صفحه 6 از 13 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 130

موضوع: رمان گندم / م . مودب پور

  1. #51
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    " سرمو بلند نکردم و همونجور نشستم . دلم می خواست تنها باشم . کامیار اومد بغلم نشست و گفت "
    _ چه خونه و زندگی ای دارن ! تموم ظرف و ظروف شون از نقره و طلاس ! دختراشونو که نگاه می کنی ، انگار تو اروپایی ! گوش میدی چی میگم !؟
    " سرمو تکون دادم "
    _ چته ؟ سرت درد می کنه ؟
    _ با سرم جواب منفی دادم "
    _ پس چته ؟! سرتو بلند کن ببینم !
    " به زور سرمو بلند کرد و تا دید گریه میکنم یه مرتبه هول شد و گفت "
    _ چی شده ؟! میگم چته ؟!
    _ هیچی بابا !
    کامیار _ واسه چی گریه می کنی ؟!
    _ خودمم نمیدونم !
    کامیار _ واسه گندم گریه میکنی ؟!
    _ نمیدونم ! شاید واسه گندم ، شاید واسه شانس خودم ، شایدم واسه تو !
    کامیار _ برای من ؟!
    " سرمو تکون دادم "
    کامیار _ چرا برای من ؟! نکنه قراره بلا ملایی سر من بیاد ؟!
    _ نه دیشن خیلی دلم برات تنگ شده بود ! دلم می خواست پیش م بودی و باهم می رفتیم خونه اون دختره !
    _ الهی جیگرم تخته مرده شور خونه بیاد پایین ! به جون تو اگه میدونستم ، دیشب همه شونو ول می کردم می اومدم ! یعنی به جون بابام می خواستم بیام اما این ذلیل مرده ها ، یه لنگ کفش مو ورداشتن قایم کردن ! واسه همین می گفتم دیشب تا حالا یه لنگه پا بودم ! تازه صبحی م به زور ازشون گرفتم و اومدم ! الهی کامیار بمیره که تو دلت براش تنگ شده ! کاشکی خبر مرگم این واموندهٔ موبایلمو قایم کرده بودم آ! جونم مرگ شده ها ورش داشتن قایمش کردن که کسی بهم زنگ نزنه !
    " شروع کرد تند تند با دستاش اشک هامو پاک کردن ! همونجورم حرف می زد ."
    _ کامیار _ این یکی دو شبه زیادی بهت فشار اومده ! هی بهت گفتم بیا بریم ، نیومدی ! حداقل یه بادی به کلهٔ ت میخورد ! حالا دیگه گریه نکن ! منم غصّه میخورم آ ! ول کن ! بالاخره هر چی خدا بخواد بشه ، میشه ! تقصیر من و تو که نبوده آخه !
    _ دلم از این می سوزه که یه روزم از عاشق شدنم نگذشته بود که اینطوری شد ! حتی نتونستم باهاش حرف بزنم !
    کامیار _ همینه دیگه ! آدمیزاد این طوریه ! اگه اون چیزایی رو که دوست داره از جلو دستش وردارن ، بدتر میشه ! اون وقته که حرص آدمو میگیره !
    _ یعنی دیشب کجا بوده ؟ کجا خوابیده ؟
    کامیار _بچه که نیست ! دفعه اول شم که نبوده که از خونه رفته بیرون ! ناسلامتی دانشجوی این مملکته ! حتما خونه یکی از دوستاش بوده !
    _ آخه کدوم دوستش ؟!
    کامیار _ صد تا دوست و رفیق داره !
    _ شانس رو ببین تورو خدا ! درست باید این اتفاق برای اون دختری بیفته که من عاشقش شدم !
    کامیار _ تقصیر خودته !
    _ من چه تقصیری دارم ؟!
    کامیار _ بابا جون این همه دختر تو این باغ بود ! می رفتی جلو پنجره یکی دیگه شون دزدکی دید می زدی ! حالا گندم نشد ، جو ! جو نشد ، بلغور ! بلغور نشد ماش ! شکر خدا همه شون خاصیت دارن !
    _ ول کن حوصله ندارم !
    کامیار _ اگه دیشب با من می اومدی بهت می گفتم ! بیست تا دختر اونجا بود ، یکی از یکی خوشگل تر ! هر کدوم رو که انتخاب می کردی ، بابا ننه شون از خدا می خواستن !
    _ من تو عشق معامله نمی کنم !
    کامیار _ پاشو برو گم شو ! این حرفا دیگه تو این دوره و زمونه خریدار نداره ! الان دارن رو جون مردم معامله می کنن !
    _ اونی که این کارا رو می کنه ، آدم نیست !
    کامیار _ آره ، آدم نیست اما فعلا هس و خیلی کارام می کنه ! اما مردمم کمکش می کنیم !
    _هیچکس به یه همچین آدمی کمک نمیکنه !
    کامیار _ چرا ، میکنه . گوشت گرون میشه ، همه هول میزنیم و بیشتر میخریم ! مرغ گرون میشه ، همینطور ! شیر گرون میشه ، همینطور ! میوه گرون میشه ، همینطور !
    _ اینا چه ربطی به عشق داره ؟!
    کامیار _ چرا ربط نداره ؟! خب معشوق م باید گوشت و مرغ و شیر و میوه بخوره که جون بگیره و خوشگل و ترگل ورگل بشه دیگه !
    _ برو بابا !
    کامیار _ عجب خری یه ها ! تو تا حالا دیدی که مثلا یه دختر ، شیش ماه گوشت و مرغ و میوه و شیر و این چیزا رو نخوره و خوشگل باشه ؟! صورتش میشه عین کاغذ مچاله شده ! اون وقت فکر می کنی تا از در خونه ش اومد بیرون ، صد تا عاشق دل خسته پیدا می کنه ؟! عشق مستقیما با گوشت و مرغ و لبنیات نسبت داره ! این گرسنه های آفریقا رو ببین ! تا حالا شنیدی یه دختر از این آفریقایی ها گرسنه بره تو هالیوود ؟! این دخترای گرسنه آفریقایی رو اگه بخوای تبدیلشون کنی به یه چیز به درد بخور که مثلا بشه عاشق شون شد ، اول باید باد شون کنی ! بعد یه اوتو بخار حسابی بهشون بزنی و بعد پنجاه شصت کیلو گوشت و مرغ و میوه بخوردشون بدی تا بتونن رو پاشون واستن !
    _ خیلی خب بابا خیلی خب !
    کامیار _ پس به این قرار ، میشه ، مثلا یه دختر رو کیلویی حساب کرد ! حالا کیلو چند ، دیگه بستگی به بازار داره ! از کیلو یه میلیون بگیر برو بالا ! هر چی تغذیش خوب بوده باشه ، یعنی باباش پولدارتره ! دختری م که باباش پولدار باشه ، میکنه به عبارت کیلویی هفت هشت میلیون تومان !
    _ پس با این حساب وقتی میریم خواستگاری یه دختر باید یه ترازوم با خودمون ببرین !؟
    کامیار _ نه ، احتیاجی نیست ! باباهه هر روز همینجوری چشمی دخترشو باسکول می کنه تا مضنه دستش بیاد ! تو همین کاملیای خودمونو درنظر بگیر ! میدونی تا حالا کیلو چند واسه خودمون تموم شده ؟! کمتر از مایه که نمیتونیم بدیمش ! همین مخارج دانشگاهش هفت هشت میلیون تومان شده تا حالا ! خب باید بکشیم رو جنس دیگه ! ما که دیگه نباید ضرر بدیم !
    بابای بیچاره م مرتب میگه تولید کننده همیشه ضرر می کنه ! همین عمه اینا ! تا حالا گندم براشون کیلو چند افتاده ؟ تازه حالا که وقت بهره برداری یه ، جنس گذاشه رفته ! واموندهٔ یه جنسی م هس که نمیشه زیاد احتکارش کرد ! یه خرده وقتش بگذره میشه کیلو دوزار ! بعدش فقط به درد ترشی میخوره ! اما ترشی ش خوب در میاد آاا !
    _آدم در مورد دختر اینطوری صحبت می کنه ؟!
    کامیار _ من غلط بکنم اینطوری حرف بزنم! پدر و مادرا اینطوری فکر می کنن ! وگرنه منکه کیلو هر چند باشه بی چونه خریدارم ! این پدر مادران که نرخ تعیین می کنن ! طفلک یه پسر جوون گویا پیدا شده برای کملیا ! حیوونی دستش خالیه ! بابام پا تو یه کفش کرده الی و بلا از کیلو ده میلیون کمتر نمیدم !پسر بدبختم رفته وام بگیره بیاد چهار کیلو کاملیا بخره ورداره بره !
    _ راست میگی یا چاخان می کنی ؟!
    کامیار _ راست میگم جون تو ! یه پسری پیدا شده می خواد بیاد خواستگاری کاملیا تازه مدرکش رو گرفته و رفته سر کار . وضع مالی شم خوب نیست. بابام گفته اصلاً حرفشو نزنین ! تو بیا این کاملیا رو وردا برو ! پنجاه و دو کیلویه ، با تو چهل با هشت حساب میکنم ! خورد و خوراک یه سال شم ، واسه اش گرفتیم ! یعنی تا آخر زمستون هیچ خرجی نداره !
    _ مگه گوسفنده ؟!
    کامیار _ خاک بر سرت ! در مورد خانما اینطوری صحبت میکنن ؟!
    _آخه تو اینطوری میگی !
    کامیار _ بابا من نمیگم که ! بابام اینا رو میگه و اینطوری فکر می کنه !
    _ تو چی میگی ؟!
    کامیار _ تازه به من گفته ! حالا یه کاری براش میکنم اگه پسره خوب و سالم باشه ، جورش میکنم .
    " تو همین موقع از دور آفرین پیداش شد و تا چشم کامیار بهش افتاد گفت "
    _موشالا هزار موشالا ! فکر می کنی این چند کیلو باش ؟!
    _ گم شو کامیار !
    کامیار _ خب باید حساب جیبمم بکنم آخه ! اگه ننه باباش همراهی کنن و یه خرده با ما راه بیان شاید معامله جوش بخوره !
    _ اونا که از خدا میخوان !
    کامیار_ خب یعنی اینکه ترازو رو دست کاری نکنن ! قبل از قپون کردن بهش آب ندن بخوره ! وزن لباس و کفش و این چیزا رو کم کنن !
    " تو همین موقع آفرین رسید جلو ما و ماهام جلوش بلند شدیم ."
    آفرین _ سلام .
    کامیار _ تو چند کیلویی آفرین ؟!
    آفرین _ چی ؟!
    کامیار _ میگم چند کیلویی ؟
    آفرین _ برای چی ؟
    کامیار _ داریم حساب پول مونو میکنیم !
    آفرین _ وزن من چیکار به پول شما داره ؟
    کامیار _ پول ما به وزن شما بستگی داره !
    آفرین _ یعنی چی ؟!
    _ هیچی بابا شوخی میکنه !
    آفرین _ از گندم چه خبر ؟ حالش چطوره ؟
    کامیار _ای بد نیست . یعنی همونطوریه .
    آفرین _ دلارام خیلی ناراحته .
    کامیار _ای بر پدر اون دلارام ! ببین چه شری بپا کرد !
    آفرین _ میگم چطوره ببریمش پیش یه روانپزشک ؟!
    کامیار _ اگه دستمون بهش برسه که صاف تحویل دیوونه خونه ش میدیم !
    " زود بهش اشاره کردم که یعنی حواست کجاس !"
    آفرین _ یعنی چی دستمون بهش برسه ؟!
    کامیار _ یعنی فعلا تحت حمایت آقا بزرگه ! رفته اونجا بست نشسته .
    آفرین_ من میتونم باهاش چند دقیقه حرف بزنم ؟
    کامیار _ فعلا که نه ، تا بعد ببینیم چی میشه.
    آفرین _ دیشب کجا بودی ؟
    کامیار _ یه درویشی یه ، صاحب نفس . رفته بودم پا بوسش شاید یه دمی بده و گره از کارمون وا بشه.
    آفرین _ آاآ....! راست میگی ؟! کاشکی به منم می گفتی ، می اومدم ! انقدر دوست دارم یکی از این درویشا رو ببینم !
    کامیار _ نمیشه ، این درویش فقط به مردا دم میده !
    آفرین_ کامیار ، میتونم چند دقیقه باهات حرف بزنم ؟
    کامیار _ الان تو ده دقیقه س داری باهام حرف میزنی دیگه !
    آفرین _ منظورم تنهایی یه !
    کامیار _ آره ، به شرطی که در مورد ازدواج و عروسی و زندگی تشکیل دادن و بچه دار شدن و این چیزا نباشه که پنجاه نفر قبل از تو تو نوبتن واسه صحبت کردن !
    آفرین _ واقعا که کامیار ! از سامان یاد بگیر !
    کامیار _چی رو از این یاد بگیرم ؟!
    آفرین _ عشق و دوست داشتن رو !
    کامیار _ این نتونست بیست و چهار ساعت یه دونه عشق رو نیگه داره ! من چی ازش یاد بگیرم ؟!
    آفرین _ یعنی تو خیلی بلدی نگهبان عشق باشی ؟!
    کامیار _ به شهادت پنجاه شصت نفر ، آره ! اصلاً من جّد اندر جّد نگهبان بودم ! الانم سی چهل تا عشق رو ، تر و تازه ، تو یخچال نگهداری می کنم !
    آفرین _ تو آدم نمیشی ! اینا رو که گفتی یادت باش تا جوابشو بهت بدم !
    کامیار _ حتما میخوای یه پرونده م برای من درست کنی ! خواهرت واسه گندم بدبخت پرونده سازی کرد بس نبود ؟!
    آفرین _ ایشالا یه روز که مشغول عیاشی هستی بگیرنت و پدرت رو در بیرن ، این دل من خنک بشه !
    کامیار _ تا حالا صد بار گرفتنم ! فوقش بشه صد و یه بار ! چه فرقی میکنه ؟!
    آفرین _ خاک بر سرت کنن !
    " اینو گفت و با عصبانیت گذاشت و رفت ."
    کامیار _ آفرین ! آفرین !
    " یه لحظه واستاد و برگشت طرف کامیار "
    _ کامیار _ نگفتی چند کیلویی تو ؟!
    آفرین _ مگه میخوای کولم کنی که وزن مو میخوای ؟!
    کامیار _ نه ، داریم دختر شایسته انتخاب می کنیم !
    آفرین _ برو از بین همونا انتخاب کن !
    کامیار _ خره تو صدر جدولی ها ! به بخت خودت لگد نزن !
    " آفرین یه نگاه به کامیار کرد و خندید و همونجور که داشت می رفت گفت "
    _ چهل و هفت !
    کامیار _ با ظرف یا بدون ظرف ؟
    " دوباره برگشت و خندید و رفت "
    _ واقعا چه حوصله ای داری کامیار ! خیالی که براش نداری ؟!
    کامیار _ برای ازدواج ؟
    _آره .
    کامیار _ نه بابا ! این از اوناس که براش فرقی نمی کنه من باهاش عروسی کنم یا بابام ! این فقط می خواد شوهر کنه !
    _ اتفاقا می خواستم همینو بهت بگم ! همین چند ساعت پیش اگه من ازش تقاضای ازدواج کرده بودم ، نه نمی گفت !
    کامیار _تو به من چیز یاد نده بچه جون ! بیا فعلا بریم پیش آقا بزرگه ، کار دارم .
    _ چیکار داری ؟
    کامیار _ بابا باید به عمه اینا بگیم که گندم گذاشته رفته ! شاید اونا بتونن کاری بکنن ! پس فردا نگن چرا به ماها نگفتین !
    _ یعنی کار درستیه ؟
    کامیار _ آره ، درسته . بیا بریم .
    " راه افتادیم طرف خونه آقا بزرگه ، تو راه بهش گفتم ."
    _ این پسره رو چیکار کنیم ؟
    کامیار _ کدومو ؟
    _ همینکه میگی شاید برادر گندم باش .
    کامیار _ شب ! شب باید بریم تئاتر سراغش .
    _ یعنی ممکنه واقعا همون باش ؟
    کامیار _ کسی که این اطلاعات رو به من داد ، میتونه تو یه ساعت فک و فامیل یه مرغابی رو از وسط مرداب انزلی ، بین هزار تا مرغابی ، شناسایی کنه !
    _ میگم پس نباید خونواده ش بد باشن !
    کامیار _ خونواده کی ؟
    _ گندم .
    کامیار _ چطور مگه ؟
    _ خب وقتی برادرش اهل هنره ، احتمالا خونواده روشنی هستن دیگه !
    کامیار _ خدا میدونه . تا ببینیم شب چی میشه . شایدم این پسره برادر گندم نباشه !
    _ تو که گفتی هس !
    کامیار _ به احتمال نود درصد هس . بپر تو که رسیدیم .
    " رسیدیم دم خونه آقا بزرگه و کامیار طبق معمول ، دو تا تقه به در زد و رفت تو که صدای آقا بزرگه در اومد !"
    _ باز سر زده اومدی تو ! از دست تو باید همیشه در رو قفل و کلون کرد ؟!
    کامیار _ بابا یه کار مهم دارم آخه !
    آقا بزرگه _ چی شده ؟! پیداش کردین ؟!
    کامیار _ نه بابا ! اومدم بگم بهتره که به عمه اینا جریان رفتن گندم رو بگیم !
    " آقا بزرگه یه نگاهی به کامیار کرد و بعد رفت طرف پنجره واستاد و تو باغ رو نگاه کرد ."
    کامیار _ اگه خدا نکرده اتفاقی بیفته ....
    آقا بزرگه _ نفوس بد نزن بچه !
    کامیار _ میخواین من برم بهشون بگم ؟
    آقا بزرگه _ نه ، تا امشبم دست نیگه میداریم ببینیم چی میشه ، اگه ازش خبری نشد ، خودم یه جوری بهشون میگم .
    کامیار _ میخواین به پلیس خبر بدیم ؟
    آقا بزرگه _ نه ، صورت خوبی نداره . گم که نشده ! کسی هم که ندزدیدتش ! حالا بذار ببینم چی میشه .
    " من و کامیار چیز دیگه نگفتیم با خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون ."
    _ کامیار ، تو خیلی بی خیالی !
    کامیار _ یعنی چی ؟
    _ تو انگار نه انگار که دختر عمه ت این طوری شده !
    کامیار _ چطوری شده ؟
    _ همین جوری دیگه !
    کامیار _ والا دختر عمه م ، اینطوری که من خبر دارم ، از هر وقتی سر حال تر و قبراق تره !
    _ واقعا که کامیار !
    کامیار _ مگه دروغ میگم ؟! تازه داره خودشو پیدا می کنه ! تا قبل از این جریان یه دختر پخمه بی سر و زبون بود ! حالا الٔحمدالله داره میشه عین شیر ! یادت رفت چه بالایی سر سمیه خانم آورده ؟! تا قبل از این میتونست از این کارا بکنه ؟ اصلاً یه همچین روحیه ای داشت ؟!
    _ نه اما .....
    کامیار _ اما بی اما ! شاید این جریان براش خیلیم خوب باش ! بابا تو این مملکت یه وقتی زن و دختر شیر بودن ! اسب سوار می شدن ! تیر اندازی می کردن! اونم با تیر و کمون ! بابا ، زن ایرانی یه وقتی تو این مملکت پادشاه بوده ! بذار این دختر خودشو پیدا کنه ! تا حالا شاید خیلی چیزا داشته که ممکن بوده از دست بده ، برای همینم می ترسیده ! حالا فکر میکنه دیگه چیزی نداره که از دست بده ! برای همینم داره کم کم به خودش میرسه !
    _ من این حرفا حالیم نیست ! می ایی بریم دنبالش یا خودم برم ؟
    کامیار _آخه کجا بریم ؟!
    _ چه میدونم ! هتل ا ! مسافر خونه ها ! پارک ا !هر جا !
    کامیار _ دنبال یه سوزن تو انبار کاه بگردیم ؟!
    _ اون که نمیتونه شب تو خیابونا بخوابه حتما میره خونه یکی !
    کامیار _مثلا کی ؟
    _ مثلا دوستاش ! بالاخره یه دوست داره که بره پیشه ؟! اون دخترا کی بودن ؟ ناهید ، سابرینا ، مهسا !
    " یه فکری کرد و بعد خندید و گفت "
    _ نیلوفر ! پریسا! شقایق ! وای خدا منو مرگ بده که چقدر کوتاهی کردم !
    _ منم همینو میگم دیگه ! ماها حداقل میتونستیم یه خبری از اینا بگیریم !
    کامیار_ تو حق داری ما مقصریم ! یعنی منه خاک تو سر مقصرم !
    _ دیدی حالا !
    کامیار_ می پذیرم ! کوتاهی با قصورم رو می پذیرم و هرگونه تنبیه رو به دل و جونم میخرم ! همین الان میرم که جبران کنم ! باید به تک تک این خانما سر بزنم و خبر بگیرم ! وای خدا که چقدر کار دارم ! بدو بریم جبران !
    _ ناهار بخوریم بعد .
    کامیار_ من کوفتم بشه اون ناهار ! تا من از یکی یکی اینا خبر نگیرم ، لقمه از گلوم پایین نمیره که !
    _ من گشنمه !
    کامیار_ کارد بخوری ! دنبال اون دختره گشتن واجب تره ، یا ناهار ؟!
    _ چطور تو یه مرتبه به صرافت افتادی ؟!
    " دست منو گرفت و کشید ، گفت"
    _گفتی ناهید ، سابرینا و کی ؟
    _ مهسا.
    کامیار_ وای خدا جون شیش تا !
    " همونجور که منو با خودش میکشید بهش گفتم"
    _ همه شونو که امروز نمیرسیم !
    کامیار_ تو بیا ! خدا توفیق میده!
    " رفتیم تو گاراژ و ماشین کامیار رو در آوردیم و سوار شدیم و حرکت کردیم و من یه تلفن زدم به ژاکلین که ازش آدرس دوستای گندم رو بپرسم . فقط آدرس دوتاشونو داشت . شقایق و نیلوفر . قرار شد آدرس بقیه رو از همین دو تا بگیریم .
    خونه شقایق نزدیکتر بود ، رفتیم طرف خونه اون . تقریبا یه ربع بعد رسیدیم و پیاده شدیم و زنگ زدیم . یه دختر خانم آیفون رو جواب داد و معلوم شد که خودش شقایقه . چند دقیقه طول کشید تا اومد دم در . انگار یه دستی به سر و صورتش کشیده بود و لباسش رو عوض کرده بود . را رسید گفت "
    _ بفرمایین تو ! اینجا که بده ! بفرمایین .
    کامیار که چشمش به شقایق که یه دختر خوشگل بود افتاد ، انگار اصلاً یادش رفت برای چی اومدیم اونجا ! شروع کرد باهاش احوالپرسی کردن ."
    کامیار _ سلام عرض کردم خانم ! حال شما چطوره ؟
    شقایق _ خیلی ممنون ، حال شما چطوره ؟
    کامیار_ الٔحمد الله ! خوب خوب ! بابا چطورن ؟
    شقایق _ ممنون ، خوبن .
    کامیار_ الٔحمد الله ! مامان چطورن ؟
    " شقایق خندید و گفت "
    _ایشون چند ساله فوت کردن !
    کامیار_ الٔحمد الله ! ببخشین ببخشیدن ! یعنی انشاالله خاک به قبرشون بباره ! یعنی نور به قبرشون بباره ! والله هول شدم ! از بس شما خانم و باوقار تشریف دارین ! زبونم گل مژه زده !
    " شقایق خندید و گفت "
    _ گل مژه مال چشمه !
    کامیار_ از بس شما گل این ، همه جای ما گل در آورده ! عین این زمینای پارک ملت ! خدا خیر بده به این شهر داری تهران ! هر جا گیرش میاد یه چیز می کنه توش ! یعنی یه شاخه گل می کنه توش !
    شقایق _ شما حتما کامیار خان هستین !؟
    کامیار_ غلام شمام ! از کجا فهمیدین ؟
    شقایق _ از تعریفایی که گندم در مورد بانمکی شما کرده !
    " کامیار که چشم از چشم شقایق ور نمیداشت ، با خنده گفت "
    _ ببخشین گندم کیه ؟
    " شقایق زد زیر خنده و گفت "
    _ دختر عمه تون دیگه !
    کامیار_ آهان ! اونو که آردش کردن تموم شد رفت پی کاره !

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. #52
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    " با آرج زدم تو پهلوش و به شقایق گفتم "
    _ ببخشین مزاحمتون شدیم ، می خواستیم ببینیم شما از گندم خبری ندارین ؟
    شقایق _ نه ! اتفاقی افتاده ؟!
    کامیار_ نه بابا ! داریم برای سازمان سیلوی تهران آمار میگیریم ! ببخشین شمام دانشگاه تشریف دارین ؟
    شقایق _ با گندم هستم .
    کامیار_ خدا شما رو به خونواده تون ببخش ! درسا چطوره ؟ سخته ؟ آسونه ؟
    شقایق _ای ، بد نیست . بفرمایین تو تورو خدا ! اینجا بده !
    کامیار_ چشم ، هر چی شما بفرمایین !
    " اومد حرکت کنه که بازوش رو گرفتم و گفتم "
    _ ببخشین شقایق خانم ، شما آدرس چند تا از دوستای صمیمی ش رو دارین به ما لطف کنین ؟
    شقایق _ کدوم شونو می خواین ؟
    کامیار_ اونایی رو که خوشگل ترن !
    " یه چشم غره بهش رفتم و به شقایق گفتم"
    _ اونایی رو که باهاش صمیمی ترن .
    کامیار_ بله بله ! یعنی اونایی که صمیمی ترن .
    شقایق _ جدأ براش اتفاقی افتاده ؟!
    _ کمی با خونواده ش اختلاف پیدا کرده و از خونه قهر کرده .
    شقایق _ای وای چه بد ! شاید بیاد اینجا !
    کامیار_ میگم چطوره ماهام اینجا منتظرش باشیم تا بیاد ؟!
    " یه چشم غره دیگه بهش رفتم و به شقایق گفتم "
    _ اگه همون آدرس ها رو بهمون بدین ممنون میشیم.
    شقایق _ الان براتون مینویسم میآرم .
    کامیار_ اگه دست تون خسته میشه ، بذارین من بیام براتون بنویسم ! آخه من بابام میرزا بنویس بوده .
    "شقایق خندید و رفت تو "
    کامیار_ الهی تو خونه شون خودکار مداد و خودنویس پیدا نشه ، مجبور بشه منو صدا کنه که براش بنویسم .
    _کامیار خجالت نمیکشی ؟!!
    کامیار_ کی از نوشتن تا حالا خجالت کشیده که من بکشم ! اصلاً اگه نوشتن خجالت داشت که این همه مدرسه و دبیرستان و دانشگاه نمیرفتن !
    _ به خدا من جای تو خجالت میکشم !
    کامیار_ تو چرا جای من خجالت میکشی ! اصلا چرا ما خجالت بکشیم ؟! اونایی که الف ب پ ت س رو اختراع کردن باید خجالت بکشن !
    _ زهرمار .
    " موبایلمو در آوردم و شماره گندم رو گرفتم اما موبایلش خاموش بود . یکی دوبار دیگه گرفتم اما فایده نداشت . تو همین موقع شقایق با یه ورق کاغذ اومد بیرون و گفت "
    _ بفرمایین . این چند تا تو ذهنم بود .
    " تا اومدم بگیرم که کامیار زودتر کاغذ رو گرفت و گفت "
    _ تو خونه خودکار داشتین ؟!
    " شقایق با تعجب بهش نگاه کرد و گفت "
    _ ببخشین متوجه نمیشم !
    کامیار_ هیچی ، چیچی ! میگم شما با سرویس میرین دانشگاه ؟
    شقایق _ نه خودم میرم .
    کامیار_ خودتون تنهایی میرین ؟!!!
    شقایق _ خب بله !
    کامیار_ هزار ماشاالله به شما باشه ! میگم حوصله تون سر نمیره تنهایی میرین ؟
    " کاغذ رو از دستش گرفتم و به شقایق گفتم "
    _ خانم خیلی خیلی از همراهی تون ممنونم ، خیلی لطف کردین !
    شقایق _ خواهش می کنم . لطفا هر وقت مساله حل شد ، به منم یه خبری بدین !
    کامیار _ چشم ! حتما ! اصلاً خودم میام اینجا که مژده گونی م ازتون بگیرم !
    شقایق _ قدم تون سر چشم . هر وقت تشریف بیارین خوشحال میشم .
    کامیار _ منم خوشحال میشم ! یعنی خوشحال که میشم هیچی ، کلی م ذوق می کنم !
    " شقایق زد زیر خنده که دست کامیار رو گرفتم و کشیدم طرف ماشین و همونجور یه خداحافظی از شقایق کردم و در ماشین رو واکردم و کامیار رو به زور نشوندم پشت فرمون و خودمم از اون طرف سوار شدم . کامیار هنوز حواسش به شقایق بود که سرش داد زدم و گفتم :
    _ کامیار !
    کامیار _ای مرض و کامیار ! ای درد بی درمون و کامیار ! دلم ریخت پایین ! چرا داد میزنی ؟!
    _ حواست کجاس ؟!
    کامیار _ دارم دنبال ماشین می گردم دیگه !
    _ کدوم ماشین ؟
    " هنوز داشت به شقایق نگاه میکرد و همونجوری با من حرف می زد !"
    کامیار _ همونکه باهاش اومدیم اینجا دیگه !
    _ ما که الان تو ماشین نشستیم !
    " یه مرتبه حواسش جمع شد و با تعجب گفت "
    _ کی اومدیم تو ماشین ما ؟!
    _ اصلاً لازم نکرده بریم دنبال گندم ! برگرد خونه !
    کامیار _ مگه من دلم طاقت میاره ، این دختره رو تو این شهر به این گل گشادی تنها ولش کنم ؟!
    _ تو که اصلاً یه کلمه هم در مورد گندم حرف نزدی ؟!
    کامیار _ واا ! چه حرفا !! من همه ش در مورد این طفل معصوم صحبت کردم !
    _ خجالت بکش کامیار !
    کامیار _ من که دیگه چیزی ننوشتم که خجالت بکشم ؟!
    _ حرکت کن بریم خونه !
    کامیار _ سی سال بر نمی گردم خونه ! اون دختر الان به ما احتیاج داره !
    _ کدوم دختر ؟ گندم یا اونای دیگه ؟
    کامیار _ چه فرقی میکنه ؟! تو نیکی میکن و در دجله انداز که ایزد درشمیرانت دهد باز ، آدرس بعدی رو بخون ببینم !
    _ گرسنمه بابا !
    کامیار _ داد نزن شقایق خانم هنوز دم در واستاده !
    _ خب حرکت کن بریم دیگه !
    کامیار _ میخوام حرکت کنم اما پاهام ازم فرمون نمی برن !
    _ پس پاشو من بشینم !
    کامیار _می خوای من همینجا واستم تو بری برگردی ؟!
    _ حرکت میکنی یا نه ؟
    کامیار _ پس تو ماشین رو روشن کن ! منکه دل اینکار رو ندارم !
    _ واقعا که کامیار !
    کامیار _ حداقل دنده رو تو عوض کن ! چقدر سنگدل شدی امروز !
    " در رو واکردم و به شقایق گفتم "
    _ خواهش می کنم شما بفرمایین تو ! خجالت مون ندین !
    شقایق _ اختیار دارین !
    _ ماشین گرم کرده ، باید کمی خنک بشه ، یه خرده طول میکش !
    شقایق _ پس بفرمایین تو یه چایی میل کنین تا ماشین خنک بشه .
    " تا اینو گفت ، دست کامیار رفت طرف دستگیره در که من زود سوئیچ رو پیچوندم و ماشین روشن شد ! کامیار یه فحش زیر لب بهم داد که محلش نذاشتم و به شقایق گفتم "
    _ خب روشن شد ، شما دیگه بفرمایین خدانگهدار .

    صفحه ۲۲۴-۲۲۵ موجود نبود



    فرهاد رحمت الله ! اما یه دستشون خطرناکن و مردم آزار ! مثل این دلارام ! عشقش از دستش بره و تبدیل میشه به انتقام !
    _ نه بابا ، اونطوری هام نیست !
    کامیار_ اگه دلارام همین شبا نیومد تو اتاقت و سرتو با چاقو نبرید !
    _ فیلم جنایی زیاد دیدی تو !
    کامیار_ سوار شو بریم که دیر شد .
    " دو تایی سوار ماشین شدیم و رفتیم سراغ برادر احتمالی گندم . همونجور که می رفتیم به کامیار گفتم "
    _ کامیار ، اگه نتونیم گندم رو پیدا کنیم چی ؟
    کامیار_ هیچی ! مگه ما باعث این اتفاق شدیم ؟!
    _ نه ، از نظره چیز دیگه میگم .
    کامیار_ از نظره اینکه دوستش داری ؟
    _ آره .
    کامیار_ تو مطمئنی که دوستش داری ؟
    _آره .
    کامیار_ من فکر نکنم !
    _ چرا ؟!
    کامیار_ ببین ! اگه این اتفاق پیش نیومده بود اونوقت تو میتونستی با قاطعیت بگی که دوستش داری یا نه !
    _ چه ربطی داره ؟
    کامیار_ الان دوست داشتن رو با دلسوزی و حرص با هم قاطی کردی ! یه خرده دوستش داری ! یه خرده دلت براش می سوزه ! بقیه ش میشه حرص !

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  3. #53
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    یعنی چی ؟!
    کامیار_ چون پیش ت نبوده ! آدمیزاد اینطوریه ! وقتی چیزی رو از جلوش ور میدارن یا ازش میگیرن یا ممنوعش می کنن ، حرص ورش میداره !
    اگه گندم الان پیشت بود ، شاید با همون نگاه کردن بهش و باهاش حرف زدن و گفتن و خندیدن ارضا می شدی ! جلوی دو تا جنس مخالف رو وقتی گرفتی ، رابطه شون به محض بهم رسیدن تبدیل میشه به زیاده روی ! حرص ! ولع ! یعنی آدمی که همیشه آب دم دستشه فقط تشنگی ش رو رفع میکنه اما آدمی که چند وقتی آب ندیده ، انقدر می خوره که میرسه به مرز ترکیدن ! حالام شاید احساس تو ، تنها عشق نباشه !
    _ بالاخره برای اینکه این احساس رو بفهمم ، احتیاجه که پیداش کنیم .
    کامیار_ بگو به امید خدا .
    _ ببینم ، پسره رو دیدی می خوای بهش چی بگی ؟
    کامیار_ تو هیچی نگو که کارا رو خراب کنی ! من خودم یه کاریش می کنم .
    " نیم ساعت بعد رسیدیم بالای .... و اونجا کامیار از چند نفر آدرس رو پرسید و رفتیم پایین و رسیدیم به همون تئاتری که انگار پسره توش کار میکرد .
    ماشین رو یه جا پارک کردیم و رفتیم دو تا بلیط گرفتیم و رفتیم تو . نمایش هنوز شروع نشده بود . کامیار از یه نفر که بلیط رو می گرفت سراغ پسره رو گرفت . فهمیدیم که پسره همونه و الانم پشت صحنه ، داره برای نمایش آماده میشه . راهی م که می رفت برای پشت صحنه بسته بود و نمیذاشتن کسی بره پیش هنرپیشه ها .
    با کامیار واستاده بودیم و مونده بودیم که چیکار کنیم که یه مرتبه کامیار کلکی زد !
    دو تا پسر بچه بغل ما واستاده بودن ، اونی که کوچیکتر بود ، دستشویی ش گرفته بود و بزرگتره هی بهش میگفت باید صبر کنه تا باباشون بیاد . کامیار که اینو شنید به پسر بزرگه گفت "
    _ عمو می خواین برین دستشویی ؟
    " پسره یه نگاهی به کامیار کرد و گفت "
    _ بله اما نمیدونیم کجاس !
    کامیار_ بیاین من بهتون نشون میدم .
    " بعد خودش دست بچه کوچیکه رو گرفت و به منم اشاره کرد که دست پسر بزرگه رو بگیرم و چهار تایی راه افتادیم طرف جایی که هم میخورد به دستشویی و هم راه پشت صحنه بود ! تا رسیدیم به در ، یه نفر جلومونو گرفت و گفت تا نمایش شروع نشه ، نمیشه کسی بره دستشویی ! کامیار آروم بهش گفت "
    _ آقا بچه ها هله هوله خوردن و خلاف ادب اسهال شدن ! اگه نذاری همین الان ببرم شون دستشویی باید یه سطل و یه خاک انداز و یه جارو نیم کیلو خاکستر بیاری که کف سالن انتظار از نجاست طاهر بشه ! خالا خودت میدونی !
    " یارو خندید و در رو واکرد و رفتیم تو . کامیار اول بچه ها رو برد دستشویی و وقتی کارشون تموم شد آوردشون بالا و فرستادشون طرف سالن انتظار و دست منو گرفت و برد طرف اتاق گریم .
    تا از چند تا پله بالا رفتیم و رسیدیم به یه راهروی کوچیک که دیدیم یه پسر با لباس هنرپیشگی ، در حالیکه صورتش رو سیاه کرده ، واستاده و داره با دو تا مرد دیگه حرف میزنه ! حرف که چه عرض کنم ! اون دو تا داشتن تهدیدش می کردن و اونم هی بهشون التماس میکرد که آبرریزی نکنن . ماها جامون طوری بود که پشت سر پسره بودیم و ما رو نمیدید !
    کامیار یه خرده واستاد و گوش کرد و بعد رفت جلو که دو تا مردا ساکت شدن و یه اشاره به پسره کردن و گفتن "
    _ اینا با توان ؟
    " پسره برگشت یه نگاهی به ما کرد و گفت
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. #54
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    " پسره برگشت یه نگاهی به ما کرد و گفت
    _ بله ، بفرمایین !
    کامیار_ ما رو منصور خان فرستاده .
    پسره _ منصور خان کیه ؟
    کامیار_ شما نمیشناسید شون ؟
    پسره _ خیر !
    کامیار_ گفته بهتون بگم نشون به اون نشونی که ده هزار تومن بهتون بدهکار بوده !
    " کامیار اینو که گفت ، اون دو تا مردا که خیلی م گردن کلفت بودن گفتن "
    _ پس داداش زودتر بدهی ت رو بده که رفیق ت الان سخت بهش نیازمنده !
    " بعد هر دو زدن زیر خنده ! کامیار دست کرد جیبش و ده تا هزاری دراورد که یکی از مردا اومد جلو که از کامیار بگیره ، تا دستش رو دراز کرد ، کامیار پولها رو کشید عقب و گفت "
    _ من این طلب رو باید بدم به آقا نصرت ! دیگه خودش میدونه !
    " بعد رفت جلو اون پسره ، ده تا اسکناس هزار تومانی گذاشت کف دستش که بالافاصله اونا ازش گرفتن و با یه لحن بد بهش گفتن "
    _ بقیه ش !
    " پسره با التماس گفت "
    _ به مولا اگه الان یه قرون داشته باشم ! تا آخر نمایش صبر کنین ، یه خرده ش رو بهتون میدم و تا آخر هفته بقیه ش رو صاف می کنم !
    " تا اینو گفت ، یکی از مردا یقه شو گرفت و یه چک زد تو گوشش و گفت "
    _ نانجیب ، بهت میگم وقت نداری دیگه ! یا همین الان جنس رو بده یا پولش رو !
    پسره _به جون هر سه تا مون پول ندارم !
    " یارو یه چک دیگه زد تو صورتش و گفت "
    _ پولت می کنم الان ! جنسا رو به کی فروختی ؟!
    پسره _ و الله دادم به چند نفر ، امروز فردا پولش رو می گیرم !
    " دست یارو بالا که رفت یکی بزنه که پسره دستاشو گرفت جلو صورتش و با حالت گریه گفت "
    _ نزن تورو خدا آقا سید ! میدونم گردن کلفتی و پهلون ! منم که دیگه زدن ندارم ! سر و صورتم زخمی میشه نمیتونم برم رو صحنه ، اون وقت این چندر غازم نمیتونم بهتون بدم !
    " من یه مرتبه حالم بد شد و به یارو گفتم "
    _ واسه چی میزنی ش ؟! مگه مملکت قانون نداره ؟!
    " تا اینو گفتم یارو یه صدائی از دهنش دراورد و گفت "
    _ به تو چه جو جو ؟!
    _اگه یه بار دیگه بزنی ش با من طرفی !
    " یارو همونجور که می اومد طرف من گفت "
    _ اول خودتو میزنم که دیگه بلبل زبونی یادت بره !
    " تا دو قدم ورداشت که کامیار بهش گفت "
    _ اگه دستت رو این بلند بشه ، به بابا ننه ت سفارش کن که یه بچه دیگه واسه خودشون درست کنن که عصای پیری شون باشه !
    "اینو که کامیار گفت ، یارو واستاد و یه لحظه به کامیار نگاه کرد و بعد برگشت طرف پسره و گفت "
    _ یا همین الان بقیه حساب رو میدی یا یه آبروریزی ازت بکنم که از اینجا بندازنت بیرون !
    " پسره فقط نگاهش کرد که یارو گفت "
    _ میدی یا نه ؟!
    پسره _ ما که پول ندارم ، آخرشم اینه که از اینجا بیرونم می کنن ! اما می خوام ببینم به این میگن مردونگی ؟
    " یارو گفت "
    _زرزر نکن ! پول نداری برو از رفقات قرض بگیر !
    پسره _ اونام وضع شون از من خرابتره !
    کامیار _ حسابش چقدره ؟
    " یارو برگشت طرف کامیار و گفت "
    _ تو میخوای جورشو بکشی ؟
    کامیار _ شاید !
    یارو _ ده دادی ، پنج چوق دیگه م روش !
    " کامیار دست کرد تو جیبش و کیفش رو دراورد و پنج هزار تومن شمرد و داد به یارو . یاروام یه خنده ای کرد و برگشت طرف پسره و گفت "
    _ دیدی گفتم پولت میکنم !
    " بعد دوباره یه خنده ای کرد و با رفیقش گذاشت رفت . موندیم من و کامیار و پسره .
    پسره یه خرده صبر کرد تا اون دو تا رفتن و بعدش به ما گفت "
    _ دست تون درد نکنه ! اینا خیلی آشغالن ! اگه شماها نبودین واقعا پولم می کردن !
    کامیار _ از لبت داره خون میاد !
    " با آستینش خون رو لبش رو پاک کرد و گفت "
    _ من منصور خان نمیشناسم ! کیه اینی که میگین ؟
    ` کامیار خندید ، پسره هم خندید و گفت "
    _ رکب بود ؟
    کامیار _ای ! همچین !
    " پسره دستش رو دراز کرد طرف کامیار و گفت "
    _ هر چی که بوده ، به موقع به دادم رسیدین !
    " با کامیار دست داد و بعدش و منم دست داد و گفت "
    _ حتما یه کاری با من دارین ! هنرپیشه معروفی نیستم که خواسته باشین ازم امضا ممضایی چیزی بگیرین ، حتما کار دیگه باهام دارین !
    کامیار _ تقریبا .
    پسره _ فعلا نمایش داره شروع میشه و هنرپیشه زن مونم با یه سیاهی لشکر نیومده ! بیاین بریم " صورتخونه " تا شما یه چایی بخورین ماهام یه خاکی تو سرمون بریزیم !
    " من برگشتم به کامیار نگاه کردم که گفت "
    _ اتاق گریم رو میگه !
    پسره _ ماها بهش میگیم صورتخونه ! اسم قدیمی یه ! فعلا بیاین تا بعدأ با هم حرف بزنیم .
    " سه تایی رفتیم پشت صحنه . اونجا یکی دو تا مرد داشتن گریم می کردن و با هم حرف می زدن . یکی شون که انگار رئیس شون بود خیلی ناراحت و عصبانی بود و تا چشمش به پسره افتاد شروع کرد باهاش دعوا کردن و گفت "
    _ همه ش تقصیر توی ! این پسره و دختره رو تو ضامن شدی وگرنه بهشون کار نمی دادم که الان دستمو بذارم تو پوس گردو !
    پسره _ بابا حتما الان پیداشون میشه ! یه یه ربعی هنوز وقت هس !
    " یارو که داشت تند تند یه تاج میذاشت سرش گفت "
    _ اگه پیداشون نشه چه خاکی تو سرم کنم ؟! جواب مردم رو چی بدم ؟! جواب صاحاب تئاتر رو چی بدم ؟!
    " پسره که خودش حسابی کوک بود گفت "
    _ حالا شما اینقدر خودتو ناراحت نکن رجب خان ! بالاخره جور میشه دیگه !
    رجب خان _ چی جور میشه ؟ از رو هوا هنرپیشه واسه م می باره ؟! دارم بهت میگم نصرت ، اگه اینا امشب پیداشون نشه و نمایش خراب بشه ، از فردا خودتم اینطرفا آفتابی نشو ! واسلام !
    نصرت _ آخه آدم شمام که نیومده !
    رجب خان _ آگه آدم من نیومده ، کنترل چی تئاتر رو گذاشتم جاش . نقش اونم که یه ربع بیشتر نیست ! مردم رو که بشونه رو صندلی ها شون میاد لباس می پوشه ! اون دو تا رو چیکار کنیم ؟!
    " نصرت رفت تو فکر که رجب خان که گریم و لباس پوشیدنش تموم شده بود بهش گفت "
    _ این دو تا رفیقاتن ؟
    نصرت _ نه ، یعنی آره !
    تعجب خان _ بالاخره آره یا نه؟
    نصرت _ آره بابا ، آره !
    رجب خان _ خب لباس تن شون کن بفرستشون تو دیگه ! یه چرخ بزنن نمایش تمومه !
    نصرت _ آخه اینا ...!
    " رجب خان نذاشت حرفش تموم بشه و گفت "
    _ آخه نداره دیگه ! پسره که سیاهی لشکره و اصلاً حرف نمیزنه ! دختره م که دو تا اه می کشه و یه آره و نه میگه و چهار تا قدم راه میره ! حتما این رفقات راه رفتن بلدن دیگه ! نمایش م که رو خودت میچرخه ! چهار تا کلوم چرت و پرت بگو و دو تا ادا در بیار و مردم رو بخندون و پرده افتاده !

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  5. #55
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    " بعد برگشت طرف من و کامیار و گفت "
    _ چی میگین شما ؟!
    کامیار _ یعنی ما بریم نمایش بازی کنیم ؟
    رجب خان _ بله !
    کامیار _ یعنی از این لباسا بپوشیم و گریم کنیم و بریم رو صحنه جلو مردم ؟
    رجب خان _ آره دیگه !
    کامیار _ یعنی من و این نرسیده بشیم هنرپیشه تئاتر ؟
    رجب خان _ تئاتر هملت رو که نمیخواین اجرا کنین ! نقشی م که ندارین ! یکی تون یه نیزه دستش می گیره و یه گوش عین مجسمه وامیسته ! اون یکی تونم یه کلاه گیس سرش میکنه و یه دامن پاشو و یه شنلم میندازه رو دوشش و میشه دختر سلطان ! سه چهار تا جمله م بیشتر نباید بگه ! تازه اونم نگفت نگفت ! این رفیق تون نمایش رو میچرخونه ! اصلاً نمایش رو سیاه می گرده و اون همه ش مزه میاد ! شماها چهار دفعه میرین رو سنّ و بر میگردین ! همین !
    کامیار_ یعنی من کلاه گیس سرم کنم و اینم یه نیزه دستش بگیره بریم جلو مردم ؟!
    رجب خان _ خب آره دیگه !
    کامیار_ من صد سال اگه از این کارا بکنم ! شما نمیگین اگه یه آشنایی چیزی ما رو با این شکل و قیافه ببینه و بشناسه چه آبرویی از ما میره ؟!
    رجب خان _ اگه رفیق این آقا نصرتی ، حتما به خاطر رفاقت یه کاری براش می کنین ، اگرم نه که امشب این آقا از این تئاتر مرخصه !
    کامیار _ مرخصه که مرخصه ! به ما چه مربوطه ؟!
    " یه نفس راحت کشیدم وقتی کامیار اینو گفت ! همه ش می ترسیدم با اخلاقی که کامیار داره و همه ش دنبال ماجرا و این چیزا س ، یه مرتبه قبول کنه و آبرومون جلو مردم بره ! اینا رو که گفت خیالم راحت شد !"
    کامیار _ خب سناریوتونو عوض کنی !
    رجب خان _ نمیشه !
    کامیار _ سناریو چی هس حالا ؟
    رجب خان _ یه دختر پادشاهه که عاشق یه شاگرد تاجر میشه . تاجر جواهر ! یه عرب پولدارم خواستگار دختر پادشاهه . دخترم نمی خواد زنش بشه !
    کامیار _ زمان نمایش مال قدیمه ؟
    رجب خان _ آره بابا ! مگه شنل و شمشیر و نیزه و سپر اینا رو نمیبینی ؟!
    کامیار _ اون وقت دختره رو سنّ نباید حرف بزنه ؟
    رجب خان _ چرا !! دو تا اه میکشه و دو دفعه میگه " بلایت به جانم _ بی تو نمانم _ از فراغت روزم چو شام تار گشته " همین ! تازه اون رو هم این نصرت یواش در گوشش میگه که اونم تکرار کنه ! کاری نداره که !
    کامیار _ بیخودی نگو کاری نداره ! آدمی که تا حالا رو صحنه نرفته ، ممکنه تا پاش برسه رو صحنه جلو مردم ، یه مرتبه غش کنه ! کار سختیه ! به این شلی هام نیست ! هنرپیشه های بزرگم دفعه اول گند میزنن ! حالا شما انتظار دارین ما دو تا این لباسا رو بپوشیم و گریم کنیم و کلاه گیس سرمون بذاریم و بریم رو صحنه جلو سیصد چهارصد نفر آدم ؟! اونم برای اولین بار ؟! واقعا که ! چه توقع ا از آدم دارین !
    " اومدم منم در تایید حرفاش یه چیزی بگم که رو کرد به نصرت و گفت "
    _ حجاب مجابم دختر پادشاه داره ؟
    رجب خان _ یه تور میندازه رو سرش دیگه !
    کامیار _ من تور موری نیستم ! میخواین بی حجاب برم بسم الله ! بده به من اون کلاه گیس رو ببینم موهاش چه رنگی یه ؟!
    " من همینجوری مات فقط به کامیار نگاه می کردم که نصرت تند یه کلاه گیس رو که موهای سیاه داشت داد دست کامیار !"
    کامیار _ این چرا موهاش سیاهه ؟ من بلوند دوست دارم ! ندارین دیگه !
    _ کامیار ! چیکار داری می کنی ؟
    کامیار _ میخوام گریم کنم !
    _ چیکار کنی ؟!!!!!
    کامیار _ گریم بابا ! گریم ! توام بدو لباس بپوش ! آقا قربونت یه نیزه خوب بده دست این فامیل ما !
    " بعد کلاه گیس رو گذاشت رو سرش و رفت جلو آینه و یه دستی به موهای کلاه گیس کشید و گفت "
    _ رجب خان ، این کلاه گیس تون مال چه دوره أیه ؟! قاجار ؟ الان دیگه رنگ موی خانوما همه ، های لایته ! چه کبره ای م بسته موها !! بابا یه خرده شامپو بریزین رو این کلاه گیس و یه چنگی بهش بزنین ! بو گند گرفته !
    " بعد برگشت به نصرت گفت "
    _ گل سر ندارین ؟!
    نصرت _ یه نیم تاج میذاریم سرت !
    کامیار _ حالا خوبه صورتمو سه تیغه کردم ا ! اصلاً امروز انگار به دلم برات شده بود که باید برم رو صحنه !
    " کشیدمش کنار رو به بهش گفتم "
    _ دیوونه !! میخوای جدی جدی بری رو صحنه ؟!
    کامیار _ خب آره !
    _ من نمیام !
    کامیار _ به درک ! خودم تنهایی مشهور میشم !
    _ دارم جدی باهات حرف میزنم !
    کامیار _ مگه عاشق گندم نیستی ؟
    _ چرا اما چه ربطی داره ؟!
    کامیار_ ربطش اینه که اگه ما الان به این نصرت کمک کنیم ، اونم به وقتش بهمون کمک میکنه ! اگه حقیقت رو بهمون بگه و معلوم بشه اون واقعا برادر گندمه و به گندم خبر بدیم که برادرش پیدا شده ، حتما بر میگرده خونه ! حالا فهمیدی ؟!
    " دیدم راست میگه اما برام خیلی سخت بود که برم جلو این همه آدم !"
    _ آخه چه جوری بریم رو صحنه ؟!
    کامیار_ کاری نداره ! قرار نیست که کاری بکنیم !
    _ آخه می ترسم !
    کامیار_ ترس نداره ! اصلاً وقتی رفتیم رو صحنه ، به مردم نیگا نکن ! همش منو نیگاه کن ، منم تورو نیگاه می کنم !
    _ من نمیتونم آخه !
    کامیار_ ببین سامان ! من فقط به خاطر رو دارم اینکارا رو می کنم وگرنه گندم برای من یه دختر عمه س همین ! اگه نیای رو صحنه ، منم ول می کنم و با همدیگه از اینجا میریم اما اگه از اینجا رفتیم دیگه نباید حرف گندم رو بزنی ! قبوله ؟!
    _ آخه اگه یکی ما رو بشناسه چی ؟!
    کامیار_ اولا که دزدی نمی کنیم و یه کار هنری داریم می کنیم ! بعدشم ، میگم یه ریشی چیزی بچسبونن رو صورتت که قیافه ت عوض بشه ! وقتی تو اینو میگی ، پس من چی بگم که دارن تبدیلم میکنن به معشوقه یه شاگر تاجر !
    _ خب اگه ناراحتی ، تو بیا بشو سرباز . من بشم دختر پادشاه !
    کامیار_ نه ، من از بچگی آرزو داشتم بابام سلطان باشه !
    رجب خان _ یالاه بابا دیر شد !
    کامیار_ رجب خان قربون دستت ، یه ریش بچسبون به صورت این فامیل ما !
    رجب خان _ بیا اینجا زود ! بدو !
    " رفتم پیش رجب خان ، جلو آینه و اونم یه ریش بلند سیاه و یه سبیل کلفت چسبوند به صورتم و یه لباسم داد بهم که بپوشم و رو لباسم و یه نیزه م داد بهم با یه سپر . تا برگشتم که به کامیار بگم دیگه سپر میخوام چیکار که دیدم داره با وسواس یه لباس زنونه تنش می کنه و همه اش ایراد میگیره !"

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. #56
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    کامیار _ این چه لباسی یه آخه ! بابا این لباس که هیچ شاهزاده ای خواستگاریم نمیاد ! دختر سلطان دیدین مثل گدا گشنه ها لباس بپوشه ؟! بگرد تو اون صندوق رو شاید یه چیز دیگه پیدا کنی !
    نصرت _ بابا فقط همینو داریم که مدل زمان قدیم باشه !
    کامیار _ مرده شور این تئاتر رونو ببرن ! شنل م کو ؟
    نصرت _ بیا ایناهاش !
    کامیار _ اینکه پایینش قلوه کنه ! این پادشاه کدوم مملکته !؟ پادشاه زیمبابوه س یا آنگولا که انقدر سر و وضع دوخترش باید فلاکت زده باشه ؟!
    نصرت _ بابا اینا معلوم نمیشه ! تو همه ش پشتت به مردم !
    کامیار _ حداقل یه گوشواره ای ، سینهٔ ریزی ، النگویی چیزی بدین وصل کنم به خودم . صد رحمت به تئاترای پایین شهر !
    رجب خان _ بابا تو یه ربع هم رو صحنه نیستی آخه !
    کامیار _ کفش چی ؟ با همین اورسی های مردونه برم رو صحنه ؟! مردم نمیگن دختر پادشاه یه جفت کفش نداشت بپوشه ؟!
    رجب خان _ اون کفش پاشنه بلندا کو ؟ مال اون دختره بود !
    " نصرت دوید و یه جفت کفش پاشنه بلند از یه جا آورد و داد به کامیار "
    کامیار _ خدا کنه اندازه پام بشه! جوراب چی ؟! جوراب نایلون دارین ؟!
    رجب خان _ جوراب نمیخواد که !
    کامیار _ پس زیر این دامن شلوار بپوشم ؟! آخه دختر پادشاه زیر دامنش شلوار گاباردین پاش می کنه ؟!
    نصرت _ جوراب نداریم آخه !
    کامیار _ پس قبلا این دختره چی پاش می کرده ؟
    نصرت _ خب شلوار دیگه !
    کامیار _ من نمیتونم زیر این دامن شلوار پام کنم ! دامن هی میچسبه به شلواره ، تموم جونم معلوم میشه !
    " همه زدیم زیر خنده که کامیار از زیر دامن ، شروع کرد شلوارش رو دراوردن و گفت "
    _ رو تونو بکنین اون ور ببینم !
    " این رجب خان دیگه مرده بود از خنده !"
    کامیار _ خیلی رو صحنه رفتن آسون بود حالا باید با گریه برم رو صحنه ! اونم دفعه اول !
    " شلوارش رو در آورد و تا کرد و گذاشت یه گوشه و گفت"
    _ بلوز چی ؟ حتما باید با این پیرهن مردونه و دامن برم جلو مَردم ؟!
    " نصرت که از خنده اشک از چشماش میاومد یه بلوز زنونه داد بهش که کامیار گرفت و یه نگاهی بهش کرد و گفت "
    _ اینو بپوشم ؟! بابا حداقل میگ فتین بلوز یکی از دختر عمه هامو با خودم می آوردم ! اینکه پارچه ش متقاله ! حداقل دیگه کم کمش دختر پادشاه باید یه پارچه حریر تنش باشه یا نه ؟! الان دیگه تو خیابون ، فقیر بیچاره هاش کرپ و ژرژت تنشونه ! وای خدایا گیر چه بابای سلطان بدبخت بیچاره ای افتادم !
    " اینقدر ماها اونجا خندیده بودیم که صدامون رفت بیرون و صاحب تئاتر اومد ببینه اونجا چه خبره ! وقتی کامیار رو با لباس زنونه دید ، تعجب کرد و گفت "
    _ اون دختر خانم نیومده ؟
    رجب خان _ الان میرسه ! تا ما شروع کنیم و اومده !
    " صاحب تئاتر یه نگاه به کامیار کرد و گفت "
    _ زود باشین ! صدای مَردم الان در میاد !
    " اینو گفت و رفت که کامیار گفت "
    _ کرم پودر تون کجاس ؟
    " نصرت از تو یه قوطی یه خورده پودر زد به صورتش "
    کامیار _ روژ ! روژ لب چی ؟
    نصرت _ بابا ممنوعه ! این دختره م بدون آرایش می رفت رو صحنه !
    کامیار _ بابا اون دختر بوده منکه مَردَم ! حداقل بذار یه خرده شبیه دخترا بشم که گند کار در نیاد !
    نصرت با خنده یه خرده روژ لب رو لبش مالید که صدای کامیار بلند شد "
    _ مگه داری پنجره رو رنگ می کنی ؟ خط لبم رو بپا ! تا تو دماغم رفت این ماتیک ! بده خودم بمالم !
    " خلاصه با خنده و شوخی کامیار کلاه گیس و نیم تاج رو هم گذاشت سرش و یه تورم انداخت رو سرش و همگی آماده شدیم که بریم رو صحنه ! من داشتم سر و وضع خودم رو نگاه می کردم که کامیار گفت "
    _ رجب خان !
    رجب خان _ دیگه چیه ؟
    کامیار _ من می ترسم !
    رجب خان _ از مَردم ؟!
    کامیار _ نه از این عربه نکنه راست راستی منو بدین به این ؟!
    " یه مرتبه صدای خنده ماها بلند شد که دوباره مدیر تئاتر اومد تو و دعوامون کرد ! ماهام ساکت شدیم و راه افتادیم طرف صحنه و رفتیم رو سنّ .
    هنوز پرده نمایش پایین بود که کامیار دست رجب خان رو که نقش پادشاه رو بازی میکرد گرفت و گفت "
    _ رجب خان نکنه یه مرتبه همه چی خراب بشه ؟!
    " رجب خان آروم بهش اشاره کرد و گفت "
    _ هیس ! مَردم میشنون ! تو خیالت راحت باشه ، هیچی نمیشه ! تو فعلا اون پشت واستا ، وقتی اعلام شد که " دختر سلطان وارد بارگاه میشوند " تو آروم بیا و بشین رو صندلی پیش من . دیگه کاری ت نباشه .
    کامیار _ من باید چی بگم ؟!
    رجب خان _ تو اصلاً نمیخواد حرف بزنی !

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  7. #57
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    کامیار _ خب گین چی باید بگم یه جوری بگم !
    رجب خان _ نه ! تو الان ترسیدی و هول شدی ممکنه تپق بزنی و خراب کنی ! ما خودمون جورش می کنیم .
    کامیار _ پس من الان کجا برم ؟!
    رجب خان _ بابا نترس ! چرا اینقدر هول شدی ؟!
    " دیدم راست میگه ! کامیر حسابی هول شده بود ! آروم بهش گفتم "
    _ کامیار جون تو فقط برو یه گوشه بشین ! چیکار داری اینا چیکار می کنن ! خودشون حتما میدونن چیکار باید بکنن دیگه !
    کامیار _ آخه می ترسم کار این بیچاره هام خراب بشه ! نمیدونم چرا اینقدر هول شدم !
    نصرت _ بابا الان پرده میره بالاها !
    کامیار _ یه دقیقه صبر کنین بابا ! چه خبره آخه !
    رجب خان _ عزیزم هول نشوو ! تو بیا پشت در واستا ، تا بلند گفتن " دختر سلطان وارد می شوند " رو آروم بیا طرف من ! من خودم دستت رو می گیرم میشونم بغل خودم ، همین . دیگه تو اصلاً هیچ کاری نمی کنی تا پرده اول تموم بشه ! فهمیدی ؟
    " کامیار سرشو تکون داد "
    _ رجب خان _ هیچ نگی آ ! برو اون پشت در .
    " کامیار رفت اون پشت و رجب خان منو برد پشت تخت خودش و گفت "
    _ توام این نیزه و سپر رو نگار دار تا آخر نمایش ! همین !
    " خلاصه وقتی همه سر جاشون واستادن ، رجب خان به مدیر تئاتر اشاره کرد و پرده بالا رفت که دل من هرّی ریخت پایین ! دهانم شد عین چوب خشک ! زانوهام شروع کرد به لرزیدن ! کم کم کرزش رسید به دستام ! همچین می لرزیدم که نیزه و سپر داشت از دستم می افتاد ! جرأت نداشتم برگردم و تو سالن رو نگاه کنم . می ترسیدم اگه چشمام به مَردم بیفته از ترس همونجا غش کنم ! دلم برای کامیار می سوخت ! نمیدونستم چطوری میخواد از اون پشت بیاد تا اینجا ! اونم با اون کفشای پاشنه بلند ! هم خنده م گرفته بود و هم گریه م !
    تو همین موقع مَردم شروع کردن به کف زدن و رجب خان شروع کرد به بعضی و گفت "
    _ چه روز باشکوهیست امروز ! دخترمان شاهدوخت کجایند ؟
    " نصرت که صداشو عوض کرده بود و مثل کسایی حرف می زد که مثلا لیکنت زبون دارن گفت "
    _ دخترتون بیرانن قربان !
    پادشاه _ بیران کجاست ؟
    نصرت _ بیران پشت در !
    پادشاه _ آهان ! میخواهی بگویی بیرون هستند ؟!
    نصرت _ بعره قربان .
    پادشاه _ بعره نه ! بله ! بگو داخل شوند !
    " تا اینو گفت ، نصرت بلند داد زد "
    _ بانوی بانوان ! تخم چشم پادشاه ! تاج سر همه مملکت ! شاهدوخت وارد می شوند !
    " ماها همه ش چشم مون به اونجا بود و دل تو دل مون نبود که کامیار بدبخت چه جوری میاد رو صحنه ! اما هر چی صبر کردیم از کامیار خبری نبود ! رنگ نصرت و رجب خان پرید ! من که گفتم یا کامیار فرار کرده یا همونجا غش کرده !
    دوباره نصرت همونا رو با صدای بلند گفت که دیدیم یه دقیقه بعد در واشد و کامیر در حالیکه داره با موبایلش حرف میزنه و توری که قرار بود رو سرش باشه ، تو دستشه و یه آدم هم گوشه لبش ، با اون کفشای پاشنه بلند ، تلق تلق اومد رو صحنه ! نصرت و رجب خان و اونای دیگه فقط مات بهش نگاه میکردن که از همونجا یه بای بای با دست با پادشاه کرد و بعد دستش رو گرفت جلو موبایل که مثلا صدا نره تو تلفن و به پادشاه گفت "
    _های ددی !
    " تو اینو اگفت و صدای خنده مَردم بلند شد ! ماها فقط به کامیار نگاه می کردیم ! صداشو عین زنها نازک کرده بود و با عشوه حرف میزد و با اون کفشای پاشنه بلند هی می رفت این ور و بر می گشت اون ور و یه نازی تو راه رفتن می کرد که مردم مرده بودن از خنده .
    دوباره دستش رو گذاشت رو تلفن و به پادشاه که همون رجب خان بود و بیچاره زبونش بند اومده بود گفت "
    _ از خارج کشوره ددی ! الان تموم میشه !
    " بعد شروع کرد با تلفن حرف زدن "
    _ الو ! بگو دیگه جونت در بیاد ! میگم نمیتونم بیام !
    _ عجب خری یهها ! میتونستم که یه بلیط هواپیما می گرفتم و خودمو میرسوندم بهت !
    _ بار عام میدونی چیه ؟! بابام بار عام داره !
    " مردم زدن زیر خنده ! آروم اومد جلو صحنه و یه مرتبه پاش رو گذاشت رو دسته صندلی و دامنش رو زد بالا و شروع کرد پای لخت و پشمالوش رو خاروندن که دیگه سالن مثل توپ تریکید ! زن و مرد و بچه داشتن از خنده می مردن ! کامیار یه نگاه بهشون کرد و گفت "
    _ ساق پا ندیدین چسونه ها ؟ خوبه حالا وقت نکردم مومک بندازم !
    " دوباره صدای خنده رفت هوا ! چرخید اومد این طرف و تو تلفن گفت "
    _ گم شو کنه ! چه سمجی یه ! میگم بابام سر از تنت جدا کنه ها ! برو دیگه خسته م کردی ! خداحافظ ، بای بای !
    " تلفن رو قطع کرد و تلق تلق اومد جلوی پادشاه و گفت"
    _ امروز چه خبر ددی ؟
    " نصرت دوید جلو و گفت "
    _ بانوی بزرگ !تور از سر مبارک تان فرود آمده است !
    " کامیار یه نیگه بهش کرد و با صدای زنونه و با عشوه گفت "
    _ خودمان فرودش آوردیم ! دختر پادشاه فرنگ که حجاب نداره داهاتی ! خودتم اینقدر به من نمال رنگ می گیرم !
    " مردم زدن زیر خنده که به پادشاه گفت "
    _ داد حواست کجاس ؟! میگم امروز چه خبره ؟!
    " تازه رجب خان متوجه شد و گفت "
    _ دخترم امروز چقدر شادی !
    " کامیار یه عشوه دیگه اومد و گفت "
    _ دوست پسرمو عوض کردم ! یعنی رنگ موهامو عوض کردم پدر جون !
    " دوباره مردم زدن زیر خنده که برگشت طرف شونو گفت "
    _ای زهرمار و هر هر هر هر ! چه خبره تونه نقشم یادم رفت ! بلند شین برین بیرون بذارین کارمو بکنم !
    " دوباره مردم زدن زیر خنده ! بعضی ها که از خنده دل شونو گرفته بودن ! رجب خان و نصرت بدبخت هول شده بودن و نمیدونستن چی باید بگن .
    رجب خان آب دهنش رو قورت داد و گفت "
    _ دخترم امروز از سرزمین بیگانه ، شاهزاده ای والا ، به قصد خواستگاری تو بدینجا خواهد آمد !
    " کامیار تا اینو رجب خان گفت یه خرده خودشو لوس کرد و مثلا خجالت کشید و آروم اومد جلوی من که پشت پادشاه واستاده بودم و گفت "
    _ راست میگی پاپا ؟!
    پادشاه _آری .
    کامیار _ خواستگارم به خوشگلی این بادی گاردت هس ؟
    " رجب خان دیگه نفهمید چی باید بگه و فقط نگاهش کرد که کامیار یه دستی به ریش من کشید و گفت "
    _ وای ، چه ریش پر پشتی ! با چه شامپو ای می شوریش عزیزم که اینقدر براقه ؟!
    " دوباره مردم زدن زیر خنده که نصرت آروم به کامیار گفت "
    _ بابا قرار بود تو ساکت باشی و من نمایش رو اجرا کنم ! تو که ا مون به من نمیدی !
    " کامیار بلند گفت "
    _ ساکت شو ! اینقدر در گوش دختر پادشاه وزوز نکن سیاه !
    " بعد به پادشاه گفت "
    _ پاپا جون من فعلا قصد ازدواج ندارم ! اگرم بخوام ازدواج کنم باید با اون کسی که دوستش دارم بکنم !
    " پادشاه یه مرتبه با تحکم گفت "
    _ چه بکنی ؟!
    کامیار _ همون کاری که همه می کنن !


    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. #58
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    دوباره مردم زدن زیر خنده ! این دفعه رجب خان هم شروع کرد به خندیدن که زود نصرت برای اینکه نمایش خراب نشه گفت "
    _ بانوی من خواستگار شما فردیست از خاندان سلطنتی !
    "کامیار یه ناز دیگه کرد و گفت "
    _ سلطان کجا هس حالا این ایکبیری ؟!
    " نصرت دستش رو بلند کرد و یه طرف رو نشون داد و محکم گفت "
    _سلطان عرب از کشور همسایه بانوی من !
    " کامیار یه نگاه به دستش کرد و گفت "
    _ تو چرا دستات سفیده و صورتت سیاه ؟! دو رگه ای ؟ا مال کدوم قبیله ای ؟!
    " دیگه مردم غش و ریسه رفتن ! نصرت بدبخت تازه یادش افتاد که دستاشو سیاه نکرده !"
    کامیار _ عیبی نداره ! من از نژاد ابلق خوشم میاد ! گفتی خواستگاره کجایی یه ؟!
    " نصرت دوباره دستش رو بلند کرد و یه طرف رو نشون داد و گفت "
    _ سلطان عرب از کشور همسایه !
    کامیار _ پدر سوخته این طرفی رو که نشون میدی که روسیه س ! ولادیمیر پوتین می خواد بیاد خواستگاری ؟!
    " دیگه این مردم سرجاشون هی بلند می شدن و هی میشستن و می خندیدن ! نصرت بدبخت زود جهت دستش رو عوض کرد و گفت "
    _ سلطان عرب ! از کشور همسایه !
    کامیار _ همونکه تا چند وقت پیش جوونا مونو می کشت و رو سر مردم بمب می ریخت ؟! نمیره الهی ! اسلحه رو زمین نذاشته ، داره میاد خواستگاری ؟
    " یه مرتبه مردم از جاشون بلند شدن و همونجوری که می خندیدن شروع کردن به کف زدن که کامیار با همون صدای زنونه و عشوه گفت "
    _ الهی بمیرم براتون که چه دل خونی دارین !
    " مردم محکمتر براش کف زدن که یه تعظیم جلو شون کرد و گفت "
    _ خب باشه دیگه ، لوسم نکنی ! بشینین بقیه شو براتون بگم !
    " تو همین موقع رجب خان که از حرف های کامیار ترسیده بود ، آروم به کامیار گفت "
    _ اینا چیه میگی ؟! میآن میگیرن مونا !!
    " کامیار با همون صدای زنونه بلند گفت "
    _ شما مگه تو این مملکت زندگی نمیکنین رجب خان ، ببخشین سلطان بزرگ ! اینا مکالمات روزمره مردم ! تازه کلی چیزای دیگه هم قاطی ش داره که خوب نیست اینجا بگم !
    " دوباره مردم از جاشون بلند شدن و همونجور که می خندیدن براش کف زدن ! نصرت که دید داره گند کار در میاد بلند گفت "
    _ وزیر اعظم تشریف فرما شوند !
    " اینو که گفت یه هنرپیشه که نقش وزیر رو بازی می کرد اومد رو صحنه و چند تا عظیم به پادشاه و دخترش که کامیار باشه کرد و اومد جلو و گفت "
    _ قبله عالم به سلامت !
    پادشاه _ هان وزیر اعظم از کشور چه خبر ؟
    " تا اومد وزیر حرف بزنه که کامیار بهش گفت "
    _ تو وزیری ؟
    وزیر _ آری بانوی من !
    کامیار _ الان که دیگه وزیر نداریم گوگولی مگولی !
    " اینو که گفت و لوپ وزیر رو گرفت و کشید ، گفت "
    _ تو حتما معاون اول بابامی !
    " وزیر بیچاره خودشو جمع و جور کرد که پادشاه دوباره گفت "
    _ از اوضاع مملکت چه خبر ؟
    وزیر _ قربانت گردم ، مردم در کوی و برزن مجلس کرده اند و شعار سر داده اند !
    " کامیار با همون صدای زنونه زود گفت "
    _ خیلی غلط کردن ! پس تو اینجا چکاره ای ؟!
    " وزیر که این چیزا دیگه تو نقشش نبود بیچاره هول شد و گفت "
    _ چه باید کرد بانوی من ؟!
    کامیار _ هیچی ! فعلا برو دو تا جا رو افتتاح کن و سه تا نمایشگاه بذار سرشون گرم شه دیگه !
    " مردم زدن زیر خنده که وزیر تند تند گفت "
    _ قربان میترسم بلوایی برپا شود !
    کامیار _ نترس ! دو تا شونو که بگیری و بندازی زندون ،آدم میشن !
    وزیر _ مجلسشان را چه کنم ؟
    کامیار _ مجلس بی خطره ! غصّه اونو نخور !
    " تا اینو گفت و صدای خنده تو سالن بلند شد که کامیار گفت "
    _ببین وزیر ! تا اسم مجلس اومد مردم به خنده افتادن !
    " این دفعه مردم بلند شدن و شروع کردن به کف زدن و سوت کشیدن ! رجب خان تند اومد بغل کامیار و آروم بهش گفت "
    _ تورو خدا برو سر یه موضوع دیگه ! پدرمونو در میاری آاآ !
    " من همونجور که نیزه و سپر دستم بود ، داشتم از خنده می مردم که کامیار تلق تلق اومد جلوی من و گفت "
    _ سرباز ! آدامس k.p داری ؟!
    " سرمو انداختم پایین که مردم خنده ام رو نبینن !"
    کامیار _ سرباز با توأم ! میگم آدامس داری ؟
    " جلو خودمو به زور گرفتم وگفتم "
    _ خیر بانوی بزرگ !
    " کامیار با همون صدای زنونه گفت "

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  9. #59
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    خیر نبینی اگه دروغ بگی ! همین یه ساعت پیش ،دم در دو تا بسته خریدیم ! همه شونو لمبوندی ؟! بده به من یه دونه شو !
    " دوباره مردم زدن زیر خنده ! منم با خجالت نیزه رو دادم اون دستم و از تو جیب شلوارم دو تا بسته آدامس رو دراوردم دادم به کامیار ! حالا مردم دارن فقط میخندن ! جریان طوری شده بود که دیگه رجب خان و نصرت و اون یارو وزیره اعظم هم فقط می خندیدن ! کامیار یه بسته رو واکرد و یه دونه گذاشت دهن خودشو یه دونه آورد جلو و گذاشت دهن من و گفت "
    _ آفرین به تو سرباز ! فقط این نیزه رو محکم تر بگیر که داره نمایش رو تو میچرخه ! و بعد برگشت طرف رجب خان و گفت "
    _ پاپا k.p میخوری ؟
    " رجب خان اصلاً نمیدونست چی باید بگه ! تموم نقشش یادش رفته بود که نصرت اومد جلو و گفت "
    _ بانوی بزرگ اجازه شرفیابی به سلطان عرب را صادر می فرمایند ؟!
    "کامیار یه دستی تکون داد و گفت "
    _ بگو خاک بر سر وارد شود !
    " تا اینو گفت و یکی از هنرپیشه ها از در ، وارد صحنه شد و دو تا تعظیم کرد و اومد جلو کامیار و یه تعظیم دیگه کرد و گفت "
    _ انا امیر العرب ! انا مشتاق الزیارتک !
    " تا اینو گفت کامیار دستش رو گرفت جلو دماغش و گفت "
    _ مرده شور اون بوگند دهنتو رو ببرن ! آخه آدم میخواد بره خواستگاری سیر میخوره ؟ برو اون ور خفه م کردی !
    " دیگه این مردم داشتن از خنده می مردن ! یارو بدبخت نمیدونست چیکار باید بکنه که کامیار هولش داد عقب و همونجور با صدای زنونه و عشوه گفت "
    _ از همون عقب تکلّم کن خر چسونه !
    " یارو بدبخت دو قدم رفت عقب و دوباره شروع کرد مثلا نقشش رو گفتن "
    _ انا امیر العرب....
    کامیار_ خب فهمیدم عربی ! حالا مال کدوم کشور هستی ؟
    _ من سلطان سلاطین عرب هستم !
    کامیار_ یعنی پادشاه دوبی م هستی ؟
    " یارو یه نگاه به رجب خان کرد و بعد بلند و محکم گفت "
    _ نعم !
    کامیار_ اوا ! زهرمار ! چرا داد میزنی بند دلم پاره شد ! مثل آدم بگو نعم !
    " دوباره مردم خندیدن که یارو آرم گفت "
    _ نعم !
    کامیار ببینم اومدی خواستگاری من ؟
    کامیار_ آقاه من زنت بشم ، منو می بری دوبی کنسرت این خواننده ها ؟!
    " یه مرتبه مردم بلند شدن و شروع کردن به کف زدن ! یارو بیچاره که نمیدونست چی بایا بگه ، گفت "
    _ نعم .
    " کامیار یه عشوه دیگه اومد و گفت "
    _ ببینم ، تو که با این دخترا سر و سری نداری ؟
    " یارو بیچاره اصلاً این چیزا تو نقشش نبود ! داشت بدبخت از خودش دیگه می گفت ! یه نگاه به رجب خان می کرد و یه چیزی به کامیار میگفت "
    _ کدام دختران بانوی زیبا !؟
    کامیار_ همونا که از اینجا میفرشن به دبی دیگه !
    _ چنین چیزی نیست بانوی من !
    کامیار_ غلط کردی ! همین چند وقت پیش گندش در اومد !
    " مردم زدن زیر خنده ! نصرت که دید اوضاع داره ناجور میشه ، اومد جلو و گفت "
    _ بانوی من ، آیا اراده بازار و ابتیاع زر و زیور دارید ؟
    کامیار_ کدوم بازار ؟
    نصرت _ بازار مکاره شهر !
    کامیار_ از اینجا بکوبم تو این ترافیک برم سبزه میدون ؟!! تو چه خری هستی دیگه ! حالا اگه پاساژ گلستان رو بگی ، یه چیزی !
    نصرت _ هم اکنون دستور میدهم کجاوهها را حاضر کنند !
    کامیار_ می خوای منو با شتر و کجاوه ببری پاساژ گلستان ؟!
    نصرت _ با اسب نیز میتوان رفت !
    کامیار_ با الاغ چطور ؟!
    " مردم زدن زیر خنده !"
    کامیار_ حتما شتراشونم همه هاچ بک و کولر داره ؟!
    " مردم می خندیدن و این هنرپیشه های بیچاره نمیدونستن چی باید بگن !"
    کامیار_ حداقل بدبخت حالا که تو دربار یه ماشین پیدا نمیشه ، زنگ بزن یه آژانس بفرستن ! سلطان به این بیچاره گیر و گدایی نوبره والا !
    " اینو گفت و یه نگاه به دور و برش کرد و گفت "
    _ چقدر گرمه اینجا ! کولر تو بارگاه ندارین ! هلاک شدم سیاه سوخته !
    " اینو که گفت و شروع کرد شنلش رو در بیاره که رجب خان اشاره کرد و پرده تئاتر افتاد پایین !
    " مردم بلند شدن و شروع کردن به کف زدن و یه نفر تو بلند وگو اعلام کرد که " پایان پرده اول "
    ماهام راه افتادیم بریم پشت صحنه و تا رسیدیم ، کامیار خودشو انداخت رو یه صندلی و یه بادبزن از رو میز ور داشت و همونجور که خودشو باد میزد گفت "
    _ هیچ نقش هاتونو بازی نمیکنین ها ! اصلاً خوشم نیومد !
    " رجب خان و نصرت و وزیر اعظم که نمیدونم اسمش چی بود، مات واستاده بودن و کامیار رو نگاه می کردن که گفت "
    _ خدا مرگم بده ! دیدی بالاخره نتونستم اون چیزایی رو که باید میگ فتم بگم ! چی باید می گفتم ؟! بلایت بجانم و چی چی ؟!!
    " رجب خان یه نگاه بهش کرد و گفت "
    _ اما تو مادرزاد هنرپیشه ای آ !
    " تا کامیار اومد یه چیزی بگه که در وا شد و یه دختر و یه پسر اومدن تو که رجب خان شروع کرد باهاشون دعوا کردن که چرا دیر اومدن و این حرفا . فهمیدیم که اینا همونایی هستن که ماها داریم جاشون بازی می کنیم . تا کامیار فهمید بلند شد کلاه گیس رو از سرش ورداشت و داد به دختره و گفت "
    _ بگیر خانم جون ! با این دیر اومدنت پدر ما رو در آوردی ! نصف گوشت تن مون آب شد جلو مردم تا آبروی شما رو بخریم !
    " دختره یه نگاه به کامیار کرد و خندید و گفت "
    _ واقعا آفرین ! این چیزا رو از کجا می گفتین شما؟!!
    کامیار _ یه جوری گفتم دیگه ! بگیر خانم جون آماده شو واسه پرده بعدی .
    رجب خان _ مگه میشه ؟!!
    کامیار _ چی مگه میشه ؟
    رجب خان _ الان که نمیشه جاتونو عوض کنین ! مردم صداشون در میاد !
    کامیار _ به من چه مربوطه ؟! ما قرار بود یه چند دقیقه بیایم رو صحنه تا اینا برسن ! حالا که دیگه اومدن !
    رجب خان _ بابا نمایش خراب میشه ! افت میکنه !
    کامیار _ به درک ! حالا فکر میکنه نمایشنامه اتلو رو برده رو صحنه ! بگیر بابا این واموندهٔ رو !
    " بعد اومد جلو و نیزه رو از دست من گرفت و گفت "
    _ بده به من سامان جون ! نمایش تموم شده ، تو هنوز چسبیدی به این ؟!!
    " نیزه رو از دستم گرفت و به رجب خان گفت "
    _ بگیر بابا ! دست این بچه پینه بست از بس این نیزه رو محکم فشار داد !
    " رجب خان برگشت به نصرت گفت "
    _ نصرت این رفیقت اگه بقیه نمایش رو بازی نکنه خراب میشه همه چیزا!
    " نصرت یه نگاهی به رجب خان کرد و اومد طرف ما و آروم به کامیار گفت "
    _ ببین ، من نمیدونم شماها کی هستین ! امشب چند بار به من کمک کردین . این کمکم بهم بکنین ! به خدا تا آبد ممنون تون میشم !
    کامیار _ آخه بابا من نمیدونم بقیه داستان چیه ! من نتونستم همون چند تا جمله رو بگم چه برسه به اینکه بقیه نمایش رو بازی کنم ! برم رو صحنه همه چی خراب میشه ها !
    رجب خان _ تو همینایی رو که گفتی بگو ، کاریت نباشه . سالن داشت می ترکید از خنده !

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. #60
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    " تو همین موقع دوباره در واشد و مدیر تئاتر اومد تو و به رجب خان گفت "
    _ این کیه ؟
    رجب خان _ دوست آقا نصرته .
    مدیر تئاتر _ باهاش قرارداد بنویس !
    کامیار _ برو بابا دلت خوش ! ما اینجا داریم از ترس می لرزیم ، تو میخوای قرار داد باهامون ببندی ؟!
    رجب خان _ حالا بذار این پرده رو بعضی کنیم تا بعد .
    " مدیر تئاتر رفت و رجب خان گفت "
    _ یالاه بچه ها ، لباس عوض کنین که دکور رو عوض کردن ! الان باید بریم رو صحنه !
    کامیار _ لباس چی عوض کنیم ؟!
    رجب خان_ یه شنل دیگه باید بپوشی .
    کامیار _ شنلم خوبه ، یه دامن دیگه بهم بدین !
    رجب خان _ دامن دیگه برای چی ؟!
    کامیار _ بابا این خیلی بلنده ! حداقل یه چیزی بدین تا بالای زانو باشه ! هنری تره !
    " همه زدن زیر خنده . دختره که اسمش میترا بود اومد جلو و گفت "
    _ بیاین من یه شنل دیگه بهتون بدم .
    کامیار _ جای شنل یه کفش دیگه بده ! این پاشنه هاش خیلی بلنده ! دو سه بار نزدیک بود پام پیچ بخوره ! شما خانما چطور تعادل تونو رو اینا حفظ می کنین ؟!
    رجب خان _ دیر شد آ !
    کامیار _ برو بابا ! یه چیکه آب ندادی بخوریم گلومون تازه بشه ! تو نمایش بعدی یا باید رول مقابلمو خانم هدیه تهرانی بازی کنه یا اصلاً بازی نمی کنم !
    " دوباره همه زدن زیر خنده که مدیر تئاتر اومد و صدا مون کرد . کمیار شنلش رو عوض کرد و همگی راه افتادیم طرف صحنه که من صداش کردم و گفتم "
    _ کامیار ، من دیگه چرا بیام ؟! این پسره که خودش اومده !
    کامیار _ به ! نمایش داره رو تو و این نیزه ت میچرخه !
    _لوس نشو ، جدی میگم !
    کامیار _ تموم دلگرمی من به اینه که توام رو صحنه ای ! اگه تو نباشی منم نمیرم رو سنّ !
    رجب خان _ بابا شمام بیا دیگه ! یه گوشه واستادی و این نیزه رو نگه داشتی ! کاری نداره که ! ماشاالله دوستت داره جای تموم ماها نقش بازی میکنه !
    " دیگه چیزی نگفتم . راستش برای خودمم جالب بود که یه همچین کاری کردین !
    راه افتادیم که بریم طرف صحنه که کامیار یه پسره رو که ارگ میزد و موسیقی نمایش رو اجرا میکرد، صدا کرد و گفت "
    _ شما ارگ میزنی ؟
    " پسره با خنده گفت "
    _ آره ، بد میزنم ؟
    کامیار _ نه، اصلاً ! اما اینی که میزدی چی بود ؟
    پسره _ سمفونی شهرزاده ! هزار و یکشب !
    کامیار _ عمه تون اسمش شهرزاده یا خاله تون ؟!
    " پسر زد زیر خنده که کامیار بهش گفت "
    _ پسر جون شهرزاد به من و تو چه ربطی داره ؟
    پسره _ پس چی بزنم ؟! آخه نمایش تیپ داستان های هزار و یک شبه .
    کامیار _ تو فعلا اون هزار و یک شب رو ول کن . این یه شب رو بچسب ! دلم میخواد یه آهنگ شیش و هشت بزنی که این دیوارا به قر و اطوار بیافتن !
    پسره _ آخه ممنوعه !
    کامیار _ چی ممنوعه ؟! قر دادن دیوار ممنوعه ؟!
    " پسره دوباره زد زیر خنده و گفت "
    _ نه بابا ، آهنگ قری ممنوعه !
    کامیار _ اون مال قدیم بود ! الان تو مدارس م ، قبل از اینکه بچه ها برن سر کلاس ، ثابت شده یه بابا کرمی چیزی بزنن سطح آموزش بالاتر میره !
    _ آخه چی بزنم ؟!
    _اینو ابزن !
    " بعد شروع کرد به آهنگ شعر خوندن و بشکن زدن !"
    _ شب شب رقصه - یالا یالا ! موزیک و دنس بایلا بایلا .
    رجب خان _ اینا چیه دیگه ! میان جلوی نمایش رو میگیرنا !
    کامیار _ یا باید از این آهنگا این بزنه یا بازی بی بازی !
    پسره _ خب حالا یه چیز دیگه بگو بزنم !
    کامیار _ چه خوشگل شدی امشب رو بلدی ؟
    پسره _ آره بابا بلدم !
    کامیار _ بزن خب !
    پسره _ چیزی شد پای شماها !
    کامیار _ تو بزن ، چیزی شد پای من ! اما اگه برم رو سنّ و یه مرتبه نزنی برمی گردم بیرون آ !
    " اینو گفت و راه افتاد طرف صحنه و ماهام با خنده دنبالش رفتیم . پرده هنوز پایین بود و ماها هر کدوم سرجامون واستادیم که کامیار به پسره که پشت یه چیزی شبیه تور واستاده بود و داشت ارگ ش رو آماده می کرد یه اشاره کرد و اونم شروع کرد به زدن ! پرده رفت بالا و یه مرتبه مردم شروع کردن با کف زدن ، موزیک رو همراهی کردن ! مردم دست می زدن و مدیر تئاترم پشت صحنه می زد تو سر خودش ! من حواسم به مدیر تئاتر بود که یه مرتبه متوجه شدم کامیار با اون دامن و شنل و کفش پاشنه بلند ، وسط صحنه واستاده و مثلا داره رو زمین تند تند دنبال یه چیزی میگرده اما حرکاتش طوری بود که درست مثل این بود که داره با آهنگ می رقصه ! مردم دیگه سر جدا شون بند نبودن ! بعضی ها که همینجا شروع کردن به رقصیدن !
    رجب خان بیچاره پرید جلوی کامیار و با التماس بهش گفت "
    _ جون مادرت بگو قطع کنه ! الان همه مونو از اینجا بیرون می کنن آ !
    " کامیار به پسره که ارگ می زد یه اشاره کرد که اونم آهنگ رو قطع کرد ! مردم شروع کردن به دست زدن برای کامیار که یه نگاه بهشون کرد و گفت "
    _ عجب آدمای سواستفاده چیای هستین شما ! من دارم رو زمین دنبال کلیدم می گردم شما برام کف میزنین !
    " یکی از تماشاچی ها با خنده گفت "
    _ پس این آهنگ چی بود ؟!
    کامیار _ این آخرین شب از سنفونی هزار و یک شب بتهوون بود دیگه ! حدود ساعت یازده و نیم اون وقتا ! نه دیر وقت بود ، تا حالا اجراش نکرده بودن !
    " دیگه این مردم دل شونو گرفته بودن و می خندیدن ! تو همین موقع اون پسر کوچیکه که من و کامیار برده بودیمش دستشویی شروع کرد به گریه کردن که کامیار یه نگاه به مادرش کرد و گفت "
    _ خواهر من یه خرده برس به این بچه ها ! دستشویی ش رو که این سربازه برد و سرپاشم من گرفتم ! حداقل غذاش رو شما خودت بهش بده تا ما بازی مون تموم شه و بیایم کمکت !
    "خانمه که غش کرده بود از خنده گفت "
    _ اوا ! پس شما زحمتش رو کشیدین ؟!
    کامیار _ اختیار دارین ! وظیفه م بود . خیال تون راحت ، قشنگ طهارتش گرفتم !
    " مردم دوباره زدن زیر خنده ! دیگه منم نتونستم خودمو نگاه دارم و شروع کردم به خندیدن ! نصرت زود اومد جلو و گفت "
    _بانوی بزرگ ، بازار در قرق شماست !
    " صحنه نمایش رو قبلا به صورت بازار درست کرده بودند . با مقوا و تخته سه لا ، چند تا حجره درست کرده بودن و رجب خان و وزیر اعظم که لباساشونو عوض کرده بودن ، مثلا مغازه دار بودن و یه مرد که حدود سی و هفت هشت سالش بود ، شده بود شاعر مغازه دار و نقش یه پسر جوون رو بازی میکرد .

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


صفحه 6 از 13 نخستنخست ... 2345678910 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/