اصلاً نمیتونستم این چیزایی رو که میبینم باور کنم که از تو آشپزخونه گفت "
_ شاهکار دختر عمه تونه !
_گندم ؟!
سمیه _ آره ، گندم !
_اومده بود اینجا ؟!
سمیه _ درست نیم ساعت قبل از شما .
_الان کجاس ؟
سمیه _ نقاشی ش که تموم شد رفت ! چایی م نخورد !
" با سبد کوچیک میوه از تو آشپزخونه اومد بیرون . برگشتم طرفش که یه چیزی بهش بگم که گفت ."
_ شما کدوم پسر داییش هستین ؟ شنیده بودم دو را پسر دایی خوش تیپ و خوش قیافه داره !
_ من سامان هستم ، اینا چیه رو دیوار ؟!
سمیه _ گندم اومد اینجا و اومد تو . خیلی خونسرد و راحت ! اول یه خنده تحویل من داد و بعد از تو کیفش یه اسپری در آورد و با همون لبخند اینا رو رو دیوارا نوشت و دوباره یه لبخند دیگه بهم زد و گفت که رو دیوار تو کوچه م چند تا یادگاری برام نوشته ! بعدشم یه بای بای باهام کرد و رفت !
_ به همین سادگی ؟!
سمیه _ از اینم ساده تر !
_ و شمام هیچی بهش نگفتین ؟
" رفت روی یه مبل نشست و به منم اشاره کرد کنارش بشینم . منم رو یه مبل اون طرف تر نشستم . خندید و گفت "
_ یه چیزی رو وجدانم سنگینی میکرد . با این کارش ، هم خودشو راحت کرد ، هم منو !
_ پس قبول دارین که تو اون جریان ...
" نذاشت حرفم تموم بشه و گفت "
_ از اون جریان خیلی گذشته .
_ چرا اون کار رو کردین ؟
سمیه _ به یه همچین کاری احتیاج داشتم تا مشکلم حل بشه.
_ حل شد ؟
سمیه _ شد .
_ به چه قیمتی ؟
سمیه _ به هر قیمت ! هدف وسیله رو توجیه میکنه !
" فقط نگاهش کردم که بازم بهم خندید و از جاش بلند شد و گفت "
_ برم براتون چایی بیارم .
_ زحمت نکشین !
سمیه _ راستی نسکافه م هس ، میل دارین ؟
_ نه ، همون چایی خوبه .
" رفت طرف آشپزخونه . منم شروع کردم به خوندن نوشتهها که درشت و بزرگ رو دیوار نوشته شده بود .
مرگ بر خود فروش ! از بوی گند تن همه جا متعفن شده ! ...... !...... !
از آشپزخونه با سینی چایی آمد بیرون و وقتی دید من دارم نوشتهها رو میخونم ، گفت "
_ خیلی با ذوق و سلیقه م هس !
" اومد جلوم و بهم چایی تعارف کرد و بعد رو مبل کنار من نشست و فنجون دیگه چایی رو ورداشت و سینی گذاشت رو میز و گفت "
_سامان ؟
" نگاهش کردم که گفت "
_یه بار جلوی دانشگاه دیدم تون ! اومده بودین دنبال گندم .
_ احتمالا.
سمیه _ شما باهاش نبودین ؟
_ کی ؟
سمیه _ وقتی اومد اینجا .
_ نه.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)