فصل چهارم
" اون روز وقتی رسیدیم خونه ، اینقدر دوو تایی خسته بودیم که یه راست رفتیم تو خونه هامونو خوابیدیم . منکه برای ناهارم بیدار نشدم .
ساعت حدود شیش و نیم بود که کامیار اومد پشت پنجره م و صدام کرد ."
کامیار _ از حال رفتی ؟!
" بلند شدم تو جام نشستم "
_ آره ، خیلی خسته بودم .
کامیار _ پاشو بریم .
_ کجا ؟
کامیار _ جشن تولد لیدا دیگه !
_ اصلاً حوصله شو ندارم !
کامیار _ پاشو بریم حوصله ت میاد سر جاش .
_ نه تو برو .
کامیار _ بیا زود بر میگردیم.
_نه ، ممکنه گندم زنگ بزنه .
کامیار _ حالا گیریم گندم زنگ بزنه ! به تو چه مربوطه ؟ مگه تو آسیابانی !؟ برین ننه باباش فکرش باشن .!
_ تورو خدا سر به سرم نذار ، حوصله ندارم .
_ جدی نمیای ؟! خوش میگذرهها !
_ نه ، تو برو .
کامیار _ ناهار خوردی ؟
_ نه .
کامیار _ حداقل بلند شو برو یه چیزی بخور ! آهای زن عمو ! زن عمو !
` شروع کرد مادرم رو صدا کردن که در اتاقم واشد و مادرم اومد تو و نرسیده شروع کرد به غر غر کردن ."
کامیار _ این ضعف میکنهها ! صبحونه م نخورده !
" مادرم همینجور که غر غر میکرد رفت طرف آشپزخونه که کامیار بهم گفت "
_ حواست باشه ، به کسی نگفتیم گندم فرار کرده ! آقا بزرگ گفت به همه بگیم گندم اونجاس ولی نمیخواد کسی رو ببینه . حالا پاشو برو یه چیزی بخور . منم شب زود بر میگردم . فعلا خداحافظ.
" اینو که گفت ، رفت . منم بلند شدم و یه آبی به صورتم زدم و رفتم تو آشپزخونه . مادرم هنوز داشت غر میزد. یه غر میزد یه سؤال در مورد بازوم میکرد و یه سؤال در مورد گندم !
تند ناهارم رو که از ظهر برام کنار گذاشته بود خوردم و برگشتم تو اتاقم و موبایلم رو ورداشتم و شماره موبایل کامیار رو که دست گندم بود گرفتم .خاموش بود . چند بار گرفتم اما هر دفعه گفت که موبایل خاموشه.
گرفتم نشستم رو مبل و رفتم تو فکر . هر چی فکر میکردم کمتر میفهمیدم ! بالاخره بلند شدم و رفتم یه دوش بگیرم که اعصابم کمی آروم بشه.
یه بیست دقیقهای تو حموم بودم و بعدش اومدم بیرون و لباسامو پوشیدم و رفتم تو باغ . یه خرده تنهایی قدم زدم که یه مرتبه آفرین از پشت شمشادا پیچید جلوم ! جا خوردم !"
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)