نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 130

موضوع: رمان گندم / م . مودب پور

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    سمیه _ پس از کجا فهمیدین که اومده اینجا؟
    _ حدس زدم .
    سمیه _ براش اتفاق بدی افتاده؟
    _ تقریبا.
    سمیه _ آدرس منو از کجا پیدا کردین ؟
    _ از یکی از دوستاش.
    " یه خرده از فنجونش که خورد پرسیدم "
    _ شما اینجا تنها زندگی می کنین ؟
    سمیه _ اره ، خونواده م شهرستانن .
    _آپارتمان شیکی دارین ! مال خودتونه ؟
    سمیه _ نه اجاره س.
    _ حتما باید خیلی اجاره ش زیاد باش ؟!
    سمیه _ شما مجردین ؟
    " سرمو تکون دادم که خندید !"
    _ شما چی ؟
    سمیه _ تنهای ، تنها !
    _ چرا ازدواج نمیکنین؟
    " یه چنگ تو موهاش زد و تکیه اش رو داد به مبل و گفت "
    _ تحصیل !
    _ فقط همین ؟
    " خندید و گفت "
    _ شاید تحصیل یه بهانه باشه ! راستش هنوز موقعیت برای ازدواج ندارم . یعنی بالاخره یه دختر برای ازدواج احتیاج به چیزایی داره !
    " دور و ورم رو نگاه کردم و گفتم "
    _ اگه منظورتون جهیزیه س که شما دارین !
    سمیه _ آره ، اما یه پسر در حالت نرمال و در این شرایط نمیتونه اقدام به ازدواج کنه !
    _ چرا ؟
    سمیه _ خب هزینه زندگی ، مسکن ، تحصیل و خیلی چیزای دیگه .
    _ شما که ظاهرا مشکل مالی ندارین ! براتون از شهرستان پول میفرستن ؟
    سمیه _ نه ، وضع اقتصادی خونواده م زیاد خوب نیس .
    _ خودتون شاغل هستین ؟
    " خندید یه نگاه بهش کردم که گفت "
    _ شما چی ؟
    _ تو کارخونه پدرم کار میکنم .
    سمیه _ پدرتون کارخونه دارن ؟
    _ نه کارخونه مال پدر بزرگمه .
    سمیه _ همونکه تو اون جریان پارتی بازی کرد ؟
    " سرمو تکون دادم و چایی م رو خوردم و از جام بلند شدم و گفتم "
    _ شما متوجه نشدین گندم کجا رفت ؟
    سمیه _ نه چیزی نگفت .
    " یه اشاره به دیوار کردم و گفتم "
    _ به خاطر اینا از تون معذرت میخوام . اگه اجازه بدین هزینه رنگ و........
    سمیه _ اصلاً ! حقم بود !
    " نگاهش کردم و گفتم "
    _ با این ایده و طرز فکر ، اصلاً باورم نمیشه که یه روزی شما یه همچین کاری کرده باشین !
    " خندید و گفت "
    _ هدف وسیله رو توجیه میکنه !
    " و بازم نگاهش کردم . دختر عجیبی بود ! تازه متوجه صورتش شدم . یه چهره ظریف با چشمانی کنجکاو ! سرمو براش تکون دادم و گفتم "
    _ از پذیرایی تون ممنون . اگه اجازه بدین مرخص میشم .
    سمیه _ هنوز میوه نخوردین !
    _ باشه دفعه دیگه .
    " خندید و از روی میز بغل تلفن یه کارت ورداشت و چیزی روش نوشت و گرفت طرف من و گفت "
    _ شماره موبایلمه ، اگه کاری داشتین ، راحت میتونین پیدام کنین .
    " یه نگاه به کاغذ و یه نگاه بخودش کردم . دوباره خندید و با حرکت سرش موهاش رو ریخت عقب و گفت "
    _ وقتش مهم نیست . کارای زیادی از من برمیاد !
    " شماره رو ازش گرفتم و یه خداحافظی زیر لب کردم و از خونه ش اومدم بیرون .
    خیاط رو ردّ کردم و رفتم تو کوچه و به دیوار نگاه کردم . نیم ساعت پیش که رسیدم اینجا ، متوجه نوشته ها نشده بودم . یعنی نخوندم شون ، فکر میکردم از این شعار هاس که به در و دیوار مینویسن !
    " دنبال بوی گند رو بگیرین و بیاین -------------->" علامت فلش تا بغل در خونه کشیده شده بود !
    رفتم طرف ماشینم و وقتی داشتم سوار می شدم برگشتم طرف خونه سمیه رو نگاه کردم . دوباره اومده بود دم در و با همسایه ها حرف میزد . چادرش رو دوباره سرش کرده بود . داشت از دو تا خانم دیگه می پرسید که اونا دیدن کی این چیزا رو رو دیوار نوشته یا نه !
    نگاهش کردم که برگشت طرف من و بهم خندید و یه دستی یواش برام تکون داد ! بهش خندیدم و سوار ماشین شدم و حرکت کردم .


    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/