«یوشیرو ماتسوموتو» روی صندلی چرخدار نشسته بود.
صورتش مثل سنگ سرد و بیصدا بود. انگار ماسکی بر چهره داشت که پنجاه سال از روی صورتش تکان نخورده بود. به مردهای که در تابوت خفته و انگار منتظر برگزاری مراسم سوگواری بود، نگاه میکرد...
مرد جوان از ردیف سربازانی که یونیفورم سیاه پوشیده بودند، گذشت. چند لحظه ایستاد و در سکوتی معنادار به فکر فرو رفت. بعد با سری خم و دستانی که پشتش گره کرده بود به جایگاه نزدیک شد. باد شدیدی که میوزید، در لباسش میپیچید. مرد جوان پشت میکروفن مکثی کرد و نفس بلندی کشید و بالاخره رو به جمعیت گفت: «از همة شما که به اینجا آمدید بسیار متشکرم. من از درگذشت پدرم بسیار غمگینم، اما از یادآوری اینکه او که بود و چه سرنوشتی داشت، برخود می بالم. من میدانم که همة شما برای تجلیل از او به اینجا آمدهاید. او کهنه سربازی بود که در طول جنگ جهانی اول و دوم با شهامت جنگید...»
همینطور که مرد جوان این کلمات را برزبان میراند به طرف یوشیرو برگشت: «بله.»
یوشیرو هم برای اینکه خونسردیاش را حفظ کند، لبهایش را روی هم فشار داد و با خودش فکر کرد:«بله. اگر یک جو غیرت توی وجودم بود، باید پنجاه سال پیش میمرد» و خاطرة آن روز برایش زنده شد. درست است که مدتهاست نامی از جزیره بر سرزبانش نیست، اما تصویر آن هنوز برایش زنده است و همین بقایای سنت کهن است که سرباز ژاپنی را زنده نگه داشته است...
درست پیش از حملة سراسری بود که او سرگردان در جنگل میدوید. ناگهان شوک ناشی ازضربه خمپاره او را زمین زد و بیهوش کرد. درست در کنار زمینی که مین گذاری شده بود.
یوشیرو سینهخیز به جلو خزید. ناگهان در تاریکی بدنش به جسمی برخورد کرد. جسد سرباز دشمن بود! یوشیرو متوجه خونی شد که از پای مرد سرازیر بود.مرد به آرامی چیزی زمزمه کرد و لحظهای بعد جان سپرد. یوشیرو خودش را به طرف سرباز کشاند. صورت مرد مثل فلزی سرد و خاموش بود.
با دیدن این صحنه دلخراش غمی جانکاه سراسر بدنش را در برگرفت. لبانش را محکم به هم فشرد، اما لحظهای نگذشت که نفس عمیقی کشید و با تمام توانش سعی کرد ترس را از خود دور کند. به سوگندی که یاد کرده بود فکر کرد، سوگند یک سرباز... جنگ با دشمن تا آخرین نفس... و این مرد کسی نبود جز دشمن امپراتوری ژاپن.
او به شرافتش قسم خورده بود که تا آخرین نفس با آنها بجنگد. امکان داشت تمام دوستان و همراهانش زندگیشان را در این راه از دست داده باشند، اما چیزی که در این تاریکی شب برایش مهم بود همین یک دشمنی بود که روبه رویش جان سپرده بود!
یوشیرو دندانهایش را بههم سایید و قمقمه آب سرباز را مقابل جسدش خرد کرد و آرام آرام با پاشنه پا له کرد.
ناگهان صدای خفة نالهای به گوشش خورد. یوشیرو درنگ کرد. سرش را برگرداند. صدا برایش آشنا بود. درست مانند صدای برادران ژاپنیاش که در میدان نبرد افتاده بودند و از درد به خود میپیچیدند و سعی میکردند کسی صدای آنها را نشنود. اما یوشیرو در میان آنها نبود.
تنها چیزی که میتوانست ببیند دو گوی سفید و درخشانی بود که درد در آنها موج میزد و حالا یوشیرو به سختی میتوانست صدا را بشنود...
کنارسرباز دراز کشید و به خودش نهیب زد: «حفظ شرافت تا پای مرگ!» و دستانش شروع به لرزیدن کرد، اما به خودش فشار آورد.سرباز به پشتش چرخید و یوشیرو به سرعت اسلحة او را کناری پرت کرد. کمکم چشمهای مرد باز شد. چیزی را زمزمه میکرد.
همان موقع که یوشیرو با ترس به پشتش نگاه میکرد، سرباز دوباره زمزمه کرد. یوشیرو چیزی نمیفهمید. ناگهان قطرهای عرق از صورت یوشیرو لغزید و روی پیشانی مرد چکید.سرباز نگاهی به او کرد و ناگهان یوشیرو متوجه شد چه میخواهد.آب! مرد آب میخواست.
یوشیرو به سرباز نگاهی انداخت و این طرف و آن طرف را گشت و سریع به طرفش برگشت.برای لحظهای نگاهشان بههم گره خورد. آیا بایست دنبال قمقمه میگشت یا ماشه را میکشید و دشمن را از پای درمیآورد؟ناگهان یوشیرو در چشمان سرباز دشمن برق چشمان برادران ژاپنیاش را دید...
تنها نیمی از قمقمهاش آب داشت. کف دستش را پر از آب کرد و در دهان سرباز ریخت. بعد از اینکه این کار را سه بار تکرار کرد، قمقمه را کنار گذاشت و نوار باریکی از پیراهنش پاره کرد و پای مجروح سرباز را محکم بست و دوباره مقداری آب به دهان سرباز پاشید...
ناگهان همه چیز بههم ریخت و اطرافش نورباران شد. بر اثر هجوم نور چشمش جایی را نمیدید. همان لحظه از بالای سرش صدایی شنید و درجا خشکش زد.تفنگها به طرفش نشانه رفته بودند! ناگهان دستی او را هل داد و به طرز وحشیانهای قمقمهاش را قاپید و به او فرمان داد تا سرپا بایستد.
یوشیرو تسلیم شد و همینطور که میایستاد و دستهایش را بالای سرش میگرفت، حاشیة پارة لباسش از کمرش آویزان شد. او توسط سربازان دشمن محاصره شده بود.فرمانده به دوسرباز دیگر اشاره کرد تا همقطار زخمی را بازرسی کنند. دقیقهای نگذشت که صدای سربازها بلند شد. یوشیرو متوجه شد که آنها به لباسش و نواری که به پای سرباز بسته شده بود اشاره می کنند. چشمان یوشیرو فرو افتاد. آنها فهمیده بودند.
آه، اگر او سرباز را کشته بود... چه چیزی او را از این کار باز داشته بود؟ یوشیرو هیچ چیز را به یاد نمیآورد. هیچ دلیلی وجود نداشت... پس سوگندی که خورده بود چه میشد؟! نه! یوشیرو تحمل این مصیبت را نداشت. نفس عمیقی کشید و روی زانو نشست و پیشانیاش را به خاک مالید و به زبان ژاپنی گفت: «شلیک کنید!»
فرمانده تنها ایستاده و به او چشم دوخته بود...
یعنی او از شرافت بویی نبرده بود؟ یوشیرو سرش را مقابل لولة تفنگ گرفت و نالید: «شلیک کنید!»اما هیچ جوابی شنیده نشد. یوشیرو بدون هیچ حرکتی و در حالی که صدایش میلرزید دوباره تکرار کرد: «شلیک کنید! شلیک کنید!»فرمانده به جای شلیک، تنها به او اجازه داد که حرفش را تکرار کند. بعد سرش را به اشاره برای سربازانش تکان داد. یوشیرو احساس کرد روی زمین کشیده میشود و دست و پاهایش را میبندند. او هیچ مقاومتی نکرد. اگر هم میکرد، فایدهای نداشت.
لحظه ها چون سالها میگذشتند و برای یوشیرو هفتهها و ماهها گم شده بودند. در اردوگاه اسرا برادران ژاپنیاش از او میپرسیدند اگر داستان راست باشد، پس او جان دشمنی را نجات داده است! و این شرافتمندانه نبود. یوشیرو تنها نگاه میکرد و هیچ پاسخی نمیداد.
ناگهان یوشیرو خودش را میدید که در خاک کشورش ایستاده است. حالا چگونه با مردمش روبهرو شود؟ او بایست میجنگید. بله! اما همین به اصطلاح مردانگی بود که او را نابود کرده و زندگیاش را شخم زده بود. حالا هیچ چارهای نداشت جز اینکه به کشور دشمن برود و به مردم آنجا ملحق شود!
او در آنجا ازدواج کرده و تشکیل خانواده داده بود و حالا پس از پنجاه سال خاطرات برایش زنده شده بود. او به مجلس ختم جوزف دورکاس آلن دعوت شده بود. به مجلس ختم کسی که جانش را در کنار میدان مین نجات داده بود...
او به صحبتهای مرد جوانی که در جایگاه ایستاده بود گوش سپرد: «من به پدرم عشق میورزیدم، اما او کسی نیست که من امروز میخواهم دربارهاش صحبت کنم. من میخواهم از مردی تشکر کنم که بسیار شجاع بود. او در جنگ مقابل پدر من میجنگید و دشمن او بود، اما جان پدرم را نجات داد. او که بود؟ یک سرباز ژاپنی... کسی که به دلیلی ناشناخته به پدرم آب داد و جلوی خونریزی او را گرفت...»
مرد جوان مستقیم به یوشیرو که اخم کرده بود و شق و رق نشسته بود، نگاه کرد و صدایش آرام تر شد: «من میخواهم شخصاً از شما تشکر کنم آقای ماتسوموتو، چون با نجات دادن زندگی پدرم زندگی مرا امکانپذیر کردید و همچنین زندگی برادر و خواهرم را.»
یوشیرو حال خودش را نمیفهمید... تک تک نگاهها روی یوشیرو میخکوب شده بودند...تنها صدایی که به گوش یوشیرو می رسید صدای ضربان قلبش بود و بعد ریزش قطرات باران که با قطرات اشک بههم آمیخته بود و از صورتش میچکید...در میان صدای کف زدنها و اشکهایی که ریخته میشد، در ناباوری صدای شکستن سنگی که سالهای سال روی قلب یوشیرو سنگینی میکرد نیز شنیده میشد...