" بعد برگشت طرف من و کامیار و گفت "
_ چی میگین شما ؟!
کامیار _ یعنی ما بریم نمایش بازی کنیم ؟
رجب خان _ بله !
کامیار _ یعنی از این لباسا بپوشیم و گریم کنیم و بریم رو صحنه جلو مردم ؟
رجب خان _ آره دیگه !
کامیار _ یعنی من و این نرسیده بشیم هنرپیشه تئاتر ؟
رجب خان _ تئاتر هملت رو که نمیخواین اجرا کنین ! نقشی م که ندارین ! یکی تون یه نیزه دستش می گیره و یه گوش عین مجسمه وامیسته ! اون یکی تونم یه کلاه گیس سرش میکنه و یه دامن پاشو و یه شنلم میندازه رو دوشش و میشه دختر سلطان ! سه چهار تا جمله م بیشتر نباید بگه ! تازه اونم نگفت نگفت ! این رفیق تون نمایش رو میچرخونه ! اصلاً نمایش رو سیاه می گرده و اون همه ش مزه میاد ! شماها چهار دفعه میرین رو سنّ و بر میگردین ! همین !
کامیار_ یعنی من کلاه گیس سرم کنم و اینم یه نیزه دستش بگیره بریم جلو مردم ؟!
رجب خان _ خب آره دیگه !
کامیار_ من صد سال اگه از این کارا بکنم ! شما نمیگین اگه یه آشنایی چیزی ما رو با این شکل و قیافه ببینه و بشناسه چه آبرویی از ما میره ؟!
رجب خان _ اگه رفیق این آقا نصرتی ، حتما به خاطر رفاقت یه کاری براش می کنین ، اگرم نه که امشب این آقا از این تئاتر مرخصه !
کامیار _ مرخصه که مرخصه ! به ما چه مربوطه ؟!
" یه نفس راحت کشیدم وقتی کامیار اینو گفت ! همه ش می ترسیدم با اخلاقی که کامیار داره و همه ش دنبال ماجرا و این چیزا س ، یه مرتبه قبول کنه و آبرومون جلو مردم بره ! اینا رو که گفت خیالم راحت شد !"
کامیار _ خب سناریوتونو عوض کنی !
رجب خان _ نمیشه !
کامیار _ سناریو چی هس حالا ؟
رجب خان _ یه دختر پادشاهه که عاشق یه شاگرد تاجر میشه . تاجر جواهر ! یه عرب پولدارم خواستگار دختر پادشاهه . دخترم نمی خواد زنش بشه !
کامیار _ زمان نمایش مال قدیمه ؟
رجب خان _ آره بابا ! مگه شنل و شمشیر و نیزه و سپر اینا رو نمیبینی ؟!
کامیار _ اون وقت دختره رو سنّ نباید حرف بزنه ؟
رجب خان _ چرا !! دو تا اه میکشه و دو دفعه میگه " بلایت به جانم _ بی تو نمانم _ از فراغت روزم چو شام تار گشته " همین ! تازه اون رو هم این نصرت یواش در گوشش میگه که اونم تکرار کنه ! کاری نداره که !
کامیار _ بیخودی نگو کاری نداره ! آدمی که تا حالا رو صحنه نرفته ، ممکنه تا پاش برسه رو صحنه جلو مردم ، یه مرتبه غش کنه ! کار سختیه ! به این شلی هام نیست ! هنرپیشه های بزرگم دفعه اول گند میزنن ! حالا شما انتظار دارین ما دو تا این لباسا رو بپوشیم و گریم کنیم و کلاه گیس سرمون بذاریم و بریم رو صحنه جلو سیصد چهارصد نفر آدم ؟! اونم برای اولین بار ؟! واقعا که ! چه توقع ا از آدم دارین !
" اومدم منم در تایید حرفاش یه چیزی بگم که رو کرد به نصرت و گفت "
_ حجاب مجابم دختر پادشاه داره ؟
رجب خان _ یه تور میندازه رو سرش دیگه !
کامیار _ من تور موری نیستم ! میخواین بی حجاب برم بسم الله ! بده به من اون کلاه گیس رو ببینم موهاش چه رنگی یه ؟!
" من همینجوری مات فقط به کامیار نگاه می کردم که نصرت تند یه کلاه گیس رو که موهای سیاه داشت داد دست کامیار !"
کامیار _ این چرا موهاش سیاهه ؟ من بلوند دوست دارم ! ندارین دیگه !
_ کامیار ! چیکار داری می کنی ؟
کامیار _ میخوام گریم کنم !
_ چیکار کنی ؟!!!!!
کامیار _ گریم بابا ! گریم ! توام بدو لباس بپوش ! آقا قربونت یه نیزه خوب بده دست این فامیل ما !
" بعد کلاه گیس رو گذاشت رو سرش و رفت جلو آینه و یه دستی به موهای کلاه گیس کشید و گفت "
_ رجب خان ، این کلاه گیس تون مال چه دوره أیه ؟! قاجار ؟ الان دیگه رنگ موی خانوما همه ، های لایته ! چه کبره ای م بسته موها !! بابا یه خرده شامپو بریزین رو این کلاه گیس و یه چنگی بهش بزنین ! بو گند گرفته !
" بعد برگشت به نصرت گفت "
_ گل سر ندارین ؟!
نصرت _ یه نیم تاج میذاریم سرت !
کامیار _ حالا خوبه صورتمو سه تیغه کردم ا ! اصلاً امروز انگار به دلم برات شده بود که باید برم رو صحنه !
" کشیدمش کنار رو به بهش گفتم "
_ دیوونه !! میخوای جدی جدی بری رو صحنه ؟!
کامیار _ خب آره !
_ من نمیام !
کامیار _ به درک ! خودم تنهایی مشهور میشم !
_ دارم جدی باهات حرف میزنم !
کامیار _ مگه عاشق گندم نیستی ؟
_ چرا اما چه ربطی داره ؟!
کامیار_ ربطش اینه که اگه ما الان به این نصرت کمک کنیم ، اونم به وقتش بهمون کمک میکنه ! اگه حقیقت رو بهمون بگه و معلوم بشه اون واقعا برادر گندمه و به گندم خبر بدیم که برادرش پیدا شده ، حتما بر میگرده خونه ! حالا فهمیدی ؟!
" دیدم راست میگه اما برام خیلی سخت بود که برم جلو این همه آدم !"
_ آخه چه جوری بریم رو صحنه ؟!
کامیار_ کاری نداره ! قرار نیست که کاری بکنیم !
_ آخه می ترسم !
کامیار_ ترس نداره ! اصلاً وقتی رفتیم رو صحنه ، به مردم نیگا نکن ! همش منو نیگاه کن ، منم تورو نیگاه می کنم !
_ من نمیتونم آخه !
کامیار_ ببین سامان ! من فقط به خاطر رو دارم اینکارا رو می کنم وگرنه گندم برای من یه دختر عمه س همین ! اگه نیای رو صحنه ، منم ول می کنم و با همدیگه از اینجا میریم اما اگه از اینجا رفتیم دیگه نباید حرف گندم رو بزنی ! قبوله ؟!
_ آخه اگه یکی ما رو بشناسه چی ؟!
کامیار_ اولا که دزدی نمی کنیم و یه کار هنری داریم می کنیم ! بعدشم ، میگم یه ریشی چیزی بچسبونن رو صورتت که قیافه ت عوض بشه ! وقتی تو اینو میگی ، پس من چی بگم که دارن تبدیلم میکنن به معشوقه یه شاگر تاجر !
_ خب اگه ناراحتی ، تو بیا بشو سرباز . من بشم دختر پادشاه !
کامیار_ نه ، من از بچگی آرزو داشتم بابام سلطان باشه !
رجب خان _ یالاه بابا دیر شد !
کامیار_ رجب خان قربون دستت ، یه ریش بچسبون به صورت این فامیل ما !
رجب خان _ بیا اینجا زود ! بدو !
" رفتم پیش رجب خان ، جلو آینه و اونم یه ریش بلند سیاه و یه سبیل کلفت چسبوند به صورتم و یه لباسم داد بهم که بپوشم و رو لباسم و یه نیزه م داد بهم با یه سپر . تا برگشتم که به کامیار بگم دیگه سپر میخوام چیکار که دیدم داره با وسواس یه لباس زنونه تنش می کنه و همه اش ایراد میگیره !"
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)