فصل سوم


" اون شب من و کامیار رفتیم خونه آقا بزرگ خوابیدیم . گندم همونجا که بود ، هنوز خواب بود . آقا بزرگه یه پتو کشیده بود روش و یه متکام گذاشته بود زیر سرش . من و کامیار که رسیدیم ، آقا بزرگه هنوز بیدار بود و داشت فکر میکرد ما هام رفتیم طبقه بالا و خوابیدیم .
ساعت حدود ۷ صبح بود که دیدم یکی داره تکونم میده ! چشمامو که وا کردم ، کامیار رو دیدم ."
_کامیار _ پاشو .
_ چی شده ؟!
کامیار _ چیزی نشده .
_ پس چی ؟
کامیار _ میگم پاشو دیگه ، دیر میشه .
" از جام بلند شدم و گفتم "
_ گندم خنوز خوابه ؟
کامیار _ هول نکن اما گندم گذاشته رفته !
_ رفته ؟! کجا ؟!!
کامیار _ نمی دونم .
" از جام پریدم و رفتم طرف پله ها و رفتم طبقه پایین . آقا بزرگه تو اتاقش نشسته بود و رفته بود تو فکر . جای گندم خالی بود ."
_ رفته ؟!
آقا بزرگ _ صبح زود انگار بلند شده رفته .
_ ببخشین ، سلام . حواسم پرت بود !
آقا بزرگه _ سلام بابا جون . حالا خودتو ناراحت نکن !
_ شما متوّجه نشدین ؟!
آقا بزرگه _ من دیشب تا نزدیک ۵ صبح بیدار بودم . چشمم که گرم شد یه وقت فهمیدم که رفته ! واموندهٔ نمیدونم چرا هیچی نفهمیدم ! خوابه و مرگ دیگه !
کامیار _ حالا شمام خودتونو ناراحت نکنین !
. اتفاقی یه که افتاده !
آقا بزرگه _ پیری و هزار و یک درد بی درمون
_ آخه کجا رفته ؟! حالا چه جوری پیداش کنیم ؟!
کامیار _ بالاخره یه جوری میشه دیگه !
_ آخه یه دختر ، یک و تنها ، بی پول !
" یه مرتبه کامیار یه فکری کرد و دوید طبقه بالا و یه خرده بعد برگشت و گفت "
_ زیادم بی پول نیس !
_ چطور؟!
کامیار _ عابر کارت و موبایل منو با خودش برده .
آقا بزرگه _ خب خدا رو شکر . یه زنگ بهش بزن !