خیر نبینی اگه دروغ بگی ! همین یه ساعت پیش ،دم در دو تا بسته خریدیم ! همه شونو لمبوندی ؟! بده به من یه دونه شو !
" دوباره مردم زدن زیر خنده ! منم با خجالت نیزه رو دادم اون دستم و از تو جیب شلوارم دو تا بسته آدامس رو دراوردم دادم به کامیار ! حالا مردم دارن فقط میخندن ! جریان طوری شده بود که دیگه رجب خان و نصرت و اون یارو وزیره اعظم هم فقط می خندیدن ! کامیار یه بسته رو واکرد و یه دونه گذاشت دهن خودشو یه دونه آورد جلو و گذاشت دهن من و گفت "
_ آفرین به تو سرباز ! فقط این نیزه رو محکم تر بگیر که داره نمایش رو تو میچرخه ! و بعد برگشت طرف رجب خان و گفت "
_ پاپا k.p میخوری ؟
" رجب خان اصلاً نمیدونست چی باید بگه ! تموم نقشش یادش رفته بود که نصرت اومد جلو و گفت "
_ بانوی بزرگ اجازه شرفیابی به سلطان عرب را صادر می فرمایند ؟!
"کامیار یه دستی تکون داد و گفت "
_ بگو خاک بر سر وارد شود !
" تا اینو گفت و یکی از هنرپیشه ها از در ، وارد صحنه شد و دو تا تعظیم کرد و اومد جلو کامیار و یه تعظیم دیگه کرد و گفت "
_ انا امیر العرب ! انا مشتاق الزیارتک !
" تا اینو گفت کامیار دستش رو گرفت جلو دماغش و گفت "
_ مرده شور اون بوگند دهنتو رو ببرن ! آخه آدم میخواد بره خواستگاری سیر میخوره ؟ برو اون ور خفه م کردی !
" دیگه این مردم داشتن از خنده می مردن ! یارو بدبخت نمیدونست چیکار باید بکنه که کامیار هولش داد عقب و همونجور با صدای زنونه و عشوه گفت "
_ از همون عقب تکلّم کن خر چسونه !
" یارو بدبخت دو قدم رفت عقب و دوباره شروع کرد مثلا نقشش رو گفتن "
_ انا امیر العرب....
کامیار_ خب فهمیدم عربی ! حالا مال کدوم کشور هستی ؟
_ من سلطان سلاطین عرب هستم !
کامیار_ یعنی پادشاه دوبی م هستی ؟
" یارو یه نگاه به رجب خان کرد و بعد بلند و محکم گفت "
_ نعم !
کامیار_ اوا ! زهرمار ! چرا داد میزنی بند دلم پاره شد ! مثل آدم بگو نعم !
" دوباره مردم خندیدن که یارو آرم گفت "
_ نعم !
کامیار ببینم اومدی خواستگاری من ؟
کامیار_ آقاه من زنت بشم ، منو می بری دوبی کنسرت این خواننده ها ؟!
" یه مرتبه مردم بلند شدن و شروع کردن به کف زدن ! یارو بیچاره که نمیدونست چی بایا بگه ، گفت "
_ نعم .
" کامیار یه عشوه دیگه اومد و گفت "
_ ببینم ، تو که با این دخترا سر و سری نداری ؟
" یارو بیچاره اصلاً این چیزا تو نقشش نبود ! داشت بدبخت از خودش دیگه می گفت ! یه نگاه به رجب خان می کرد و یه چیزی به کامیار میگفت "
_ کدام دختران بانوی زیبا !؟
کامیار_ همونا که از اینجا میفرشن به دبی دیگه !
_ چنین چیزی نیست بانوی من !
کامیار_ غلط کردی ! همین چند وقت پیش گندش در اومد !
" مردم زدن زیر خنده ! نصرت که دید اوضاع داره ناجور میشه ، اومد جلو و گفت "
_ بانوی من ، آیا اراده بازار و ابتیاع زر و زیور دارید ؟
کامیار_ کدوم بازار ؟
نصرت _ بازار مکاره شهر !
کامیار_ از اینجا بکوبم تو این ترافیک برم سبزه میدون ؟!! تو چه خری هستی دیگه ! حالا اگه پاساژ گلستان رو بگی ، یه چیزی !
نصرت _ هم اکنون دستور میدهم کجاوهها را حاضر کنند !
کامیار_ می خوای منو با شتر و کجاوه ببری پاساژ گلستان ؟!
نصرت _ با اسب نیز میتوان رفت !
کامیار_ با الاغ چطور ؟!
" مردم زدن زیر خنده !"
کامیار_ حتما شتراشونم همه هاچ بک و کولر داره ؟!
" مردم می خندیدن و این هنرپیشه های بیچاره نمیدونستن چی باید بگن !"
کامیار_ حداقل بدبخت حالا که تو دربار یه ماشین پیدا نمیشه ، زنگ بزن یه آژانس بفرستن ! سلطان به این بیچاره گیر و گدایی نوبره والا !
" اینو گفت و یه نگاه به دور و برش کرد و گفت "
_ چقدر گرمه اینجا ! کولر تو بارگاه ندارین ! هلاک شدم سیاه سوخته !
" اینو که گفت و شروع کرد شنلش رو در بیاره که رجب خان اشاره کرد و پرده تئاتر افتاد پایین !
" مردم بلند شدن و شروع کردن به کف زدن و یه نفر تو بلند وگو اعلام کرد که " پایان پرده اول "
ماهام راه افتادیم بریم پشت صحنه و تا رسیدیم ، کامیار خودشو انداخت رو یه صندلی و یه بادبزن از رو میز ور داشت و همونجور که خودشو باد میزد گفت "
_ هیچ نقش هاتونو بازی نمیکنین ها ! اصلاً خوشم نیومد !
" رجب خان و نصرت و وزیر اعظم که نمیدونم اسمش چی بود، مات واستاده بودن و کامیار رو نگاه می کردن که گفت "
_ خدا مرگم بده ! دیدی بالاخره نتونستم اون چیزایی رو که باید میگ فتم بگم ! چی باید می گفتم ؟! بلایت بجانم و چی چی ؟!!
" رجب خان یه نگاه بهش کرد و گفت "
_ اما تو مادرزاد هنرپیشه ای آ !
" تا کامیار اومد یه چیزی بگه که در وا شد و یه دختر و یه پسر اومدن تو که رجب خان شروع کرد باهاشون دعوا کردن که چرا دیر اومدن و این حرفا . فهمیدیم که اینا همونایی هستن که ماها داریم جاشون بازی می کنیم . تا کامیار فهمید بلند شد کلاه گیس رو از سرش ورداشت و داد به دختره و گفت "
_ بگیر خانم جون ! با این دیر اومدنت پدر ما رو در آوردی ! نصف گوشت تن مون آب شد جلو مردم تا آبروی شما رو بخریم !
" دختره یه نگاه به کامیار کرد و خندید و گفت "
_ واقعا آفرین ! این چیزا رو از کجا می گفتین شما؟!!
کامیار _ یه جوری گفتم دیگه ! بگیر خانم جون آماده شو واسه پرده بعدی .
رجب خان _ مگه میشه ؟!!
کامیار _ چی مگه میشه ؟
رجب خان _ الان که نمیشه جاتونو عوض کنین ! مردم صداشون در میاد !
کامیار _ به من چه مربوطه ؟! ما قرار بود یه چند دقیقه بیایم رو صحنه تا اینا برسن ! حالا که دیگه اومدن !
رجب خان _ بابا نمایش خراب میشه ! افت میکنه !
کامیار _ به درک ! حالا فکر میکنه نمایشنامه اتلو رو برده رو صحنه ! بگیر بابا این واموندهٔ رو !
" بعد اومد جلو و نیزه رو از دست من گرفت و گفت "
_ بده به من سامان جون ! نمایش تموم شده ، تو هنوز چسبیدی به این ؟!!
" نیزه رو از دستم گرفت و به رجب خان گفت "
_ بگیر بابا ! دست این بچه پینه بست از بس این نیزه رو محکم فشار داد !
" رجب خان برگشت به نصرت گفت "
_ نصرت این رفیقت اگه بقیه نمایش رو بازی نکنه خراب میشه همه چیزا!
" نصرت یه نگاهی به رجب خان کرد و اومد طرف ما و آروم به کامیار گفت "
_ ببین ، من نمیدونم شماها کی هستین ! امشب چند بار به من کمک کردین . این کمکم بهم بکنین ! به خدا تا آبد ممنون تون میشم !
کامیار _ آخه بابا من نمیدونم بقیه داستان چیه ! من نتونستم همون چند تا جمله رو بگم چه برسه به اینکه بقیه نمایش رو بازی کنم ! برم رو صحنه همه چی خراب میشه ها !
رجب خان _ تو همینایی رو که گفتی بگو ، کاریت نباشه . سالن داشت می ترکید از خنده !
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)