" اون شب تا ساعت ۱ بعد از نصفه شب بیدار موندم اما نه گندم تلفن زد ونه کامیار برگشت خونه . موبایل هر دو شونم خاموش بود . جراتم نکردم که برم پیش آقا بزرگه ! نمیدونستم چی باید بهش بگم !
فردا صبح آقا بزرگه ، مش صفر رو فرستاد دنبالم .. بلند شدم و دست و صورتم رو شستم و رفتم خونه ش . خیلی عصبانی و ناراحت بود . همه ش سراغ کامیار و گندم رو می گرفت . یه ساعت براش حرف زدم تا آروم شد . فکر می کرد کامیار داره دنبال گندم می گرده !
از خونه آقا بزرگه اومدم بیرون و رفتم تو کوچه ، یه نیم ساعتی اونجا قدم زدم و یه سیگار کشیدم و چند بار شماره مبال هردشونو گرفتم اما بازم هیچ کدوم جواب ندادن ! از دست کامیار حسابی عصبانی بودم ! تو این موقعیتم دست از کاراش ور نمیداشت !
تا برگشتم تو باغ کاملیا رو دیدم که برام دست تکون داد و اومد طرفم . صبر کردم تا رسید ."
کاملیا_ سلام سامان .
_ سلام چطوری ؟ چرا دانشگاه نرفتی ؟
کاملیا_ امروز کلاس نداشتم .
_ کامیار هنوز برنگشه ؟
کاملیا_ نه بابام تا حالا سه مرتبه از کارخونه تلفن کرده و سراغش رو گرفته ! خودمونم خیلی نگرانیم !
_ دل تون شور نزنه ، جاش راحته .
کاملیا_ تو میدونی کجاس ؟
_ رفته یه پارتی آنچنانی !
کاملیا_ پس چرا بر نمیگرده ؟!
_ داداشت رو هنوز نشناختی ؟ نمیدونی چه جونوری یه ؟
" خندید و گفت "
_ به خدا ماهه داداشم !
_ مگه اینکه دستم به این ماه نرسه !
" تا اینو گفتم صدای بوق ماشینش از بیرون اومد ! من و کاملیا دویدیم طرف در باغ ! شاید من بیشتر از کاملیا از اومدن کامیار خوشحال شده بودم ! تا رفتم بیرون دیدم که با ماشینش اومده و جلوی گاراژ داره بوق میزنه که مش صفر در رو براش و کنه . رفتیم جلو و تا چشمش به ما افتاد اشاره کرد که در گاراژ رو براش و کنیم . کاملیا اومد بره که دستش رو گرفتم و رفتم جلو ماشین و بهش اشاره کردم که بیاد پایین و خودش در رو واکنه . سرشو از پنجره کرد بیرون و گفت "
_ در رو واکن دیگه !
_ کجا بودی تا حالا ؟! خجالت نمیکشی ؟! از دیشب تا حالا منتظرتم ! صد بار بهت زنگ زدم !
کامیار _ حالا در واکن !
_ بیا پایین خودت واکن !
" تا اینو گفتم ، گفت "
_ دیشب از چه ساعتی منتظر من بودی ؟
_ از هفت هشت .
کامیار _ خب ، پس دوران انتظارت هنوز سر نیومده ! من رفتم جای دیشبی م !
" اینو گفت و سرشو کرد تو ماشین و گذاشت دنده عقب ! فکر کردم شوخی میکنه . اما دیدم راستی راستی داره میره !"
_ اه .....! صبر کن خودتو لوس نکن !
" دوباره سرشو از ماشین کرد بیرون و گفت "
_ در گاراژ رو وامی کنی یا برم ؟
_ خیلی خب ، بیا تو !
کامیار _ آفرین ! معلومه انتظارت سر اومده !
" رفتم در رو براش واکردم . کاملیا واستاده بود و بهمون می خندید . ماشین رو آورد تو گاراژ و پیاده شد و دستاشو واکرد و گفت "
_ این منم که دوران انتظار رو به پایان رسوندم ! بیایین ماچم کنین که اومدم !
_ زهرمار ! مرد شور خودتو و اومدنت رو ببرن !
" کاملیا خندید و دوید طرفش و ماچش کرد و گفت "
_ آخه داداش یه خبری ، چیزی ! دل مون هزار راه رفت !
کامیار _ از دیشب تا حالا یه لنگه پا ، دنبال کار این دختره بودم !
_ غلط کردی !
کامیار _ میگم به جون تو یه لنگه پا .....
_ آره ، یه لنگه پا دنبال کثافتکاریت بودی !
کامیار _ به مرگ تو اگه دیشب یه چیز کثیف اونجا بوده باش ! فقط من یه لنگه پا دنبال کارا بودم !
کاملیا _ داداش ، بابا تا حالا سه بار زنگ زده ! مامانم خیلی دلواپسه ! همه اش میگن کامیار بی خبر جایی نمیمونه !
کامیار _آره ولی دیشب یه لنگه پا بودم !
_ خب حداقل موبایلت رو روشن میذاشتی !
کامیار _ آره ، اما دیشب کارم فرق می کرد ! گفتم که یه لنگه پا دنبال کار این دختره بودم .
_ آقا بزرگه اینقدر از دستت عصبانیه که نگو !
کامیار _ خب می گفتی یه لنگه پا .....
_ اه ....! زهرمار و یه لنگه پا !
کامیار _ تو که باور نمیکنی ، منم دیگه هیچی نمیگم .
_ حالا بیا بریم پیش آقا بزرگ .
کامیار _ بریم بابا !
" دوتایی از کاملیا خداحافظی کردیم و رفتیم طرف خونه آقا بزرگه ، تا در خونه ش رو واکردیم و چشمش به کامیار افتاد شروع کرد باهاش دعوا کردن که کامیار معطل نکرد و گفت "
_ واقعا که حاج ممصادق ! الهی این جفت قلمای پام بشکنه که دیگه دنبال کار مردم نرم ! الهی این زبون مو مار بگزه که دیگه نتونه واسه کمک به مردم تکون بخوره ! تقصیر خودمه ! دل نیست که واموندهٔ ! اگه یه ساعت طاقت می آورد الان این همه دعوا مرافعه رو نمی شنیدم !
" آقا بزرگه که یه خرده آروم شده بود ، گفت "
_ کجا بودی دیشب تا حالا ؟!
کامیار_ هیچی ! یه لنگه پا دنبال کار این دخترا !
آقا بزرگه ! دخترا !!
کامیار _ چه میدونم ! دختره ! گندم رو میگم !
آقا بزرگه _ پیداش کردی ؟!
کامیار_ جاش امن و امان بوده ، پیش یکی از دوستاش .
آقا بزرگه _ حالا کجاس ؟! چرا نمیرین دنبالش ؟!
کامیار_ بابا دندون رو جیگر بذارین ! الان که دیگه اونجا نیست ! ورپریده عین ملخ جا عوض می کنه ! تا به دو متریش میرسیم میجه یه ور دیگه ! حالا شما خودتونو ناراحت نکنی . امروز فردا دیگه کت بسته تحویل میدیم !
" خلاصه یه نیم ساعت دیگه با آقا بزرگه حرف زدیم تا آروم شد و من و کامیار ازش خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون و تا رسیدیم تو باغ بهش گفتم "
_ راست گفتی جای گندم رو پیدا کردی ؟!
کامیار_ من تو راست دون تو خندیدم ! من دیشب کجا بودم ، گندم دیشب کجا بوده ؟! حالا تو بگو ببینم چیکار کردی ؟!
" جریانش رو براش گفتم که گفت "
_ چه یاغی شده ! دختره چه شکلی بود ؟ اسمش چی بود ؟ سمیه ؟!
_ آره ، تو دیشب چیکار کردی ؟
کامیار _ والله جات خالی ، میوه و شیرینی و دسر و چایی و مایی و بقیه مخلفات ! خلاصه با بر و بچه ها خیلی خوش گذشت ! حیف شد نیومدی !
_ اینا رو نمیگم که !
کامیار _ آخه اونایی رو که تو میخوای بدونی نمیتونم بگم ! زشته !
_ زهرمار ! میگم در مورد خونواده گندم چیکار کردی ؟
کامیار _ آهان ! هیچی یه آدرس ازشون پیدا کردم . یه پسر دارن هم سنّ و سال ما شاید یه خرده بزرگتر . آدرسش رو پیدا کردم .
_ خب ! کجاس ؟!
کامیار _ تو یه تئاتر طرف ... کار می کنه . هم تئاتر اونجا و هم سینما .
_ تو تئاتر چیکار میکنه ؟
کامیار _ تئاتر بازی می کنه .
_ آخه پسره کی هس ؟!
کامیار _ به احتمال قوی برادر گندمه !
_ راست میگی ؟!
کامیار _ آره ، ببینم گندم چیا رو در و دیوار دختر نوشته بود ؟
_ هر چی دلت بخواد !
کامیار _ دختره همینطوری گفت که هر وقت خواستی بهش زنگ بزنی ؟
_ آره !
کامیار _ منم میشناخت ؟
_آره !
کامیار _ بده بهش زنگ بزنم !
_ لوس نشو ! گندم رو چیکار کنیم ؟
کامیار _ چیکار میتونیم بکنیم ؟ ولش کن فعلا تا خودش با خودش کنار بیاد .
" اینو که گفت خیلی ناراحت شدم . رفتم رو یه نیمکت نشستم و سرمو گرفتم تو دستم . نمیدونستم چیکار باید بکنم . خیلی دلم گرفته بود . یه دفعه زدم زیر گریه ! اصلاً دست خودم نبود ! نمیدونستم از عشق گندم بود یا از فشارهایی که این چند وقته بهم اومده بود ! نمیدونم چرا گریه کردم اما دلم می خواست که گریه کنم !"
کامیار _ ولی به جون تو چه شبی بود ! چه آدم خوش مشربی یه این بابای لیدا ! کاشکی توام می اومدی ! چقدر سراغتو گرفتن ! نپرسیدی چرا هی میگم یه لنگه پا !
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)