تو به من خندیدی
و نمیدانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالها هست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا
خانه کوچک ما
سیب نداشت
" دیگه صدائی نشنیدم "
_ الو ! گندم ! گندم !
" تلفن رو قطع کرده بود . یه خرده دیگه صبر کردم و بعد گوشی تلفن رو آروم گذاشتم سر جاش . سرمو انداختم پایین . آقا بزرگه و کامیارم ، نه چیزی گفتم و نه چیزی پرسیدن . منم آروم از خونه رفتم بیرون و رو پله های تو ایوون نشستم .
یه خرده بعد کامیارم اومد پیشم و آروم گفت "
_ واقعا دوستش داری ؟
_ آره .
کامیار _ یعنی مطمئنی که تحت تاثیر جو به وجود اومده قرار نگرفتی ؟
_آره ، از همون لحظه که بی اختیار کشیده شدم طرف اتاقش ، عاشقش شدم ! الانم هر جوری که باشه برش می گردونم خونه !
" کامیار خندید و گفت "
_ کوهُ میذارم رو دوشم _ رخت هر جنگُ میپوشم _ موجُ از دریا می گیرم _ شیرهً سنگُ می دوشم .
می آرم ماهُ تو خونه _ می گیرم بادُ نشونه _ همه خاک زمینُ _ می شمرم دونه به دونه .
اگه چشمات بگن آره _ هیچ کدوم کاری نداره !
" برگشتم بهش نگاه کردم و گفتم "
_ اما چه جوری !
" دستش رو انداخت دور گردنم و صورتم رو ماچ کرد و گفت "
_ بریز بیرون از چشمات این همه غصه رو ! امیر ارسلان که حاضره ! شمس وزیرم که بغل دستت نشسته ! مونده کفش و لباس آهنی که اونم میریم پاساژ گلستان می خریم !
_ آخه از کجا باید شروع کنیم ؟!
کامیار _ آخرش چی بهت گفت که ساکت شدی ؟
_ برام یه شعر خوند !
کامیار _ پس چرا ساکت واستاده بودی ؟ یه بشکنی یه قری دو تا ابرویی !
_ حوصله ندارم کامیار .
کامیار _ حالا چه شعری خوند ؟
_ از حمید مصدق بود .
کامیار _ کدومش ؟
_ تو به من خندیدی .
کامیار _ خب خره از رو همین شعر میتونیم پیداش اکنیم دیگه ! بخون ببینم !
تو به من خندیدی
و نمیدانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)