نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 130

موضوع: رمان گندم / م . مودب پور

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    اصلاً نمیتونستم این چیزایی رو که میبینم باور کنم که از تو آشپزخونه گفت "
    _ شاهکار دختر عمه تونه !
    _گندم ؟!
    سمیه _ آره ، گندم !
    _اومده بود اینجا ؟!
    سمیه _ درست نیم ساعت قبل از شما .
    _الان کجاس ؟
    سمیه _ نقاشی ش که تموم شد رفت ! چایی م نخورد !
    " با سبد کوچیک میوه از تو آشپزخونه اومد بیرون . برگشتم طرفش که یه چیزی بهش بگم که گفت ."
    _ شما کدوم پسر داییش هستین ؟ شنیده بودم دو را پسر دایی خوش تیپ و خوش قیافه داره !
    _ من سامان هستم ، اینا چیه رو دیوار ؟!
    سمیه _ گندم اومد اینجا و اومد تو . خیلی خونسرد و راحت ! اول یه خنده تحویل من داد و بعد از تو کیفش یه اسپری در آورد و با همون لبخند اینا رو رو دیوارا نوشت و دوباره یه لبخند دیگه بهم زد و گفت که رو دیوار تو کوچه م چند تا یادگاری برام نوشته ! بعدشم یه بای بای باهام کرد و رفت !
    _ به همین سادگی ؟!
    سمیه _ از اینم ساده تر !
    _ و شمام هیچی بهش نگفتین ؟
    " رفت روی یه مبل نشست و به منم اشاره کرد کنارش بشینم . منم رو یه مبل اون طرف تر نشستم . خندید و گفت "
    _ یه چیزی رو وجدانم سنگینی میکرد . با این کارش ، هم خودشو راحت کرد ، هم منو !
    _ پس قبول دارین که تو اون جریان ...
    " نذاشت حرفم تموم بشه و گفت "
    _ از اون جریان خیلی گذشته .
    _ چرا اون کار رو کردین ؟
    سمیه _ به یه همچین کاری احتیاج داشتم تا مشکلم حل بشه.
    _ حل شد ؟
    سمیه _ شد .
    _ به چه قیمتی ؟
    سمیه _ به هر قیمت ! هدف وسیله رو توجیه میکنه !
    " فقط نگاهش کردم که بازم بهم خندید و از جاش بلند شد و گفت "
    _ برم براتون چایی بیارم .
    _ زحمت نکشین !
    سمیه _ راستی نسکافه م هس ، میل دارین ؟
    _ نه ، همون چایی خوبه .
    " رفت طرف آشپزخونه . منم شروع کردم به خوندن نوشتهها که درشت و بزرگ رو دیوار نوشته شده بود .
    مرگ بر خود فروش ! از بوی گند تن همه جا متعفن شده ! ...... !...... !
    از آشپزخونه با سینی چایی آمد بیرون و وقتی دید من دارم نوشتهها رو میخونم ، گفت "
    _ خیلی با ذوق و سلیقه م هس !
    " اومد جلوم و بهم چایی تعارف کرد و بعد رو مبل کنار من نشست و فنجون دیگه چایی رو ورداشت و سینی گذاشت رو میز و گفت "
    _سامان ؟
    " نگاهش کردم که گفت "
    _یه بار جلوی دانشگاه دیدم تون ! اومده بودین دنبال گندم .
    _ احتمالا.
    سمیه _ شما باهاش نبودین ؟
    _ کی ؟
    سمیه _ وقتی اومد اینجا .
    _ نه.

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/