صفحه 4 از 13 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 130

موضوع: رمان گندم / م . مودب پور

  1. #31
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    کامیار تلفن آقا بزرگه رو ورداشت و شماره موبایلش رو گرفت و یه خرده بعد انگار موبایلش جواب داد که شروع کرد به حرف زدین .
    ما فقط صدای کامیار رو میشنیدیم ."
    _ الو ! گندم !
    _ تو کجایی الان ؟
    _ مگه قرار نشد که با همدیگه بریم دنبالشون ؟! ما که گفتیم باهات می آییم !
    _ خب باید صبح می شد که بریم یا نه ؟! نصف شبی که پدر مادر تو خیابونا نریخته بریم پیداشون کنیم !
    _ باشه ، باشه ! شماره کارتم رو بهت میدم اما اون موبایل رو چرا ورداشتی ؟
    _ گوش کن ! اون موبایل عصای دستمه ! روزی ده بیست نفر با من کار دارن آخه !
    _ د ...اونایی که به من زنگ میزنن اگه صدای یه دختر رو بشنون باهام قهر می کنن ! حداقل موبایل این مرتیکه سامان رو ببر که از وقتی که از مخابرات بهش دادنش ، یه دونه صدای ظریف توش ثبت نشده ! همه ش صداهای کلفت ، کلفت توش پخش شده ! موبایلش از اون موبایلای خرکی اندازه یه پاره آجر ! موبایل من کوچولو و ظریفه ، مثل همون صداها که توش پخش میشه !
    _آره ، اینجاس . مواظب باش عابر کارتم رو گم نکنی ! رمزش چهار تا صفره .
    گوشی رو نیگه دار .
    " تلفن رو داد به من و گفت "
    _ میخواد با تو حرف بزنه . تورو خدا یه کاری بکن اون موبایل رو پس بده !
    _اه....!
    " گوشی رو ازش گرفتم "
    _ الو ! گندم !
    گندم _ سلام .
    _ سلام حالت خوبه ؟
    گندم _ خوبم .
    _ چرا اینکار رو کردی ؟ چرا صبر نکردی ؟
    گندم _ باید می رفتم سامان !
    _ خب با هم می رفتیم !
    گندم _ نه ، این مساله مربوط به شماها نیس که باهاش درگیر بشین .
    _ تو الان کجایی ؟!
    گندم _ یه جا تو این شهر غبار گرفته !
    _ بگو کجایی تا ده دقیقه دیگه خودمو بهت می رسونم .
    گندم _ برو دنبال زندگیت سامان .
    _ این حرفا چیه ؟!
    گندم _ خیلی حرفا داشتم که بهت بزنم ! فکر می کردم که با همدیگه خوشبخت می شیم .
    _ حالا که طوری نشده !
    گندم _ دیگه می خواستی چطور بشه ؟
    _ازت خواهش می کنم گندم ! برگرد !
    گندم _ نمیتونم سامان ! بفهم !
    _ من پیدات میکنم ! شده تموم این شهر رو بگردم ، می گردم و پیدات می کنم !
    گندم _ این موبایل دیگه شارژ نداره سامان ! وقت رو تلف نکن !
    _ من پیدات میکنم !
    گندم _ می خوام ازت بشنوم ! هر چند که فکر نکنم بتونی بگی !
    _ تو هنوز منو نشناختی !
    گندم _ سخت تر از قلب کندن رو درخته ! اونجا حداقل تنهایی اما الان آقا بزرگم حتما اونجاس !
    _ دوستت دارم گندم ! پیدات می کنم حالا هر جوری که باشه !
    " وقتی اینو بهش گفتم یه لحظه ساکت شد و بعد گفت "
    _ باید ثابت کنی که دوستم داری ! فقط یه شارژ موبایل فرصت داری !
    _ دنبال دلم میام ! حتما پیدات می کنم ! مهم نیس چقدر بگردم !
    " یه لحظه دوباره ساکت شد و بعد گفت "

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. #32
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    تو به من خندیدی
    و نمیدانستی
    من به چه دلهره از باغچه همسایه
    سیب را دزدیدم
    باغبان از پی من تند دوید
    سیب را دست تو دید
    غضب آلوده به من کرد نگاه
    سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
    و تو رفتی و هنوز
    سالها هست که در گوش من آرام آرام
    خش خش گام تو تکرار کنان
    می دهد آزارم
    و من اندیشه کنان
    غرق این پندارم
    که چرا
    خانه کوچک ما
    سیب نداشت


    " دیگه صدائی نشنیدم "
    _ الو ! گندم ! گندم !
    " تلفن رو قطع کرده بود . یه خرده دیگه صبر کردم و بعد گوشی تلفن رو آروم گذاشتم سر جاش . سرمو انداختم پایین . آقا بزرگه و کامیارم ، نه چیزی گفتم و نه چیزی پرسیدن . منم آروم از خونه رفتم بیرون و رو پله های تو ایوون نشستم .
    یه خرده بعد کامیارم اومد پیشم و آروم گفت "
    _ واقعا دوستش داری ؟
    _ آره .
    کامیار _ یعنی مطمئنی که تحت تاثیر جو به وجود اومده قرار نگرفتی ؟
    _آره ، از همون لحظه که بی اختیار کشیده شدم طرف اتاقش ، عاشقش شدم ! الانم هر جوری که باشه برش می گردونم خونه !
    " کامیار خندید و گفت "
    _ کوهُ میذارم رو دوشم _ رخت هر جنگُ میپوشم _ موجُ از دریا می گیرم _ شیرهً سنگُ می دوشم .
    می آرم ماهُ تو خونه _ می گیرم بادُ نشونه _ همه خاک زمینُ _ می شمرم دونه به دونه .
    اگه چشمات بگن آره _ هیچ کدوم کاری نداره !

    " برگشتم بهش نگاه کردم و گفتم "
    _ اما چه جوری !
    " دستش رو انداخت دور گردنم و صورتم رو ماچ کرد و گفت "
    _ بریز بیرون از چشمات این همه غصه رو ! امیر ارسلان که حاضره ! شمس وزیرم که بغل دستت نشسته ! مونده کفش و لباس آهنی که اونم میریم پاساژ گلستان می خریم !
    _ آخه از کجا باید شروع کنیم ؟!
    کامیار _ آخرش چی بهت گفت که ساکت شدی ؟
    _ برام یه شعر خوند !
    کامیار _ پس چرا ساکت واستاده بودی ؟ یه بشکنی یه قری دو تا ابرویی !
    _ حوصله ندارم کامیار .
    کامیار _ حالا چه شعری خوند ؟
    _ از حمید مصدق بود .
    کامیار _ کدومش ؟
    _ تو به من خندیدی .
    کامیار _ خب خره از رو همین شعر میتونیم پیداش اکنیم دیگه ! بخون ببینم !

    تو به من خندیدی
    و نمیدانستی
    من به چه دلهره از باغچه همسایه
    سیب را دزدیدم


    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  3. #33
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    کامیار _ خب ، تا همینجا بسه ! باید تفسیر بشه ! بقیه شو خودم بلدم . طبق این شعر معلومه که خیال داره بره دزدی کنه ! یعنی ما باید بریم دم یه باغ که سیب داره ! تا اومد و خواست سیب بدزده ، دستگیرش کنیم !
    پاشو باید بریم که اتفاقا قراره بیاد همین نزدیکی ها ! الان نزدیکترین سیب بهش ، سیب شمرونی یه ! پاشو معطل نکن !
    _ شوخی نکن دیگه !
    کامیار _ سیب مظهر چیه ؟
    _ عشق ، زندگی و خیلی چیزای دیگه !
    کامیار _ نه ، یه چیز دیگه م هس ! اگه گفتی ؟!
    حوا !! اره ، اره ! حوا ! رفته پیش دوستش ! حتما اسمش حواس !
    کامیار _ آدرسش رو داری ؟
    _ نه !
    کامیار _ آدرس دوستای دیگه ش رو داری ؟
    _ یکی شونو آره ! یه بار گندم رو رسوندم دم خونه دوستش . انگار اسمش ژاکلین بود !
    کامیار _ بذار اول دست و صورت مونو بشوریم و یه لباس عوض کنیم بعدا .
    " دو تایی رفتیم خونه های خودمون و یه آب به صورتمون زدیم و لباسامونو عوض کردیم و زود برگشتیم . کامیار ماشینش رو روشن کرد و حرکت کردیم .
    یه ربع بیست دقیقه بعد جلوی خونه دوست گندم بودیم . من رفتم زنگ خونه شونو زدیم . اتفاقا خود ژاکلین آیفون رو جواب داد و اومد دم در .
    تا من و کامیار رو دید ، شناخت و سلام کرد و گفت "
    _ اتفاقی افتاده ؟
    کامیار _ چیز مهمی نیس ! گندم یه خرده با پدر مادرش اختلاف پیدا کرده و از خونه قهر کرده ! احتمالا رفته خونه دوستش حوا خانم .
    ژاکلین _ شما این اسم رو از کجا فهمیدین ؟!
    کامیار _ همیجوری دیگه ! یعنی یه بار خیلی وقت پیش خودش به سامان گفته ! انگار با هم خیلی صمیمی آن.
    " ژاکلین یه خرده فکر کرد و بعد گفت "
    _ گندم دوستی به این اسم نداره !
    " تا اینو ژاکلین گفت ، یه مرتبه من و کامیار وا دادیم ! تا اون لحظه خیلی خوشحال بودیم که تونیستیم ردّ گندم رو پیدا کنیم اما وقتی ژاکلین گفت که یه همچین کسی وجود نداره ، دوباره غم و غصه ریخت تو دلم !"
    کامیار _ پس چرا گندم یه همچین چیزی به سامان گفته ؟
    " ژاکلین سرشو تکون داد که کامیار گفت "
    _ ببین ژاکلین خانم ، شاید این یه راز بین شما و گندم و دوستاش ! اما فهمیدنش برای ما خیلی مهمه ! گندم با روحیه خیلی خیلی بد ، از خونه رفته بیرون ! ممکنه براش اتفاقات بدی هم بیفته . خواهش می کنم اگه میتونین کمک کنین !
    " ژاکلین یه نگاهی به هر دوی ما کرد و بعد گفت "
    _ متاسفم ، ما اصلاً یه همچین دوستی نداریم ! یعنی یه همچین کسی وجود خارجی نداره !
    کامیار _ اما ممکنه یه رمز یا یه نشونه باشه !
    " ژاکلین سرشو انداخت پایین . کامیار دست منو گرفت و در حالیکه میبرد طرف ماشین به ژاکلین گفت "
    _ یادتون باشه ، اگه اتفاق بدی براش بیفته ، شما مسئولین ! خداحافظ !
    " دو تایی آروم رفتی طرف ماشین و سوار شدیم و تا کامیار خواست که ماشین رو روشن کنه ، ژاکلین دویید طرف ماشین ! من و کامیار زود پیاده شدیم !"
    کامیار _ میدونم براتون گفتنش سخته اما این تنها راه کمک کردن به گندمه !
    ژاکلین _ گندم خودش گفته که حوا دوست شه ؟!
    _ نه ژاکلین خانم ، ما از مفهوم یه شعر به این نتیجه رسیدیم !
    " یه لحظه ساکت شد ، داشت فکر میکرد . بعدش گفت "
    _ بفرمایین تو خونه براتون بگم .
    کامیار _ خیلی ممنون . دیگه مزاحم نمیشیم ، همین جا خوبه .
    " دو تایی از بغل ماشین اومدیم تو پیاده رو ، جلوی خونه ژاکلین اینا که یه خونه شیک و بزرگ بود واستادیم . انگار هنوز دو دل بود که بهمون بگه یا نگه ! من و کامیارم هیچی نگفتیم و گذاشتیم فکراشو بکنه . یه خرده که گذشت گفت "
    _ آره ، حق با شماس ! ممکنه مساله خیلی مهم باشه !
    کامیار _ چطور مگه ؟!
    ژاکلین _ اختلافش با پدر و مادرش خیلی زیاد بوده ؟
    کامیار _ تقریبا .
    ژاکلین _ خدا کنه من اشتباه کرده باشم !
    _ ژاکلین خانم خواهش می کنم اگه چیزی میدونین زودتر بگین ! ما باید زودتر خودمونو به گندم برسونیم ! ممکنه هر لحظه از اونجایی که هس بره !
    ژاکلین _ ببینین ، حوا فرد خاصی نیس ! یه ایده س !
    _ ایده ؟!
    ژاکلین _ ماها یعنی من و گندم و دوستامون خیلی در مورد این مسایل صحبت می کردیم !
    کامیار _ چه مسالهای ؟
    ژاکلین _ آدم و حوا ، مرد و زن ! ما معتقد بودیم که حوا یه مظره ! یعنی این ایده گندم بود !
    _مظهر چی ؟!
    ژاکلین _ تکامل ! تکامل آدم !
    " من و کامیار فقط نگاهش کردیم که گفت "
    _ میدونم شاید براتون خنده دار باشه اما موضوع اصلی اینه که گندم معتقد بود آدم بدون حوا یه چیز ناقص بوده و با اومدن حوا کامل شده ! گندم معتقد بود که هر چیزی با نیمه دیگه ش کامش میشه . حوام یه نیمه دوم بوده ! نمیدونم میفهمین یا نه !؟
    کامیار _ مثل شب و روز ! خوبی و بدی ! زشتی و زیبایی !
    ژاکلین _ پر و خالی ! تاریک و روشن !
    _ زنده بودن و مردن !
    " یه مرتبه تا من اینو گفتم کامیار و ژاکلین ساکت شدن ! یه خرده بعد ژاکلین گفت "
    _ منم از همین میترسم ! چون همیشه آخر بحثها به همین مساله می رسیدیم ! گندم همیشه می گفت آخرین مرحله تو این دنیا با مردن آدم ها کامل می شه ! یعنی حوا کامل کننده آدم ! حالا تو هر مورد !
    _ پس این شعر که برام خوند معنی ش یه پیام برای مردن بوده ؟
    کامیار _ با اون روحیه و اعصاب خرابی که داره ممکنه خودکشی کنه !
    ژاکلین _ آخه چی شده ؟!
    کامیار _ خود ما هام درست نمیدونیم ! فقط میدونیم به پدر و مادرش دعوای سختی کرده و از خونه زده بیرون ! باید هر چی زودتر پیداش کنیم .
    ژاکلین _ میخواین منم باهاتون بیام !؟
    کامیار _ نه ممنون ، یعنی نمیدونیم کجا باید بریم !
    ژاکلین _ شماره منو یاداشت کنین اگه مساله ای بود شاید بتونم بهتون کمک کنم !
    " کامیار شماره ژاکلین رو یاداشت کرد و شماره خودشم بهش داد و خداحافظی و تشکر کردیم و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم . یه خرده که رفتیم ، کامیار ماشین رو یه گوشه نگاه داشت و دو تا سیگار از تو پاکت در آورد و روشن شون کرد و یکی شو داد به من و گفت "
    _ خب ! این از این ! فعلا هیچ آدرسی از گندم نداریم .
    _ یعنی فقط میخواسته به من بگه که خیال خودکشی داره ؟!
    کامیار _ شاید !
    _ حالا چیکار کنیم ؟
    کامیار _ تو با دل و احساسات که نتونستی کاری کنی . حالا بذار من با عقل و پول شاید یه کارایی کردم !
    _ با پول میخوای چیکار کنی ؟
    کامیار _ تو این روزگار ، همه به عشق و احساس پاک و این چیزا احترام میذارن ، اما فقط احترام ! اونم فقط زبونی ! وگرنه این چیزا الان یه قرونم ازش نداره !
    _ تو اشتباه میکنی !
    کامیار _ شعار نده ، ثابت کن ! همین الان راه بیفت برو از رو اون کاغذ که مشخصات پدر و مادر گندم رو توش نوشته ، پیداشون کن ببینم !
    _ خب یه خرده سخته اما ....
    کامیار _ سخته ؟! بنده خدا غیر ممکنه ! هر جا بری ، همون دربون دم درش تا بفهمه جای پول تو جیبت ، احساس تو قلبت داری ، یه لقد میزنه اونجات و از در میندازتت بیرون ! الان یه کار کوچیک بخوای تو هر جا انجام بدی ، یا باید یه پارتی کت و کلفت داشته باشی ، یا پول فراوون تو جیبت باشه ! چند وقت پیش که همین ماشینا مونو گرفته بودیم یادته ؟
    _ چی شو ؟
    کامیار _ اسم منو اشتباه نوشته بودن دیگه !
    _ آهان !

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. #34
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    کامیار _ خب ، تا همینجا بسه ! باید تفسیر بشه ! بقیه شو خودم بلدم . طبق این شعر معلومه که خیال داره بره دزدی کنه ! یعنی ما باید بریم دم یه باغ که سیب داره ! تا اومد و خواست سیب بدزده ، دستگیرش کنیم !
    پاشو باید بریم که اتفاقا قراره بیاد همین نزدیکی ها ! الان نزدیکترین سیب بهش ، سیب شمرونی یه ! پاشو معطل نکن !
    _ شوخی نکن دیگه !
    کامیار _ سیب مظهر چیه ؟
    _ عشق ، زندگی و خیلی چیزای دیگه !
    کامیار _ نه ، یه چیز دیگه م هس ! اگه گفتی ؟!
    حوا !! اره ، اره ! حوا ! رفته پیش دوستش ! حتما اسمش حواس !
    کامیار _ آدرسش رو داری ؟
    _ نه !
    کامیار _ آدرس دوستای دیگه ش رو داری ؟
    _ یکی شونو آره ! یه بار گندم رو رسوندم دم خونه دوستش . انگار اسمش ژاکلین بود !
    کامیار _ بذار اول دست و صورت مونو بشوریم و یه لباس عوض کنیم بعدا .
    " دو تایی رفتیم خونه های خودمون و یه آب به صورتمون زدیم و لباسامونو عوض کردیم و زود برگشتیم . کامیار ماشینش رو روشن کرد و حرکت کردیم .
    یه ربع بیست دقیقه بعد جلوی خونه دوست گندم بودیم . من رفتم زنگ خونه شونو زدیم . اتفاقا خود ژاکلین آیفون رو جواب داد و اومد دم در .
    تا من و کامیار رو دید ، شناخت و سلام کرد و گفت "
    _ اتفاقی افتاده ؟
    کامیار _ چیز مهمی نیس ! گندم یه خرده با پدر مادرش اختلاف پیدا کرده و از خونه قهر کرده ! احتمالا رفته خونه دوستش حوا خانم .
    ژاکلین _ شما این اسم رو از کجا فهمیدین ؟!
    کامیار _ همیجوری دیگه ! یعنی یه بار خیلی وقت پیش خودش به سامان گفته ! انگار با هم خیلی صمیمی آن.
    " ژاکلین یه خرده فکر کرد و بعد گفت "
    _ گندم دوستی به این اسم نداره !
    " تا اینو ژاکلین گفت ، یه مرتبه من و کامیار وا دادیم ! تا اون لحظه خیلی خوشحال بودیم که تونیستیم ردّ گندم رو پیدا کنیم اما وقتی ژاکلین گفت که یه همچین کسی وجود نداره ، دوباره غم و غصه ریخت تو دلم !"
    کامیار _ پس چرا گندم یه همچین چیزی به سامان گفته ؟
    " ژاکلین سرشو تکون داد که کامیار گفت "
    _ ببین ژاکلین خانم ، شاید این یه راز بین شما و گندم و دوستاش ! اما فهمیدنش برای ما خیلی مهمه ! گندم با روحیه خیلی خیلی بد ، از خونه رفته بیرون ! ممکنه براش اتفاقات بدی هم بیفته . خواهش می کنم اگه میتونین کمک کنین !
    " ژاکلین یه نگاهی به هر دوی ما کرد و بعد گفت "
    _ متاسفم ، ما اصلاً یه همچین دوستی نداریم ! یعنی یه همچین کسی وجود خارجی نداره !
    کامیار _ اما ممکنه یه رمز یا یه نشونه باشه !
    " ژاکلین سرشو انداخت پایین . کامیار دست منو گرفت و در حالیکه میبرد طرف ماشین به ژاکلین گفت "
    _ یادتون باشه ، اگه اتفاق بدی براش بیفته ، شما مسئولین ! خداحافظ !
    " دو تایی آروم رفتی طرف ماشین و سوار شدیم و تا کامیار خواست که ماشین رو روشن کنه ، ژاکلین دویید طرف ماشین ! من و کامیار زود پیاده شدیم !"
    کامیار _ میدونم براتون گفتنش سخته اما این تنها راه کمک کردن به گندمه !
    ژاکلین _ گندم خودش گفته که حوا دوست شه ؟!
    _ نه ژاکلین خانم ، ما از مفهوم یه شعر به این نتیجه رسیدیم !
    " یه لحظه ساکت شد ، داشت فکر میکرد . بعدش گفت "
    _ بفرمایین تو خونه براتون بگم .
    کامیار _ خیلی ممنون . دیگه مزاحم نمیشیم ، همین جا خوبه .
    " دو تایی از بغل ماشین اومدیم تو پیاده رو ، جلوی خونه ژاکلین اینا که یه خونه شیک و بزرگ بود واستادیم . انگار هنوز دو دل بود که بهمون بگه یا نگه ! من و کامیارم هیچی نگفتیم و گذاشتیم فکراشو بکنه . یه خرده که گذشت گفت "
    _ آره ، حق با شماس ! ممکنه مساله خیلی مهم باشه !
    کامیار _ چطور مگه ؟!
    ژاکلین _ اختلافش با پدر و مادرش خیلی زیاد بوده ؟
    کامیار _ تقریبا .
    ژاکلین _ خدا کنه من اشتباه کرده باشم !
    _ ژاکلین خانم خواهش می کنم اگه چیزی میدونین زودتر بگین ! ما باید زودتر خودمونو به گندم برسونیم ! ممکنه هر لحظه از اونجایی که هس بره !
    ژاکلین _ ببینین ، حوا فرد خاصی نیس ! یه ایده س !
    _ ایده ؟!
    ژاکلین _ ماها یعنی من و گندم و دوستامون خیلی در مورد این مسایل صحبت می کردیم !
    کامیار _ چه مسالهای ؟
    ژاکلین _ آدم و حوا ، مرد و زن ! ما معتقد بودیم که حوا یه مظره ! یعنی این ایده گندم بود !
    _مظهر چی ؟!
    ژاکلین _ تکامل ! تکامل آدم !
    " من و کامیار فقط نگاهش کردیم که گفت "
    _ میدونم شاید براتون خنده دار باشه اما موضوع اصلی اینه که گندم معتقد بود آدم بدون حوا یه چیز ناقص بوده و با اومدن حوا کامل شده ! گندم معتقد بود که هر چیزی با نیمه دیگه ش کامش میشه . حوام یه نیمه دوم بوده ! نمیدونم میفهمین یا نه !؟
    کامیار _ مثل شب و روز ! خوبی و بدی ! زشتی و زیبایی !
    ژاکلین _ پر و خالی ! تاریک و روشن !
    _ زنده بودن و مردن !
    " یه مرتبه تا من اینو گفتم کامیار و ژاکلین ساکت شدن ! یه خرده بعد ژاکلین گفت "
    _ منم از همین میترسم ! چون همیشه آخر بحثها به همین مساله می رسیدیم ! گندم همیشه می گفت آخرین مرحله تو این دنیا با مردن آدم ها کامل می شه ! یعنی حوا کامل کننده آدم ! حالا تو هر مورد !
    _ پس این شعر که برام خوند معنی ش یه پیام برای مردن بوده ؟
    کامیار _ با اون روحیه و اعصاب خرابی که داره ممکنه خودکشی کنه !
    ژاکلین _ آخه چی شده ؟!
    کامیار _ خود ما هام درست نمیدونیم ! فقط میدونیم به پدر و مادرش دعوای سختی کرده و از خونه زده بیرون ! باید هر چی زودتر پیداش کنیم .
    ژاکلین _ میخواین منم باهاتون بیام !؟
    کامیار _ نه ممنون ، یعنی نمیدونیم کجا باید بریم !
    ژاکلین _ شماره منو یاداشت کنین اگه مساله ای بود شاید بتونم بهتون کمک کنم !
    " کامیار شماره ژاکلین رو یاداشت کرد و شماره خودشم بهش داد و خداحافظی و تشکر کردیم و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم . یه خرده که رفتیم ، کامیار ماشین رو یه گوشه نگاه داشت و دو تا سیگار از تو پاکت در آورد و روشن شون کرد و یکی شو داد به من و گفت "
    _ خب ! این از این ! فعلا هیچ آدرسی از گندم نداریم .
    _ یعنی فقط میخواسته به من بگه که خیال خودکشی داره ؟!
    کامیار _ شاید !
    _ حالا چیکار کنیم ؟
    کامیار _ تو با دل و احساسات که نتونستی کاری کنی . حالا بذار من با عقل و پول شاید یه کارایی کردم !
    _ با پول میخوای چیکار کنی ؟
    کامیار _ تو این روزگار ، همه به عشق و احساس پاک و این چیزا احترام میذارن ، اما فقط احترام ! اونم فقط زبونی ! وگرنه این چیزا الان یه قرونم ازش نداره !
    _ تو اشتباه میکنی !
    کامیار _ شعار نده ، ثابت کن ! همین الان راه بیفت برو از رو اون کاغذ که مشخصات پدر و مادر گندم رو توش نوشته ، پیداشون کن ببینم !
    _ خب یه خرده سخته اما ....
    کامیار _ سخته ؟! بنده خدا غیر ممکنه ! هر جا بری ، همون دربون دم درش تا بفهمه جای پول تو جیبت ، احساس تو قلبت داری ، یه لقد میزنه اونجات و از در میندازتت بیرون ! الان یه کار کوچیک بخوای تو هر جا انجام بدی ، یا باید یه پارتی کت و کلفت داشته باشی ، یا پول فراوون تو جیبت باشه ! چند وقت پیش که همین ماشینا مونو گرفته بودیم یادته ؟
    _ چی شو ؟
    کامیار _ اسم منو اشتباه نوشته بودن دیگه !
    _ آهان !

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  5. #35
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    کامیار _ رفتم پیش یارو و تا بهش گفتم آقا اینجا اسم من اشتباه شده ، یه اه جیگر سوز از ته دلش کشید که نزدیک بود از گرماش تموم ماشینایی که اونجا بودن آتیش بگیرن !
    وقتی چشمش به اسم من که تو اون کاغذ غلط نوشته شده بود افتاد ، یه سری برام تکون داد که انگار جواب آزمایش سرطان خون عمه شو دیده و دیگه هم نمیشه براش کاری کرد !
    وقتی برگشت تو چشمای من نگاه کرد ، یه غصه ای تو چشماش بود که انگار یه ساعت دیگه قراره خودشو و خونواده شو ، دسته جمعی ، زنده زنده بزارن تو قبر !
    یه نوچ نچی برای من کرد که ....
    _ اه ....! سرم رفت ! بگو بالاخره چی شد ؟!
    کامیار _ هیچی ! تا اومد یاس و نا امیدی و نا کامی رو منتقل کنه به من ، من پنج تا هزاری زودتر منتقل کردم بهش ! انگار یه دفعه یه دریچه تازهای رو به زندگی جلو چشماش واشد ! دیگه از اون یاس و نا امیدی چند ثانیه قبل هیچ اثری نبود ! کار تو دو دقیقه انجام شد و اسم من تصحیح شد !
    " اومدم بهش بگم بابا جای این حرفا یه کاری بکن که حواسش پرت شد و دستش رو با سیگار آورد طرف منو سیگارش چسبید به همون بازوم که زخم بود و پایین ترسه رو سوزوند !"
    _ آخ ! سوختم بابا ! حواست کجاست ؟!
    کامیار _ الهی بمیرم ! همونجا سوخت که قبلا اوخ شده بود ؟! حالا باید بریم بیمارستان سوانح و سوختگی ؟
    _ سوانح و سوختگی ؟!
    کامیار _ نه ! این الان هم اوخ شده ، هم سوخته ! میشه اوختگی
    " خندیدم و گفتم "
    _ بابا یه کاری بکن آخه ! اینهمه در فواید پول گفتی ، حالا چیکار میتونی بکنی؟
    کامیار _ سخته اما میشه یه کارایی کرد . اما حواست باشه ، یه کلمه در مورد کارایی که می کنیم بهش چیزی نگو ! اسم پدر و مادرش چی بوده ؟ قدرت و زیور ؟
    _ آره . اما چرا چیزی بهش نگیم ؟
    کامیار _ بابا شاید فهمیدیم که مثلا مادرش فلان بوده ! نباید که بریم بهش بگیم !
    _ خب اگه بگیم چی میشه ؟
    کامیار _ ببینم اگه تو خودت جای اون بودی و مثلا می فهمیدی که مادرت کلفت خونه حاج آقا فلان بوده خوشحال می شدی ؟
    _ نمیدونم ، یعنی اصلا هیچی بهش نگیم ؟!
    کامیار _ این یکی م من نمیدونم ! فقط دعا کن معلوم بشه که مادرش جینا لو لو بریجیدا بوده که زیور صداش می کردن و باباشم کرک داگلاس بوده که تو خونه بهش میگفتن قدرت !
    " دو تایی زدیم زیر خنده و کامیار ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم ."
    _ کسی رو میشناسی که بتونه کاری برامون بکنه ؟
    کامیار _ آره .
    _ اینجا که داریم میریم کجاس ؟
    کامیار _ صبر کن میفهمی .
    " بیست دقیقهای رانندگی کرد و بعد طرفای جردن یه گوشه پارک کرد و دو تایی پیاده شدیم و رفتیم طرف یه ساختمون خیلی شیک و با آسانسور رفتیم بالا . طبقه دهم و رفتیم طرف یه شرکت . کامیار زنگ زد و یه دختر خانم که انگار منشی شرکت بود در رو واا کرد و تا کامیار رو دید سلام کرد ."
    کامیار _ خانم سلام از بنده س ! چطوره احوال شما ؟
    " خانم منشی جوابشو داد و تعارف مون کرد تو ، که کامیار گفت "
    _ ایشون پسر عموی من هستن . ایشونم مینو خانم منشی شرکت هستن .
    " من سلام کردم که مینو خانم گفت "
    _ فراموش کردین اسم ایشون رو به من بگین !
    کامیار _ آخ ببخشین ! ایشون " بصیر " هستن ! البته یعنی از دیشب تا حالا بصیر شدن ! آقای بصیر باصری !
    " زدم تو پهلوش و گفتم "
    _ من سامان هستم خانم ، خیلی خوشبختم .
    مینو _ کامیار خان با همه شوخی دارن !
    کامیار _ لیدا خانم کجا تشریف دارن ؟
    مینو_ تو دفترشون هستن .
    کامیر _ بی زحمت یه خبر بهشون بده و بگو من اومدم .
    " مینو آیفون رو زد و تا لیدا جواب داد گفت "
    _ کامیار خان تشریف آوردن .
    لیدا _ چه عجب ؟!
    کامیار _ عجب جمال شماس !
    لیدا_ بفرمایین تو جناب ستاره سهیل !
    " مینو خندید و گفت "
    _ بفرمائید سهیل خان .
    کامیار _ ستاره جون دنبالم بیا !
    " یه چپ چپ نگاهش کردم و دنبالش رفتم که یه در رو واکرد و رفتیم تو . دفتر لیدا خانم یه اتاق خیلی بزرگ و شیک و قشنگ بود با مبل و اساس خیلی مدرن . یه میز بالای اتاق بود که لیدا داشت از پشتش می اومد طرف ما . چند تا گلدون خیلی قشنگم دور و ور دفتر گذاشته بودن ."



    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. #36
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    لیدا _ سلام ! معلوم هس کجایی ؟!
    کامیار _ دنبال مشکلات مردم !
    لیدا _ گم شو ! به منم دروغ میگی ؟
    کامیار _ این چه طرز حرف زدن جلو پسر عمومه آخه دختر ؟
    لیدا_ اه ......! ببخشید تورو خدا ! شما حتما سامان خان هستین ؟!
    _سلام ، حال شما چطوره ؟
    لیدا _ ممنون ، بفرمایین بشینین خواهش میکنم .
    " دو تایی رفتیم و رو مبل نشستیم و لیدام اومد رو یه مبل دیگه جلومون نشست و گفت "
    _ دیروز سه دفعه بهت تلفن کردم نبودی . دفعه سومم مادرت باهام دعوا کرد !
    کامیار _ راست میگی ؟! خدا منو بکشه از دست این ننه و راحتم کنه ! اصلاً نمیدونم چرا این ننه من اینقدر کفران نعمت می کنه ! تو خونه م همین طور ها ! هر چی بابام بهش میگه زن اینقدر حیف و میل نکن گوش نمیده ! دیگه بخدا نعمت داره از خونه مون میره و جاشو نکبت می گیره ! شما به بزرگی خودتون ببخشین !
    " لیدا که میخندید گفت "
    _موبایلتم که جواب نمیداه ! معلوم نیس کجا بودی و چیکار میکردی ؟!
    کامیار _ بی باطری بمونه این موبایلم ان شا الله ! شما خون خودتو کثیف نکن ! این دفعه یه کاری میکنم که هر وقت کارم داشتی ، در عرض دو دقیقه بهم دسترسی پیدا کنی !
    لیدا_ موبایل ماهواره ای گرفتی ؟
    کامیار _ گرفتم اما اونم به درد نمیخوره ! اصلاً کار مخابرات که میدونی چه جوریه ؟ از این موبایلم اون موبایلم رو می گیرم یه خانمه جواب میداه و میگه مشترک مورد نظر دستش بنده ! لطفا شماره گیری نفرمایین !
    لیدا_ پس چه جوری باهات میشه تماس گرفت ؟
    کامیار _ خیلی ساده ! بیا !
    " اینو گفت و از لای موهی سرش یه دونه مو کند و داد به لیدا وگفت "
    _ بگیر ، هر وقت کارم داشتی اینو آتیش بزن ، در جا جلوت حاضر میشم !
    " لیدا شروع کرد به خندیدن ."
    کامیار _ هیچی چیزای قدیمی نمیشه ! ما که فعلا همین طوری داریم میریم عقب ، چه بهتر که در ارتباطاتم از وسایل قدیمی استفاده کنیم ! فقط ازت خواهش میکنم که وقتی کار واجبی باهام داشتی تماس بگیر . زیادی احظارم کنی ، کچل میشم !
    لیدا_ بذار بابامو صدا کنم ! خیلی دلش برات تنگ شده !
    کامیار _ بگیر بشین ببینم ! بابامو صدا کنم یعنی چی ؟!
    لیدا_ آخه خیلی دلش میخواست ببیندت ! الان تو دفترشه !
    کامیار _ حالا بعدا می بینمش .اول بگو تو باهام چیکار داشتی که زنگ زدی ؟
    لیدا _ امشب خونه مون مهمونیه . جشن تولدمه .!
    کامیار _ راست میگی ؟! مبارکه ان شا الله !
    لیدا_ اگه گفتی چند ساله میشم ؟
    کامیار _ سیزده ساله ؟
    لیدا_ گم شو !
    کامیار _ خب چهارده ساله !
    لیدا- بیست و پنج ساله میشم !
    کامیار _ داری دروغ میگی مثل سگ ! تو خیلی بهت بخوره هیفده ساله !
    "لیدا دیگه مرده بود از خنده ! برگشت به من گفت "
    _ سامان خان خوش به حالتون که همیشه پیش کامیار هستین !
    " یه نگاهی به کامیار کردم و بعد گفتم "
    _ بله واقعا ! مرتب از وجودش تو خونه لذت می برم ! یعنی همه اقوام لذت می برن ! بنده آفرین خانم ....
    " تا اینو گفتم ، کامیار زود اومد تو حرفم و گفت "
    _یعنی آفرین خانم به شما که امشب جشن تولدته ! یه کادوی شیک و خوشگل برات میخرم که حظّ کنی .
    " بعد برگشت و یه چپ چپ به من نگاه کرد و گفت "
    _ تو نمیدونی لیدا چه خونواده خوبی داره ! باباش یه تیکه جواهره ! مامانش خانم و کدبانو ! از خواهرش دیگه چی برات بگم ؟! بذار ببینم ! آره ! خواهرش درست سایز توی ! امشب که رفتیم اونجا می دمش به تو ، مال تو باشه !
    لیدا_ گم شو کامیار !
    کامیار _ یعنی میگم مثلا با هم آشنا شون میکنم ! آخه طفلک سامان داره دنبال یه دختر می گرده که خودشو بیچاره کنه !
    لیدا_ چه جالب ! جدا میخواین ازدواج کنین ؟!
    کامیار _ آره ! گول قیافه اش رو نخور ! این عقلش اندازه یه نخودچی یه !
    لیدا_ تو یاد بگیر کامیار خان !
    کامیار _ دیوانگی تو خونواده اینا ژنتیکی یه ، من چرا یاد بگیرم ؟
    لیدا_ پس امشب حتما باید سامان خان هم تشریف بیارن !
    _ خیلی ممنون .
    لیدا_ نه نه ! جدی میگم ! امشب حتما منتظرتون هستم ! یادتون نره !
    کامیار _ نذاری ساعت نه ده شب بیای ها !
    کامیار _ نه ، ساعت ۲ بعد از ظهر اونجام !
    " بعد برگشت طرف من و گفت "
    _ پاشوبریم که انگار نرسیده خونه باید برگردیم خدمت لیدا خانم ! پاشو بریم که حداقل وقت داشته باشیم یه لیف صابون به خودمون بزنیم !
    " اینو گفت و از جاش بلند شد که بهش گفتم "
    _کامیار جون ما برای چی اومده بودیم اینجا ؟
    " یه فکری کرد وگفت "
    _ نمیدونم !
    _ گندم !
    _ لیدا_ گندم ؟!
    کامیار _ آهان ! یادم اومد !
    لیدا _ گندم چیه ؟!
    کامیار _ هیچی بابا ! ننه ام میخواد حلوا درست کنه ، به ما گفته که سر راه یه خرده آرد گندم واسه ش بخریم ! این سامان اصرار می کنه که خود گندم رو بخریم و خودمون تو خونه عرش کنیم که مطمئن تر باشه !
    _ راستی یه کاری باهات داشتم ، یعنی یه کاری باید برام بکنی .

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  7. #37
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    لیدا_ چه کاری ؟
    کامیار _ دنبال دو نفر می گردیم .
    لیدا_ به بابام بگم ؟
    کامیار _ آره ، جریان مال حدود بیست سال پیشه ! یکی از اقوام بهمون رو انداخته که دو نفر رو براش پیدا کنیم !
    لیدا_ کی هستن این دو نفر ؟
    کامیار _ ننه باباشن !
    لیدا_ مگه گم شدن ؟
    کامیار _ آره ، یعنی نه ! چه جوری بگم ؟! این یارو یه دختر بدبخت و بیچارس ! هیچ کس رو تو این دنیا نداره ! طفل معصوم خیلی م زشته و هیچ کی نمیاعد در خونه شو نزنه واسه خواستگاری ! اینه که یاد پدر ما مادرش افتاده و میخواد پیداشون کنه که شاید اونا براش یه خواستگاری چیزی جور کنن ! خیلی دختر بدبختیه !
    لیدا_ چرا تو دنبال کار شی ؟!
    کامیار _ چه جوری بگم بابا ؟! این دختر بدبخت تو خونه ما کار میکنه ! ثواب داره !
    لیدا_ خب مشخصاتش رو بده من بدم به بابام .
    کامیار _ پیر شی انشا الله ، یاداشت کن . نام پدر قدرت . نام مادر زیور. نام خانوادگی .... نوشتی ؟
    لیدا_ آره.
    کامیار _ صادره از بخش ۳ شهرستان .... شماره شناسنامه پدر ... مادر ....
    لیدا_ سخته اما یه کاریش میکنم .
    " تو همین موقع مینو برامون نسکافه آورد و بهمون تعارف کرد و رفت ."
    کامیار _ مینو چند سال شه ؟
    لیدا_ چطور مگه ؟
    کامیار _ میخوام بگیرمش برای بابا بزرگم !
    لیدا_ برای پدر بزرگت ؟! پدر بزرگت چند سال شونه ؟!
    کامیار _ سنّ و سالی نداره ! فقط تازگی ها سر افتاده و هی میگه تنهام . می ترسم از راه بدر بشه . تو یه ننه بزرگ خوب و سالم نداری که هیفده هیجده سالش بیشتر نباشه ؟
    _لیدا_ گم شو کامیار !
    کامیار _ اگه داشته باشی ما می آیم خواستگاری ها !
    لیدا_ مادر بزرگ هیفده هیجده ساله ؟!
    کامیار _ حالا تا بیست و دو سه هم عیبی نداره . من بابا بزرگمو راضی میکنم !
    لیدا_ چه خوش اشتها !
    کامیار _ پس چی فکر کردی ؟! الان اینقدر وضع خرابه که دختر هیفده هیجده ساله رو میدن به مرد چهل پنجاه ساله !
    لیدا_ توام که از این وضع بدت نمی یاد !
    کامیار _ چرا من خوشم بیاد ؟ اونا که چهل پنجاه سال شونه باید خوش شون بیاد که میتونن یه دختر بیست و خرده ای سال کوچکتر از خودشون بگیرن ! من اگه بخوام طبق این فرمول عمل کنم باید برم دم در زایشگاه واستم و تا یه دختر بچه رو دکتر سزارین کرد و به دنیا آورد ، در جا عقدش کنم !
    "لیدا که همه ش می خندید گفت "
    _ وای که چقدر عالی میشه !
    کامیار _ آره فقط بچه داری می افته سرم !
    لیدا _ عوضش بیست سال بعد کیف میکنی !
    کامیار _ از شانس من ، تا مثلا من پنجاه سالم بسه ، یه سکته ناقص می کنم و می افتم یه گوشه خونه !
    لیدا_ بازم خوبه چون یه پرستار جوون خوشگل داری .
    کامیار _ به چه دردم می خوره اون پرستار خوشگل ! من پرستار خوشگل رو الان که سالمم لازم دارم نه وقتی افلیج شدم !
    لیدا_ خب حالا که اینطور یه بیا با من عروسی کن !
    "کامیار یه نگاهی بهش کرد و گفت "
    _ دو ساعته منو به حرف کشوندی که صحبت رو برسونی به اینجا ؟ خب از اهمون اول اینو می گفتی !
    _ کیدا _ خب حالا گفتم ! تو چی میگی ؟
    کامیار _ نه قربونت ، همون برم زایشگاه واستم انگار بهتره !
    لیدا_ خیلی دلت بخواد !
    کامیار _ دلم که میخواد ، عقلم میگه نه !
    لیدا_ تو اصلاً عقلت کجا بود ؟!
    کامیار _ حالا اگه امروز اومده بودم اینجا واسه خواستگاری شده بودم انیشتن !
    لیدا_ اگه می اومدی !
    کامیار _ حالام یه دفعه دیدی خر شدم و اومدم !
    لیدا_ گم شو ! اگه بیای معلومه عاقلی !
    کامیار _ اگه من شوهرت بشم ، منو با چی میزنی ؟
    لیدا_ تورو فقط باید با چماق زد که دل همه دخترا خنک بشه !
    " اینو گفت و قاشقی رو که برای هم زدن نسکافه آورده بودن ، پرت کرد طرف کامیار ! کامیار هم بلند شد و در رفت که من قاه قاه زدم زیر خنده ."
    کامیار _ زهرمار ! این خنده چه وقتی بود ؟! پاشو بریم دیر میشه !
    " از جام بلند شدم و از لیدا خداحافظی کردم و تخواستیم از در بیاییم بیرون لیدا گفت "
    _ کامیار شب دیر نیای ها ! بابام ناراحت میشه !
    کامیار _ مگه امشب بابای خیالایی واسه من داره ؟
    لیدا_ شاید !
    کامیار _ کورشه اون بابای هیزت که تا با اون چشماش به آدم نگاه می کنه ، تن و بدن آدم می لرزه !
    " تا اینو گفت بابای لیدا در اتاق بغلی رو که دفترش بود واکرد و همونجور که داشت می اومد بیرون گفت "
    _ صدای آشنا میاد !
    کامیار _ وای ! دیو اومد ! بوی آدمیزاد شنیده !
    " اول کامیار و بعدش من سلام کردیم که با خنده گفت "
    _ به به ! با د آمد و بوی عنبر آورد !
    کامیار _ دست شما درد نکنه !حالا باد اومد بوی ... بر آورد ؟!
    پدر لیدا_آاااا....! دور از جون زبونم لال ! منظورم اینه که بوی مشک اومد !چطوری شما ؟ چه عجب چشم ما به جمال شما روشن شد ! بابا چطورن ؟ مامان ، خواهر ؟
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. #38
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    کامیار _ خیلی ممنون ، سلام دارن خدمتتون .
    پدر لیدا_ کجایی شما ؟ چند وقته پیدات نیس !
    کامیار _ گرفتارم بجون شما !
    پدر لیدا_ خیر انشا الله ! گرفتاریت چیه ؟
    کامیار _ هیچی ! افتادم دنبال دخترای مردم ! یعنی افتادم دنبال کار و گرفتاری دخترای مردم .
    " پدر لیدا زد زیر خنده و به لیدا که اونم از دفترش اومده بود بیرون و پیش کامیار واستأده بود گفت "
    _ کامیار جون رو واسه شب دعوت کردی ؟
    لیدا_ بله !
    پدر لیدا_ کامیار جون این دوست تون رو بهم معرفی نمیکنی ؟
    کامیار _ ایشون پسر عموم هستن ، سامان .
    " دوباره با هم سلام و احوالپرسی کردیم که پدر لیدا گفت "
    _ به به ، چه جوون شادابی ! یعنی چه جونای شادابی ! نمیدونستم پسر عمویی به این خوبی و برازندگی داری شما ! نکنه بازم از این پسر عموها و پسر خالهها داری و به ما نمیگی ؟!
    کامیار _نه به جون شما ! یعنی اگه فابریک و آکبند میخواین بینی و بین الله همین یه جفت رو داریم ! دست دوم و سوم و کار کرده اگه بخواین ، بابام و عموم و شوهر عمه هامو بابا بزرگم هستن !
    " پدر لیدا خندید و زد پشت کامیار و گفت "
    _ای شیطون !امشب باید حتما ایشونم بیاری خونه ما !
    " کامیار که میخندید گفت "
    _ آوردنش با من اما دختر بهش انداختن با شما !
    " پدر لیدا قاه قاه شروع کرد به خندیدن و گفت "
    _ حالا کجا داری میری ؟
    کامیار _ با اجازه تون یه خرده کار داریم که باید بهش برسیم .
    پدر لیدا_ ناهار بمون پیش ما !
    کامیار _ خیلی ممنون . دیگه شب خدمت میرسیم.
    پدر لیدا_ پس زود زود بیاین ! منتظرم .
    " یه خرده دیگه تعارف کردیم و بعد از شرکت شون اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم که به کامیار گفتم "
    _ پدر لیدا تو ثبت کار می کنه ؟!
    کامیار _ نه .
    _ پس چرا اومدی پیشش ؟
    کامیار _ خیلی جاها آشناهای کت و کلفت داره . دستش تو دست خیلی ها س ! وضعشون خیلی خوبه ! همین ساختمون رو که میبینی مال ایناس ! تازه این یه ساختمون شونه ! چهارده پونزده طبقه س و تو هر طبقه ده دوازده ها شرکته ! فقط ماهی شصت هفتاد میلیون تومن از این ساختمون می گیره ! حالا برو سر بقیه اش !
    _از کجا این پولا رو میآرن ؟!
    کامیار _از همون جا که بقیه آوردن !
    _ اون وقت توام با این جور آدما نشست و برخاست داری ؟! میدونی یه لقمه نون چند تا آدم بدبخت تو سفره اینا س ؟
    " همونجور که ماشین رو رو شن میکرد گفت "
    _ آره میدونم .
    _ پس چرا باهاشون رفت و آمد می کنی ؟
    کامیار _ برای اینکه اندازه یه سر سوزن از این لقمه نون ها رو برگردونم تو سفره همون آدمای بدبخت !
    " اینو گفت و حرکت کرد "
    _ یعنی چی ؟
    کامیار _ یعنی اینکه وقتی تو زورت نمیرسه مال مردم رو از حلقوم این جور آدما بکشی بیرون ، بهتره با سیاست اینکار رو بکنی !
    _ چه جوری ؟!
    کامیار_ هر چند وقت به چند وقت میرم پیش شونو با سیاست رو بندشون می کنم و یه پول قلنبه ازشون می گیریم واسه یه عده آدم بدبخت ! فلان که اینا اینجا همه کارن ! با زورم که از پس شون بر نمیایم ! بهتره از این راه یه خرده از حق مردم رو ازشون بگیریم ! امشب که رفتیم اونجا ، بهت میگم که چه کسایی مهمونی ش دعوت میشن ! اسم شون رو بشنوی عقل از سرت میپره !
    _ مگه کی هستن که عقل از سر آدم بپره !؟ آخرش اینه که پولدارن دیگه !
    کامیار_ پولداریش که پولدارن اما خیلی ها شونو تو دورادور می شناسی ! یعنی اسمشونو شنیدی !
    _ خب چه عیبی داره ؟
    کامیار _ عیبش اینه که این جماعت جملات و سخنان و حرفاشون ، همش در مذمت اسراف و ریخت و پاش و تجمل گرایی و در فواید ساده زیستن و قناعت و حجب و حیا و خویشتن داری و دوری از دزدی و مال مردم خوری و این چیزاس !
    _ مگه این مهمونی چه جور مهمونی یه ؟!
    کامیار_ وقتی اومدی خودت میفهمی ! یعنی اگه بعدا اینا رو تو خیابون ببینی و بتونی تشخیص شون بدی که همون مهمونای تو مهمونی هستن ! هر چند که اینا رو تو خیابون و این جور جاها نمیشه دید ! اصلاً اینا رو مردم نمیتونن ببینن ! از ما بهترونن !
    _ یعنی چی ؟!
    کامیار_ یعنی اینه اینا وقتی با همدیگه هستن یه جورن و وقتای دیگه یه جور ! تو مهمونیا هر کدوم لباسا تن خودشونو زناشونو و دخترا و پسراشونه که عقل از کله ت میپره اما بیرون یه لباس ساده میپوشن و نشون میدن که مثلا خیلی به ساده زیستند اعتقاد دارن ! تو مهمونی ، گیلاس شون یه دقیقه خالی رو میز نمیمونه و بیرون اگه دستت به دست شون بخوره ، سه بار آبش میکشن ! حالا میای و میبینی !
    _نکنه خیال داری این لیدا خانم رو خواستگاری کنی ؟
    کامیار_ همین لیدا خانم رو که میبینی ، یه ویلا داره جنوب فرانسه !
    _ راستی باباش امروز یادش رفته بود صورتش رو اصلاح کنه ؟ ته ریش داشت ؟
    " کامیار یه نگاهی به من کرد و خندید !"
    " وقتی رسیدیم خونه ، باغ خیلی ساکت بود . ماشین رو زدیم تو گاراژ و دو تایی رفتیم طرف خونه آقا بزرگه ."
    کامیار_ انگار شهر در امن و امان است !
    _ آره خیلی ساکته! حتما بچه ها رفتن دانشگاه .
    کامیار_ خدا کنه که وقتی ما نبودیم خبری نشده باشه .
    " رسیدیم دم خونه آقا بزرگه که کامیار داد زد "
    _ حاج ممصادق خان ! ما اومدیم .
    _ اول در بزن کامیار .
    کامیار_ای به چشم .
    " تا رسیدیم و در رو واکرد و رفت تو ! منم پشت سرش رفتم و داشتم کفشامو در می آوردم که یه مرتبه کامیار داد زد و گفت "
    _ بیخودی مدرک جرمو مخفی نکن که خودم دیدم !
    " سرمو برگردوندم که دیدم آقا بزرگه از جلوی چهار چوب در اتاقش معلومه ! بیچاره یه بطری دستش بود و همونجا خشکش زده بود و داشت به کامیار نگاه می کرد !"
    کامیار_

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  9. #39
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    گر عمر سراید ، چه بغداد و چه بلخ
    پیمانه جو پر شود چه شیرین و چه تلخ
    می نوش که بعد از من و تو ، ماه بسی
    از بلخ به غزه آید از غزه به بلخ

    آقا بزرگه _ لا اله الله ! پسر این شیشه دوامه !
    کامیار_ اون شیشه دوای خیلی هاس!
    " آقا بزرگه یه چپ چپ به کامیار نگاه کرد و رفت بطری رو گذاشت تو گنجه و برگشت . من و کامیار رفتیم طرف اتاقش که گفت "
    _ چه کردین ؟!
    کامیار _ فعلا که هیچی !
    آقا بزرگه _هیچ نشونه ای چیزی ازش پیدا نکردین ؟!
    کامیار _ نه فعلا .
    آقا بزرگه _ خدا ذلیل کنه اونی که این آتیش رو به پا کرد .اگه بفهمم کی بوده ، دودمانشو به باد میدم .
    کامیار _ هر کی بوده الان خودش از سگ پشیمون تره ! ولش کنین .
    آقا بزرگه _ میگم زنگ بزنیم کلانتری خبر بدیم ؟
    کامیار _ نه ، لازم نیس . خودمون پیداش می کنیم . فقط من میخوام یه چیزی از شما بپرسم !
    آقا بزرگه _ چی ؟
    کامیار _ عمه اینا برای چی گندم رو آوردن ؟
    آقا بزرگه _ چون بچه دار نمی شدن .
    کامیار _ دوا درمون نکردن ؟
    آقا بزرگه _ چرا ! چند سال از این دکتر به اون دکتر می کردن اما نشد . هر چی هم من بهشون می گفتم بچه آوردن هزار و یک مکافات داره گوش نکردن !
    کامیار _ عیب از کی بود ؟
    آقا بزرگه _ چه فرقی میکنه ؟ اینا همدیگه رو دوست داشتن و هیچکدوم راضی نمیشدن که از اون یکی جدا شن ! این بود که یه همچین کاری کردن .
    کامیار _ از کجا گندم رو آوردن ؟ شما هیچ نشونه ای چیزی ندارین به من بدین ؟
    آقا بزرگه _ من چون اولش مخالف بودم ، هیچ دخالتی نکردم .
    کامیار _ ما باید بریم از عمه بپرسیم شاید .....
    آقا بزرگه _ بیخودی زحمت نکشین ! اونا خودشونم نمیدونن .
    کامیار _ مگه میشه؟!
    آقا بزرگه _ قدیم یه کارگر داشتیم ، فاطمه خانم ، گندم رو اون براشون آورد .
    کامیار _ حالا اون فاطمه خانم کجاس ؟
    آقا بزرگه _ مرده بیچاره .
    " بعد آقا بزرگه برگشت طرف من و گفت "
    _ به تو چی گفت گندم ؟
    _ می گفت دیگه دنبالم نگردین .
    آقا بزرگه _ خدایا این دیگه چه مصیبتی بود سرمون اومد ؟!
    کامیار _ درست میشه به امید خدا . شما که سرد و گرم چشیده این !
    آقا بزرگه _ آدم که پیر میشه ، بی طاقتم میشه . وقتی آدم جوونه ، یه خاطره از زندگیش رو که میخواد مرور کنه ، شاید یه ساعت براش طول بکشه ! اما همین آدم وقتی که پیر شد ، تموم هفتاد سال زندگی ش براش میشه مثل یه کارتون نیم ساعته .مثل این کارتونا چیه که نشون میدن ؟ پلنگ صورتی ؟! اون موش و گربه اسم شون چیه ؟
    _تام و جری آقا بزرگ .
    آقا بزرگه _ آهان ، همون !
    کامیار _ اون کارتونا به درد نمیخورن ! کارتون فقط یه کارتون ! اونم کارتون سیندرلا ! من از بچه گی فقط این کارتون رو دوست داشتم و نگاه میکردم .
    _ آره خیلی کارتون با احساسیه !
    کامیار _ احساس محساس رو ولش کن ! اون کارتونم فقط یه جا شو دوست داشتم !
    _ حتما همون جا که فرشته هه میاد کمک سیندرلا .
    کامیار _ نه خره ! اونجا که اول کارتون پرنده ها میرن سیندرلا رو از خواب بیدار می کنن و اونم میخواد دوش بگیره و بره سر نظافت خونه !
    _ واقعا که کامیار !
    کامیار _ خب علاقه س دیگه !
    " آقا بزرگه یه نگاهی به کامیار کرد و گفت "
    _ بلند شین برین به کارتون برسین !
    کامیار _ وقت دوا خوردن تون شده ؟
    اقبزرگه _ برو پسر اینقدر سر به سر من نذار !
    " من و کامیار خنده مونو خوردیم و بلند شدیم که آقا بزرگه گفت "
    _ سامان ، اگه دوباره گندم زنگ زد ، زود خودتو برسون به من ! میخوام دو کلمه باهاش حرف بزنم .
    _ چشم آقا بزرگ .
    آقا بزرگه _ بسلامت .
    " دو تایی از خونه آقا بزرگه اومدیم بیرون و رفتیم یه جای خلوت باغ نشستیم و به کامیار گفتم "
    _ اگه یه دفعه خدای نکرده یه کاری بکنه چی ؟!
    کامیار _ کی ؟ آقا بزرگه ؟
    _ گندم رو میگم !
    کامیار _ چون منتظر توی ! اون الان دلش میخواد یکی واقعا دوستش داشته باشه . اون یکی هم تویی !
    _ منم که دوستش دارم !
    کامیار _ میدونم الاغ ! یعنی میدونم عزیزم ! چقدر خوبه که تو اینقدر با احساسی .
    " یه چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم "
    _ میدونی داشتم به چی فکر می کردم ؟
    _کامیار _ به چی ؟
    _ میگم بریم مخابرات ، از اونجا یه زنگ بزنیم به گندم ، شاید بتونن ردّ ش رو پیدا کنن !
    کامیار _ فعلا زوده .
    _ بذار یه زنگ بهش بزنم شاید جواب بده.
    کامیار _ خب بزن .
    " موبایلمو در آوردم و شماره موبایل کامیار رو گرفتم و تا دو تا زنگ زد ، گندم جواب داد !"
    _الو ! گندم !
    گندم _ سلام زود دلت برام تنگ شه !
    _ دل من همیشه تنگه .
    کامیار _ خب بده یه شماره گشاد تر شو بگیر !
    " برگشتم یه چپ چپ نگاهش کردم ."
    گندم _ کامیاره ؟!
    _آره .
    گندم _ بهش بگو لیدا و میترا و هستی به موبایلش زنگ زدن .
    _ کامیار ، گندم میگه لیدا و میترا و هستی بهت زنگ زدن .
    کامیار _ آ....! چیز بدی که بهشون نگفتی ؟!
    گندم _ بهش بگو بهشون گفتم خودش باهاشون تماس میگیره .
    _ بهشون گفته باهاتون تماس میگیره .
    کامیار _ آاا.....! بیخود گفته ! بده من اون تلفن رو ببینم !
    _ آاا ! چرا همچین میکنی ؟!
    کامیار _ بابا این ننه باباشو گم کرده ، من که نباید این دخترا رو گم کنم !
    _ خب بهشون زنگ بزن !
    کامیار _ د نمیشه ! ارتباط بعضی ها شون یه طرفه س ! یعنی اونا فقط شماره منو دارن !
    _ کامیار میذاری یه دقیقه من حرف بزنم یا نه ؟!!
    کامیار _ بابا بگو اون موبایل واموندهٔ تو بده به یه آژانسی چیزی بیاره بده به من ! زندگیم داره از دستم میره ها ! اون وقت منم سر میذارم به بیابون آ !
    " راه افتادم رفتم اون طرف تر "
    گندم _ چی میگه کامیار ؟
    _ نگران ایناس که بهش زنگ میزنن .
    گندم _ حق داره ! پنج دقیقه به پنج دقیقه یکی زنگ میزنه و کامیار رو میخواد !
    _ سیر مونی نداره دیوونه .
    گندم _ سامان ، من موبایل رو خاموش میکنم .
    _ نه،نه نکن ! تورو خدا نکن !
    گندم _ پس دیگه بهم زنگ نزن .
    _ آخه چه جوری پیدات کنم ؟!
    " یه لحظه ساکت شد و بعد گفت "
    _ عشق کوتاهی بود ! به کوتاهی یک صبح تا شب !
    _ میشه طولانی تر بشه !
    گندم _ که چی بشه ؟! یه عشق ترحم زده ؟!
    _ نه به خدا ، اینطوری نیس ! تو باید بهم فرصت بدی !
    گندم _ که چیکار کنی ؟
    _ که نشون بدم چقدر دوستت دارم .
    کامیار _ بابا موبایل منو بهم بدین . بعدش هر چی خواستین به همدیگه نشون بدین !
    _ اه ! کامیار بذار ببینم چی میگه !
    گندم _ چی میگه کامیار ؟
    _موبایلش رو میخواد .
    گندم _ گاهی وقتا حتی یه جمله میتونه زندگی آدمو ، از این رو به اون رو کنه !
    _ گندم خواهش میکنم برگرد !
    گندم _ حیف بود اینطوری بشه !
    _ حداقل بگو کجایی !

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. #40
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    گندم _

    دل من می سوزه
    که قناری ها پر بستند
    که پر پرستوها بشکند
    و کبوترها را
    اه کبوترها را ....
    دل من در دل شب
    خواب پروانه شدن میبیند
    مه در صبحدمان داس بدست
    خرمن خواب مرا می چیند


    _گندم ! بخدا این زندگی فقط یه بازیه ! مثل یه شوخی لوس !
    گندم _

    وای باران ، باران
    شیشه پنجره را باران شست !
    از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
    آسمان سربی رنگ ....
    من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
    می پرد مرغ نگاهم تا دور
    وای، باران ،
    باران ،
    پر مرغابی نگاهم تا شست !

    _ گندم ! گندم !
    " تلفن رو قطع کرده بود ! یه خرده مکث کردم و بعد موبایلمو گذاشتم سرجاش که کامیار گفت "
    _ به جون تو همه ش خدا خدا می کنم که زودتر پیداش کنیم !
    _ توام دلت براش می سوزه ؟
    کامیار _ نه ، دلم واسه موبایلم می سوزه ! می خوام زودتر پیداش کنیم و موبایلمو ازش بگیرم و بعدش هر جا خواست بره ، بره !
    _ تو مثلا آدمی ؟!
    کامیار _ نمیدونم اما موبایلمو لازم دارم به خدا !
    _ واقعا که کامیار !
    کامیار _ حالا چی میگ فت ؟!
    _ بازم شعر میخوند .
    کامیار _ تورو خدا شانس منو ببین ! این دختره تا وقتی ننه بابش معلوم بودن یه خط شعرم بلد نبود آا ! تا از خونه قهر کرد رفت ، شد حافظ تمام اشعار ! بیخود نیس که میگن هر کی از خونه ننه باباش قهر می کنه استعدادش شکوفا میشه !ای خدا کجا برم دنبال این گیس بریده بگردم ؟ وای که الان چند نفر بهم زنگ میزنن و تا صدای این دختره رو میشنون ، ناراحت میشن و دیگه بهم زنگ نمیزنن !
    _ کامیار جدا ناامیدم کردی ! ازت بیشتر از اینا انتظار داشتم !
    کامیار _ چه انتظاری داشتی ؟
    _ اینکه کمک کنی گندم رو پیداش کنیم .
    کامیار _ مگه اینکه من این گندم رو پیدا نکنم ! به جون تو اگه دستم به یه خوشه ش برسه . دونه دونه می کنم شونو میدم آسیابان آرد شون کنه !
    _ دیگه باهام حرف نزن !
    کامیار _ای بابا ! حالا باید ناز این یکی رو بکشیم ! خب بگو ببینم چه شعری خوند ؟؟
    _ از بس حرف زدی یادم رفت !
    کامیار _ به به ! عاشق رو ببین تورو خدا ! دو خط شعر نمیتونه حفظ کنه !
    _آخه تو حواس نمیذاری واسه آدم !
    کامیار _ تو عاشقی باید حواستو جمع کنی ، به من چه مربوطه !؟
    _ حالا چیکار کنیم ؟!
    کامیار _ حالا خودتو ناراحت نکن ، من چند تا شعر میخونم شاید فهمیدیم کدوم شعر بوده !
    _ آخه بین این همه شعر ؟!
    کامیار _ بالاخره باید یه کاری کرد دیگه ! ببین این نبود ؟

    دختر محلمون ، تو شهر ما تکه
    مهربون و شیرینه اما سراپا کلکه

    _ نه ، از این شعرا نبود .
    کامیار _ ببین این یکی نبود ؟

    بلا شیطون خودم _ دشمن جون خودم _ قربون خوشگلیات _ دل داغون خودم _ آخ دل داغون خودم ...

    _ آاا....! آهنگ برام نمیخوند ! از این شعرای شاعرانه میخوند !
    کامیار _ آهان ! ببین این نبود ؟

    چنین است رسم سرای درشت
    گهی پشت به زین و گهی زین به پشت

    _ نه بابا ! نه !
    کامیار _ این چی ؟

    چو فردا بر آید بلند آسمان
    من و گرز و میدان و افراسیاب

    _ مگه میخواد بره جنگ که این شعرا رو بخونه !
    کامیار _ خب خب ! ببین این یکی نبود ؟

    نبرده رنج گنج میسّر نمیشود
    مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد

    _ گم شو ! حالا وقت شوخی یه ؟
    کامیار _ دارم جدی میگم ! اینو گوش کن !

    دستم بگرفت و پا به پا برد
    تا شیوه راه رفتن آموخت
    لبخند نهاد بر لب ....

    _ آاا...! بذار داره یادم میاد !
    کامیار _ خب ! خب !
    _آهان ! گوش کن !

    " دل من می سوزد
    که قناریها پر بستند
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


صفحه 4 از 13 نخستنخست 12345678 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/