" شماره موبایلم رو بهش دادم و ازش خداحافظی کردم . دوباره رو تخت دراز کشیدم و همینجوری که چشمم به شعر و دیوار بود ، رفتم تو فکر .
برام خیلی عجیب بود که چرا همه چی یه مرتبه اینجوری شد ؟! دلم میخواست میدونستم که الان گندم کجاس و داره چیکار میکنه ؟ دلم میخواست که این مسله زودتر حل بشه و گندم برگرده خونه ، ولی چه جوری حل بشه ؟ وقتی پدر و مادرش ، پدر و مادرش نیستن ،، چه جوری حل بشه ؟ مگه اینکه گندم بتونه با وضع فعلی ش خودشو وفق بده ! خدا کنه ژاکلین زودتر زنگ بزنه ! اگه بتونم به موقع خودمو برسونم بهش چقدر خوب میشه ! اما از کجا معلوم که درست حدس زده باشم ؟! شاید اشتباه کرده باشم ! اگه یه همچین فکری تو کله ش نباشه چی ؟!
تو همین فکرا بودم که از بیرون پنجره ، صدا شنیدم . بلند شدم و تو باغ رو نگاه کردم که دیدم عمه و شوهر عمه م دارن میآن طرف خونه ما . خودمو زود کشیدم کنار ! دلم نمیخواست باهاشون روبرو بشم . از یه طرف دلم براشون میسوخت و از طرف دیگه جرأت روبرو شدن باهاشونو نداشتم .
یه خرده که گذشت ، صدای زنگ خونه مون اومد . مادرم در رو روشون واکرد و یه کمی بعد منو صدا کرد . بلند شدم و از اوتاقم رفتم بیرون . بیچارهها تا منو دیدن انگار خدا دنیا رو بهشون داده ! یه خرده از دست گندم عصبانی شدم که در مورد این پدر و مادر اینجوری قضاوت میکنه ! درسته که پدر و مادر واقعه ش نبودن ، اما شاید بیشتر از پدر مادر واقعی ش ، دوستش داشتن !
سلام کردم و رفتم جلو که یه مرتبه عمه م اومد جلو و منو بغل کرد و زد زیر اریه ! همچین گریه میکرد که نمان گریه م گرفته بود ! چشمای شوهر عمه م که سرخ سرخ بود ! اون بیچاره م انگار همه ش در حال گریه بود !
خلاصه یه خرده که آروم تر شدن ، همگی نشستیم و مادرم برامون چایی آورد و عمه م گفت :
_ چطوره بچه م؟!
_ چی بگم عمه جون ؟ حال جسمانی ش خوبه اما روحی ش....
" دوباره دوتایی شروع به گریه کردن . مادرمم گریه ش گرفت ! آروم بهش اشاره کردم که جلوی اینا خودشو نگاه داره .
دوباره یه خرده که گذشت عمه م گفت "
_ عمه جون ، تورو جون مادرت یه کاری بکن که ماها یه دقیقه ببینیمش ! فقط یه دقیقه !
_ عمه جون اگه اینکار رو نکنین بهتره ! چشمش به شماها که میافته ، حالش بدتر میشه !
عمه _ آخه چرا ؟!! آخه چرا ؟!
_ خب فعلا که اینطوریه !
عمه _ یعنی اگه ما رو نبینه خوشه ؟!
" فقط نگاهش کردم که گفت "
_ عیبی نداره ، اون خوب و خوش باش ، ما راضی هستیم . اما فقط دلم از این میسوزه که ...
" شوهر عمه م رفت تو حرفش و گفت "
_ خانم ، صبر داشته باش . امید به خدا همه چی درست میشه .
_ راست میگن عمه جون . شما فقط یه کمی صبر کنین و تنهاش بذارین ، خودش با مساله کنار میاد .
" عمه م در حالیکه همینجور اشک از چشماش میاومد پایین گفت "
_ آخه تو نمیدونی ماها داریم چی میکشیم ! تو این یکی دو روزه ، مردم و زنده شدم ! آخه برم به کی بگم ؟! به کی بگم که چی میکشم ؟! به کی بگم که بفهمه ؟!
" سرمو انداختم پایین و مادرم بلند شد و رفت بغلش کرد و شروع کرد باهاش حرف زدن و آرومش کردن . دیگه نمیتونستم اونجا بمونم . بلند شدم و از خونه مون اومدم بیرون . هوای تو باغ عالی بود ! چقدر دلم میخواست که همین الان ، تو این باغ به این قشنگی و هوای به این لطیفی با گندم قدم میزدم ! کاشکی اینطوری نشده بود !
نیم ساعت قدم زدم و فکر کردم که موبایلم زنگ زد ! زود جواب دادم ."
_ الو ! بفرمایین .
ژاکلین _ سلام سامان خان ، منم ژاکلین .
_ سلام ، حال تون چطوره ؟ شما رو هم انداختیم تو زحمت !
ژاکلین _ این حرفا چیه ؟! خوشحال میشم اگه بتونم کمکی بکنم ! گندم بهترین دوست منه ! نمیدونم چرا اصلا نیومده اینجا پیش من ؟!
_ روحیه ش اصلاً مناسب نیس .
ژاکلین _ خدا کنه همه چی زودتر درست بشه .
_ اون دختر خانم رو پیدا کردین ؟
ژاکلین _ آره ، اگه جاشو عوض نکرده باشه ، آدرشش رو یاداشت کنین . ولنجک .....
_ یعنی ممکنه که از اینجا رفته باشه ؟
ژاکلین _ تا پارسال که همینجا بود .
_ چه جور دختریه ؟
" خندید و گفت "
_ حالا خودتون برین ، میفهمین ! به ظاهرش نگاه نکنی ! با پسرا ملایم تر از دختراس !
_ خدا کنه به موقع برسم ! البته اگه درست حدس زده باشم !
ژاکلین _ منو بی خبر نذارین ! اصلاً میخواین منم باهاتون بیام ؟!
_ نه ، خیلی ممنون . تا همینجاشم خیلی کمک کردین و خیلی بهتون زحمت دادیم ! ممنونم . اگه تنهایی برم فکر کنم بهتر باشه .
ژاکلین _ در هر صورت هر لحظه که به من احتیاج بود ، خوشحال میشم که بتونم کاری انجام بدم .
_ ممنون ، فعلا خدانگهدار .
ژاکلین _ خداحافظ ، موفق باشین .
_ ممنون .
" تلفن رو قطع کردم و رفتم طرف گاراژ و ماشینم رو روشن کردم و راه افتادم .نیم ساعت طول کشید تا رسیدم به خونه شون . تا ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم ، متوجه شدم که جلوی همون خونه که ژاکلین آدرسش رو بهم داده بود ، شلوغ ! کمی رفتم جلوتر . یه عده زن و مرد جلوی در خونه واستاده بودن و با همدیگه حرف میزدن ! انگار اتفاقی افتاده بود ! کمی ترسیدم !
بالاخره رفتم جلو و سلام کردم . همه برگشتن و ذل زدن به من ! از یکی شون پرسیدم "
_ ببخشین ، منزل خانم سمیه .... همینجاس ؟
" تا اینو گفتم یه دختر بیست و یکی دو ساله که چادر مشکی سرش بود یه قدم اومد جلو و گفت "
_ چیکارشون دارین ؟
_ با خودشون کار دارم .
" یه نگاهی به من کرد و کمی رفت تو فکر و بعد با احتیاط پرسید "
_ میشه بپرسم با ایشون چیکار دارین ؟
_مساله خصوصی یه ! باید به خودشون بگم .
" احساس کردم که شک کرده یا ترسیده ! ترس و عصبانیت تو چشماش معلوم بود ! با حالت تردید گفت "
_ شما رو بجا نمی آرم !
_ خودتون هستین ؟! خانم سمیه ...؟!
" برگشت طرف همسایه هاش و انگار کمی دلش قرص شد و بعد دوباره منو نگاه کرد و گفت "
_ بله ، خودمم .
" آروم بهش گفتم "
_ من پسر دایی گندم هستم .
" تا اینو گفتم یه آن احساس کردم که خیلی عصبانی شد اما یه لحظه بعد دوباره حالت صورتش عوض شد ! دیگه از اون عصبانیت یه لحظه پیش خبری نبود ! یه مرتبه ، طوری که من جا خوردم ، بلند گفت ."
_ آهان ! از انجمن تشریف آوردین؟ بفرمایین تو خواهش میکنم ! همه جزوهها و مقالات ، تایپ شده حاضره ! بفرمایین !
" فهمیدم که داره جلو همسایه هاش نقش بازی میکنه ! هیچ نگفتم که از همسایه هاش عذرخواهی کرد و یه تعارف به من کرد و خودش جلو جلو رفت تو خونه و منم دنبالش راه افتادم .
از حیاط گذشتیم و از پلهها رفتیم بالا و جلو یه آپارتمان واستادیم . با کلیدش در آپارتمان رو واکرد و بعد برگشت طرف منو و گفت "
_ از چیزای عجیب و غریب که شوکه نمیشین ؟!
" فقط نگاهش کردم که خندید و در آپارتمان رو واکرد و رفت تو و کنار در واستاد و به من تعارف کرد .
آروم رفتم تو اپارتمانش . راستش یه لحظه ترسیدم ! فکر کردم نکه یه مرتبه یه وصلهای چیزی به من بچسبونه !
تو همین فکرا بودم که گفت "
_ انگار انتظار یه همچین چیزی رو داشتین !
" بازم با تعجب بهش نگاه کردم که با چشماش ، دیوار اپارتمانش رو بهم نشون داد . تازه متوجه وضع تو خونه شدم ! با رنگ قرمز رو تموم دیوارها چیز نوشته بودن ! خائن ! آدم فروش ! خیانتکار ! چاپلوس !......!!
یه آن ماتم برد ! برگشتم بهش نگاه کردم که خندید و چادرش رو از سرش ورداشت و انداخت رو یه مبل و گفت "
_ بفرمایین بشینین ، الان چایی براتون دم میکنم .
" با تعجب نگاهش کردم ! جمینجوری که میخندید ، رفت طرف آشپزخونه . منم دوباره مشغول خوندن نوشتههای رو دیوارا شدم ! " اینجا خونه یه دختر .... است ! اینجا آرامگاه یه ... است ! اینجا ...."
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)