یعنی چی ؟!
کامیار_ چون پیش ت نبوده ! آدمیزاد اینطوریه ! وقتی چیزی رو از جلوش ور میدارن یا ازش میگیرن یا ممنوعش می کنن ، حرص ورش میداره !
اگه گندم الان پیشت بود ، شاید با همون نگاه کردن بهش و باهاش حرف زدن و گفتن و خندیدن ارضا می شدی ! جلوی دو تا جنس مخالف رو وقتی گرفتی ، رابطه شون به محض بهم رسیدن تبدیل میشه به زیاده روی ! حرص ! ولع ! یعنی آدمی که همیشه آب دم دستشه فقط تشنگی ش رو رفع میکنه اما آدمی که چند وقتی آب ندیده ، انقدر می خوره که میرسه به مرز ترکیدن ! حالام شاید احساس تو ، تنها عشق نباشه !
_ بالاخره برای اینکه این احساس رو بفهمم ، احتیاجه که پیداش کنیم .
کامیار_ بگو به امید خدا .
_ ببینم ، پسره رو دیدی می خوای بهش چی بگی ؟
کامیار_ تو هیچی نگو که کارا رو خراب کنی ! من خودم یه کاریش می کنم .
" نیم ساعت بعد رسیدیم بالای .... و اونجا کامیار از چند نفر آدرس رو پرسید و رفتیم پایین و رسیدیم به همون تئاتری که انگار پسره توش کار میکرد .
ماشین رو یه جا پارک کردیم و رفتیم دو تا بلیط گرفتیم و رفتیم تو . نمایش هنوز شروع نشده بود . کامیار از یه نفر که بلیط رو می گرفت سراغ پسره رو گرفت . فهمیدیم که پسره همونه و الانم پشت صحنه ، داره برای نمایش آماده میشه . راهی م که می رفت برای پشت صحنه بسته بود و نمیذاشتن کسی بره پیش هنرپیشه ها .
با کامیار واستاده بودیم و مونده بودیم که چیکار کنیم که یه مرتبه کامیار کلکی زد !
دو تا پسر بچه بغل ما واستاده بودن ، اونی که کوچیکتر بود ، دستشویی ش گرفته بود و بزرگتره هی بهش میگفت باید صبر کنه تا باباشون بیاد . کامیار که اینو شنید به پسر بزرگه گفت "
_ عمو می خواین برین دستشویی ؟
" پسره یه نگاهی به کامیار کرد و گفت "
_ بله اما نمیدونیم کجاس !
کامیار_ بیاین من بهتون نشون میدم .
" بعد خودش دست بچه کوچیکه رو گرفت و به منم اشاره کرد که دست پسر بزرگه رو بگیرم و چهار تایی راه افتادیم طرف جایی که هم میخورد به دستشویی و هم راه پشت صحنه بود ! تا رسیدیم به در ، یه نفر جلومونو گرفت و گفت تا نمایش شروع نشه ، نمیشه کسی بره دستشویی ! کامیار آروم بهش گفت "
_ آقا بچه ها هله هوله خوردن و خلاف ادب اسهال شدن ! اگه نذاری همین الان ببرم شون دستشویی باید یه سطل و یه خاک انداز و یه جارو نیم کیلو خاکستر بیاری که کف سالن انتظار از نجاست طاهر بشه ! خالا خودت میدونی !
" یارو خندید و در رو واکرد و رفتیم تو . کامیار اول بچه ها رو برد دستشویی و وقتی کارشون تموم شد آوردشون بالا و فرستادشون طرف سالن انتظار و دست منو گرفت و برد طرف اتاق گریم .
تا از چند تا پله بالا رفتیم و رسیدیم به یه راهروی کوچیک که دیدیم یه پسر با لباس هنرپیشگی ، در حالیکه صورتش رو سیاه کرده ، واستاده و داره با دو تا مرد دیگه حرف میزنه ! حرف که چه عرض کنم ! اون دو تا داشتن تهدیدش می کردن و اونم هی بهشون التماس میکرد که آبرریزی نکنن . ماها جامون طوری بود که پشت سر پسره بودیم و ما رو نمیدید !
کامیار یه خرده واستاد و گوش کرد و بعد رفت جلو که دو تا مردا ساکت شدن و یه اشاره به پسره کردن و گفتن "
_ اینا با توان ؟
" پسره برگشت یه نگاهی به ما کرد و گفت