نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 130

موضوع: رمان گندم / م . مودب پور

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    فصل چهارم


    " اون روز وقتی رسیدیم خونه ، اینقدر دوو تایی خسته بودیم که یه راست رفتیم تو خونه هامونو خوابیدیم . منکه برای ناهارم بیدار نشدم .
    ساعت حدود شیش و نیم بود که کامیار اومد پشت پنجره م و صدام کرد ."
    کامیار _ از حال رفتی ؟!
    " بلند شدم تو جام نشستم "
    _ آره ، خیلی خسته بودم .
    کامیار _ پاشو بریم .
    _ کجا ؟
    کامیار _ جشن تولد لیدا دیگه !
    _ اصلاً حوصله شو ندارم !
    کامیار _ پاشو بریم حوصله ت میاد سر جاش .
    _ نه تو برو .
    کامیار _ بیا زود بر میگردیم.
    _نه ، ممکنه گندم زنگ بزنه .
    کامیار _ حالا گیریم گندم زنگ بزنه ! به تو چه مربوطه ؟ مگه تو آسیابانی !؟ برین ننه باباش فکرش باشن .!
    _ تورو خدا سر به سرم نذار ، حوصله ندارم .
    _ جدی نمیای ؟! خوش میگذرهها !
    _ نه ، تو برو .
    کامیار _ ناهار خوردی ؟
    _ نه .
    کامیار _ حداقل بلند شو برو یه چیزی بخور ! آهای زن عمو ! زن عمو !
    ` شروع کرد مادرم رو صدا کردن که در اتاقم واشد و مادرم اومد تو و نرسیده شروع کرد به غر غر کردن ."
    کامیار _ این ضعف میکنهها ! صبحونه م نخورده !
    " مادرم همینجور که غر غر میکرد رفت طرف آشپزخونه که کامیار بهم گفت "
    _ حواست باشه ، به کسی نگفتیم گندم فرار کرده ! آقا بزرگ گفت به همه بگیم گندم اونجاس ولی نمیخواد کسی رو ببینه . حالا پاشو برو یه چیزی بخور . منم شب زود بر میگردم . فعلا خداحافظ.
    " اینو که گفت ، رفت . منم بلند شدم و یه آبی به صورتم زدم و رفتم تو آشپزخونه . مادرم هنوز داشت غر میزد. یه غر میزد یه سؤال در مورد بازوم میکرد و یه سؤال در مورد گندم !
    تند ناهارم رو که از ظهر برام کنار گذاشته بود خوردم و برگشتم تو اتاقم و موبایلم رو ورداشتم و شماره موبایل کامیار رو که دست گندم بود گرفتم .خاموش بود . چند بار گرفتم اما هر دفعه گفت که موبایل خاموشه.
    گرفتم نشستم رو مبل و رفتم تو فکر . هر چی فکر میکردم کمتر میفهمیدم ! بالاخره بلند شدم و رفتم یه دوش بگیرم که اعصابم کمی آروم بشه.
    یه بیست دقیقهای تو حموم بودم و بعدش اومدم بیرون و لباسامو پوشیدم و رفتم تو باغ . یه خرده تنهایی قدم زدم که یه مرتبه آفرین از پشت شمشادا پیچید جلوم ! جا خوردم !"

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/