی ناجوره که !
" کامیارم یه نگاه به خونه ها که آجری و درب و داغون بودن کرد و گفت "
_ خونهها یه طبقه زشت و تو سری خورده ! کوچه خاک و خلی ! جوب آب بوگندو ! در و پنجره شکسته ! اینا میدونی چیه ؟
_ یه محله فقیر نشین شهر !
کامیار _ نه ! علت صد تا فساد و فحشأ و هرزگی و جرم و کثافت !
" ما داشتیم آروم حرف می زدیم اما میترا شنید و گفت "
_ پس اگه تو خونه رو ببینین چی میگین ؟! حتما یه دلیل قانه کننده برای جنایت و اعتیاد و مواد خرید و فروش کردن هم پیدا می کنین !
کامیار _ اینجا دلیل کافی برای خیلی کارا هس !
" نصرت یه لگد محکم به یه در چوبی زد که با صدای بد واشد و برگشت طرف ما و گفت "
_ بیاین بریم تو که از بو گند این جوب خفه شدیم !
میترا _ آره ، بریم تو ! آخه اونجا بوی گل و گلاب میاد !
" نصرت یه نگاهی بهش کرد و رفت تو . میترا واستاده بود که مثلا من و کامیار اول بریم که ماهام احترام گذاشتیم و نرفتیم و کامیار گفت "
_ خانما مقدم ترن .
" یه خنده ای به ما کرد و گفت "
_ آدم خودش میاد با جوونایی مثل شما حرف بزنه ! میدونین ، شماها یه جوری هستین !
_ یه جور بد ؟!
میترا _ نه ! یه جور خوب ! آدم وقتی با شماهاس یه احساس خوبی داره ! یعنی یه دختر وقتی با شما هاس یه احساس خوب داره ! احساس می کنه یه خانمه ! رفتارتون به آدم شخصیت میده !
" بعد همونجور که داشت میرفت تو خونه ، گفت "
_ چیزی که آدمای اینجا فراموش کردن !
" رفت تو و من و کامیارم دنبالش رفتیم . پشت در یه پرده بود ، پرده که چه عرض کنم ! یه پتوی پاره پوره رو با میخ طویله زده بودن پشت در !
پتو رو که زدیم کنار تازه فهمیدم میترا چی میگه !
از اونجا که ما واستاده بودیم ، هفت تا پله میخورد تا کف حیاط ، یه حیاط صد ,صد بیست متری ، دور تا دور حیاط اتاق بود . کف حیاط خاکی بود و وسطش یه حوض که توش آب بود و گله و گله رو آب کف صابون واستاده بود ! درست بغل حوض یه دختر بچه سه چهار ساله نشسته بود و داشت .... می کرد . دو متر اون طرف تر ، دو نفر مرد و یه زن حدود پنجاه ساله ، بغل یه منقل نشسته بودن و داشتن تریاک می کشیدن !
اون طرف حوض ، سه تا جوون بیست هفت هشت ساله ، یه زیلو انداخته بودن رو زمین و داشتن ورق بازی می کردن و دو تا دختر هفده هجده ساله هم بغل دستشون نشسته بودن که جوونا یه دقیقه بازی می کردن و یه دقیقه بعد ، یه دستی به سر و گوش اونا می کشیدن ! وسط شونم یه بطری بود ، چند تا استکان و یه کاسه ماست ! بوی کثافت اون بچه که کارش تموم شده بود و مادرش داشت
می شستش و بوی تریاک و بوی عرق و بوی آب حوض با همدیگه قاطی شده بود و اصلاً نمیشد که نفس بکشیم ! صدای یه رادیو ام که تا آخر بلند شده بود و داشت اخبار می گفت این منظره رو کامل می کرد ! بقدری این صحنه زننده بود که دلم می خواست از همونجا برگردم ! اصلاً رغبت نمی کردم که پاهامو از پله ها بذارم پایین ! من بالای پله ها واستاده بودم و کامیار دو تا پله پایین تر از من و میترا تو حیاط . نصرت که حوض رو هم ردّ کرده بود و داشت می رفت طرف یه اتاق اما میترا همونجا منتظر ما واستاده بود !
کامیار _ چیه ؟! کپ کردی ؟!
_ دلم میخواد از اینجا فرار کنم و بپرم تو ماشین و برگردم طرف خونه !
" دستم رو گرفت و کشید و گفت "
_ بیا ! حواست رو بده به اخبار تا بفهمی چقدر پیشرفت حاصل شده ! همه ش جنبه های منفی رو در نظر نگیر !
" اینو که گفت ، خندید و منو با خودش کشید و برد !
نزدیک حوض که رسیدیم ، شستن بچه تموم شده بود و مادرش داشت با پاش رو کثافت خاک میریخت ! داشت حالم بهم می خورد که یکی از اون مردا که در حال تریاک کشیدن بود بهمون تعارف کرد و گفت "
_ بفرمایین !
کامیار _ دم شما گرم ! کام تون شیرین !
" من رفتم اون طرف حوض که حداقل از بغل کثافت ردّ نشم که یکی از اون سه تا جوونا استکانشو طرف من بلند کرد و گفت "
_سلام .
" من اونقدر گیج شده بودم که اصلاً نمی تونستم حرف بزنم ! کامیار زود گفت "
_ نوش !گوارا وجود !
پسره استکانش رو انداخت بالا و از جاش بلند شد و دست کامیار رو که داشت از بغلش ردّ می شد گرفت و می خواست به زور بشونه بغل خودشون که کامیار گفت "
_قربون وفات ! به سرت قسم که میبره ! عسل تو گلوت !
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)