صفحه 7 از 13 نخستنخست ... 34567891011 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 130

موضوع: رمان گندم / م . مودب پور

  1. #61
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    نصرت اومد و دست کامیار رو گرفت و بردش جلو حجره طلا فروشی و پسره زود اومد جلو و تعظیم کرد و گفت "
    _ای بانوی زیبا در خدمتم ! امر بفرمائید تا جان ناقابل نثار قدوم تان کنم .
    " کامیار یه نگاه بهش کرد و با همون صدای زنونه و عشوه گری گفت "
    _ امروز مضنه سکه چنده ؟
    " مردم زدن زیر خنده ! پسره بیچاره نمیدونست چی جواب بده که نصرت آروم به کامیار گفت "
    _ قراره تو به این پسره اظهار عشق کنی !
    کامیار _ بذار ببینم بازار طلا امروز چه جوریه !
    " بعد به پسره گفت "
    _ طلا رو گرمی چند ورمیداری ؟
    پسره _ طلا چه ارزشی دارد ؟ جان من فدای شما باد !
    کامیار _ اینا که تعارفه ! طلا رو چند ور میداری ؟!
    " نصرت آروم زد تو پهلوی کامیار و گفت "
    _ بابا قراره مثلا تو عاشق دلخسته این پسره بشی !
    کامیار _ این پسره که اه نداره با ناله سودا کنه ! من اگرم قراره عاشق بشم عاشق صاحاب مغازه میشم نه شاگردش !
    نصرت _ بابا لج نکن ! سناریو اینطوری یه !
    کامیار _ چه لجی دارم بکنم ؟! کی گفته من اینقدر خرم که صاحاب مغازه رو ول کنم ، بچسبم به شاگردش ! من تو زندگیم تا حالا از این خریت ا نکردم !
    " حالا این دو تا دارن اینا رو به همدیگه میگن و ما و مردیم داریم از خنده غش می کنیم !
    پسره که دید کامیار داره این چیزا رو میگه ، مثلا اومد کار رو درست کنه و گفت "
    _ای بانوی زیبا !ای زیباترین ! حیف نیست که عشق و مهر و محبت را به بهایی اندک بفرشیم ؟!
    کامیار _ اولا بهایی اندک نیست و کلّ شیش دنگ این مغازه رو باید اربابت بندازه پشت قبالم ! ثانیا ، بدبخت برو فکر نون باش که خربزه آبه ! پس فردا که تو اولین اجاره خونه موندی تازه میفهمیم عشق رو باید به چه بهایی فروخت که ضرر توش نباشه ! حرف بیخودی نزن و بپر اون پیرمرده رو که صاحاب مغازه س صدا کن بیاد جلو !
    " پیرمرده رجب خان بود که ته مغازه سرشو انداخته بود پایین و می خندید ! تا کامیار اینو گفت ، زود اومد جلو و آروم بهش گفت "
    _ تورو خدا عاشق این بشو ! آبرومون رفت جلو مردم !
    کامیار _ واسه من فرقی نداره عاشق کی بشم ! اگه پول شو تو میدی ، من عاشق این پسره بشم ! عشق بیمای فطیره این روزا !
    " مردم شروع کردن براش کف زدن که برگشت طرف مردم و گفت "
    _ شما بگین ! کدوم تون دختر به آدم آس و پاس میدین ؟!
    " مردم صوتی می زدن براش که نگو ! کامیار دست نصرت رو گرفت و افت "
    _ بیا بریم یه مغازه دیگه ! اینجا معامله مون نمیشه !
    نصرت _ جون مادرت آبرو مونو نبر ! عاشق همین بشو بره پی کارش !
    " کامیار یه خرده مکث کرد و بعد برگشت طرف پسره و گفت "
    _ حالا تو چند سال ت هس ؟!
    پسره _ هیجده بهار از عمر را پشت سر گذاشته ام !
    " کامیار یه نگاهی بهش کرد و گفت "
    _ تابستون و پاییزش رو حساب نمی کنی ؟! مرد حسابی تو هیچی هیچی نه ، ده سال از من بزرگتر نشون میدی ! حالا هجده بهار را پشت سر گذاشته ای ؟!
    " دوباره مردم زدن زیر خنده !
    مرد که خودشم خنده ش گرفته بود ، آروم به کامیار گفت "
    _جون من سر به سرم نذار بذار کارمونو بکنیم و از نون خوردن نیفتیم !
    کامیار _ حالا نشت مشت چی داری ؟
    پسره _ هیچ بانوی من ! دستم خالی اما دلم پر از عشق است ! اگر شما عشق مرا بپذیرید ، ثروتمند ترین مرد جهان خواهم شد !
    کامیار _ پس چشمت دنبال پول منه ؟! بفرما!
    " اینو گفت و شصت ش رو به پسره نشون داد ! دیگه این مردم داشتن از خنده خودشون رو خراب می کردن ! ماها که رو صحنه جلو خودمونو ول داده بودیم و قاه قاه می خندیدیم !
    پسره بدبخت سرخ و سفید شد و گفت "
    _ ولی بانوی زیبا ، من بی نیاز از هر چیز هستم و فقط خواهان عشق شمایم !
    کامیار _ پس خره بذار من زن اربابت بشم . بعدأ یه جوری با تو کنار میام !
    " نصرت آروم به کامیار گفت "
    _ بابا جون مادرت عاشق این بشو بره پی کارش ! الان پرده دوم تموم میشه ها !
    کامیار _ بابا منکه یه بار بیشتر نمیتونم شوهر کنم ! بذار حداقل زن یه آدم پولدار بشم که یه کنسرت دوبی ما رو ببره ! این پسره که با این سر و وضعش یه سینما تو لاله زار نمیتونه بره !
    " دوباره مردم زدن زیر خنده ! دیدم نخیر این ول کن نیست ! اگه چیزی بهش نگم امکان نداره عاشق این پسره بشه !
    من مثلا بادی گارد دختر پادشاه بودم ، یه خرده رفتم جلو تر و آروم درگوشش گفتم "
    _ کامیار ول می کنی یا نه !
    " کامیار یه نگاهی به من کرد و بلند گفت "
    _ به جون تو اگه زن این بشم بیچاره میشم ا ! آرزوی یه خرید از Day to Day به دلم میمونه ها !
    " مردم دوباره زدن زیر خنده ! یه چپ چپ بهش نگاه کردم که گفت "
    _ باش ! جهنم ! بذار منم سیاه بخت بشم !
    " بعد به پسره گفت "
    _ شماره اون موبایل واموندهٔ ت رو بده ، شب از تو قصر یه زنگ بهت بزنم !
    پسره _ موبایل چیست ؟
    کامیار _ همونکه الان هر عمله بنایی یه دونه دست شه ! اونم نداری بدبخت ؟!
    " دیگه نمیتونم بگم مردم چیکار داشتن می کردن از خنده . فقط از تو سالن صدای خنده می اومد ! اونم چه خنده هایی !"
    نصرت _ سرور من اینجا قندهار است ! بزرگترین و آبادترین شهر جهان !
    کامیار _ آره ، قندهار است اما در زمان مولا محمد عمر ! ویترین تمام طلا فروشی ها خالی است !
    نصرت _ چنین نفرمایید بانوی بزرگ !
    کامیار _ چنین میفرماییم پدرت را هم در میآوریم ! این پسره عین جوونای شهر خودمونه که ! در واقع می شود گفت که علاف است !
    " دوباره مردم زدن زیر خنده ! آروم بهش گفتم "
    _ کامیار اگه لوس بازی رو تمومش نکنی ، این نیزه و سپرم رو میندازم زمین و از رو صحنه میرم بیرون !
    کامیار _ باشه اما فقط بخاطر تو به این پسره جواب مثبت میدم !
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. #62
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    "بعد برگشت طرف پسره و گفت "
    _ اهای جوان رعنا و برازنده ، من از نخست شیفته تو گشته بودم اما میخواستم ترا بیازمایم که ببینم علم بهتر است یا ثروت !
    " یه دفعه همه تماشاچی ها با هم داد زدن " ثروت ! ثروت ! ثروت !"
    " کامیار برگشت طرف شونو گفت "
    _ آره چنین است ! علم در خدمت ثروت است ! اینها همه شر و ور است که ما می گوییم و فقط به درد کتابهای مدرسه و زنگ انشاُ می خورد !
    " مردم شروع کردن بارم براش کف زدن ! تو همین موقع یارو عربه اومد رو صحنه و تا رسید به کامیار گفت "
    _ اسلام علیک یا بنت سلطان ! شما چرا برای خرید زر و گوهر و جواهر بخود زحمت داده و به بازار آمدید ؟! دستور می دادید تا تمام زر و گوهر بغداد را به پای شما میریختم !
    " کامیار یه نگاهی به عربه کرد و بعد برگشت طرف من و گفت "
    _ این پدر سوخته داره منو وسوسه می کنه ! بذار زن این بشم !
    " یه چپ چپ دیگه بهش نگاه کردم که برگشت طرف عربه و گفت "
    _ من هیچگاه عشق را به زر وگوهر نمیفروشم ای عرب شیر شتر خور !
    عربه _ ولی بانوی من ، از وصلت ما دو کشور و یکدیگر متحد خواهند شد و علیه دشمن خواهند ایستاد ! من در بغداد کاخی زیبا برای شما آراستهام !
    کامیار _ تو مال عراقی ؟! پدر سوخته تا چند وقت پیش از دست موشک ها و راکت های تو ، طویله های شمال به قیمت قصرهای زرین اجاره داده می شد ! حالا که قراره بمب بارونت کنن دست اتحاد به ما خواهی داد ؟! برو پدر سگ که ما خر نمیشیم !
    " تا اینو گفت مردم از جاشون بلند شدن و کف زدن . سوت کشیدن ! هلهله می کردن ! اصلاً باورم نمیشد که مردم اینقدر به هیجان بیان ! مدیر تئاتر که اینو دید ، بدبخت از ترسش پرده رو انداخت ! تا پرده افتاد ، ماها با دل راحت شروع کردیم به خندیدن ! ماها اینطرف میخندیدیم و مردم اون طرف پرده ! اینکور شده که واستاده بود و ماها رو نگاه می کرد ! انگار نه انگار که ولوله انداخته بین مردم !
    رجب خان اومد بغلش کرد و گفت "
    _ واقعا شیر مادرت حلالت باش !
    کامیار _ خیلی ممنون اما من با شیر خشک بزرگ شدم ! دست گاو درد نکنه !
    " یه مرتبه با دستش زد رو پاش و گفت "
    _ دیدی بازم اون جمله ها رو نگفتم !ای دل غافل ! از بس که رو صحنه هول ،می شم یادم میره اونا رو بگم ! چی بود اونا ؟! بلایت به جانم ... دیگه چی بود ؟
    " ماها دوباره زدیم زیر خنده که در صحنه واشد و اون دختره و پسره در حالیکه از خنده اشک از چشماشون میاومد ، اومدن تو و تا رسیدن دختره به کامیار گفت "
    واقعا عالی بود ! باید بگم تا حالا یه همچین هنرپیشه ای ندیده بودم !
    کامیار _خیلی ممنون اما بیا خانم جون ، این کلاه گیس رو بگیر و پرده آخر رو خودت بازی کن !
    رجب خان _ باز شروع کردی ؟!
    کامیار _ بابا من خراب میکنم ا ! من دو تا جمله رو هنوز نتونستم بگم آخه !
    رجب خان _ تو اینقدر قشنگ بازی کردی که دیگه اون جملهها رو لازم نداریم !
    کامیار _ نه ! من میخوام نونی که می خورم حلال باشه ! میترسم تو پرده آخرم اینا یادم بره بگم ! خب عیبی نداره ، آخر شب صد تومان بابت این سه تا جمله از مزدم کم کن !
    " تو همین موقع ارگیست اومد جلو و گفت "
    _ خوب زدم ؟!
    کامیار _ عالی بود ! دستت درد نکنه ! چی بود اون هزار و یکشب ؟! مال آدمای تنبل بی عرضه !
    " پسر خندید و گفت "
    _ تنبل بیعرضه برای چی ؟!
    کامیار _ آدمی که هزار و یک شب بشینه و قصّه گوش بده و به قصّه وگو کار نداشته باشه ، هم تنبله هم بی عرضه !
    " همه زدیم زیر خنده و رفتیم اتاق پشت صحنه که دیدیم مدیر تئاتر برامون مالشعیر فرستاده بالا ! گلوی من یکی که شده بود عین چوب کبریت ! تو اون گرمای پشت صحنه ، مالشعیر خنک چه مزه ای بهمون داد !

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  3. #63
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    خلاصه پرده سوم اجرا شد و اینقدر مردم خندیده بودن و اشک از چشماشون اومده بود که همه یکی یه دستمال دست شون بود !
    بالاخره کارمون تموم شد و نصرت حساب کتابش رو با رجب خان کرد و دست دختره رو که اسمش میترا بود گرفت و به ما گفت بریم . چهار تایی از تئاتر اومدیم بیرون . دم در بهمون گفت دنبالم بیاین . ما هم دنبالش رفتیم تو یه خیابون فرعی که رفت و آمد توش کم بود . نصرت رفت یه گوش پیاده رو واستاد و یه نگاهی به ماها کرد و گفت "
    _ من هنوز اسم شماها رو نمیدونم !
    کامیار _ من کامیارم ، این سامان .
    نصرت _ دست جوفتتون درد نکنه . امشب خدا شماها رو از رو هوا برای من فرستاد ! اما حساب حسابه کا کا برادر ! پانزده هزار تومن اونجا بهم قرض دادین بازی م کردین ! من اینجا شبی سه تومن میگیرم بازی میکنم. این میترام شبی یک و نیم . حالا بگو پنج تومان ! مک بیست تومان بهتون بدهکارم !
    کامیار _ فعلا حرفش رو نزن تا بعد .
    " نصرت یه چیزی آروم در گوش میترا گفت که اونم سرشو تکون داد و بعد برگشت طرف کامیار و گفت "
    _ یه چیزی میخوام بهتون بگم ! ناراحت نمیشین ؟
    کامیار _ نه ، بگو .
    نصرت _ بیاین این ور !
    " دست من و کامیار رو گرفت و یه خرده برد اون طرف تر و گفت "
    _ ببین ، من این بیست تومن رو حالا حالاها نمیتونم بهتون پس بدم !
    کامیار _ ماهام ازت پول نخواستیم که !
    نصرت _ نه ، اینطوری که نمیشه !
    کامیار _ خب پس چیکار کنیم ؟
    نصرت _ اینو ور دارین امشب ببرینش ! حساب به حساب در !
    " کامیار داشت نگاهش می کرد . من اصلاً متوجه نشدم چی میگه ! ازش پرسیدم "
    _ چی رو برداریم ببریم ؟
    " کامیار یه نگاه به من کرد که تازه متوجه منظور نصرت شدم ! یه مرتبه خون ریخت تو صورتم ! کامیار بهش گفت "
    _ مگه اینکاره س ؟
    " نصرت سرش رو تکون داد و گفت "
    _ زندگی یه دیگه !
    کامیار _ تو اسم اینو میذاری زندگی ؟ این زندگی سگم نیست !
    " نصرت سرشو انداخت پایین و یه خرده مکث کرد که کامیار گفت "
    _ اون پول حلالت باش اما محبت رو اینجوری جواب نمیدن !
    " نصرت آروم سرشو بلند کرد و یه نگاهی به من و کامیار کرد و بعد گفت "
    _ یعنی دیگه ازم پول نمیخواین ؟!
    کامیار _ گفتم که ! حلال !
    " یه مرتبه یه قطره اشک از گوش چشمش اومد پایین که با آستینش پاک کرد و گفت "
    _ شماها دیگه چه جورشین ؟!
    کامیار _ ماهام نذری کاری برات نکردیم اما پول و از این چیزا نمیخوایم !
    نصرت _ پس چی ؟
    کامیار _ بعدأ بهت میگیم .
    نصرت _ هر چی بخواین مضایقه نمیکنم ازتون !
    کامیار _ مرد و مردونه ؟
    نصرت _ مرد و مردونه ! اصلاً بیاین بریم خونه ما ! خونه که چه عرض کنم ! یه دونه اتاقه ! بیاین امشب رو فقیرونه بگذرونین ! شام که نخوردین ! کالباس مالباس می گیریم ، دور هم می خوریم !
    " من و کامیار یه نگاه به همدیگه کردیم که کامیار گفت "
    _ باشه بریم .
    "آروم به کامیار گفتم "
    _ماشین رو چیکار کنیم ؟ با ماشین خودمون بریم ؟
    کامیار _ نه ! بذار همینجا باش . اینا نباید بفهمن که وضع ما خوبه . با هر چی اونا رفتن میریم .
    " نصرت داشت با دختره حرف می زد ، انگار بهش گفت که ما قبول نکردیم ! دختر سرشو انداخته بود پایین و هیچی نمیگفت . وقتی حرفش تموم شد ، اومد جلو و گفت "
    _ شماها اینجا واستین تا من از این موسیو خرید بکنم و بیام .
    " اینو گفت و رفت طرف یه اغذیه فروشی . موندیم من و کامیار و دختره که پشتش رو به ما کرده بود و داشت تو خیابون رو نگاه میکرد . کامیار رفت طرفش و گفت "
    _ اسم من کامیاره ، اینم پسر عموم سامانه .
    " دختر برگشت اما هنوز داشت یه طرف دیگه رو نگاه می کرد . انگار خجالت میکشید تو صورت ما نگاه کنه . فقط گفت "
    _ اسم تونو فهمیدم . منم اسمم میتراس .
    کامیار _ هر شب اینجا بازی می کنین ؟
    میترا _ آره .
    کامیار _ شبی هزار و پونصد تومن که ماه ش میکنه چهل و پنج تومن ! پولی نمیشه که !
    میترا _ جمعه ها دو سانس داریم .
    کامیار _ بازم چیزی نمیشه که !
    میترا _ بالاخره یه کاریش میکنیم ! کمتر می خوریم . شماها چیکار می کنین ؟
    کامیار _ درس می خونیم !
    میترا _ دانشجویین ؟ چه رشته ای ؟
    کامیار _ داریم جامعه دور و ورمون رو می شناسیم !
    میترا _ آهان ، جامعه شناسی ؟!
    کامیار _ یه همچین چیزایی !
    " یه خرده ساکت شدیم ، هنوز داشت یه طرف دیگه رو نگاه می کرد که کامیار گفت "
    _ زندگی بهت سخت گرفته ، آره ؟!
    " یه مرتبه عصبانی شد و برگشت تو صورت من و کامیار نگاه کرد و گفت "
    _ شماها که فهمیدین چه کار دیگه ای می کنم ! دیگه چرا می پرسین ؟!
    کامیار _ اگه این کار رو می کنی، اون کارت چیه ؟ اگه اون کار رو می کنی ، این کارت چیه ؟!
    میترا _ با پنجاه هزار تومن میشه تو این مملکت زندگی کرد ؟! تازه اومدی تو این شهر ؟!
    کامیار _ نه تازه نیومدم اما ....
    " بقیه حرفش رو خورد که میترا گفت "
    _ اما چی ؟!
    کامیار _ اما خبر نداشتم تو تاریکیای این شهر چه خبره !
    " میترا یه لحظه به من و کامیار نگاه کرد و کمی آروم شد و گفت "
    _ کم و کسری زندگیم رو جور میکنم ! هر وقت کم میآرم ، مجبورم با یکی برم ! میفهمین که ؟!
    " من سرمو انداختم پایین که دوباره عصبانی شد و گفت "
    _سامان خان تورو خدا برای من ادای آدمای عابد و زاهد رو درنیارین که حالم بهم میخوره ! چیه ؟! ماها نجسیم ؟! باید سنگسار بشیم ؟!! بهتون نمیاد که شماهام همچین طیب و طاهر باشین !
    " تو چشماش نگاه کردم و گفتم "
    _ نه ! شما نباید سنگسار بشین ! ماها باید سنگسار بشیم که چشم مونو رو خیلی چیزا بستیم ! ماها خیلی به شماها بدهکاریم !
    " یه مرتبه اشک تو چشماش جمع شد ! چیزی نمونده بود که بزنه زیر گریه ! یعنی اگر نصرت نرسیده بود ، حتما گریه می کرد ! صدای نصرت که از پشت سرمون اومد، سرش رو کرد اون طرف !"
    نصرت _ بریم ! همه چی گرفتم ، بریم با اتوبوس بریم.
    کامیار _ اتوبوس حالا کجا بود ؟!
    نصرت _ نه ، میاد ! یه خرده واستیم میاد . کار هر شب مونه !
    کامیار_ امشب رو بیاین با یه آژانسی چیزی بریم .
    نصرت _ میدونی پولش چقدر میشه ؟!!
    کامیار _ یه شب هزار شب نمیشه ! مهمون ما .
    " اینو گفت و جلو یه پیکان رو گرفت و چهار تایی سوار شدیم و رانده پرسید کجا که نصرت گفت "
    _ ..... شهر !
    " تا اینو گفت راننده هه ترمز دستی رو کشید و گفت "

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. #64
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    آقا جون پیاده شین !
    کامیار _ چرا ؟!!
    راننده _ من اصلاً امشب دیگه کار نمی کنم !
    کامیار _ آخه برای چی ؟!
    راننده _ برادر من میدونی اینجا که میگی کجاس ؟
    کامیار _ خب !
    راننده _ من برم و برگردم شده صبح !
    کامیار _ خب شما پولت رو بگیر !
    راننده _ چهار تومن میدی ؟
    کامیار _ میدم بابا ، حرکت کن !
    " راننده ترمزدستی رو خوابوند و حرکت کرد و گفت "
    _ ببخشین والله ! آخر شبه و مام خسته ایم ! از اینجا تا اونجا که یه مسافرت راهه ! به دل نگیرین تورو خدا !
    کامیار _ شما حق دارین آقا ! راه طولانیه !
    راننده _ اصلاً مهمون خودم باشین .
    " کامیار بهش خندید که اونم شروع کرد به خندیدن و گفت :
    _ حالا یه چیزی بگم بخندین ! به یه یارو که همشهری خودمم بوده میگن اگه دنیا رو بهت بدن چیکار می کنی ؟ یارو یه فکری می کنه و میگه " هیچی ! میفروشمش و میرم خارج زندگی می کنم !"
    " ماهام زدیم زیر خنده ! همچین جوک رو با لهجهٔ تعریف می کرد که آدم خودش می اومد !"
    راننده _ یه روز به یه همشهری دیگه ما میگن اگه یه کامیون اسکناس بهت بدن چیکار می کنی ؟! یارو زود گفت : چهار تومان می گیرم خالیش می کنم !
    " دوباره ماها زدیم زیر خنده که کامیار گفت "
    _ حالا من یه جوک میگم که هم بخندی و هم گریه کنی ! یه روز یه یارو خواب میبینه که مرده و بردنش یه جایی و بهش میگن تو گناهکاری ! حالا خودت از این مجازاتها یکی رو انتخاب کن ! یارو نگاه میکنه و می بینه یه عده آدم اونجان و دارن گریه می کنن و یه عده دیگه هم اون طرف تر دارن می خندن ! می پرسه اینا که گریه می کنن جریان شون چیه ؟ میگن اینا آمریکائی هستن ! هفته ای یه بار خودشون قیر رو داغ میکنن و با قیف می ریزن تو حلق شون ! امروز که این کار رو کردن ، تا هفته دیگه که نوبت بعدی شون بشه ، اینا گریه می کنن !
    یارو اونایی که اون طرف داشتن می زدن و می خندیدن و می رقصیدن نشون میده و میگه من می خوام برم پیش اونا ! طرف بر میگرده بهش میگه ببین اونا هر روز قیر داغ رو با قیف می ریزن تو حلق شونا ! یارو میگه باشه ، من می خوام برم پیش اونا ! خلاصه طرف رو می برن و می ندازن تو اون قسمت .
    اونایی که اونجا بودن بهش خوش آمد میگن و تعارفش می کنن و خلاصه خیلی تحویلش میگیرن . یه خرده که میگذره یارو از بغل دستیش می پرسه ، برادر جریان چیه ؟ اونایی که هفته ای یه بار قیر داغ رو با قیف میریزن تو حلق شون دارن زار زار گریه می کنن و شما که هر روز این برنامه براتون هس دارین میخندین ؟!یارو بغل دستی یه میخنده و میگه آخه میدونی جریان چیه ! اون آمریکائیا برنامه شون دقیق و مرتب و منظمه ! هر هفته سر ساعت قیف و قیر و هیزم حاضره و خودشون ترتیب کار رو میدن اما ماها یه روز قیر هس قیف نیس ! یه روز قیف هس قیر نیس ! یه روزهام قیف هس هم قیر ، هیزم نیس ! یه روزم که همه اینا حاضره ، مسئوولش نمیاد ! اینه که فعلا ما دو ساله اینجاییم و این برنامه مونه .
    " همه زدیم زیر خنده که راننده هه گفت "
    _ خوندش درست اما گریه ش کجا بود ؟
    کامیار _ اینه ش دیگه معماس ! اگه فهمیدی اونا کجایی بودن گریه می کنی !
    " رانندهه دیگه چیزی نگفت ، ماهام نگفتیم . همه مون فهمیده بودیم که اونا کجایی هستن !
    یه ساعت بعد رسیدیم تو یه کوچه خاکی و در و داغون ! اصلاً باورم نمیشد که یه همچین جاهایی م تو تهران باشه ! از خونه ها که چی براتون بگم ! یه وضع افتضاحی اونجا بود که نگو !
    وقتی پیاده شدیم و کامیار خواست به راننده پول بده و اون تعارف کرد و بالاخره گرفت . برگشت به کامیار گفت "
    _ دستت درد نکنه اما تا همینجا داشتم تو خودم گریه می کردم ! فهمیدم اونا کجایی بودن !

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  5. #65
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل پنجم




    " داشتم کوچه و خونه ها رو نگاه می کردم که کامیار گفت "
    _ به چی نگاه می کنی ؟
    _ به اینجاها ! اصلاً فکر نمی کردم که یه همچین جداهایی هم تو تهران باشه ! یعنی بعضی وقتها تو فیلما میدیدم که مثلا یه خونواده فقیر اینجاها زندگی می کنن اما همه ش خیال می کردم که میرن تو ده ها فیلمبرداری می کنن ! اینجاها خیلی ناجوره که !
    " کامیارم یه نگاه به خونه ها که آجری و درب و داغون بودن کرد و گفت "
    _ خونهها یه طبقه زشت و تو سری خورده ! کوچه خاک و خلی ! جوب آب بوگندو ! در و پنجره شکسته ! اینا میدونی چیه ؟
    _ یه محله فقیر نشین شهر !
    کامیار _ نه ! علت صد تا فساد و فحشأ و هرزگی و جرم و کثافت !
    " ما داشتیم آروم حرف می زدیم اما میترا شنید و گفت "
    _ پس اگه تو خونه رو ببینین چی میگین ؟! حتما یه دلیل قانه کننده برای جنایت و اعتیاد و مواد خرید و فروش کردن هم پیدا می کنین !
    کامیار _ اینجا دلیل کافی برای خیلی کارا هس !
    " نصرت یه لگد محکم به یه در چوبی زد که با صدای بد واشد و برگشت طرف ما و گفت "
    _ بیاین بریم تو که از بو گند این جوب خفه شدیم !
    میترا _ آره ، بریم تو ! آخه اونجا بوی گل و گلاب میاد !
    " نصرت یه نگاهی بهش کرد و رفت تو . میترا واستاده بود که مثلا من و کامیار اول بریم که ماهام احترام گذاشتیم و نرفتیم و کامیار گفت "
    _ خانما مقدم ترن .
    " یه خنده ای به ما کرد و گفت "
    _ آدم خودش میاد با جوونایی مثل شما حرف بزنه ! میدونین ، شماها یه جوری هستین !
    _ یه جور بد ؟!
    میترا _ نه ! یه جور خوب ! آدم وقتی با شماهاس یه احساس خوبی داره ! یعنی یه دختر وقتی با شما هاس یه احساس خوب داره ! احساس می کنه یه خانمه ! رفتارتون به آدم شخصیت میده !
    " بعد همونجور که داشت میرفت تو خونه ، گفت "
    _ چیزی که آدمای اینجا فراموش کردن !
    " رفت تو و من و کامیارم دنبالش رفتیم . پشت در یه پرده بود ، پرده که چه عرض کنم ! یه پتوی پاره پوره رو با میخ طویله زده بودن پشت در !
    پتو رو که زدیم کنار تازه فهمیدم میترا چی میگه !
    از اونجا که ما واستاده بودیم ، هفت تا پله میخورد تا کف حیاط ، یه حیاط صد ,صد بیست متری ، دور تا دور حیاط اتاق بود . کف حیاط خاکی بود و وسطش یه حوض که توش آب بود و گله و گله رو آب کف صابون واستاده بود ! درست بغل حوض یه دختر بچه سه چهار ساله نشسته بود و داشت .... می کرد . دو متر اون طرف تر ، دو نفر مرد و یه زن حدود پنجاه ساله ، بغل یه منقل نشسته بودن و داشتن تریاک می کشیدن !
    اون طرف حوض ، سه تا جوون بیست هفت هشت ساله ، یه زیلو انداخته بودن رو زمین و داشتن ورق بازی می کردن و دو تا دختر هفده هجده ساله هم بغل دستشون نشسته بودن که جوونا یه دقیقه بازی می کردن و یه دقیقه بعد ، یه دستی به سر و گوش اونا می کشیدن ! وسط شونم یه بطری بود ، چند تا استکان و یه کاسه ماست ! بوی کثافت اون بچه که کارش تموم شده بود و مادرش داشت
    می شستش و بوی تریاک و بوی عرق و بوی آب حوض با همدیگه قاطی شده بود و اصلاً نمیشد که نفس بکشیم ! صدای یه رادیو ام که تا آخر بلند شده بود و داشت اخبار می گفت این منظره رو کامل می کرد ! بقدری این صحنه زننده بود که دلم می خواست از همونجا برگردم ! اصلاً رغبت نمی کردم که پاهامو از پله ها بذارم پایین ! من بالای پله ها واستاده بودم و کامیار دو تا پله پایین تر از من و میترا تو حیاط . نصرت که حوض رو هم ردّ کرده بود و داشت می رفت طرف یه اتاق اما میترا همونجا منتظر ما واستاده بود !
    کامیار _ چیه ؟! کپ کردی ؟!
    _ دلم میخواد از اینجا فرار کنم و بپرم تو ماشین و برگردم طرف خونه !
    " دستم رو گرفت و کشید و گفت "
    _ بیا ! حواست رو بده به اخبار تا بفهمی چقدر پیشرفت حاصل شده ! همه ش جنبه های منفی رو در نظر نگیر !
    " اینو که گفت ، خندید و منو با خودش کشید و برد !
    نزدیک حوض که رسیدیم ، شستن بچه تموم شده بود و مادرش داشت با پاش رو کثافت خاک میریخت ! داشت حالم بهم می خورد که یکی از اون مردا که در حال تریاک کشیدن بود بهمون تعارف کرد و گفت "
    _ بفرمایین !
    کامیار _ دم شما گرم ! کام تون شیرین !
    " من رفتم اون طرف حوض که حداقل از بغل کثافت ردّ نشم که یکی از اون سه تا جوونا استکانشو طرف من بلند کرد و گفت "
    _سلام .
    " من اونقدر گیج شده بودم که اصلاً نمی تونستم حرف بزنم ! کامیار زود گفت "
    _ نوش !گوارا وجود !
    پسره استکانش رو انداخت بالا و از جاش بلند شد و دست کامیار رو که داشت از بغلش ردّ می شد گرفت و می خواست به زور بشونه بغل خودشون که کامیار گفت "
    _قربون وفات ! به سرت قسم که میبره ! عسل تو گلوت !

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. #66
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    " اینو که کامیار گفت ، پسره دیگه پاپی نشد و ماهام ازشون گذشتیم و رفتیم طرف یه اتاق . کامیار جلوتر می رفت و من و میترا بغل همدیگه حرکت می کردیم . نزدیک در یه اتاق که نصرت رفته بود توش ، یه مرد چهل و خرده ای ساله که یه شلوار مشکی پوشیده بود و کتش رو انداخته بود رو شونه ش و یه تسبیح دستش بود ، یه قدم از جلو یه اتاق دیگه اوامد جلو و گفت "
    _ خوش اومدین جوونا ! بفرمایین این ور ! صافا آوردین !
    " تا دست منو گرفت ، میترا گفت "
    _طالب خان اینا اینکاره نیستن !
    " یه مرتبه اخمای طالب خان رفت تو هم و گفت "
    _ پس اینجا اومدن چیکار ؟ مشتری تن ؟!
    " رنگ میترا از خجالت شد عین گچ دیوار ! فقط بازوی منو گرفت و کشید که منم دستمو از تو دست طالب خان در آوردم و رفتم طرف کامیار که داشت برمیگشت طرف من ! تا رسیدم بهش ، میترا آروم گفت "
    _ بریم تو ! اینجا واینستین !
    " سه تایی رفتیم تو اتاق و دم در کفشامونو در آوردیم و میترا در رو بست و گفت "
    _ هر دفعه که میخوام این یه تیکه حیاط رو ردّ کنم ، انگار جونم رو ازم میگیرن !
    " نصرت سرشو انداخته بود پایین و داشت یه روزنامه رو پهن می کرد کف اتاق . البته اگه میشد بهش گفت اتاق !یه آلونک ده دوازده متری بود با یه زیلو کفش ! گچ طاق و دیوار ، گله به گله ریخته بود و چند جاشم نم زده بود ! سقف اتاقم که فقط اسمش سقف بود !
    یه طرفم یه پنجره رو به حیاط وا می شد که شیشه یه طرفش شکسته بود و جاش مقوا گذاشته بودن و یه پرده چرک و کثیفم جلوش آویزون بود . گوشه اتاقم دو دست رختخواب تو یه چادر شب پیچیده شده و یه چراغ فتیله ای هم بغلش بود . یه طرف دیگه هم چند تا میخ بزرگ زده بودن به دیوار ، مثلا جالباسی بود !
    من و کامیار داشتیم منظره اتاق رو نگاه می کردیم که میترا همونجور که داشت روپوش و روسریش رو در می آورد به نصرت گفت "
    _ نصرت ! پاشو اونو بکش !
    " من و کامیار برگشتیم طرفش و ردّ نگاهش رو گرفتیم ! داشت یه دو تا سوسک سیاه گنده که رو دیوار اتاق بودن رو نگاه می کرد !
    تازه متوجه شدم ! یه دختری بود با چشم و آبروی مشکی و موهای سیاه بلند ! صورت ظریف و شیرینی داشت . چیزی که تو صورتش خیلی جلب توجه می کرد چشماش بود ! چشمای درشت با مژه های خیلی بلند ! همینا صورتش رو خیلی قشنگ کرده بود .
    محو تماشاش شده بودم که چشماش افتاد تو چشمام و منم زود سرم رو برگردوندم طرف دو تا سوسک که رو دیوار بودن . نصرتم که داشت از تو کیسه نایلون نون و کالباس و خیارشور و نوشانه رو در می اورد و میچید رو روزنامه ، یه نگاه به سوسکا کرد و گفت "
    _ واسه چی بکشمشون ؟ مثلا اونا خیلی پست تر و کثیف تر از ماهان ؟
    " کامیار رفت و یه لنگه کفش شو ورداشت و رفت سوسکا رو کشت. میترا یه لبخند بهش زد و ازش تشکر کرد و بعد یه نگاه به لباسای ما کرد و به نصرت گفت "
    _ نصرت ! بلند شو از مهین خانم اینا دو تا صندلی بگیر بیار .
    " نصرت یه نگاهی به میترا کرد که داشت به لباس ماها اشاره می کرد و بعد برگشت طرف ما و زود خواست از جاش بلند بشه که کامیار تندتر نشست رو زمین ، بغل روزنامه وگفت "
    _ زحمت نکش ! ماها راحتیم.
    میترا_ آخه لباس تون خراب میشه .
    کامیار _ خیلی ممنون طوری نمیشه .
    میترا_ پس کاپیشنتون رو بدین من آویزون کنم !
    "اینو گفت و اومد طرف من که من زودتر کاپیشنم رو در آوردم و خودم رفتم طرف اون چند تا میخ که به دیوار بود و تا اومدم کاپیشنم رو بهش آویزون کنم که میترا زود از دستم گرفت و گفت "
    _ اونجا نزنینش ! گچی میشه !
    " بعد برد و قشنگ تاش کرد و گذاشت رو رختخوابا و وقتی برگشت دیدم صورتش از خجالت سرخ سرخ شده !"
    میترا_ ببخشیدن دیگه ! اینجا همینه !
    کامیار _ خواهش می کنم ! اختیار دارین !
    نصرت _ در کلبه ما رونق اگر نیست ! صفا هست !
    میترا _ اگه اینا رو هم نگیم که دل مون میترکه !
    " منم رفتم یه طرف روزنامه نشستم و میترام اومد و یه طرف دیگه ش نشست "
    نصرت _ نشستی ؟! بشقاب مشقاب چی ؟
    میترا_ سر اون گنجه نمیرم !
    " نصرت زد زیر خنده و برگشت طرف ما و گفت "
    _ میترسه ! از سوسک میترسه!
    " بعد همونجور که از جاش بلند میشد ، گفت "
    _ این خانما از اتوبوس دو طبقه نمیترسنا ! اما از سوسک به این کوچولویی می ترسن ! حکایتی یه ها !
    " بعد رفت طرف گنجه و تا خواست در گنجه رو واکنه که عطسه اش گرفت و زود گفت "
    _ای بر پدر این هوای بهار لعنت ! بازم سرما خوردم !
    " از تو کمد چند تا بشقاب ملامین و چند تا چنگال حلبی و یه چاقو و سه تا لیوان دراورد و تا برگشت طرف ما و دوباره عطسه کرد و زود دماغش رو با یه دستمال که از جیبش دراورد پاک کرد و گفت "
    _ ببخشین .
    "بشقابا رو با بقیه چیزا گذاشت تو مثلا سفره و کیسه ای رو که توش کالباس بود ورداشت و شروع کرد با یه چنگال ، ورق ورق کالباسا رو در آوردن و گذاشتن تو بشقاب . من حواسم به میترا بود که همه ش سرش پایین بود و کامیار حواسش به نصرت که یه مرتبه دیگه عطسه ش گرفت و روش رو از طرف سفره برگردوند و دوباره با دستمال دماغش رو پاک کرد و از جاش بلند شد و گفت "
    _ تا شما مشغول شین و من اومدم ! برم یه آب بزنم سر و صورتم !
    " اینو گفت و کفشاشو پاش کرد و از اتاق رفت بیرون که میترا گفت "
    _ بفرمایین تورو خدا ! ناقابله !
    کامیار _ صبر میکنیم آقا نصرتم بیاد .
    میترا_ اون حالا تا دست و صورتش رو بشوره طول داره
    کامیار _ معتاده ؟
    " تا کامیار اینو گفت ، من خشکم زد ! میترا یه نگاه به من کرد و بعد به کامیار و سرشو تکون داد."
    کامیار _ چند وقته ؟
    میترا _ چند سالی هس .
    کامیار _ شما چی ؟
    " اینو که کامیار گفت ، یه مرتبه عرق نشست رو تنم ! نمیدونم چرا یه مرتبه خجالت کشیدم !"
    میترا _ نه ! یعنی چی بگم ؟ چرا دروغ بگم ! نه به اون صورت !
    کامیار _ یعنی چی ؟
    میترا _ اگه باشه ، میکشم .
    کامیار _ هرویین ؟!
    میترا _ نه بابا ! اونکه ترک نداره ! تریاک رو میگم .
    " بعد خنده مصنوعی کرد و سرشو انداخت پایین . من دیگه واقعا داشت حالم بهم می خورد ! اصلاً فکرشم نمی کردم که یه روزی تو یه همچین جای کثیفی ، سر یه سفره که روزنامه باشه بشینم و تو چند تا بشقاب ملامین کثیف ، با یه همچین آدمایی ، کالباس بخورم ! اونم بدترین نوعش رو ! هر دفعه که به کلباسا نگاه می کردم که تو اون بشقاب زرد و چرب و چیلی یه ، حالت تهوع بهم دست میداد ! برگشتم به کامیار نگاه کردم که انگار حال و روزم رو فهمید و بهم لبخند زد و یه برش کالباس ورداشت و از وسط نصفش کرد و نصفیش رو گذاشت دهانش ! وقتی دیدم کامیار داره ازش میخوره دلم قرص تر شد و نصف دیگه ش رو ازش گرفتم و شروع کردم به خوردن . بعدش کامیار به میترا گفت "
    _ ببخشین ، اگه اینجا سیگار بکشیم ناراحت میشین ؟
    " یه مرتبه میترا زد زیر خنده و کمی که خندید گفت "
    _ ببخشین ! خنده م برای اینه که اگه شما بدونین تو این اتاق چه جور دودهایی میره هوا ، حتما خودتونم از این حرف تون خنده تون میگیره !
    " کامیار بسته سیگارش رو دراورد و یه مکث کرد و بعد اول گرفت طرف میترا که اونم تشکر کرد و یکی ورداشت و بعدش به من تعارف کرد و خودشم یه دونه ورداشت که من از جیبم فندکم رو که طلا بود در آوردم و روشنش کردم و گرفتم جلوی میترا که زود بهم گفت "
    _طلاس ؟!!
    " سرمو تکون دادم که زود گفت "
    _ اینو اینجا از جیب تون در نیارین اا !
    " بعد انگار دو دل بود اما یه مرتبه انگار تصمیمش رو گرفت و گفت "
    _ جلو نصرتم درش نیارین !
    کامیار _ یعنی !
    " نذاشت حرف کامیار تموم بشه و گفت "
    _ نه ! نصرت اینطوری نیس اما آدمه دیگه !
    " سیگارا رو روشن کردم و فندک رو گذاشتم تو جیبم که میترا گفت "
    _ فقر و تنگدستی آدمو به خیلی کارا وادار میکنه !
    _ نه همه رو !
    میترا _ دس وردارین سامان خان ! دور ورتون رو بهتر نگاه کنین !
    _ یعنی شکم آدم اینقدر ارزش داره ؟!
    میترا _ مساله تنها شیکم آدم نیس ! بقاس ! تنازع بقا ! درست مثل حیوونای تو جنگل ! اینجا الان انطوریه ! الان فقط کافیه شما برین تو همین حیاط و اون فندک طلای قشنگ تون رو از جیبتون در بیارین ! دیگه تمومه ! در وحله اول سعی میکنن مثلا با قمار کردن ازتون ببرنش ! اگه نشد از جیب تون میزننش ! اگه نشد با زبون خوش ازتون میگیرنش ! اگه نشد .....
    " یه لبخند زد که گفتم "

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  7. #67
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    حتما منو میکشن و ورش میدارن !
    میترا _ شاید ! شایدم نه !
    _ چرا نه !
    میترا _ چون شما با نصرت اومدین اینجا !
    _ازش میترسن ؟
    میترا _ نه از زور بازوش !
    کامیار _ پس از چیش میترسن ؟
    میترا _ دوربرش شلوغه. آدم زیاد داره !
    " اینو گفت و از جاش بلند شد و از یه گوش ، یه جا سیگاتی کاوچویی ورداشت و آورد و گذاشت جلو ما و خاکستر سیگارش رو توش تکوند و گفت "
    _ یه چیزی میخوام ازتون بپرسم ! شما اینجا چیکار دارین ؟
    کامیار _ باید تزمون رو بنویسیم ، یه زندگی اجتمایی عجیب !
    میترا _ مثل زندگی نصرت ! شایدم خود من !
    " یه خرده ساکت شد . من و کامیارم هیچ نگفتیم و سیگارمون رو کشیدیم که گفت "
    _ وضع مالی تون خوبه ، مگه نه ؟
    کامیار _ اگه منظورت ، به اون فندک طلاس ، اونو یه نفر کادو بهش داده !
    میترا _ نه کلا میگم !
    کامیار _ بد نیس .
    میترا _ ازدواج کردین ؟
    کامیار _ نه .
    میترا _ خیلی فضولی میکنم ، نه ؟
    کامیار _ کنجکاوی ! کلمه کنجکاوی بهتره شما چی ؟ ازدواج کردین ؟
    میترا _ نه ، دیپلمم رو که گرفتم دیگه از خونه زدم بیرون .
    کامیار _ خونواده تون چی ؟
    میترا_ قیدمو زدن ! گفتن اصلاً ما یه همچین دختری نداریم !
    _ چرا ؟!
    میترا _ چرا گفتن یه همچین دختری نداریم ؟
    _ نه ! چرا از خونه تون اومدین بیرون ؟
    میترا _ داستانش طولانیه ! ولش کنین !
    _ هیچوقت از خودتون نپرسیدین که شاید اگه خونه میموندین ، وضع تون از الان تون بهتر بود ؟
    میترا _ یه وقتی زیاد به این چیزا فکر می کردم اما حالا دیگه نه ، گذشته ها گذشته دیگه .
    _یعنی هیچ راه برگشتی نیس ؟؟!
    " رفت تو فکر و هیچی نگفت که در واشد و نصرت اومد تو و گفت "
    _ ببخشین طول کشید ! یکی از همسایه ها منو گرفته بود به حرف ! ......! شماها چرا شروع نکردین ؟ میترا ؟! چرا تعارف نکردی ؟!
    میترا _ خواستن توام بیای .
    نصرت _ای بابا ! خوبه حالا چیزی نیس که یخ کنه و از دهن بیفته !
    " اومد نشست سر سفره و گفت "
    _ پس دیگه بفرمایین ! نوش جون تون باشه .
    " حال و هواش عوض شده بود . معلوم بود که رفته بیرون و کشیده !
    کامیار چند تا پر کالباس گذاشت تو بشقاب من و چند تام برای خودش گذاشت و یه نون باگت رو از وسط نصف کرد و نصفیش رو گذاشت برای من و خودش شروع کرد به خوردن ، منم آروم آروم شروع کردم . میترا و نصرتم شروع کردن .
    نصرت یه لقمه گذاشت دهانش و گفت "
    _ کار شماها چیه ؟
    کامیار _ دانشجوئیم .
    "همونجور که داشت لقمه رو قورت میداد ، یه نگاهی به ماها کرد و گفت "
    _ بهتون نمیاد ! بیشتر نشون میدین !
    کامیار _ فوق لیسانس ! با یکی دو سال تأخیر !
    نصرت _ آهان !
    " یه لقمه دیگه گذاشت دهانش و گفت "
    _حالا چه خدمتی از من برمیاد ؟
    کامیار _ میخوایم اگه اجازه بدی زندگی شما رو مورد مطالعه قرار بدیم .
    نصرت _ زندگی منو ؟
    کامیار _ آسیب شناسی جامعه !
    " یه نگاهی به ما کرد و یه لقمه دیگه گذاشت دهانش که کامیار گفت "
    _ با اجازه تون یه مبلغ ناچیزم تقدیم میکنیم ،
    " یه خیار شور گذاشت دهانش و گفت "
    _ مرد حسابی داریم نون و نمک همدیگه رو میخوریم ! صحبت پول چیه میکنین ! کثیفش نکن دیگه !
    کامیار _ حقیقتش دلمون میخواد اگه قبول کردی ، جز به جز ش رو برامون راست تعریف کنی . یعنی چاخان پاخان توش نباشه !
    " یه نگاهی به کا مرد و گفت "
    _ درسته که این سفره یه ورق روزنامه س اما حرمتش همون حرمت سفرس ! دست من و شما هم توی سفره رفته ! اگه قبول کنم فقط حقیقت ازم میشنفین !
    " من و کامیار یکی یه لقمه ورداشتیم و گذاشتیم دهن مون که نصرت در نوشابه رو واکرد و دو تا لیوان رو پر کرد و گذشت جلوی ما . کامیارم لیوان رو ورداشت و ازش یه قلپ خورد و گذاشت زمین که نصرت ورش داشت و ازش خورد و گذاشت نزدیک خودش ! کامیار یه نگاه بهش کرد و دوباره ورش داشت و یه قلپ دیگه ازش خورد و گذاشت وسط ! نصرت یه نگاه مهربون بهش کرد و خندید . کامیارم بهش خندید . انگار دو تایی با هم بازی میکردن ! یه بازی که از توش مهر و محبت و دوستی اومد بیرون !
    منم لیوانم رو ورداشتم و خوردم و تا گذاشتم زمین میترا ورش داشت و اونم ازش خورد و گذاشت جلوی خودش . کامیار یه نگاه زیر چشمی به من کرد و ابروش رو انداخت بالا که یعنی دیگه ازش نخورم ! منم دست به لیوان نزدم و یه لقمه دیگه ورداشتم گذاشتم دهانم که نصرت گفت "
    _ چه جوری میخوای زندگیمو گوش کنی ؟ تو میای اینجا با من بیام پیش تو ؟
    کامیار _ هر جور که دوست داری .
    نصرت _ بیای اینجا اذیت میشیٔ ؟
    کامیار _ نه !
    نصرت _ حالا یکی دوبار بیا اینجا که اینجا و ادم هاش رو بهتر بشناسی ! بعدش یه جای دیگه با هم قرار میذاریم . فقط حواست به آدمای اینجا باشه ! چیزی ازشون نگیر ! چه خوردنی ! چه کشیدنی !
    " بعد بشقابش رو هل داد جلوتر و کمی نشست عقب و گفت "
    _ الهی شکرت ! دوت میرسه ؟
    " کامیار بسته سیگارش رو گذاشت جلو نصرت که نصرت دو تا از توش در آورد و روشن کرد و یکیش رو داد به کامیار و خودشم یه پک به سیگارش زد و گفت "
    _ از کجا دوست داری شروع کنم ؟
    کامیار _ از بچگی دیگه !
    نصرت _ خب ، پس گوش کن ! ۹ ماهم بود که به دنیا اومدم اما نامردا تاریخ تولدم رو از صفر شروع کردن ! ۹ ماه رو این وسط مالوندن !

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. #68
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    کامیار _ یعنی ۹ ماه خدمتت رپتو ؟
    نصرت _ رپتو !
    کامیار _ زرنگ نبودی ! من چشممو که تو این دنیا وا کردم ، گواهی ۱۱ ماه خدمتم دستم بود و ضمیمه پرونده کردم !
    " چهار تایی زدیم زیر خنده که من حواسم پر شد و لیوان نوشابه رو ورداشتم و خوردم ! یه آن چشمام افتاد به کامیار و تازه فهمیدم چیکار کردم ! زیر چشمی یه نگاه به میترا کردم که دیدم یه لبخند رو لب شه! دیگه کاری بود که شده بود و منم به روی خودم نیاوردم و از کنار سفره رفتم عقب که نصرت اومد جلو و با میترا کمک کردن و بشقابا و چنگالها رو جمع کردن و بقیه رو پیچیدن تو همون روزنامه و گذاشتن گوشه اتاق و نصرت چراغ فتیله ای رو کشید جلو و روشنش کرد و یه کتری سیاه و دود زده رو داد دست میترا که بره آب بیاره که یه مرتبه تو حیاط سر و صدا شد ! اونم چه سر و صدائی ! من و کامیار فکر کردیم دعوا شده ! نصرت پرید پشت پنجره ! وسط سر و صدای آدما ، صدای عّرعّرم می اومد.
    نصرت _ گوشت آوردن !
    کامیار _ نذریه ؟
    نصرت _ آره ! اونم چه نذری !بیاین تموشا کنین ! حتما به کارتون میاد !
    " من و کامیار رفتیم پشت پنجره . اینقدر شیشه کثیف بود که درست چیزی معلوم نبود !
    نصرت _ بریم بیرون ! دیدنیه !
    " سه تایی کفشامونو پامون کردیم و رفتیم تو حیاط که چی دیدم !
    سه چهار نفر داشتن یه الاغ بیچاره رو به زور میکشیدن طرف حوض ! الاغ بیچاره م هی جفتک می انداخت و می خواست گازشون بگیره و اونام همچین کلهٔ و دست و پاشو گرفته بودن که زبون بسته نمیتونست تکون بخوره !"
    کامیار _ چرا همچین میکنن زبون بسته رو ؟!
    نصرت _ نگاه نون ، میفهمی !
    " تا اینو گفت که دیدم دو سه نفر دیگه هم از تو اتاقا در آمدن و رفتن کمک اونای دیگه و الاغه رو بغل حوض زدن زمین و یه نفر از تو جیبش یه کارد بزرگ در آورد و گلوی الاغ زبون بسته رو برید !!
    من و کامیار مات واستاده بودیم و فقط نگاه می کردیم ! من اومدم برم جلو که نصرت مچم رو گرفت و نگاهم داشت !`
    _ چرا کشتنش ؟!! دیوونن ؟!!
    نصرت_ نه ، گشنن !
    _ آخه گوشت الاغ ؟!
    نصرت_ اینا از گوشت گربه هم نمیگذرن !
    " بعد برگشت یه نگاه تو چشمای من کرد و گفت "
    _ واسه شما سخته فهمیدنش آقا سامان ! اگه دو دفعه بیای اینجا ، خیلی چیزا دستگیرت میشه !
    کامیار _ اول بوی گند میاد و بعدش آدم کثافت رو میبینه !
    " اونایی که اونجا بودن ، همه شون ریخته بودن دور الاغه که هنوز جون داشت و دست و پا میزد و از سر و کول همدیگه بالا میرفتن و گاهگاهی یه نفر از زیر دست و پا خودشو به زور می کشید بیرون و یه تیکه گوش رو که گیرش اومده بود ، می برد طرف اتاقش ! کامیار یه نگاهی به نصرت کرد و گفت "
    _ اگه دیر بجنبی ، فقط دست و پاش میمونه ها !
    " نصرت یه نگاهی به ماها کرد و بعدش سرشو انداخت پایین و همونجور که داشت می رفت طرف اتاقش ، آروم گفت "
    _ سهم منو میذارن کنار .
    " دیگه نتونستم خودمو نگاه دارم و حالم بهم خورد ! خودمو رسوندم دم یه جا که آشغالا شونو ریخته بودن ! داشت دل و رودم از حلقم میاومد بیرون ! کامیار اومد و شروع کرد پشتم رو مالیدن و وقتی یه خرده حالم بهتر شد ، میترا با همون کتری چایی ، آب برام آورد و ریخت رو دستم و منم صورتم رو شستم و کامیار یه دستمال داد بهم و به میترا گفت "
    _ خیلی حساسه !
    " میترا هیچی نگفت تا من از جام بلند شدم و یه نفس بلند کشیدم وگفتم "
    _اینجا کجاس آخه ؟!! صد رحمت به جنگل !
    میترا _ شماها نباید بیاین اینجا ! براتون خوب نیس !
    کامیار _ چرا ؟
    میترا _ روزی سه چهار را مثل شما عملی میشن اینجا ! اینجا ضایع میشینا!
    کامیار _ فعلا بریم تو ! اونایی هم که اینجا معتاد میشن ، اصلاً اومدن که معتاد بشن ! ما برای کار دیگه ای میآیم ! بریم تو !
    " سه تایی رفتیم که تا نصرت چشمش به من افتاد گفت "
    _ چی شده ؟!!
    میترا _ حالش بهم خورد .
    نصرت _ طبعش لطیفه ! عادت به این چیزا نداره . یعنی همه مون یه وقتی اینطوری بودیم !! آدم کم کم به کارا و چیزا عادت میکنه !
    _ آدم به خیلی چیزا عادت نمیکنه !
    نصرت _ چرا برادر ، عادت میکنه . همین خودمون ! اگه مثلا سال پنجاه و هفت پنجاه و هشت یه نفری می اومد و می گفت یه وقتی گوشت اینقدر گرون میشه که بعضی از آدما که وسعشون نمیرسه بخرن ، گوشت الاغ میخورن ، باور می کردی ؟! نه !
    اما همین الان خودت با چشم خودت دیدی !
    " کامیار رفت طرف پنجره و تو حیاط رو نگاه کرد و گفت "
    _ الاغ بیچاره مرد اما یه عده شیکم شون سیر شد !
    نصرت _ این منطقیه !
    کامیار _ نه منطق نیس اما وجود داره ! حقیقته !
    " دوباره بیرون رو نگاه کرد و گفت "
    _خونش چی ؟ خون شم میخورن ؟
    " برگشت به نصرت نگاه کرد . نصرت خندید و گفت "
    _دیگه دراکولا که نیستن .
    کامیار _ پس واسه چی خونش رو ریختن تو تشت ؟
    نصرت _ واسه کار دیگه ! همه اسرار اینجا رو میخوای یه شبه بفهمی ؟
    کامیار _ هرجاش رو که نخواستی بگی ، نگو اما شرط مون یادت نره !
    نصرت _ خونش رو واسه تریاک میخوان !
    کامیار _ واسه تریاک ؟!
    نصرت _ اره ، قاطی تریاک می کنن ! ذغال رو که بچسبونی بهش جیلیز ویلیزی می کنه که نگو ! همه رو به میگم ! یکی یکی !
    " تو همین موقع یکی از پشت در نصرت رو صدا کرد نصرتم بلند شد و رفت بیرون و یه خرده بعد با یه تیکه گوشت ، حدود سه چهار کیلو که تو یه روزنامه پیچیده شده بود برگشت و گفت "
    _ اینم سهم ما !
    " دوباره حالم داشت بد می شد که میترا با عصبانیت به نصرت گفت "
    _ حالا مجبور بودی بیاریش تو اتاق ؟! میذاشتی پیش شون باشه تا بعد !
    نصرت _ اگه قراره اینا پس فردا بخوان در مورد این جامعه نظر بدن ، باید جامعه رو درست بشناسن ! این الاغم جزو همین جامعه بود دیگه !
    " اینو که گفت و زد زیر خنده که کامیارم شروع به خندیدن کرد و گفت "
    _ الاغه جز این جامعه بود یا این جامعه جز الاغاس ؟!
    " همه مون شروع کردیم به خندیدن که نصرت گفت "
    _ چه میدونم والا ! گوشت آدم که نیاوردم این دم به ساعت حالش بهم می خوره ! گوشتش بد نیس ! حداقل تازه و سالمه ! مثل این گوشتای وارداتی نیس که هزارتا مرض داره و یه بی ناموسی وارد می کنه و به خورد مردم میده ! بگیر بذار اون گوشه بابا ! همین کالباسای که امشب خوردیم ، معلوم نبود توش چه گوشتی بود !

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  9. #69
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    " میترا گوشت رو ازش گرفت که نصرت کتری آب رو گذاشت رو چراغ فتیله ای و گفت "
    _ الان یه چایی بهتون میدم که حظّ کنین .
    کامیار _ چایی ش چیه ؟ چین اول برگ چناره ؟!
    " نصرت خندید و گفت "
    _ بیا بشین ! چیز بد بهت نمیدم !
    " چهار تایی رفتیم بغل چراغ فتیله ای نشستیم که نصرت چهار تا دونه سیگار از تو بسته در آورد و روشن کرد و یکی یه دونه داد دست ما و گفت "
    _ جامعه یعنی یه مشت آدم که با همدیگه یه جا زندگی می کنن ! در و دیوار که جامعه نیس ! آدماش جامعه هستن ! حالا این آدما هر جوری که باشن، جامعه شونم همونجوری شکل میگیره . متمدن ، وحشی ، باسواد ، بی سواد !
    _اینا همه از فقر فرهنگیه !
    نصرت _ چی میگی آقا سامان فقر فرهنگی کدومه ؟
    _آقاه آدما فرهنگ درست و حسابی داشته باشن که سقوط نمیکنن !
    " خنده از رو لبش رفت و یه نگاه به من کرد و گفت "
    _ شما فکر میکنی که اینا از نداشتن فرهنگ به این روز افتادن ؟
    _ حتما !
    نصرت _ من چی ؟ من چرا اینجام ؟ من چرا به این روز افتادم ؟
    " سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم "
    نصرت _ تعارف نکن ! بگو !
    _ شما خودت چی فکر میکنی ؟
    نصرت _ تو میدونی من بی سوادم ؟
    _ اختیار دارین !
    نصرت _ نه جدی ،میگم !
    _چی بگم آخه !
    نصرت _ مرد حسابی ، رفیق من ، آخه من بتو چی بگم ؟ منی که اینجا جلو روت نشستم لیسانس دارم . شونزده سال تو این مملکت درس خوندم !
    " من و کامیار یه نگاه به همدیگه کردیم که کامیار گفت "
    _جون من راست میگی ؟!
    نصرت _ به جون تو ! اوناهاش ! برو وردار ببین ! تو چمدونه ! میترا ورش دار بیار اینا ببینن !
    " برگشتم به میترا نگاه کردم که گفت "
    _لیسانس داره . لیسانس شیمی .
    کامیار _ تو لیسانس شیمی داری و اینجایی ؟!
    " در کتری صدا کرد و نصرت با دست ورش داشت و انداخت رو زمین و همونجور که داشت بسته چایی رو ور میداشت گفت "
    _ باز کتری رو پر کردی ؟! بابا نصفه آب کن همیشه ! دستم سوخت .
    " با چند تا تیکه روزنامه ، دسته کتری رو گرفت و همونجور که توش فوت میکرد که بخارش دستش رو نسوزونه ، رفت طرف پنجره و وازش کرد و یه بسم الله گفت و نصف آب کتری رو ریخت تو حیاط و پنجره رو بست و برگشت سرجاش نشست و کتری رو گذاشت رو چراغ و یه خرده چایی ریخت توش و درش رو گذاشت و روش رو کرد به ما و گفت "
    _ به چه دردم میخوره ؟ به چه دردم خورد مگه ؟! بیا ! فقط ازش برای عرق درست کردن و دوا درست کردن استفاده می کنم !
    " بعد خندید و گفت "
    _ البته بی استفاده هم نبوده ها ! کار منو راه انداخته ! نشئه جات دوستان جور شده ! شدیم سرپرست لابراتوار تهیه مواد مخدر !
    کامیار _ پس خدا راهم کرده لیسانس فیزیک نگرفتی ! وگرنه شده بودی سرپرست آزمایشگاه تست صلاح هسته ای !
    " من و میترا زدیم زیر خنده که نصرت گفت "
    _ بخند آقا کامیار ! بخند ! خنده ام داره ! خودت دانشجوئی و میدونی پدر آدم در میاد تا وارد دانشگاه بشه و از اون ورش بیاد بیرون ! اونم سراسریش !
    کامیار _ درس خون بودی ؟
    نصرت _ای ، همچین !
    کامیار _ خیلی دلم می خواد زندگی ت رو بدونم ! نه حالا بخاطر تحقیق و این چیزا ! نه ! دیگه طوری شده که برای خودم خیلی مهمه !
    " نصرت یه نگاهی به من و کامیار کرد وباز گفت "
    _ میگم براتون . سیر تا پیازشم میگم اما یه شرط داره .
    کامیار _ چه شرطی ؟
    نصرت _ شرطش اینه که از این نگاها بهم نکنین ! حقیقت بهم بر میخوره !
    کامیار _ کدوم نگاها ؟
    نصرت _ چون از هر دو تا تون خوشم میاد رک بهتون میگم ! از نگاهای آقا سامان گل !
    " یه آن از خجالت سرخ شدم و زود گفتم "
    _ معذرت میخوام آقا نصرت ! به خدا من اصلاً متوجه نبودم باور کنین .....
    " نذاشت حرف بزنم و دولا شد و صورتم رو ماسه کرد و گفت "
    _ نخواستم حالت رو بگیرم والله ! رفیقی ، مهمونی ، قدمت رو جفت تخم چشمام ! جونمم واسه ت فدا می کنم اما نگاهت یه جوریه ! مثل نگاه عاقل اندر سفیه ! مثل نگاه یه آدم به یه آشغال ! این ناراحتم می کنه !
    " کامیار یه مرتبه دستش رو گذاشت روی پای نصرت و گفت "
    _ نصرت ، یه چیزی بگم ناراحت نمیشیٔ ؟
    نصرت _ نه ، چون تو این چند ساعت اخلاقت دستم اوامده ! اونجا که پول برام دادی ! اونجا که آبروم رو خریدی و رفتی رو صحنه ! از اینا فهمیدم خیلی مردی ! از رو راستی ت تو نمایش و رو صحنه فهمیدم که خیلی رک حرفت رو میزنی و هیچی به دل نداری! پس هر چی میخوای بگی !
    کامیار _ تو به یه آدم که اینطوری زندگی میکنه چه جوری نگاه می کنی ؟
    نصرت _ مثل یه آشغال ! اما شماها خودتونو نیگه دارین و اینجوری بهم نگاه نکنین ! میخوان اینو بگم !
    _ به خدا نصرت خان اصلاً یه همچین قصدی نداشتم ! یا خودم متوجه نبودم اما شما بدونین که اینقدر حالیم هس که بفهمم لیسانس شیمی بیخودی گذارش به اینجور جاها نمی افته !
    نصرت _ دستت درد نکنه !
    کامیار _ اگه جایی ، اشتباهی چیزی داشتی م بهت نگیم ؟
    نصرت _ چرا بگین . هر چند خودم همه ش رو میدونم !
    کامیار _ اول بگو چند تا خواهر برادر بودین و پدر مادرتون کجان ؟
    نصرت _ میخوای پدر منو امشب با خاطراتم در بیاری ؟ باشه ، عیبی نداره ! اینقدر مردی که این چیزا فدای یه تار موت ! بذار چهار تا چایی بریزم ، بعد .
    " چند تا استکان از همون بغل ورداشت و توش چایی ریخت و با یه قندون پلاستیکی گذاشت جلو ما و خودش یکی ش رو ورداشت و گفت "
    _ بخورین ، چایی ش مزخرفه اما بهتر از این نمیتونم جور کنم .
    " چایی مونو ورداشتیم و شروع کردیم به خوردن . خودش مثل برق چایی ش رو خورد و پشت سرس سه چهار تا قرص گذاشت دهنش و قورت شون داد و یه سیگار دیگه از تو پاکت سیگار کامیار در آورد و روشن کرد و گفت "
    _ ننه بابام که مردن ! خدا بیامرزد شون . الانم منم و یه خواهر .
    کامیار _ همین یه خواهر برادر بودین ؟
    نصرت _ نه بابا ! چهار تا بودیم . الان دو تا مون موندیم !
    کامیار _ اونای دیگه چی شدن ؟
    نصرت _ حشمت که مرد ! عزتم که بابام فرختش !

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. #70
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    " تا اینو گفت من و کامیار یه مرتبه برگشتم و به همدیگه نگاه کردیم . حس از تن من رفت ! پس حقیقت داشت ! گندم خواهر نصرت بود ! درست پیداش کرده بودیم .
    اصلاً متوجه نبودم که دارم فقط به کامیار نگاه می کنم که نصرت گفت "
    _ تعجب کردین ؟
    کامیار _ فروختش یعنی چی ؟!
    نصرت _ اونو فروخت و خرج بقیه کرد !
    کامیار _ به کی فروخت ؟!
    نصرت _ به یه آدم پولدار ! یه آشنایی داشتیم برامون جورش کرد ! یعنی دور و وری ا ، هی می اومدن و در گوش بابام ویزویز می کردن که یکی از بچه ها تو اجاره بده !
    کامیار _ مگه نوار ویدئوه که اجارش بدین ؟!
    " نصرت زد زیر خنده و گفت "
    _ تو طبقه ماها ، این چیزا زیاده ! بچه ها رو اجاره میدن ! واسه گدایی ، دزدی ، خرید و فروش دوا . این ور و اون ور کردن دوا !
    _ دوا همون مواد مخدّره دیگه !
    نصرت _ ادیبانه اش آره !
    _ یعنی بچه ها شونو اجاره میدن برای این جور کارا ؟!
    نصرت _اگه بهم چپ چپ و اونجوری نگاه نمی کنی ، آره !
    کامیار _ پدر توام همین کارو کرد ؟
    نصرت _ نه خدا بیامرز ! دلش نمی خواست بچه هاش آلوده این جور کارا بشن ! برای همینم این کارو نکرد اما از عهده خرج مونم بر نمی اومد !
    کامیار _ خب ؟!
    نصرت _ هیچی دیگه ! یه آشنایی داشتیم که برای یه زن و شوهر پولدار که بچه دار نمی شدن ، دنبال بچه کوچیک می گشت ! بالاخره هم بابا مو راضی کرد که عزت رو بفروشه به اونا ! اونم بعد از یه مدت نتونست طاقت گشنگی ما رو بیاره و فروختش !
    _ یعنی همینجوری بچه ش رو فروخت ؟!
    نصرت _ اول رفت خونه و زندگی شونو دید و وقتی مطمئن شد که عزت رو برای گدایی و این جور کارا نمی خوان ، فروخت بهشون ! می گفت یه خونه زندگی دارن عین بهشت ! خونه شون باغ بوده !
    کامیار _ بعدش چی ؟
    نصرت _ یکی دوبارم سر زده رفت سراغ عزت که مثلا اگه جاش خوب نباشه ، برش گردونه اما دیده جاش خوبه و مثل بچه شاه ازش نگهداری می کنن ! یعنی اینا رو وقتی بر می گشت برای مادرم میگفت و ماهام می شنیدیم ! فقط دفعه آخر که رفته بود ، بهش گفته بودن که اگه دیگه بره سراغ بچه ، اونام پسش میدن ! گفتن که میخوایم بچه نفهمه که اونا پدر و مادر اصلی ش نیستن ! بابام که خیالش از طرف عزت راحت میشه ، دیگه ول میکنه ! بیچاره همیشه می گفت خیالم از اون راحته ! داره تو پر قو بزرگ میشه ! می گفت بذار حداقل اون یکی گشنه نباشه !
    " یه سیگار دیگه روشن کرد و گفت "
    _ راست می گفت . حالا که خودم فکر می کنم میبینم که اینجوری بهتر بود ! حداقل خیال منم الان راحته که عزت جاش خوبه ! الان حتما یه زندگی خوب داره ! خدا رو شکر ! اون روزی که فروختنش خیلی گریه کردم ! دلم نمیخواست یکی آزمون کم بشه ! از بابام خیلی بدم اومد اما حالا می بینم که کار درست رو اون کرد !
    کامیار _ نرفتی دنبالش بگردی ؟
    نصرت _ نمیدونستم کجاس که ! یعنی بابام جاشو به هیچکس نگفت ! فقط می گفت خیلی پولدارن ! خونه شون تو یه باغ خیلی بزرگه !
    " من و کامیار دوباره همدیگه رو نگاه کردیم که نصرت گفت "
    _ بریزم یه چایی دیگه براتون ؟
    "اینو گفت و بدون اینکه منتظر جواب بشه . استکانامونو پر کرد و دوباره چایی ش رو هورت کشید و انگار یه مرتبه متوجه کار زشتش شد و با خجالت خندید و گفت "
    _آدمیت یادم رفته والله !
    " من و کامیار بهش خندیدیم که گفت "
    _ میدونین ؟ اینجا یه کارایی رو باید مثل خود اینا انجام داد ! مثل چایی خوردن ! حتما باید چایی رو بریزی تو نعلبکی و هورت بکشی ! حتما باید موقع راه رفتن پاشنه کفشت رو بخوابونی ! حتما باید وقتی داری با یکی حرف میزنی ، یه فین بکنی و بعدش دماغت رو با دستت بگیری و بعدش دستت رو با دیوار پاک کنی ! یعنی بمالی به دیوار !
    میترا _ اه.... نصرت ! حالمونو بهم زدی !
    نصرت _ باید اینا رو بگم دیگه !
    کامیار _ درسته ! این کارا تو این صنف ، نمایانگر تشخص و تسلط به حرفه س !
    " همه مون زدیم زیر خنده که نصرت گفت "
    _ بابا این چیزا رو که میگم بنویسین دیگه ! این چه جور تحقیقیه ؟!
    کامیار _ مگه کلاس شروع شده ! الان که تو زنگ تفریح بودیم !
    " همگی خندیدیم ."
    نصرت _ آره کلاس شروع شد ! جلسه مقدماتی !
    " کامیار یه نگاه به من کرد و گفت "
    _ کاغذ قلم ت رو بیار بنویس ! دیباچه ! اصول اولیه !


    آقا اجازه ؟ انگشت تو دماغ کردن مجازه یا خیر ؟
    " زدیم زیر خنده !"
    نصرت _ باید همیشه سر و وضعت آشفته باشه ! بوی بد بدی ! باید ناخنت همیشه بلند باشه و زیرش کبره بسته باشه ! باید همیشه گوشه چشمت قی خوابیده باشه ! باید از بوی عرق تنت ، نشه از بغلت ردّ شد ! باید پاهات بو گند لاش مرده بده ! باید گوش لبت همیشه کف جمع شده باشه !
    کامیار _ دستت درد نکنه آقا معلم با این دسر بعد از شام !
    " همگی زدیم زیر خنده که کامیار به من گفت "
    _ بنویس آرایش و پیرایش ظاهر : دقیقا مثل مرده که نشسته گذاشته باشنش تو قبر و یه ماه بعد نبش قبر کرده و درش آورده باشن !
    " بعد برگشت طرف نصرت و گفت "
    _ نصرت جون این موجودی که میگی مال کدوم دوران از تاریخ ؟
    " دوباره زدیم زیر خنده ."
    نصرت _ یه کسی که عملی شده دیگه جزو تاریخ نیس که !
    کامیار _ ببخشین نصرت جون ! این موجود حرکت هم میکنه ؟
    نصرت _ حرکت می کنه اونم چه حرکتی ! مثل مارمولک !
    کامیار _ پس از تیره خزندگانم هس ! بی نظیره ! بنویس سامان ! به عموم مردم توصیه می شود چنانچه در معابر عمومی با چنین موجودی برخورد کردید ، حتما از ماسک استفاده کنید و مراتب را به نزدیکترین اداره برزن اطلاع دهید ! ۱- فین با دست در کنار کوچه ، با صدای فیل ! ۲- مالیدن و زدودن مخاط بینی ، همراه با آت و آشغال با دست به دیوار !

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


صفحه 7 از 13 نخستنخست ... 34567891011 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/