کامیار _ این چه لباسی یه آخه ! بابا این لباس که هیچ شاهزاده ای خواستگاریم نمیاد ! دختر سلطان دیدین مثل گدا گشنه ها لباس بپوشه ؟! بگرد تو اون صندوق رو شاید یه چیز دیگه پیدا کنی !
نصرت _ بابا فقط همینو داریم که مدل زمان قدیم باشه !
کامیار _ مرده شور این تئاتر رونو ببرن ! شنل م کو ؟
نصرت _ بیا ایناهاش !
کامیار _ اینکه پایینش قلوه کنه ! این پادشاه کدوم مملکته !؟ پادشاه زیمبابوه س یا آنگولا که انقدر سر و وضع دوخترش باید فلاکت زده باشه ؟!
نصرت _ بابا اینا معلوم نمیشه ! تو همه ش پشتت به مردم !
کامیار _ حداقل یه گوشواره ای ، سینهٔ ریزی ، النگویی چیزی بدین وصل کنم به خودم . صد رحمت به تئاترای پایین شهر !
رجب خان _ بابا تو یه ربع هم رو صحنه نیستی آخه !
کامیار _ کفش چی ؟ با همین اورسی های مردونه برم رو صحنه ؟! مردم نمیگن دختر پادشاه یه جفت کفش نداشت بپوشه ؟!
رجب خان _ اون کفش پاشنه بلندا کو ؟ مال اون دختره بود !
" نصرت دوید و یه جفت کفش پاشنه بلند از یه جا آورد و داد به کامیار "
کامیار _ خدا کنه اندازه پام بشه! جوراب چی ؟! جوراب نایلون دارین ؟!
رجب خان _ جوراب نمیخواد که !
کامیار _ پس زیر این دامن شلوار بپوشم ؟! آخه دختر پادشاه زیر دامنش شلوار گاباردین پاش می کنه ؟!
نصرت _ جوراب نداریم آخه !
کامیار _ پس قبلا این دختره چی پاش می کرده ؟
نصرت _ خب شلوار دیگه !
کامیار _ من نمیتونم زیر این دامن شلوار پام کنم ! دامن هی میچسبه به شلواره ، تموم جونم معلوم میشه !
" همه زدیم زیر خنده که کامیار از زیر دامن ، شروع کرد شلوارش رو دراوردن و گفت "
_ رو تونو بکنین اون ور ببینم !
" این رجب خان دیگه مرده بود از خنده !"
کامیار _ خیلی رو صحنه رفتن آسون بود حالا باید با گریه برم رو صحنه ! اونم دفعه اول !
" شلوارش رو در آورد و تا کرد و گذاشت یه گوشه و گفت"
_ بلوز چی ؟ حتما باید با این پیرهن مردونه و دامن برم جلو مَردم ؟!
" نصرت که از خنده اشک از چشماش میاومد یه بلوز زنونه داد بهش که کامیار گرفت و یه نگاهی بهش کرد و گفت "
_ اینو بپوشم ؟! بابا حداقل میگ فتین بلوز یکی از دختر عمه هامو با خودم می آوردم ! اینکه پارچه ش متقاله ! حداقل دیگه کم کمش دختر پادشاه باید یه پارچه حریر تنش باشه یا نه ؟! الان دیگه تو خیابون ، فقیر بیچاره هاش کرپ و ژرژت تنشونه ! وای خدایا گیر چه بابای سلطان بدبخت بیچاره ای افتادم !
" اینقدر ماها اونجا خندیده بودیم که صدامون رفت بیرون و صاحب تئاتر اومد ببینه اونجا چه خبره ! وقتی کامیار رو با لباس زنونه دید ، تعجب کرد و گفت "
_ اون دختر خانم نیومده ؟
رجب خان _ الان میرسه ! تا ما شروع کنیم و اومده !
" صاحب تئاتر یه نگاه به کامیار کرد و گفت "
_ زود باشین ! صدای مَردم الان در میاد !
" اینو گفت و رفت که کامیار گفت "
_ کرم پودر تون کجاس ؟
" نصرت از تو یه قوطی یه خورده پودر زد به صورتش "
کامیار _ روژ ! روژ لب چی ؟
نصرت _ بابا ممنوعه ! این دختره م بدون آرایش می رفت رو صحنه !
کامیار _ بابا اون دختر بوده منکه مَردَم ! حداقل بذار یه خرده شبیه دخترا بشم که گند کار در نیاد !
نصرت با خنده یه خرده روژ لب رو لبش مالید که صدای کامیار بلند شد "
_ مگه داری پنجره رو رنگ می کنی ؟ خط لبم رو بپا ! تا تو دماغم رفت این ماتیک ! بده خودم بمالم !
" خلاصه با خنده و شوخی کامیار کلاه گیس و نیم تاج رو هم گذاشت سرش و یه تورم انداخت رو سرش و همگی آماده شدیم که بریم رو صحنه ! من داشتم سر و وضع خودم رو نگاه می کردم که کامیار گفت "
_ رجب خان !
رجب خان _ دیگه چیه ؟
کامیار _ من می ترسم !
رجب خان _ از مَردم ؟!
کامیار _ نه از این عربه نکنه راست راستی منو بدین به این ؟!
" یه مرتبه صدای خنده ماها بلند شد که دوباره مدیر تئاتر اومد تو و دعوامون کرد ! ماهام ساکت شدیم و راه افتادیم طرف صحنه و رفتیم رو سنّ .
هنوز پرده نمایش پایین بود که کامیار دست رجب خان رو که نقش پادشاه رو بازی میکرد گرفت و گفت "
_ رجب خان نکنه یه مرتبه همه چی خراب بشه ؟!
" رجب خان آروم بهش اشاره کرد و گفت "
_ هیس ! مَردم میشنون ! تو خیالت راحت باشه ، هیچی نمیشه ! تو فعلا اون پشت واستا ، وقتی اعلام شد که " دختر سلطان وارد بارگاه میشوند " تو آروم بیا و بشین رو صندلی پیش من . دیگه کاری ت نباشه .
کامیار _ من باید چی بگم ؟!
رجب خان _ تو اصلاً نمیخواد حرف بزنی !
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)