وقتی که سیم حکم کند زر خدا شود
وقتی دروغ ، داور هر ماجرا شود
وقتی هوا ، هوای تنفس ، هوای زیست
سرپوش مرگ ، بر سر صدها صدا شود
وقتی در انتظار یکی پاره استخوان
هنگامه ز جنبش دمها به پا شود
وقتی به بوی سفره همسایه ، مغز و عقل
بی اختیار معده شود ، اشتها شود
وقتی که سوسمار صفت پیش آفتاب
یه رنگ ، رنگها شود و رنگها شود
وقتی که دامن شرف و نطفه گیر شرم
رجاله خیز گردد و پتیاره زا شود
بگذار در بزرگی این منجلاب یاس
دنیای من به کوچکی انزوا شود !!
` یه لحظه ساکت شد و بعد گفت "
_ نذار دیرها ، دیرها شود !
_ الو ! گندم ! الو !
" دیگه صدائی نیومد . دلم میخواست موبایلمو بکوبم زمین ! اعصابم ریخته بود بهم !
راه افتادم طرف خونه مون و از پنجره پریدم تو اتاقمو یه نوار گذاشتم و رفتم تو فکر . تو فکر این شعر .
می دونستم شعر مال سیمین بهبهانی یه ، اما نمیفهمیدم چه ربطی به گندم داره !
چندین بار تو دلم خوندمش . هر چی بیشتر میخوندمش ، کمتر ربطش رو میفهمیدم ! نمیدونستم این بار باید کجا برم ! کاشکی الان کامیار اینجا بود ! اون حتما میفهمید منظور گندم چی بوده .
بلند شدم و یه ورق کاغذ بزرگ ورداشتم و شعر رو با خط درشت روش نوشتم و با پونز زدمش به دیوار جلوی تختم و بعد رفتم رو تختم دراز کشیدم و بهش نگاه کردم . صدای کامیار تو گوشم بود . داشت بهم میگفت که منطقی باشم . بدون دخالت احساساتم فکر کنم !
خودمو گذاشتم جای کامیار و سعی کردم با دید و احساس و منطق و آرامش اون کار کنم .
شعر جلوی چشمام بود و مرتب میخوندمش ، از اول تا آخر ! دوباره از اول تا آخر ! شاید صد بار خوندمش !
به آدما فکر کردم ! به دوروییها ! چاپلوسیها !
به آدمایی فکر میکردم که تو این چند وقته همه چیزشونو به پول فروختن ! به آدمایی که تو این چند وقته ، هر لحظه یه رنگ عوض کردن ! به آدمایی که دل و زبون شون یکی نبود ! به آدمایی که برای گرفتن پست و مقام ، تملّق صد نفر از خودشون بدتر رو گفتم !
دوباره خوندمش ! صد بار دیگه ! ا اول تا آخر ! دوباره از اول تا آخر ! انگار داشت یه پرده از جلو چشمام کنار میرفت و همه چیز جلو چشمم روشن میشد !
داشت در مورد این آدما حرف می زد ! اما این آدما که تو زندگی ش نقشی نداشتن ! یعنی داشت ماها رو میگفت ؟! یا عمه و شوهر عمه رو ؟! اما اگه ماها رو میگفت ، یعنی میخواست بیاد اینجا ؟!
نه ، ماها رو نمیگفت . پس منظورش از این آدما کدوما بودن ؟! درسته که این روزا خیلیها اینطوری شدن اما چه دخالتی تو زندگی گندم داشتن ! حداقل به طور مستقیم دخالت نداشتن .
بلند شدم و یه سیگار روشن کردم و رفتم جلوی کاغذی که شعر رو روش نوشته بودم ، واستادم ! یعنی منظورش به کی بود ؟
مغزم داشت دیگه میترکید ! اومدم کاغذ رو از رو دیوار بکنم و پاره کنم که یه مرتبه یادم افتاد که سال اول دانشگاه بود ، یه بار سر یه جریانی ، اسم گندم و چند تا از دانشجوها رو ردّ کرده بودن بالا ! یه نفر لو شون داده بود ! چیزی نمونده بود که اخراج شون کنن و داشت کار به زندان و این چیزا میکشید که آقا بزرگ دخالت کرد و چند نفر رو دید و مسله حل شد !
یادم اومد که گندم اینا میدونستن اون کسی که خود شیرینی کرده و لو شون داده کیه ! همیشه گندم می گفت که یه روز خدمتش میرسه !
زود یه تلفن زدم به کامیار . موبایلش خاموش بود . یادم افتاد که موبایلش دست گندمه ! شماره اون یکی موبایلش رو گرفتم . چند تا زنگ زد تا ورداشت :
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)