نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 130

موضوع: رمان گندم / م . مودب پور

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    " اون شب تا ساعت ۱ بعد از نصفه شب بیدار موندم اما نه گندم تلفن زد ونه کامیار برگشت خونه . موبایل هر دو شونم خاموش بود . جراتم نکردم که برم پیش آقا بزرگه ! نمیدونستم چی باید بهش بگم !
    فردا صبح آقا بزرگه ، مش صفر رو فرستاد دنبالم .. بلند شدم و دست و صورتم رو شستم و رفتم خونه ش . خیلی عصبانی و ناراحت بود . همه ش سراغ کامیار و گندم رو می گرفت . یه ساعت براش حرف زدم تا آروم شد . فکر می کرد کامیار داره دنبال گندم می گرده !
    از خونه آقا بزرگه اومدم بیرون و رفتم تو کوچه ، یه نیم ساعتی اونجا قدم زدم و یه سیگار کشیدم و چند بار شماره مبال هردشونو گرفتم اما بازم هیچ کدوم جواب ندادن ! از دست کامیار حسابی عصبانی بودم ! تو این موقعیتم دست از کاراش ور نمیداشت !
    تا برگشتم تو باغ کاملیا رو دیدم که برام دست تکون داد و اومد طرفم . صبر کردم تا رسید ."
    کاملیا_ سلام سامان .
    _ سلام چطوری ؟ چرا دانشگاه نرفتی ؟
    کاملیا_ امروز کلاس نداشتم .
    _ کامیار هنوز برنگشه ؟
    کاملیا_ نه بابام تا حالا سه مرتبه از کارخونه تلفن کرده و سراغش رو گرفته ! خودمونم خیلی نگرانیم !
    _ دل تون شور نزنه ، جاش راحته .
    کاملیا_ تو میدونی کجاس ؟
    _ رفته یه پارتی آنچنانی !
    کاملیا_ پس چرا بر نمیگرده ؟!
    _ داداشت رو هنوز نشناختی ؟ نمیدونی چه جونوری یه ؟
    " خندید و گفت "
    _ به خدا ماهه داداشم !
    _ مگه اینکه دستم به این ماه نرسه !
    " تا اینو گفتم صدای بوق ماشینش از بیرون اومد ! من و کاملیا دویدیم طرف در باغ ! شاید من بیشتر از کاملیا از اومدن کامیار خوشحال شده بودم ! تا رفتم بیرون دیدم که با ماشینش اومده و جلوی گاراژ داره بوق میزنه که مش صفر در رو براش و کنه . رفتیم جلو و تا چشمش به ما افتاد اشاره کرد که در گاراژ رو براش و کنیم . کاملیا اومد بره که دستش رو گرفتم و رفتم جلو ماشین و بهش اشاره کردم که بیاد پایین و خودش در رو واکنه . سرشو از پنجره کرد بیرون و گفت "
    _ در رو واکن دیگه !
    _ کجا بودی تا حالا ؟! خجالت نمیکشی ؟! از دیشب تا حالا منتظرتم ! صد بار بهت زنگ زدم !
    کامیار _ حالا در واکن !
    _ بیا پایین خودت واکن !
    " تا اینو گفتم ، گفت "
    _ دیشب از چه ساعتی منتظر من بودی ؟
    _ از هفت هشت .
    کامیار _ خب ، پس دوران انتظارت هنوز سر نیومده ! من رفتم جای دیشبی م !
    " اینو گفت و سرشو کرد تو ماشین و گذاشت دنده عقب ! فکر کردم شوخی میکنه . اما دیدم راستی راستی داره میره !"
    _ اه .....! صبر کن خودتو لوس نکن !
    " دوباره سرشو از ماشین کرد بیرون و گفت "
    _ در گاراژ رو وامی کنی یا برم ؟
    _ خیلی خب ، بیا تو !
    کامیار _ آفرین ! معلومه انتظارت سر اومده !
    " رفتم در رو براش واکردم . کاملیا واستاده بود و بهمون می خندید . ماشین رو آورد تو گاراژ و پیاده شد و دستاشو واکرد و گفت "
    _ این منم که دوران انتظار رو به پایان رسوندم ! بیایین ماچم کنین که اومدم !
    _ زهرمار ! مرد شور خودتو و اومدنت رو ببرن !
    " کاملیا خندید و دوید طرفش و ماچش کرد و گفت "
    _ آخه داداش یه خبری ، چیزی ! دل مون هزار راه رفت !
    کامیار _ از دیشب تا حالا یه لنگه پا ، دنبال کار این دختره بودم !
    _ غلط کردی !
    کامیار _ میگم به جون تو یه لنگه پا .....
    _ آره ، یه لنگه پا دنبال کثافتکاریت بودی !
    کامیار _ به مرگ تو اگه دیشب یه چیز کثیف اونجا بوده باش ! فقط من یه لنگه پا دنبال کارا بودم !
    کاملیا _ داداش ، بابا تا حالا سه بار زنگ زده ! مامانم خیلی دلواپسه ! همه اش میگن کامیار بی خبر جایی نمیمونه !
    کامیار _آره ولی دیشب یه لنگه پا بودم !
    _ خب حداقل موبایلت رو روشن میذاشتی !
    کامیار _ آره ، اما دیشب کارم فرق می کرد ! گفتم که یه لنگه پا دنبال کار این دختره بودم .
    _ آقا بزرگه اینقدر از دستت عصبانیه که نگو !
    کامیار _ خب می گفتی یه لنگه پا .....
    _ اه ....! زهرمار و یه لنگه پا !
    کامیار _ تو که باور نمیکنی ، منم دیگه هیچی نمیگم .
    _ حالا بیا بریم پیش آقا بزرگ .
    کامیار _ بریم بابا !
    " دوتایی از کاملیا خداحافظی کردیم و رفتیم طرف خونه آقا بزرگه ، تا در خونه ش رو واکردیم و چشمش به کامیار افتاد شروع کرد باهاش دعوا کردن که کامیار معطل نکرد و گفت "
    _ واقعا که حاج ممصادق ! الهی این جفت قلمای پام بشکنه که دیگه دنبال کار مردم نرم ! الهی این زبون مو مار بگزه که دیگه نتونه واسه کمک به مردم تکون بخوره ! تقصیر خودمه ! دل نیست که واموندهٔ ! اگه یه ساعت طاقت می آورد الان این همه دعوا مرافعه رو نمی شنیدم !
    " آقا بزرگه که یه خرده آروم شده بود ، گفت "
    _ کجا بودی دیشب تا حالا ؟!
    کامیار_ هیچی ! یه لنگه پا دنبال کار این دخترا !
    آقا بزرگه ! دخترا !!
    کامیار _ چه میدونم ! دختره ! گندم رو میگم !
    آقا بزرگه _ پیداش کردی ؟!
    کامیار_ جاش امن و امان بوده ، پیش یکی از دوستاش .
    آقا بزرگه _ حالا کجاس ؟! چرا نمیرین دنبالش ؟!
    کامیار_ بابا دندون رو جیگر بذارین ! الان که دیگه اونجا نیست ! ورپریده عین ملخ جا عوض می کنه ! تا به دو متریش میرسیم میجه یه ور دیگه ! حالا شما خودتونو ناراحت نکنی . امروز فردا دیگه کت بسته تحویل میدیم !
    " خلاصه یه نیم ساعت دیگه با آقا بزرگه حرف زدیم تا آروم شد و من و کامیار ازش خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون و تا رسیدیم تو باغ بهش گفتم "
    _ راست گفتی جای گندم رو پیدا کردی ؟!
    کامیار_ من تو راست دون تو خندیدم ! من دیشب کجا بودم ، گندم دیشب کجا بوده ؟! حالا تو بگو ببینم چیکار کردی ؟!
    " جریانش رو براش گفتم که گفت "
    _ چه یاغی شده ! دختره چه شکلی بود ؟ اسمش چی بود ؟ سمیه ؟!
    _ آره ، تو دیشب چیکار کردی ؟
    کامیار _ والله جات خالی ، میوه و شیرینی و دسر و چایی و مایی و بقیه مخلفات ! خلاصه با بر و بچه ها خیلی خوش گذشت ! حیف شد نیومدی !
    _ اینا رو نمیگم که !
    کامیار _ آخه اونایی رو که تو میخوای بدونی نمیتونم بگم ! زشته !
    _ زهرمار ! میگم در مورد خونواده گندم چیکار کردی ؟
    کامیار _ آهان ! هیچی یه آدرس ازشون پیدا کردم . یه پسر دارن هم سنّ و سال ما شاید یه خرده بزرگتر . آدرسش رو پیدا کردم .
    _ خب ! کجاس ؟!
    کامیار _ تو یه تئاتر طرف ... کار می کنه . هم تئاتر اونجا و هم سینما .
    _ تو تئاتر چیکار میکنه ؟
    کامیار _ تئاتر بازی می کنه .
    _ آخه پسره کی هس ؟!
    کامیار _ به احتمال قوی برادر گندمه !
    _ راست میگی ؟!
    کامیار _ آره ، ببینم گندم چیا رو در و دیوار دختر نوشته بود ؟
    _ هر چی دلت بخواد !
    کامیار _ دختره همینطوری گفت که هر وقت خواستی بهش زنگ بزنی ؟
    _ آره !
    کامیار _ منم میشناخت ؟
    _آره !
    کامیار _ بده بهش زنگ بزنم !
    _ لوس نشو ! گندم رو چیکار کنیم ؟
    کامیار _ چیکار میتونیم بکنیم ؟ ولش کن فعلا تا خودش با خودش کنار بیاد .
    " اینو که گفت خیلی ناراحت شدم . رفتم رو یه نیمکت نشستم و سرمو گرفتم تو دستم . نمیدونستم چیکار باید بکنم . خیلی دلم گرفته بود . یه دفعه زدم زیر گریه ! اصلاً دست خودم نبود ! نمیدونستم از عشق گندم بود یا از فشارهایی که این چند وقته بهم اومده بود ! نمیدونم چرا گریه کردم اما دلم می خواست که گریه کنم !"
    کامیار _ ولی به جون تو چه شبی بود ! چه آدم خوش مشربی یه این بابای لیدا ! کاشکی توام می اومدی ! چقدر سراغتو گرفتن ! نپرسیدی چرا هی میگم یه لنگه پا !

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/