سوره يوسف [12]
آیه 1-30



اين سوره در «مكّه» نازل شده و داراى 111 آيه است‏
محتواى سوره:
قبل از ورود در تفسير آيات اين سوره ذكر چند امر لازم است:
1- تمام آيات اين سوره جز چند آيه كه در آخر آن آمده سرگذشت جالب و شيرين و عبرت انگيز پيامبر خدا يوسف (ع) را بيان مى‏كند
و به همين دليل اين سوره به نام يوسف ناميده شده است و نيز به همين جهت از مجموع 27 بار ذكر نام يوسف در قرآن 25 مرتبه آن در اين سوره است، و فقط دو مورد آن در سوره‏هاى ديگر (سوره غافر آيه 34 و أنعام آيه 84) مى‏باشد.
محتواى اين سوره بر خلاف سوره‏هاى ديگر قرآن همگى به هم پيوسته و بيان فرازهاى مختلف يك داستان است، كه در بيش از ده بخش با بيان فوق العاده گويا، جذاب، فشرده، عميق و مهيج آمده است.
گرچه داستان پردازان بى‏هدف، و يا آنها كه هدفهاى پست و آلوده‏اى دارند سعى كرده‏اند از اين سرگذشت آموزنده يك داستان عشقى محرك براى هوسبازان بسازند و چهره واقعى يوسف و سرگذشت او را مسخ كنند، و حتى در شكل يك فيلم عشقى به روى پرده سينما بياورند ولى قرآن كه همه چيزش الگو و «اسوه» است، در لابلاى اين داستان عاليترين درسهاى عفت و خويشتن دارى و تقوا و ايمان و تسلط بر نفس را، منعكس ساخته آنچنان كه هر انسانى- هر چند، بارها آن را برگزيده تفسير نمونه، ج‏2، ص: 392
خوانده باشد- باز به هنگام خواندنش بى‏اختيار تحت تأثير جذبه‏هاى نيرومندش قرار مى‏گيرد.
و به همين جهت قرآن نام زيباى «احسن القصص» (بهترين داستانها) را بر آن گذارده است، و در آن براى «اولو الالباب» (صاحبان مغز و انديشه) عبرتها بيان كرده است.
2- دقت در آيات اين سوره اين واقعيت را براى انسان روشنتر مى‏سازد كه قرآن در تمام ابعادش معجزه است،
چرا كه قهرمانهايى كه در داستانها معرفى مى‏كند- قهرمانهاى واقعى و نه پندارى- هر كدام در نوع خود بى‏نظيرند.
ابراهيم قهرمان بت شكن با آن روح بلند و سازش ناپذير در برابر طاغوتيان.
موسى آن قهرمان تربيت يك جمعيت لجوج در برابر يك طاغوت عصيانگر.
يوسف آن قهرمان پاكى و پارسايى و تقوا، در برابر يك زن زيباى هوسباز و حيله‏گر.
و از اين گذشته قدرت بيان وحى قرآنى در اين داستان آنچنان تجلى كرده كه انسان را به حيرت مى‏اندازد، زيرا اين داستان چنانكه مى‏دانيم در پاره‏اى از موارد به مسائل بسيار باريك عشقى منتهى مى‏گردد، و قرآن بى‏آنكه آنها را درز بگيرد، و از كنار آن بگذرد تمام اين صحنه‏ها را با ريزه كاريهايش طورى بيان مى‏كند كه كمترين احساس منفى و نامطلوب در شنونده ايجاد نمى‏گردد، در متن تمام قضايا وارد مى‏شود اما در همه جا اشعه نيرومندى از تقوا و پاكى، بحثها را احاطه كرده است.
3- داستان يوسف قبل از اسلام و بعد از آن-
بدون شك قبل از اسلام نيز داستان يوسف در ميان مردم مشهور و معروف بوده است، چرا كه در تورات در چهارده فصل از سفر پيدايش (از فصل 37 تا 50) اين داستان مفصلا ذكر شده است.
البته مطالعه دقيق اين چهارده فصل نشان مى‏دهد كه آنچه در تورات آمده تفاوتهاى بسيارى با قرآن مجيد دارد و مقايسه اين تفاوتها نشان مى‏دهد كه تا چه حد آنچه در قرآن آمده پيراسته و خالص و خالى از هر گونه خرافه مى‏باشد. و اين كه قرآن به پيامبر مى‏گويد: «پيش از اين از آن غافل بودى» اشاره به عدم آگاهى پيامبر از برگزيده تفسير نمونه، ج‏2، ص: 393
واقعيت خالص اين سرگذشت عبرت انگيز است.
به هر حال بعد از اسلام نيز اين داستان در نوشته‏هاى مورخين شرق و غرب گاهى با شاخ و برگهاى اضافى آمده است در شعر فارسى نخستين قصه يوسف و زليخا را به فردوسى نسبت مى‏دهند و پس از او يوسف و زليخاى شهاب الدين عمعق و مسعودى قمى است و بعد از او، يوسف و زليخاى عبد الرحمن جامى شاعر معروف قرن نهم است.
4- چرا بر خلاف سرگذشتهاى ساير انبياء داستان يوسف يك جا بيان شده است؟
يكى از ويژگيهاى داستان يوسف اين است كه همه آن يك جا بيان شده، به خلاف سرگذشت ساير پيامبران كه به صورت بخشهاى جداگانه در سوره‏هاى مختلف قرآن پخش گرديده، اين ويژگى به اين دليل است كه تفكيك فرازهاى اين داستان با توجه به وضع خاصى كه دارد پيوند اساسى آن را از هم مى‏برد، و براى نتيجه گيرى كامل همه بايد يك جا ذكر شود.
يكى ديگر از ويژگيهاى اين سوره آن است كه داستانهاى ساير پيامبران كه در قرآن آمده معمولا بيان شرح مبارزاتشان با اقوام سركش و طغيانگر است.
اما در داستان يوسف، سخنى از اين موضوع به ميان نيامده است بلكه بيشتر بيانگر زندگانى خود يوسف و عبور او از كورانهاى سخت زندگانى است كه سر انجام به حكومتى نيرومند تبديل مى‏شود كه در نوع خود نمونه بوده است.
5- فضيلت سوره يوسف-
در روايات اسلامى براى تلاوت اين سوره فضائل مختلفى آمده است از جمله در حديثى از امام صادق عليه السّلام مى‏خوانيم: «هر كس سوره يوسف را در هر روز و يا هر شب بخواند، خداوند او را روز رستاخيز برمى‏انگيزد در حالى كه زيبائيش همچون زيبايى يوسف است و هيچ گونه ناراحتى روز قيامت به او نمى‏رسد و از بندگان صالح خدا خواهد بود».
بارها گفته‏ايم رواياتى كه در بيان فضيلت سوره‏هاى قرآن آمده به معنى خواندن سطحى بدون تفكر و عمل نيست بلكه تلاوتى است مقدمه تفكر، و تفكرى است سر آغاز عمل.
برگزيده تفسير نمونه، ج‏2، ص: 394
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ به نام خداوند بخشنده بخشايشگر
(آيه 1)- احسن القصص در برابر تو است! اين سوره نيز با حروف مقطعه «الف- لام- راء» (الر) آغاز شده است كه نشانه‏اى از عظمت قرآن و تركيب اين آيات عميق و پرمحتوا از ساده‏ترين اجزاء يعنى حروف الفبا مى‏باشد.
و شايد به همين دليل است كه بعد از ذكر حروف مقطعه بلافاصله اشاره به عظمت قرآن كرده، مى‏گويد «اينها آيات كتاب مبين است» (تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ الْمُبِينِ). كتابى روشنى بخش و آشكار كننده حق از باطل و نشان دهنده صراط مستقيم و راه پيروزى و نجات.
(آيه 2)- سپس هدف نزول اين آيات را چنين بيان مى‏كند: «ما آن را قرآن عربى فرستاديم تا شما آن را به خوبى درك كنيد» (إِنَّا أَنْزَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ).
هدف تنها قرائت و تلاوت و تيمن و تبرك با خواندن آيات آن نيست، بلكه هدف نهايى درك است، درك نيرومند و پرمايه كه تمام وجود انسان را به سوى عمل دعوت كند.
تعبير به «عربى بودن» كه در ده مورد از قرآن تكرار شده پاسخى است به آنها كه پيامبر را متهم مى‏كردند كه او اين آيات را از يك فرد عجمى ياد گرفته و محتواى قرآن يك فكر و ارادتى است و از نهاد وحى نجوشيده است.
ضمنا اين تعبيرات پى در پى اين وظيفه را براى همه مسلمانان به وجود مى‏آورد كه همگى بايد بكوشند و زبان عربى را به عنوان زبان دوم خود به صورت همگانى بياموزند از اين نظر كه زبان وحى و كليد فهم حقايق اسلام است.
(آيه 3)- سپس مى‏فرمايد: «ما نيكوترين قصه‏ها را از طريق وحى و فرستادن اين قرآن براى تو بازگو مى‏كنيم هر چند پيش از آن، از آن غافل بودى» (نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِما أَوْحَيْنا إِلَيْكَ هذَا الْقُرْآنَ وَ إِنْ كُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الْغافِلِينَ). برگزيده تفسير نمونه، ج‏2، ص: 395
بعضى از مفسران معتقدند كه «احسن القصص» اشاره به مجموعه قرآن است. يعنى، خداوند مجموعه اين قرآن كه زيباترين شرح و بيان و فصيحترين و بليغ‏ترين الفاظ را با عاليترين و عميقترين معانى آميخته كه از نظر ظاهر زيبا و فوق العاده شيرين و گوارا و از نظر باطن بسيار پرمحتواست «احسن القصص» ناميده.
ولى پيوند آيات آينده كه سرگذشت يوسف را بيان مى‏كند با آيه مورد بحث آنچنان است كه ذهن انسان بيشتر متوجه اين معنى مى‏شود كه خداوند داستان يوسف را «احسن القصص» ناميده است.
اما بارها گفته‏ايم كه مانعى ندارد اين گونه آيات براى بيان هر دو معنى باشد، هم قرآن بطور عموم احسن القصص است و هم داستان يوسف بطور خصوص.
نقش داستان در زندگى انسانها-
با توجه به اين كه قسمت بسيار مهمى از قرآن به صورت سرگذشت اقوام پيشين و داستانهاى گذشتگان بيان شده است، اين سؤال براى بعضى پيش مى‏آيد كه چرا يك كتاب تربيتى و انسان ساز اين همه تاريخ و داستان دارد؟
اما توجه به چند نكته علت حقيقى اين موضوع را روشن مى‏سازد:
1- تاريخ آزمايشگاه مسائل گوناگون زندگى بشر است، و آنچه را كه انسان در ذهن خود با دلائل عقلى ترسيم مى‏كند در صفحات تاريخ به صورت عينى باز مى‏يابد.
2- از اين گذشته تاريخ و داستان جاذبه مخصوصى دارد، و انسان در تمام ادوار عمر خود از سن كودكى تا پيرى تحت تأثير اين جاذبه فوق العاده است.
دليل اين موضوع شايد آن باشد كه انسان قبل از آن كه، عقلى باشد حسى است و بيش از آنچه به مسائل فكرى مى‏انديشد در مسائل حسى غوطه‏ور است.
مسائل مختلف زندگى هر اندازه از ميدان حس دور مى‏شوند و جنبه تجرد عقلانى به خود مى‏گيرند سنگين‏تر و دير هضم‏تر مى‏شوند. برگزيده تفسير نمونه، ج‏2، ص: 396
و از اين رو مى‏بينيم هميشه براى جا افتادن استدلالات عقلى از مثالهاى حسى استمداد مى‏شود و گاهى ذكر يك مثال مناسب و به جا تأثير استدلال را چندين برابر مى‏كند و لذا دانشمندان موفق آنها هستند كه تسلط بيشترى بر انتخاب بهترين مثالها دارند.
3- داستان و تاريخ براى همه كس قابل فهم و درك است. به همين دليل كتابى كه جنبه عمومى و همگانى دارد و از عرب بيابانى بى‏سواد نيمه وحشى گرفته تا فيلسوف بزرگ و متفكر همه بايد از آن استفاده كنند حتما بايد روى تاريخ و داستانها و مثالها تكيه نمايد.
مجموعه اين جهات نشان مى‏دهد كه قرآن در بيان اين همه تاريخ و داستان بهترين راه را از نظر تعليم و تربيت پيموده است.
(آيه 4)- بارقه اميد و آغاز مشكلات: قرآن داستان يوسف را از خواب عجيب و پرمعنى او آغاز مى‏كند، زيرا اين خواب در واقع نخستين فراز زندگى پرتلاطم يوسف محسوب مى‏شود.
او يك روز صبح هنگامى كه بسيار كم سن و سال بود با هيجان و شوق به سراغ پدر آمد و پرده از روى حادثه تازه‏اى برداشت كه در ظاهر چندان مهم نبود.
«هنگامى كه يوسف به پدرش گفت: پدرم! من در خواب يازده ستاره ديدم (كه از آسمان فرود آمدند) و خورشيد و ماه نيز (آنها را همراهى مى‏كردند) همگى را ديدم كه در برابر من سجده مى‏كنند» (إِذْ قالَ يُوسُفُ لِأَبِيهِ يا أَبَتِ إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَباً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِي ساجِدِينَ).
ابن عباس مفسر معروف اسلامى مى‏گويد: يوسف اين خواب را در شب جمعه كه مصادف شب قدر، (شعب تعيين سرنوشتها و مقدرات بود) ديد.
البته روشن است كه منظور از «سجده» در اينجا خضوع و تواضع مى‏باشد و گر نه سجده به شكل سجده معمولى انسانها در مورد خورشيد و ماه و ستارگان مفهوم ندارد.
برگزيده تفسير نمونه، ج‏2، ص: 397
(آيه 5)- اين خواب هيجان انگيز و معنى دار، يعقوب پيامبر را در فكر فرو برد. خورشيد و ماه و ستارگان آسمان؟ آن هم يازده ستاره؟ فرود آمدند و در برابر فرزندم يوسف سجده كردند، چقدر پرمعنى است؟ حتما خورشيد و ماه، من و مادرش (يا من و خاله‏اش) مى‏باشيم، و يازده ستاره، برادرانش، قدر و مقام فرزندم آنقدر بالا مى‏رود كه ستارگان آسمان و خورشيد و ماه سر بر آستانش مى‏سايند، آنقدر در پيشگاه خدا عزيز و آبرومند مى‏شود كه آسمانيان در برابرش خضوع مى‏كنند، چه خواب پرشكوه و جالبى؟! لذا با لحن آميخته با نگرانى و اضطراب اما توأم با خوشحالى به فرزندش چنين «گفت: فرزندم! اين خوابت را براى برادرانت بازگو مكن» (قالَ يا بُنَيَّ لا تَقْصُصْ رُؤْياكَ عَلى‏ إِخْوَتِكَ).
«چرا كه آنها براى تو نقشه‏هاى خطرناك خواهند كشيد» (فَيَكِيدُوا لَكَ كَيْداً).
من مى‏دانم «شيطان براى انسان دشمن آشكارى است» (إِنَّ الشَّيْطانَ لِلْإِنْسانِ عَدُوٌّ مُبِينٌ).
او منتظر بهانه‏اى است كه وسوسه‏هاى خود را آغاز كند، به آتش كينه و حسد دامن زند، و حتى برادران را به جان هم اندازد.
(آيه 6)- ولى اين خواب تنها بيانگر عظمت مقام يوسف در آينده از نظر ظاهرى و مادى نبود، بلكه نشان مى‏داد كه او به مقام نبوت نيز خواهد رسيد، چرا كه سجده آسمانيان دليل بر بالا گرفتن مقام آسمانى اوست، و لذا پدرش يعقوب اضافه كرد: «و اين چنين پروردگارت تو را برمى‏گزيند» (وَ كَذلِكَ يَجْتَبِيكَ رَبُّكَ).
«و از تعبير خواب به تو تعليم مى‏دهد» (وَ يُعَلِّمُكَ مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحادِيثِ).
«و نعمتش را بر تو و آل يعقوب تكميل مى‏كند» (وَ يُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَ عَلى‏ آلِ يَعْقُوبَ).
«همان گونه كه پيش از اين بر پدرانت ابراهيم و اسحاق آن (نعمت) را تمام كرد» (كَما أَتَمَّها عَلى‏ أَبَوَيْكَ مِنْ قَبْلُ إِبْراهِيمَ وَ إِسْحاقَ). برگزيده تفسير نمونه، ج‏2، ص: 398
آرى! «پروردگارت عالم است و از روى حكمت كار مى‏كند» (إِنَّ رَبَّكَ عَلِيمٌ حَكِيمٌ).
از درسهايى كه اين بخش از آيات به ما مى‏دهد درس حفظ اسرار است، كه گاهى حتى در مقابل برادران نيز بايد عملى شود، هميشه در زندگى انسان اسرارى وجود دارد كه اگر فاش شود ممكن است آينده او يا جامعه‏اش را به خطر اندازد، خويشتن دارى در حفظ اين اسرار يكى از نشانه‏هاى وسعت روح و قدرت اراده است.
در حديثى از امام صادق عليه السّلام مى‏خوانيم: «اسرار تو همچون خون توست كه بايد تنها در عروق خودت جريان يابد».
رؤيا و خواب ديدن-
خواب و رؤيا بر چند قسم است:
1- خوابهاى مربوط به گذشته زندگى و اميال و آرزوها كه بخش مهمى از خوابهاى انسان را تشكيل مى‏دهد.
2- خوابهاى پريشان و نامفهوم كه معلول فعاليت توهّم و خيال است اگرچه ممكن است انگيزه‏هاى روانى داشته باشد.
3- خوابهايى كه مربوط به آينده است و از آن گواهى مى‏دهد.
جالب اين كه در روايتى از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله چنين مى‏خوانيم: «خواب و رؤيا سه گونه است گاهى بشارتى از ناحيه خداوند است، گاه وسيله غم و اندوه از سوى شيطان، و گاه مسائلى است كه انسان در فكر خود مى‏پروراند و آن را در خواب مى‏بيند».
روشن است كه خوابهاى شيطانى چيزى نيست كه تعبير داشته باشد، اما خوابهاى رحمانى كه جنبه بشارت دارد حتما بايد خوابى باشد كه از حادثه مسرت بخش در آينده پرده بردارد.
(آيه 7)- از اينجا درگيرى برادران يوسف، با يوسف شروع مى‏شود:
نخست اشاره به درسهاى آموزنده فراوانى كه در اين داستان است كرده، مى‏گويد: «به يقين در سرگذشت يوسف و برادرانش، نشانه‏هايى براى سؤال كنندگان بود» (لَقَدْ كانَ فِي يُوسُفَ وَ إِخْوَتِهِ آياتٌ لِلسَّائِلِينَ).
چه درسى از اين برتر كه گروهى از افراد نيرومند با نقشه‏هاى حساب شده‏اى برگزيده تفسير نمونه، ج‏2، ص: 399
كه از حسادت سر چشمه گرفته براى نابودى يك فرد ظاهرا ضعيف و تنها، تمام كوشش خود را به كار گيرند، اما به همين كار، بدون توجه او را بر تخت قدرت بنشانند و فرمانرواى كشور پهناورى كنند، و در پايان همگى در برابر او سر تعظيم فرود آورند، اين نشان مى‏دهد وقتى خدا كارى را اراده كند مى‏تواند آن را، حتى به دست مخالفين آن كار، پياده كند، تا روشن شود كه يك انسان پاك و با ايمان تنها نيست و اگر تمام جهان به نابودى او كمر بندند تا خدا نخواهد تار مويى از سر او كم نخواهند كرد!
(آيه 8)- يعقوب دوازده پسر داشت، كه دو نفر از آنها «يوسف» و «بنيامين» از يك مادر بودند، يعقوب نسبت به اين دو پسر مخصوصا يوسف محبت بيشترى نشان مى‏داد، زيرا كوچكترين فرزندان او محسوب مى‏شدند و طبعا نياز به حمايت و محبت بيشترى داشتند، ديگر اين كه، طبق بعضى از روايات مادر آنها «راحيل» از دنيا رفته بود، و به اين جهت نيز به محبت بيشترى محتاج بودند، از آن گذشته مخصوصا در يوسف، آثار نبوغ و فوق العادگى نمايان بود، مجموع اين جهات سبب شد كه يعقوب آشكارا نسبت به آنها ابراز علاقه بيشترى كند.
برادران حسود بدون توجه به اين جهات از اين موضوع سخت ناراحت شدند، بخصوص كه شايد بر اثر جدايى مادرها، رقابتى نيز در ميانشان طبعا وجود داشت، لذا دور هم نشستند «و گفتند: يوسف و برادرش نزد پدر از ما محبوبترند، با اين كه ما جمعيتى نيرومند و كارساز هستيم» و زندگى پدر را به خوبى اداره مى‏كنيم، و به همين دليل بايد علاقه او به ما بيش از اين فرزندان خردسال باشد كه كارى از آنها ساخته نيست (إِذْ قالُوا لَيُوسُفُ وَ أَخُوهُ أَحَبُّ إِلى‏ أَبِينا مِنَّا وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ).
و به اين ترتيب با قضاوت يك جانبه خود پدر را محكوم ساختند و گفتند:
«بطور قطع پدر ما در گمراهى آشكارى است»! (إِنَّ أَبانا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ).
البته منظور آنها گمراهى دينى و مذهبى نبود چرا كه آيات آينده نشان مى‏دهد آنها به بزرگى و نبوت پدر اعتقاد داشتند و تنها در زمينه طرز معاشرت به او ايراد مى‏گرفتند.
برگزيده تفسير نمونه، ج‏2، ص: 400
(آيه 9)- نقشه نهايى كشيده شد: حس حسادت، سر انجام برادران را به طرح نقشه‏اى وادار ساخت گرد هم جمع شدند و دو پيشنهاد را مطرح كردند و گفتند: «يا يوسف را بكشيد و يا او را به سرزمين دور دستى بيفكنيد تا محبت پدر يكپارچه متوجه شما بشود»! (اقْتُلُوا يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضاً يَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبِيكُمْ).
درست است كه با اين كار احساس گناه و شرمندگى وجدان خواهيد كرد، چرا كه با برادر كوچك خود اين جنايت را روا داشته‏ايد ولى جبران اين گناه ممكن است، توبه خواهيد كرد «و پس از آن جمعيت صالحى خواهيد شد»! (وَ تَكُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْماً صالِحِينَ).
اين جمله دليل بر آن است كه آنها با اين عمل احساس گناه مى‏كردند و در اعماق دل خود كمى از خدا ترس داشتند. ولى مسأله مهم اينجاست كه سخن از توبه قبل از انجام جرم در واقع يك نقشه شيطانى براى فريب وجدان و گشودن راه به سوى گناه است، و به هيچ وجه دليل بر پشيمانى و ندامت نمى‏باشد.
(آيه 10)- ولى در ميان برادران يك نفر بود كه از همه باهوشتر، و يا باوجدانتر بود، به همين دليل با طرح قتل يوسف مخالفت كرد و هم با طرح تبعيد او در يك سرزمين دور دست كه بيم هلاكت در آن بود، و طرح سومى را ارائه نمود يكى از آنها «گفت: اگر مى‏خواهيد كارى بكنيد يوسف را نكشيد، بلكه او را در نهانگاه چاه بيفكنيد (به گونه‏اى كه سالم بماند) تا بعضى از راهگذاران و قافله‏ها او را برگيرند و با خود ببرند» و از چشم ما و پدر دور شود (قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ لا تَقْتُلُوا يُوسُفَ وَ أَلْقُوهُ فِي غَيابَتِ الْجُبِّ يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيَّارَةِ إِنْ كُنْتُمْ فاعِلِينَ).
نقش ويرانگر حسد در زندگى انسانها-
درس مهم ديگرى كه از اين داستان مى‏آموزيم اين است كه چگونه حسد مى‏تواند آدمى را تا سر حد كشتن برادر و يا توليد دردسرهاى خيلى شديد براى او پيش ببرد و چگونه اگر اين آتش درونى مهار نشود، هم ديگران را به آتش مى‏كشد و هم خود انسان را.
به همين دليل در احاديث اسلامى براى مبارزه با اين صفت رذيله تعبيرات برگزيده تفسير نمونه، ج‏2، ص: 401
تكان دهنده‏اى ديده مى‏شود.
به عنوان نمونه: از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله نقل شده كه فرمود: خداوند موسى بن عمران را از حسد نهى كرد و به او فرمود: «شخص حسود نسبت به نعمتهاى من بر بندگانم خشمناك است، و از قسمتهايى كه ميان بندگانم قائل شده‏ام ممانعت مى‏كند، هر كس چنين باشد نه او از من است و نه من از اويم».
و در حديثى از امام صادق عليه السّلام مى‏خوانيم: «افراد با ايمان غبطه مى‏خورند ولى حسد نمى‏ورزند، ولى مناق حسد مى‏ورزد و غبطه نمى‏خورد».
اين درس را نيز مى‏توان از اين بخش از داستان فرا گرفت كه پدر و مادر در ابراز محبت نسبت به فرزندان بايد فوق العاده دقت به خرج دهند.
زيرا، گاه مى‏شود يك ابراز علاقه نسبت به يك فرزند، آنچنان عقده‏اى در دل فرزند ديگر ايجاد مى‏كند كه او را به همه كار وا مى‏دارد، آنچنان شخصيت خود را در هم شكسته مى‏بيند كه براى نابود كردن شخصيت برادرش، حد و مرزى نمى‏شناسد.
حتى اگر نتواند عكس العملى از خود نشان بدهد از درون خود را مى‏خورد و گاه گرفتار بيمارى روانى مى‏شود.
در احاديث اسلامى مى‏خوانيم: روزى امام باقر عليه السّلام فرمود: من گاهى نسبت به بعضى از فرزندانم اظهار محبت مى‏كنم و او را بر زانوى خود مى‏نشانم و قلم گوسفند را به او مى‏دهم و شكر در دهانش مى‏گذارم، در حالى كه مى‏دانم حق با ديگرى است، ولى اين كار را به خاطر اين مى‏كنم تا بر ضد ساير فرزندانم تحريك نشود و آنچنان كه برادران يوسف، به يوسف كردن نكند.
(آيه 11)- صحنه سازى شوم! برادران يوسف پس از آن كه طرح نهايى را براى انداختن يوسف به چاه تصويب كردند به اين فكر فرو رفتند كه چگونه يوسف را از پدر جدا سازند؟ لذا طرح ديگرى براى اين كار ريخته و با قيافه‏هاى حق به جانب و زبانى نرم و آميخته با يك نوع انتقاد ترحم انگيز نزد پدر آمدند و «گفتند: پدر (چرا تو هرگز يوسف را از خود دور نمى‏كنى و به ما نمى‏سپارى؟) چرا ما را نسبت برگزيده تفسير نمونه، ج‏2، ص: 402
به برادرمان امين نمى‏دانى در حالى كه ما مسلما خيرخواه او هستيم» (قالُوا يا أَبانا ما لَكَ لا تَأْمَنَّا عَلى‏ يُوسُفَ وَ إِنَّا لَهُ لَناصِحُونَ).
(آيه 12)- بيا دست از اين كار كه ما را متهم مى‏سازد بردار، به علاوه برادر ما، نوجوان است، او هم دل دارد، او هم نياز به استفاده از هواى آزاد خارج شهر و سرگرمى مناسب دارد، زندانى كردن او در خانه صحيح نيست، «فردا او را با ما بفرست (تا به خارج شهر آيد، گردش كند) از ميوه‏هاى درختان بخورد و بازى و سرگرمى داشته باشد» (أَرْسِلْهُ مَعَنا غَداً يَرْتَعْ وَ يَلْعَبْ).
و اگر نگران سلامت او هستى «ما همه حافظ و نگاهبان برادرمان خواهيم بود» چرا كه برادر است و با جان برابر! (وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ).
اين نقشه از يك طرف پدر را در بن‏بست قرار مى‏داد كه اگر يوسف را به ما نسپارى دليل بر اين است كه ما را متهم مى‏كنى، و از سوى ديگر يوسف را براى استفاده از تفريح و سرگرمى و گردش در خارج شهر تحريك مى‏كرد.
(آيه 13)- يعقوب در مقابل اظهارات برادران بدون آن كه آنها را متهم به قصد سوء كند «گفت: (اول اين كه) من از بردن او غمگين مى‏شوم» (قالَ إِنِّي لَيَحْزُنُنِي أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ).
و ديگر اين كه در بيابانهاى اطراف ممكن است گرگان خونخوارى باشند «و من مى‏ترسم گرگ فرزند دلبندم را بخورد و شما (سرگرم بازى و تفريح و كارهاى خود باشيد) و از او غافل بمانيد» (وَ أَخافُ أَنْ يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ وَ أَنْتُمْ عَنْهُ غافِلُونَ).
(آيه 14)- البته برادران پاسخى براى دليل اول پدر نداشتند، زيرا غم و اندوه جدايى يوسف چيزى نبود كه بتوانند آن را جبران كنند، و حتى شايد اين تعبير آتش حسد برادران را افروخته‏تر مى‏ساخت.
از سوى ديگر اين دليل پدر از يك نظر پاسخى داشت كه چندان نياز به ذكر نداشت و آن اين كه بالاخره فرزند براى نمو و پرورش، خواه ناخواه از پدر جدا خواهد شد.
لذا اصلا به پاسخ اين استدلال نپرداختند، بلكه به سراغ دليل دوم رفتند كه از برگزيده تفسير نمونه، ج‏2، ص: 403
نظر آنها مهم و اساسى بود و «گفتند: با اين كه ما گروه نيرومندى هستيم اگر گرگ او را بخورد، ما از زيانكاران خواهيم بود» و هرگز چنين چيزى ممكن نيست (قالُوا لَئِنْ أَكَلَهُ الذِّئْبُ وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّا إِذاً لَخاسِرُونَ).
يعنى، مگر ما مرده‏ايم كه بنشينيم و تماشا كنيم گرگ برادرمان را بخورد.
به هر حال به هر حيله و نيرنگى بود، مخصوصا با تحريك احساسات پاك يوسف و تشويق او براى تفريح، توانستند پدر را وادار به تسليم كنند، و موافقت او را به هر صورت نسبت به اين كار جلب نمايند.
قابل توجه اين كه همان گونه كه برادران يوسف از علاقه انسان مخصوصا نوجوان به گردش و تفريح براى رسيدن به هدفشان سوء استفاده كردند در دنياى امروز نيز دستهاى مرموز دشمنان حق و عدالت از مسأله ورزش و تفريح براى مسموم ساختن افكار نسل جوان سوء استفاده فراوان مى‏كنند، بايد به هوش بود كه ابر قدرتهاى گرگ صفت در لباس ورزش و تفريح، نقشه‏هاى شوم خود را ميان جوانان به نام ورزش و مسابقات منطقه‏اى يا جهانى پياده نكنند.
(آيه 15)- دروغ رسوا! سر انجام برادران آن شب را با خيال خوش خوابيدند كه فردا نقشه آنها در باره يوسف عملى خواهد شد. تنها نگرانى آنها اين بود كه مبادا پدر پشيمان گردد و از گفته خود منصرف شود.
صبحگاه نزد پدر آمدند و او سفارشهاى لازم را در حفظ و نگهدارى يوسف تكرار كرد، آنها نيز اظهار اطاعت كردند، پيش روى پدر او را با احترام و محبت فراوان برداشتند و حركت كردند.
مى‏گويند: پدر تا دروازه شهر آنها را بدرقه كرد و آخرين بار يوسف را از آنها گرفت و به سينه خود چسباند، قطره‏هاى اشك از چشمش سرازير شد، سپس يوسف را به آنها سپرد و از آنها جدا شد، اما چشم يعقوب همچنان فرزندان را بدرقه مى‏كرد آنها نيز تا آنجا كه چشم پدر كار مى‏كرد دست از نوازش و محبت يوسف برنداشتند، اما هنگامى كه مطمئن شدند پدر آنها را نمى‏بيند، يك مرتبه عقده آنها تركيد و تمام كينه‏هايى را كه بر اثر حسد، سالها روى هم انباشته بودند بر سر يوسف برگزيده تفسير نمونه، ج‏2، ص: 404
فرو ريختند، از اطراف شروع به زدن او كردند و او از يكى به ديگرى پناه مى‏برد، اما پناهش نمى‏دادند! در روايتى مى‏خوانيم كه در اين طوفان بلا كه يوسف اشك مى‏ريخت و يا به هنگامى كه او را مى‏خواستند به چاه افكنند ناگهان يوسف شروع به خنديدن كرد، برادران سخت در تعجب فرو رفتند كه اين چه جاى خنده است، اما او پرده از راز اين خنده برداشت و درس بزرگى به همه آموخت و گفت: «فراموش نمى‏كنم روزى به شما برادران نيرومند با آن بازوان قوى و قدرت فوق العاده جسمانى نظر افكندم و خوشحال شدم، با خود گفتم كسى كه اين همه يار و ياور نيرومند دارد چه غمى از حوادث سخت خواهد داشت آن روز بر شما تكيه كردم و به بازوان شما دل بستم، اكنون در چنگال شما گرفتارم و از شما به شما پناه مى‏برم، و به من پناه نمى‏دهيد، خدا شما را بر من مسلط ساخت تا اين درس را بياموزم كه به غير او- حتى به برادران- تكيه نكنم».
به هر حال قرآن مى‏گويد: «هنگامى كه يوسف را با خود بردند و به اتفاق آرا تصميم گرفتند كه او را در مخفى گاه چاه قرار دهند» آنچه از ظلم و ستم ممكن بود براى اين كار بر او روا داشتند (فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَنْ يَجْعَلُوهُ فِي غَيابَتِ الْجُبِّ).

سپس اضافه مى‏كند: در اين هنگام «ما به يوسف، وحى فرستاديم (و دلداريش داديم و گفتيم غم مخور روزى فرا مى‏رسد) كه آنها را از همه اين نقشه‏هاى شوم آگاه خواهى ساخت، در حالى كه آنها تو را نمى‏شناسد» (وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ).
اين وحى الهى، وحى نبوت نبود بلكه الهامى بود به قلب يوسف براى اين كه بداند تنها نيست و حافظ و نگاهبانى دارد. اين وحى نور اميد بر قلب يوسف پاشيد و ظلمات يأس و نوميدى را از روح و جان او بيرون كرد.
(آيه 16)- برادران يوسف نقشه‏اى را كه براى او كشيده بودند، همان گونه كه مى‏خواستند پياده كردند ولى بالاخره بايد فكرى براى بازگشت كنند كه پدر باور كند. برگزيده تفسير نمونه، ج‏2، ص: 405
طرحى كه براى رسيدن به اين هدف ريختند اين بود، كه درست از همان راهى كه پدر از آن بيم داشت و پيش بينى مى‏كرد وارد شوند، و ادعا كنند يوسف را گرگ خورده، و دلائل قلابى براى آن بسازند.
قرآن مى‏گويد: «شب هنگام برادران گريه كنان به سراغ پدر رفتند» (وَ جاؤُ أَباهُمْ عِشاءً يَبْكُونَ). گريه دروغين و قلابى، و اين نشان مى‏دهد كه گريه قلابى هم ممكن است و نمى‏توان تنها فريب چشم گريان را خورد!
(آيه 17)- پدر كه بى‏صبرانه انتظار ورود فرزند دلبندش يوسف را مى‏كشيد سخت تكان خورد، بر خود لرزيد، و جوياى حال شد «آنها گفتند: پدر جان ما رفتيم و مشغول مسابقه (سوارى، تيراندازى و مانند آن) شديم و يوسف را (كه كوچك بود و توانايى مسابقه را با ما نداشت) نزد اثاث خود گذاشتيم (ما آنچنان سرگرم اين كار شديم كه همه چيز حتى برادرمان را فراموش كرديم) و در اين هنگام گرگ بى‏رحم از راه رسيد و او را دريد»! (قالُوا يا أَبانا إِنَّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ وَ تَرَكْنا يُوسُفَ عِنْدَ مَتاعِنا فَأَكَلَهُ الذِّئْبُ).
«ولى مى‏دانيم تو هرگز سخنان ما را باور نخواهى كرد، هر چند راستگو باشيم» (وَ ما أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنا وَ لَوْ كُنَّا صادِقِينَ). چرا كه خودت قبلا چنين پيش بينى را كرده بودى و اين را بر بهانه، حمل خواهى كرد.
(آيه 18)- و براى اين كه نشانه زنده‏اى نيز به دست پدر بدهند، «پيراهن او (يوسف) را با خونى دروغين (آغشته ساخته، نزد پدر) آوردند» خونى كه از بزغاله يا بره يا آهو گرفته بودند (وَ جاؤُ عَلى‏ قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ).
اما از آنجا كه دروغگو حافظه ندارد، برادران از اين نكته غافل بودند كه لااقل پيراهن يوسف را از چند جا پاره كنند تا دليل حمله گرگ باشد، آنها پيراهن برادر را كه صاف و سالم از تن او به در آورده بودند خون آلود كرده نزد پدر آوردند، پدر هوشيار پرتجربه همين كه چشمش بر آن پيراهن افتاد، همه چيز را فهميد و گفت:
شما دروغ مى‏گوييد «بلكه هوسهاى نفسانى شما اين كار را برايتان آراسته» و اين نقشه‏هاى شيطانى را كشيده است (بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً). برگزيده تفسير نمونه، ج‏2، ص: 406
در بعضى از روايات مى‏خوانيم او پيراهن را گرفت و پشت و رو كرد و صدا زد: پس چرا جاى دندان و چنگال گرگ در آن نيست؟ و به روايت ديگرى پيراهن را به صورت انداخت و فرياد كشيد و اشك ريخت و گفت: اين چه گرگ مهربانى بوده كه فرزندم را خورده ولى به پيراهنش كمترين آسيبى نرسانده است، و سپس بى‏هوش شد و بسان يك قطعه چوب خشك به روى زمين افتاد ولى به هنگام وزش نسيم سرد سحرگاهى به صورتش به هوش آمد.
و با اين كه قلبش آتش گرفته بود و جانش مى‏سوخت اما هرگز سخنى كه نشانه ناشكرى و يأس و نوميدى و جزع و فزع باشد بر زبان جارى نكرد، بلكه گفت:
«من صبر خواهم كرد، صبرى جميل و زيبا» شكيبايى توأم با شكرگزارى و سپاس خداوند (فَصَبْرٌ جَمِيلٌ).
قلب مردان خدا كانون عواطف است، جاى تعجب نيست كه در فراق فرزند، اشكهايشان همچون سيلاب جارى شود، اين يك امر عاطفى است، مهم آن است كه كنترل خويشتن را از دست ندهند يعنى، سخن و حركتى برخلاف رضاى خدا نگويد و نكند.
و سپس گفت: «من از خدا (در برابر آنچه شما مى‏گوييد) يارى مى‏طلبم» (وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلى‏ ما تَصِفُونَ). از او مى‏خواهم تلخى جام صبر را در كام من شيرين كند و به من تاب و توان بيشتر دهد تا در برابر اين طوفان عظيم، خويشتن دارى را از دست ندهم و زبانم به سخن نادرستى آلوده نشود.
نكته‏ها:
1- در برابر يك ترك اولى!
ابو حمزه ثمالى از امام سجاد عليه السّلام نقل مى‏كند كه من روز جمعه در مدينه بودم، نماز صبح را با امام سجاد عليه السّلام خواندم، هنگامى كه امام از نماز و تسبيح، فراغت يافت به سوى منزل حركت كرد و من با او بودم، زن خدمتكار را صدا زد، گفت: مواظب باش، هر سائل و نيازمندى از در خانه بگذرد، غذا به او بدهيد، زيرا امروز روز جمعه است.
ابو حمزه مى‏گويد: گفتم هر كسى كه تقاضاى كمك مى‏كند، مستحق نيست! برگزيده تفسير نمونه، ج‏2، ص: 407
امام فرمود: درست است، ولى من از اين مى‏ترسم كه در ميان آنها افراد مستحقى باشند و ما به آنها غذا ندهيم و از در خانه خود برانيم، و بر سر خانواده ما همان آيد كه بر سر يعقوب و آل يعقوب آمد! سپس فرمود: به همه آنها غذا بدهيد (مگر نشنيده‏ايد) براى يعقوب هر روز گوسفندى ذبح مى‏كردند، قسمتى را به مستحقان مى‏داد و قسمتى را خود و فرزندانش مى‏خورد، يك روز سؤال كننده مؤمنى كه روزه‏دار بود و نزد خدا منزلتى داشت، عبورش از آن شهر افتاد، شب جمعه بود بر در خانه يعقوب به هنگام افطار آمد و گفت: به ميهمان مستمند غريب گرسنه از غذاى اضافى خود كمك كنيد، چند بار اين سخن را تكرار كرد، آنها شنيدند و سخن او را باور نكردند، هنگامى كه او مأيوس شد و تاريكى شب، همه جا را فرا گرفت برگشت، در حالى كه چشمش گريان بود و از گرسنگى به خدا شكايت كرد، آن شب را گرسنه ماند و صبح همچنان روزه داشت، در حالى كه شكيبا بود و خدا را سپاس مى‏گفت، اما يعقوب و خانواده يعقوب، كاملا سير شدند، و هنگام صبح مقدارى از غذاى آنها اضافه مانده بود! سپس امام اضافه فرمود: خداوند به يعقوب در همان صبح، وحى فرستاد كه تو اى يعقوب بنده مرا خوار كردى و خشم مرا برافروختى، و مستوجب تأديب و نزول مجازات بر تو و فرزندانت شدى ... اى يعقوب من دوستانم را زودتر از دشمنانم توبيخ و مجازات مى‏كنم و اين به خاطر آن است كه به آنها علاقه دارم»! قابل توجه اين كه به دنبال اين حديث مى‏خوانيم كه ابو حمزه مى‏گويد از امام سجاد عليه السّلام پرسيدم: يوسف چه موقع آن خواب را ديد؟
امام عليه السّلام فرمود: «در همان شب».
از اين حديث به خوبى استفاده مى‏شود كه يك لغزش كوچك و يا صريحتر يك «ترك اولى» كه گناه و معصيتى هم محسوب نمى‏شد (چرا كه حال آن سائل بر يعقوب روشن نبود) از پيامبران و اولياى حق چه بسا سبب مى‏شود كه خداوند، گوشمالى دردناكى به آنها بدهد، و اين نيست مگر به خاطر اين كه مقام والاى آنان ايجاب مى‏كند، كه همواره مراقب كوچكترين گفتار و رفتار خود باشند.
برگزيده تفسير نمونه، ج‏2، ص: 408
2- دعاى گيراى يوسف!
از امام صادق عليه السّلام نقل شده است كه فرمود:
هنگامى كه يوسف را به چاه افكندند، جبرئيل نزد او آمد و گفت: كودك! اينجا چه مى‏كنى؟ در جواب گفت: برادرانم مرا در چاه انداخته‏اند.
گفت: دوست دارى از چاه خارج شوى؟ گفت: با خداست اگر بخواهد مرا بيرون مى‏آورد، گفت: خداى تو دستور داده اين دعا را بخوان تا بيرون آيى، گفت:
كدام دعا؟ گفت: بگو اللّهمّ انّى اسئلك بانّ لك الحمد لا اله الّا انت المنّان، بديع السّموات و الارض، ذو الجلال و الاكرام، ان تصلّى على محمّد و آل محمّد و ان تجعل لى ممّا انا فيه فرجا و مخرجا:
«پروردگارا! من از تو تقاضا مى‏كنم اى كه حمد و ستايش براى تو است، معبودى جز تو نيست، تويى كه بر بندگان نعمت مى‏بخشى آفريننده آسمانها و زمينى، صاحب جلال و اكرامى، تقاضا مى‏كنم كه بر محمد و آلش درود بفرستى و گشايش و نجاتى از آنچه در آن هستم براى من قرار دهى».
به هر حال با فرا رسيدن يك كاروان، يوسف از چاه نجات يافت.
(آيه 19)- به سوى سرزمين مصر: يوسف در تاريكى وحشتناك چاه كه با تنهايى كشنده‏اى همراه بود، ساعات تلخى را گذراند اما ايمان به خدا و سكينه و آرامش حاصل از ايمان، نور اميد بر دل او افكند و به او تاب و توان داد كه اين تنهايى وحشتناك را تحمل كند و از كوره اين آزمايش، پيروز به در آيد.
چند روز از اين ماجرا گذشت خدا مى‏داند، به هر حال «كاروانى سر رسيد» (وَ جاءَتْ سَيَّارَةٌ).
و در آن نزديكى منزل گزيد، پيداست نخستين حاجت كاروان تأمين آب است، لذا «كسى را كه مأمور آب آوردن بود به سراغ آب فرستادند» (فَأَرْسَلُوا وارِدَهُمْ).
«مأمور آب، دلو خود را در چاه افكند» (فَأَدْلى‏ دَلْوَهُ).
يوسف از قعر چاه متوجه شد كه سر و صدايى از فراز چاه مى‏آيد و به دنبال آن، دلو و طناب را ديد كه بسرعت پايين مى‏آيد، فرصت را غنيمت شمرد و از اين برگزيده تفسير نمونه، ج‏2، ص: 409
عطيه الهى بهره گرفت و بى‏درنگ به آن چسبيد.
مأمور آب احساس كرد دلوش بيش از اندازه سنگين شده، هنگامى كه آن را با قوت بالا كشيد، ناگهان چشمش به كودك خردسال ماه پيكرى افتاد «فرياد زد: مژده باد، اين كودكى است» به جاى آب (قالَ يا بُشْرى‏ هذا غُلامٌ).
كم كم گروهى از كاروانيان از اين امر آگاه شدند ولى براى اين كه ديگران باخبر نشوند و خودشان بتوانند اين كودك زيبا را به عنوان يك غلام در مصر بفروشند، «اين امر را به عنوان يك سرمايه نفيس از ديگران مخفى داشتند» (وَ أَسَرُّوهُ بِضاعَةً).
و گفتند: اين متاعى است كه صاحبان اين چاه در اختيار ما گذاشته‏اند تا براى او در مصر بفروشيم.
و در پايان آيه مى‏خوانيم: «و خداوند به آنچه آنها انجام مى‏دادند آگاه بود» (وَ اللَّهُ عَلِيمٌ بِما يَعْمَلُونَ).
(آيه 20)- «و سر انجام يوسف را به بهاى كمى- چند درهم- فروختند» (وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ).
و اين معمول است كه هميشه دزدان و يا كسانى كه به سرمايه مهمى بدون زحمت دست مى‏يابند از ترس اين كه مبادا ديگران بفهمند آن را فورا مى‏فروشند، و طبيعى است كه با اين فوريت نمى‏توانند بهاى مناسبى براى خود فراهم سازند.
و در پايان آيه مى‏فرمايد: «آنها نسبت به (فروختن) يوسف، بى‏اعتنا بودند» (وَ كانُوا فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ).
(آيه 21)- در كاخ عزيز مصر! داستان پرماجراى يوسف با برادران كه منتهى به افكندن او در قعر چاه شد به هر صورت پايان پذيرفت، و فصل جديدى در زندگانى اين كودك خردسال در مصر شروع شد.
به اين ترتيب كه يوسف را سر انجام به مصر آوردند، و در معرض فروش گذاردند و طبق معمول چون تحفه نفيسى بود نصيب «عزيز مصر» كه در حقيقت مقام وزارت يا نخست وزيرى فرعون را داشت گرديد. برگزيده تفسير نمونه، ج‏2، ص: 410
قرآن مى‏گويد: «و آن كسى كه او را از سرزمين مصر خريد [عزيز مصر] به همسرش گفت: مقام وى را گرامى دار (و به چشم بردگان به او نگاه نكن) شايد براى ما سودمند باشد و يا او را به عنوان فرزند انتخاب كنيم» (وَ قالَ الَّذِي اشْتَراهُ مِنْ مِصْرَ لِامْرَأَتِهِ أَكْرِمِي مَثْواهُ عَسى‏ أَنْ يَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً).
از اين جمله چنين استفاده مى‏شود كه عزيز مصر فرزندى نداشت و در اشتياق فرزند به سر مى‏برد، هنگامى كه چشمش به اين كودك زيبا و برومند افتاد، دل به او بست كه به جاى فرزند براى او باشد.
سپس اضافه مى‏كند: «و اين چنين يوسف را، در آن سرزمين، متمكن و متنعم و صاحب اختيار ساختيم» (وَ كَذلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِي الْأَرْضِ).
بعد از آن اضافه مى‏نمايد كه: «و ما اين كار را كرديم تا تأويل احاديث را به او تعليم دهيم» (وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحادِيثِ).
منظور از «تأويل احاديث» علم تعبير خواب است كه يوسف از طريق آن مى‏توانست به بخش مهمى از اسرار آينده آگاهى پيدا كند.
در پايان آيه مى‏فرمايد: «خداوند بر كار خود، مسلط و غالب است ولى بسيارى از مردم نمى‏دانند» (وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلى‏ أَمْرِهِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ).
(آيه 22)- يوسف در اين محيط جديد كه در حقيقت يكى از كانونهاى مهم سياسى مصر بود، با مسائل تازه‏اى رو برو شد، در يك طرف دستگاه خيره كننده كاخهاى رؤيايى و ثروتهاى بى‏كران طاغوتيان مصر را مشاهده مى‏كرد، و در سوى ديگر منظره بازار برده فروشان در ذهن او مجسم مى‏شد، و از مقايسه اين دو با هم، رنج و درد فراوانى را كه اكثريت توده مردم متحمل مى‏شدند بر روح و فكر او سنگينى مى‏نمود و او در اين دوران دائما مشغول به خودسازى، و تهذيب نفس بود، قرآن مى‏گويد: «و هنگامى كه او به مرحله بلوغ و تكامل جسم و جان رسيد (و آمادگى براى پذيرش انوار وحى پيدا كرد) ما حكم و علم به او داديم» (وَ لَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَيْناهُ حُكْماً وَ عِلْماً).
«و اين چنين نيكوكاران را پاداش مى‏دهيم» (وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ). برگزيده تفسير نمونه، ج‏2، ص: 411
منظور از «حكم و علم» كه در آيه بالا مى‏فرمايد ما آن را پس از رسيدن يوسف به حدّ بلوغ جسمى و روحى به او بخشيديم، يا مقام وحى و نبوت است و يا اين كه منظور از «حكم»، عقل و فهم و قدرت بر داورى صحيح كه خالى از هوى پرستى و اشتباه باشد و منظور از «علم»، آگاهى و دانشى است كه جهلى با آن توأم نباشد، و هر چه بود اين «حكم و علم» دو بهره ممتاز و پرارزش الهى بود كه خدا به يوسف بر اثر پاكى و تقوا و صبر و شكيبايى و توكل داد.
چرا كه خداوند به بندگان مخلصى كه در ميدان جهاد نفس بر هوسهاى سركش پيروز مى‏شوند مواهبى از علوم و دانشها مى‏بخشد كه با هيچ مقياس مادى قابل سنجش نيست.
(آيه 23)- عشق سوزان همسر عزيز مصر! يوسف با آن چهره زيبا و ملكوتيش، نه تنها عزيز مصر را مجذوب خود كرد، بلكه قلب همسر عزيز را نيز بسرعت در تسخير خود درآورد، و عشق او پنجه در اعماق جان او افكند و با گذشت زمان، اين عشق، روز به روز داغتر و سوزانتر شد، اما يوسف پاك و پرهيزكار جز به خدا نمى‏انديشيد و قلبش تنها در گرو «عشق خدا» بود.
امور ديگرى نيز دست به دست هم داد و به عشق آتشين همسر عزيز، دامن زد.
نداشتن فرزند از يك سو، غوطه‏ور بودن در يك زندگى پرتجمل اشرافى از سوى ديگر، و نداشتن هيچ گونه گرفتارى در زندگى داخلى- آنچنان كه معمول اشراف و متنعمان است- از سوى سوم، اين زن را كه از ايمان و تقوا نيز بهره‏اى نداشت در امواج وسوسه‏هاى شيطانى فرو برد. آنچنان كه سر انجام تصميم گرفت از او تقاضاى كامجويى كند.
او از تمام وسائل و روشها براى رسيدن به مقصود خود در اين راه استفاده كرد، و با خواهش و تمنا، كوشيد در دل او اثر كند آنچنان كه قرآن مى‏گويد: «آن زن كه يوسف در خانه او بود پى‏درپى از او تمناى كامجويى كرد» (وَ راوَدَتْهُ الَّتِي هُوَ فِي بَيْتِها عَنْ نَفْسِهِ). برگزيده تفسير نمونه، ج‏2، ص: 412
سر انجام به نظرش رسيد يك روز او را تنها در خلوتگاه خويش به دام اندازد، تمام وسائل تحريك او را فراهم نمايد، جالبترين لباسها، بهترين آرايشها، خوشبوترين عطرها را به كار برد، و صحنه را آنچنان بيارايد كه يوسف نيرومند را به زانو درآورد.
قرآن مى‏گويد: «او تمام درها را محكم بست و گفت: بيا كه من در اختيار توام»! (وَ غَلَّقَتِ الْأَبْوابَ وَ قالَتْ هَيْتَ لَكَ).
شايد با اين عمل مى‏خواست به يوسف بفهماند كه نگران از فاش شدن نتيجه كار نباشد چرا كه هيچ كس را قدرت نفوذ به پشت اين درهاى بسته نيست.
در اين هنگام كه يوسف همه جريانها را به سوى لغزش و گناه مشاهده كرد، و هيچ راهى از نظر ظاهر براى او باقى نمانده بود، در پاسخ زليخا به اين جمله قناعت كرد و «گفت: پناه مى‏برم به خدا» (قالَ مَعاذَ اللَّهِ).
او با ذكر اين جمله كوتاه، هم به يگانى خدا از نظر عقيده و هم از نظر عمل، اعتراف نمود.
سپس اضافه كرد: از همه چيز گذشته، من چگونه مى‏توانم تسليم چنين خواسته‏اى بشوم، در حالى كه در خانه عزيز مصر زندگى مى‏كنم و در كنار سفره او هستم «او صاحب نعمت من است و مقام مرا گرامى داشته است» (إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوايَ).
آيا اين ظلم و ستم و خيانت آشكار نيست؟ «مسلما ستمگران رستگار نخواهند شد» (إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ).
(آيه 24)- در اينجا كار يوسف و همسر عزيز به باريكترين مرحله و حساسترين وضع مى‏رسد، كه قرآن با تعبير پرمعنايى از آن سخن مى‏گويد: «همسر عزيز مصر، قصد او را كرد و يوسف نيز، اگر برهان پروردگار را نمى‏ديد، چنين قصدى مى‏نمود»! (وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى‏ بُرْهانَ رَبِّهِ).
همسر عزيز تصميم بر كامجويى از يوسف داشت و نهايت كوشش خود را در اين راه به كار برد، يوسف هم به مقتضاى طبع بشرى و اين كه جوانى نوخواسته بود، برگزيده تفسير نمونه، ج‏2، ص: 413
و هنوز همسرى نداشت، و در برابر هيجان انگيزترين صحنه‏هاى جنسى قرار گرفته بود. هرگاه برهان پروردگار يعنى روح ايمان و تقوا و تربيت نفس و بالاخره مقام «عصمت» در اين وسط حائل نمى‏شد! چنين تصميمى را مى‏گرفت.
اين تفسير در حديثى از امام على بن موسى الرضا عليه السّلام در عبارت بسيار فشرده و كوتاهى بيان شده است آنجا كه «مأمون» خليفه عباسى از امام مى‏پرسد: آيا شما نمى‏گوييد پيامبران معصومند؟ فرمود: آرى، گفت: پس اين آيه قرآن تفسيرش چيست؟ (وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى‏ بُرْهانَ رَبِّهِ.
امام فرمود: «همسر عزيز تصميم به كامجويى از يوسف گرفت، و يوسف نيز اگر برهان پروردگارش را نمى‏ديد، همچون همسر عزيز مصر تصميم مى‏گرفت، ولى او معصوم بود و معصوم هرگز قصد گناه نمى‏كند و به سراغ گناه هم نمى‏رود».
مأمون (از اين پاسخ لذت برد) و گفت: آفرين بر تو اى ابو الحسن! اكنون به تفسير بقيه آيه توجه كنيد: قرآن مجيد مى‏گويد: «ما اين چنين (برهان خويش را به يوسف نشان داديم) تا بدى و فحشاء را از او دور سازيم» (كَذلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ).
«چرا كه او از بندگان برگزيده و با اخلاص ما بود» (إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصِينَ).
اشاره به اين كه اگر ما امداد غيبى و كمك معنوى را به يارى او فرستاديم، تا از بدى و گناه رهايى يابد، بى‏دليل نبود، او بنده‏اى بود كه با آگاهى و ايمان و پرهيزكارى و عمل پاك، خود را ساخته بود.
ذكر اين دليل نشان مى‏دهد كه اين گونه امدادهاى غيبى كه در لحظات طوفانى و بحرانى به سراغ پيامبرانى همچون يوسف مى‏شتافته، اختصاصى به آنها نداشته، هر كس در زمره بندگان خالص خدا و «عباد اللّه المخلصين» وارد شود، او هم لايق چنين مواهبى خواهد بود.
متانت و عفت بيان-
از شگفتيهاى قرآن كه يكى از نشانه‏هاى اعجاز آن محسوب مى‏شود، اين است كه هيچ گونه تعبير زننده و ركيك و ناموزون و مبتذل و دور از عفت بيان، در آن وجود ندارد، و ابدا متناسب طرز تعبيرات يك فرد عادى برگزيده تفسير نمونه، ج‏2، ص: 414
درس نخوانده و پرورش يافته در محيط جهل و نادانى نيست، با اين كه سخنان هر كس متناسب و همرنگ افكار و محيط اوست.
در ميان تمام سرگذشتهايى كه قرآن نقل كرده يك داستان واقعى عشقى، وجود دارد و آن داستان يوسف و همسر عزيز مصر است.
داستانى كه از عشق سوزان و آتشين يك زن زيباى هوس آلود، با جوانى ماهرو و پاكدل سخن مى‏گويد.
ولى قرآن در ترسيم صحنه‏هاى حساس اين داستان به طرز شگفت انگيزى «دقت در بيان» را با «متانت و عفت» به هم آميخته و بدون اين كه از ذكر وقايع چشم بپوشد و اظهار عجز كند، تمام اصول اخلاق و عفت را نيز به كار بسته است.
(آيه 25)- طشت رسوايى همسر عزيز از بام افتاد! مقاومت سرسختانه يوسف، همسر عزيز را تقريبا مأيوس كرد، ولى يوسف كه در اين دور مبارزه در برابر آن زن عشوه‏گر و هوسهاى سركش نفس، پيروز شده بود احساس كرد كه اگر بيش از اين در آن لغزشگاه بماند خطرناك است و بايد خود را از آن محل دور سازد و لذا «با سرعت به سوى در كاخ دويد، همسر عزيز نيز بى‏تفاوت نماند، چنانكه آيه مى‏گويد: «و هر دو به سوى در، دويدند (در حالى كه همسر عزيز، يوسف را تعقيب مى‏كرد) و پيراهن او را از پشت كشيد و پاره كرد» (وَ اسْتَبَقَا الْبابَ وَ قَدَّتْ قَمِيصَهُ مِنْ دُبُرٍ).
ولى هر طور بود، يوسف خود را به در رسانيد و در را گشود، ناگهان عزيز مصر را پشت در ديدند، بطورى كه قرآن مى‏گويد: «آن دو، آقاى آن زن را دم در يافتند» (وَ أَلْفَيا سَيِّدَها لَدَى الْبابِ).
در اين هنگام كه همسر عزيز از يك سو خود را در آستانه رسوايى ديد، و از سوى ديگر شعله انتقامجويى از درون جان او زبانه مى‏كشيد با قيافه حق به جانبى رو به سوى همسرش كرد و يوسف را با اين بيان متهم ساخت، «صدا زد: كيفر كسى كه نسبت به اهل و همسر تو، اراده خيانت كند، جز زندان يا عذاب اليم چه خواهد بود»؟ (قالَتْ ما جَزاءُ مَنْ أَرادَ بِأَهْلِكَ سُوءاً إِلَّا أَنْ يُسْجَنَ أَوْ عَذابٌ أَلِيمٌ).
برگزيده تفسير نمونه، ج‏2، ص: 415
(آيه 26)- يوسف در اينجا سكوت را به هيچ وجه جايز نشمرد و با صراحت پرده از روى راز عشق همسر عزيز برداشت و «گفت: او مرا با اصرار و التماس به سوى خود دعوت كرد» (قالَ هِيَ راوَدَتْنِي عَنْ نَفْسِي).
بديهى است در چنين ماجرا هر كس در آغاز كار به زحمت مى‏تواند باور كند كه جوان نوخاسته برده‏اى بدون همسر، بى‏گناه باشد، و زن شوهردار ظاهرا با شخصيتى گناهكار، بنابراين شعله اتهام بيشتر دامن يوسف را مى‏گيرد، تا همسر عزيز را! ولى از آنجا كه خداوند حامى نيكان و پاكان است، اجازه نمى‏دهد، اين جوان پارساى مجاهد با نفس، در شعله‏هاى تهمت بسوزد، لذا قرآن مى‏گويد: «در اين هنگام شاهدى از خاندان آن زن گواهى داد، كه (براى پيدا كردن مجرم اصلى، از اين دليل روشن استفاده كنيد) اگر پيراهن يوسف از جلو پاره شده باشد، آن زن، راست مى‏گويد و يوسف دروغگو است» (وَ شَهِدَ شاهِدٌ مِنْ أَهْلِها إِنْ كانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِنْ قُبُلٍ فَصَدَقَتْ وَ هُوَ مِنَ الْكاذِبِينَ).
(آيه 27)- «و اگر پيراهنش از پشت سر پاره شده است، آن زن دروغ مى‏گويد و يوسف راستگوست» (وَ إِنْ كانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ فَكَذَبَتْ وَ هُوَ مِنَ الصَّادِقِينَ).
شهادت دهنده، يكى از بستگان همسر عزيز مصر بود و كلمه «مِنْ أَهْلِها» گواه بر اين است، و قاعدتا مرد حكيم و دانشمند و باهوشى بوده است و مى‏گويند اين مرد از مشاوران عزيز مصر، و در آن ساعت، همراه او بوده است.
(آيه 28)- عزيز مصر، اين داورى را كه بسيار حساب شده بود پسنديد، و در پيراهن يوسف خيره شد، «و هنگامى كه ديد پيراهنش از پشت پاره شده (مخصوصا با توجه به اين معنى كه تا آن روز دروغى از يوسف نشنيده بود رو به همسرش كرد و) گفت: اين كار از مكر و فريب شما زنان است كه مكر شما زنان، عظيم است» (فَلَمَّا رَأى‏ قَمِيصَهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ قالَ إِنَّهُ مِنْ كَيْدِكُنَّ إِنَّ كَيْدَكُنَّ عَظِيمٌ).
(آيه 29)- در اين هنگام عزيز مصر از ترس اين كه، اين ماجراى اسف انگيز بر ملا نشود، و آبروى او در سرزمين مصر، بر باد نرود، صلاح اين ديد كه سر و ته قضيه برگزيده تفسير نمونه، ج‏2، ص: 416
را به هم آورده و بر آن سرپوش نهد، رو به يوسف كرد و گفت: «يوسف تو صرف نظر كن و ديگر از اين ماجرا چيزى مگو» (يُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هذا).
سپس رو به همسرش كرد و گفت: «تو هم از گناه خود استغفار كن كه از خطاكاران بودى» (وَ اسْتَغْفِرِي لِذَنْبِكِ إِنَّكِ كُنْتِ مِنَ الْخاطِئِينَ).
حمايت خدا در لحظات بحرانى-
درس بزرگ ديگرى كه اين بخش از داستان يوسف به ما مى‏دهد، همان حمايت وسيع پروردگار است كه در بحرانى‏ترين حالات به يارى انسان مى‏شتابد و به مقتضاى «يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لا يحتسب» از طرقى كه هيچ باور نمى‏كرد روزنه اميد براى او پيدا مى‏شود و شكاف پيراهنى سند پاكى و برائت او مى‏گردد، همان پيراهن حادثه سازى كه يك روز، برادران يوسف را در پيشگاه پدر به خاطر پاره نبودن رسوا مى‏كند، و روز ديگر همسر هوسران عزيز مصر را به خاطر پاره بودن، و روز ديگر نور آفرين ديده‏هاى بى‏فروغ يعقوب است، و بوى آشناى آن، همراه نسيم صبحگاهى از مصر به كنعان سفر مى‏كند، و پير كنعانى را بشارت به قدوم موكب بشير مى‏دهد! به هر حال خداوند الطاف خفيه‏اى دارد كه هيچ كس از عمق آن آگاه نيست، و به هنگامى كه نسيم اين لطف مى‏وزد، صحنه‏ها چنان دگرگون مى‏شود كه براى هيچ كس حتى هوشمندترين افراد قابل پيش بينى نيست.
(آيه 30)- توطئه ديگر همسر عزيز مصر: هر چند مسأله اظهار عشق همسر عزيز، با آن داستانى كه گذشت يك مسأله خصوصى بود كه «عزيز» هم تأكيد بر كتمانش داشت، اما از آنجا كه اين گونه رازها نهفته نمى‏ماند، مخصوصا در قصر شاهان و صاحبان زر و زور، كه ديوارهاى آنها گوشهاى شنوايى دارد، سر انجام اين راز از درون قصر به بيرون افتاد، و چنانكه قرآن مى‏گويد: «گروهى از زنان شهر، اين سخن را در ميان خود گفتگو مى‏كردند و نشر مى‏دادند كه همسر عزيز با غلامش سر و سرّى پيدا كرده و او را به سوى خود دعوت مى‏كند» (وَ قالَ نِسْوَةٌ فِي الْمَدِينَةِ امْرَأَتُ الْعَزِيزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ).
«و آنچنان عشق غلام بر او چيره شده كه اعماق قلبش را تسخير كرده است» برگزيده تفسير نمونه، ج‏2، ص: 417
(قَدْ شَغَفَها حُبًّا).
و سپس او را با اين جمله مورد سرزنش قرار دادند «ما او را در گمراهى آشكار مى‏بينيم»! (إِنَّا لَنَراها فِي ضَلالٍ مُبِينٍ).
آنها كه اين سخن را مى‏گفتند دسته‏اى از زنان اشرافى مصر بودند كه در هوسرانى چيزى از همسر عزيز كم نداشتند، چون دستشان به يوسف نرسيده بود به اصطلاح جانماز آب مى‏كشيدند و همسر عزيز را به خاطر اين عشق در گمراهى آشكار مى‏ديدند!